هابیل و قابیل در تاریخ اسلامی

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

قتل هابیل

مطابق روایات اهل بیت، علت قتل هابیل همان مسئله جانشینی حضرت آدم بود؛ زیرا وقتی قابیل دید که حضرت آدم برادرش هابیل را به این مقام برگزیده، به وی حسادت برد تا آنجا که درصدد قتل او برآمد؛ نه آن‌که (طبق نظر اهل سنت) به خاطر همسر هابیل، به وی رشک برد و او را به قتل رسانید.

در حدیثی که مجلسی در بحار از معاویة بن عمار از امام صادق(ع) روایت کرده، آن حضرت داستان را این‌گونه بیان فرمود: «خداوند به آدم وحی کرد: اسم اعظم من و میراث نبوت و أسمایی را که به تو تعلیم کرده‌ام و هر آنچه مردم بدان احتیاج دارند همه را به هابیل بسپار. آدم نیز چنین کرد و چون قابیل مطّلع شد خشمناک گشته، نزد آدم آمد و گفت: پدر جان مگر من از وی بزرگ‌تر و بدین منصب شایسته‌تر نیستم؟ آدم فرمود: ای فرزند! این کار به دست خداست و او هر که را بخواهد به این منصب می‌رساند و خداوند او را مخصوص این منصب قرار داد اگر چه تو از وی بزرگ‌تر هستی. اگر می‌خواهید صدق گفتار مرا بدانید هر کدام یک قربانی به درگاه خداوند ببرید و قربانی هر یک قبول شد، او شایسته‌تر از آن دیگری است. نشانه پذیرفته شدن (قبول قربانی) در آن وقت، آن بود که آتشی می‌آمد و قربانی را می‌خورد.

قابیل وهابیل ـ چنان‌که خداوند در قرآن بیان فرموده ـ به درگاه خدا قربانی آوردند، به این ترتیب که ـ بر طبق برخی از روایات ـ چون قابیل دارای زراعت بود، برای قربانی خویش مقداری از گندم‌های بی‌ارزش و نامرغوب خود را جدا کرد و به درگاه خداوند برد، ولی هابیل که گوسفنددار بود، یکی از بهترین قوچ‌ها و گوسفندان چاق و فربه خود را جدا کرد و برای قربانی برد. در این هنگام آتش بیامد و قربانی هابیل را خورد و قربانی قابیل را فرا نگرفت.

شیطان نزد قابیل آمد و به وی گفت: این پیش آمد در حال حاضر برای تو اهمیت ندارد، چون تو و هابیل برادر هستید، اما بعدها که از شما دو نفر فرزندان و نسلی به وجود آید، فرزندان هابیل به فرزندان تو فخر فروشی کرده و به آنها خواهند گفت که ما فرزندان کسی هستیم که قربانی قبول شد، ولی قربانی پدر شما قبول نشد. اگر تو هابیل را بکشی، پدرت ناچار خواهد شد تا منصب او را به تو واگذار کند. بدین ترتیب قابیل را وادار کرد تا برادرش هابیل را به قتل برساند»[۱].

خدای سبحان در قرآن کریم ماجرا را چنین بیان فرموده است: «و خبر دو فرزند آدم را بر ایشان بخوان، آن دم که قربانی بردند و از یکی از آن دو پذیرفته شد و از دیگری پذیرفته نشد. او (به آن دیگری که قربانی قبول شده بود) گفت که تو را خواهم کشت! و آن دیگری در جواب گفت: «این مربوط به من نبود، بلکه قبولی قربانی به دست خداست و او هم از پرهیزگاران می‌پذیرد» و به دنبال آن ادامه داد: «اگر تو هم دست به سوی من دراز کنی که مرا به قتل برسانی، من برای کشتن دست به سوی تو دراز نمی‌کنم که من از پروردگار جهانیان می‌ترسم». «من می‌خواهم تا خود دچار گناه نگردم و گناه کشتن من و مخالفت تو هر دو به خودت بازگردد و از دوزخیان گردی و البته کیفر ستم کاران همین است»[۲].

قابیل تصمیم بر کشتن برادر گرفت و نیروی عقل و خرد، عواطف برادری، ترس از خدا و رعایت حقوق پدر و مادر، هیچ کدام نتوانست جلوی توفان خشمی را که کانونش همان صفت نکوهیده و زشت حسد بود، بگیرد. سرانجام در صدد برآمد تا هر چه زودتر تصمیم خود را عملی سازد. به همین منظور در پی فرصتی می‌گشت تا اینکه وقتی هابیل سرگرم کار ـ یا به گفته طبری ـ برای چرای گوسفندان خود در کوهی به خواب رفته بود، سنگی را بر سر او کوفت و بدین ترتیب او را کشت.

آری این صفت نفرت‌انگیز چه جنایت‌ها که در دنیا نکرده و چه خون‌های به ناحقی که نریخته و چه خانمان‌ها را که بر باد نداده است. حسد نه فقط موجب به هم ریختن نظام اجتماع و به خاک و خون کشیدن محسودان می‌گردد، بلکه خود شخص حسود را نیز دقیقه‌ای راحت و آسوده نمی‌گذارد و لذت زندگی را از کام او می‌برد و پیوسته او را در آتش حسادت می‌سوزاند و گوشت و استخوانش را آب می‌کند و اگر او را به حال خود واگذارند هم چنان زبانه کشد تا بالاخره حسود را وادار کند عملی را در خارج انجام داده و دچار کیفر آن گردد یا در همان آتش خانمان برانداز حسد بسوزد و تار و پودش بر باد رود. خدای بزرگ به دنبال این موضوع می‌گوید: «نفس (سرکش) قابیل درباره کشتن برادرش مطیع و رام او گردید و (سرانجام) او را کشت و از زبان کاران گردید»[۳].

بدین ترتیب قابیل اولین خون به ناحق را در روی زمین ریخت و چندان طولی هم نکشید که پشیمان گردید و با این کار خشمش فرو نشست و انتقام خود را از برادر گرفت، اما نمی‌دانست چگونه جسد بی‌جان برادر را بپوشاند و از انظار ناپدید کند. چندی آن را به دوش کشید و به این طرف و آن طرف برد، ولی فکری به خاطرش نرسید و سرانجام خسته و کوفته شد. به تدریج که ندای وجدان او را به جرم جنایتی که کرده بود، به باد ملامت گرفت و شروع به سرزنش او کرد.

خستگی جسمی از یک طرف و شکنجه‌های وجدانی ـ که معمولاً گریبان‌گیر افراد جنایت‌کار را می‌گیرد ـ از سوی دیگر او را تحت فشار قرار داد و به سختی از کرده خویش پشیمان شد، چنانچه خدای تعالی در دنبال این ماجرا فرمود: ﴿فَأَصْبَحَ مِنَ النَّادِمِينَ[۴]. اما خدای تعالی به خاطر رعایت احترام آن بدن پاک، و تعلیم نسل آدمیان، کلاغی را معلمش ساخت؛ زیرا به گفته بعضی: بر اثر آن سبک سری، قابلیت وحی و الهام را هم نداشت و به همین دلیل بایست برای دفن جسد برادر از زاغ تعلیم می‌گرفت. به هر صورت خدای تعالی دو زاغ را فرستاد و آنها در پیش روی قابیل به نزاع برخاسته و یکی، دیگری را کشت و سپس با چنگال و پاهای خود گودالی حفر کرد و لاشه آن را در آن گودال انداخته و روی آن خاک ریخت و پنهانش کرد. در این جا بود که قابیل فریاد زد: «وای بر من که از این زاغ ناتوان‌تر هستم!»[۵] و به دنبال آن کشته برادر را دفن کرد و به سوی پدر بازگشت. حضرت آدم که دید هابیل با وی نیست، پرسید: هابیل چه شد؟ وی در پاسخ پدر گفت: مگر مرا به نگهبانی او گماشته بودی که اکنون سراغش را از من می‌گیری؟ آدم(ع) روی سابقه عداوتی که قابیل به هابیل داشت، احساس کرد که اتفاقی افتاده و پس از جست و جو و اطلاع از قبولی قربانی هابیل، به یقین دانست که قابیل او را کشته است.

طبق برخی از نقل‌ها، آدم ابوالبشر از قتل هابیل به شدت متأثر شد و چهل شبانه روز در مرگ او گریست تا خداوند بر او وحی کرد که من به جای هابیل، پسر دیگری به تو خواهم داد. پس از آن حوّا حامله شد و پسر پاک و زیبایی زایید که نامش را «شیث» یا «هبة اللّه» یعنی بخشش خدا، نامید چون او را بدو بخشیده بود و چنان که برخی گفته‌اند: شیث لفظی عبری و هبة اللّه معنای عربی آن است[۶].

شیث بزرگ شد و طبق دستور خداوند، آدم او را وصی خود گردانید و اسرار نبوت را به وی سپرده، مختصات انبیا را نزد او گذارد و درباره دفن و کفن خود به او سفارش کرد و گفت: چون من از دنیا رفتم مرا غسل بده و کفن کن و بر من نماز بگذار و بدنم را در تابوتی بنه و تو نیز هنگام مرگ آنچه به تو آموختم و نزدت گذاشتم به بهترین فرزندانت بسپار. عمر حضرت آدم را به اختلاف روایات ۹۳۰، ۹۳۶، ۱۰۰۰، ۱۰۲۰ و ۱۰۴۰ سال گفته‌اند[۷] و هنگامی که از دنیا رفت، بدن او را در تابوتی گذارده و در غار کوه ابوقبیس دفن کردند تا وقتی که نوح پس از توفان بیامد و آن تابوت را با خود برداشت و در کشتی نهاده به کوفه برد و در غری (شهر نجف کنونی) به خاک سپرد. چنان که در زیارت نامه امیرمؤمنان(ع) می‌خوانیم: «السَّلَامُ عَلَيْكَ وَ عَلَى ضَجِيعَيْكَ آدَمَ وَ نُوحٍ»؛ سلام بر تو و بر آدم و نوح که در کنار تو خفته و قبرشان در کنار قبر تو است[۸].

منابع

پانویس

  1. بحارالانوار، ج۱۱، ص۲۲۷ و ۲۲۸.
  2. ﴿وَاتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ ابْنَيْ آدَمَ بِالْحَقِّ إِذْ قَرَّبَا قُرْبَانًا فَتُقُبِّلَ مِنْ أَحَدِهِمَا وَلَمْ يُتَقَبَّلْ مِنَ الْآخَرِ قَالَ لَأَقْتُلَنَّكَ قَالَ إِنَّمَا يَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ الْمُتَّقِينَ * لَئِنْ بَسَطْتَ إِلَيَّ يَدَكَ لِتَقْتُلَنِي مَا أَنَا بِبَاسِطٍ يَدِيَ إِلَيْكَ لِأَقْتُلَكَ إِنِّي أَخَافُ اللَّهَ رَبَّ الْعَالَمِينَ * إِنِّي أُرِيدُ أَنْ تَبُوءَ بِإِثْمِي وَإِثْمِكَ فَتَكُونَ مِنْ أَصْحَابِ النَّارِ وَذَلِكَ جَزَاءُ الظَّالِمِينَ «و برای آنان داستان دو پسر آدم (هابیل و قابیل) را به درستی بخوان! که قربانی‌یی پیش آوردند اما از یکی از آن دو پذیرفته شد و از دیگری پذیرفته نشد، (قابیل) گفت: بی‌گمان تو را خواهم کشت! (هابیل) گفت: خداوند تنها از پرهیزگاران می‌پذیرد * اگر به سوی من دست دراز کنی تا مرا بکشی، من به سوی تو دست دراز نمی‌کنم تا تو را بکشم؛ که من از خداوند، پروردگار جهانیان می‌هراسم * من می‌خواهم که تو با گناه من و گناه خود (نزد خداوند) بازگردی تا از دمسازان آتش باشی و این کیفر ستمگران است» سوره مائده، آیه ۲۷-۲۹.
  3. ﴿فَطَوَّعَتْ لَهُ نَفْسُهُ قَتْلَ أَخِيهِ فَقَتَلَهُ فَأَصْبَحَ مِنَ الْخَاسِرِينَ «نفس (امّاره) او کشتن برادرش را بر وی آسان گردانید پس او را کشت و از زیانکاران شد» سوره مائده، آیه ۳۰.
  4. «و از پشیمانان شد» سوره مائده، آیه ۳۱.
  5. ﴿فَبَعَثَ اللَّهُ غُرَابًا يَبْحَثُ فِي الْأَرْضِ لِيُرِيَهُ كَيْفَ يُوَارِي سَوْءَةَ أَخِيهِ قَالَ يَا وَيْلَتَا أَعَجَزْتُ أَنْ أَكُونَ مِثْلَ هَذَا الْغُرَابِ فَأُوَارِيَ سَوْءَةَ أَخِي فَأَصْبَحَ مِنَ النَّادِمِينَ، «خداوند کلاغی را برانگیخت که زمین را می‌کاوید تا بدو نشان دهد چگونه کالبد برادرش را در خاک کند؛ گفت: وای بر من! آیا ناتوان بودم که چون این کلاغ باشم تا کالبد برادرم را در خاک کنم؟ و از پشیمانان شد» سوره مائده، آیه ۳۱.
  6. تفسیر قمی، ص۱۵۳؛ راوندی، قصص الانبیاء، ص۶۲.
  7. تفسیر ابن کثیر، ج۱، ص۹۸؛ بحارالانوار، ج۱۱، ص۲۶۱ به بعد.
  8. رسولی محلاتی، سید هاشم، تاریخ انبیاء ص ۴۶.