امام حسین در کربلا
- اين مدخل از چند منظر متفاوت، بررسی میشود:
فرود آمدن امام(ع) در کربلا
در کتاب الإرشاد آمده است: روز پنج شنبه، دوم محرّم [سال ۶۱] هجری، امام حسین(ع)، در کربلا فرود آمد[۱].
ابن شهرآشوب نقل کرده: روز پنج شنبه، دوم محرّم سال ۶۱ هجری، امام حسین(ع) و لشکرش را به سوی کربلا راندند. امام(ع) در آنجا فرود آمد و فرمود: «اینجا، جایگاه کَرْب (رنج) و بَلاست. این جا، جایگاه مَرکبها و بار و بُنه ماست و [اینجا] قتلگاه مردانمان و جای ریخته شدن خونمان است»[۲].[۳]
سرزمین اندوه و بلا
از مطلب بن عبد اللّه بن حنطب نقل است: هنگامی که حسین بن علی(ع) را محاصره کردند، پرسید: «نام این سرزمین چیست؟». گفتند: کربلا. فرمود: «پیامبر(ص) راست گفت. به درستی که این، سرزمینِ کَرْب (اندوه) و بلاست»[۴].
از ام سلمه نقل شده گفت: روزی پیامبر خدا(ص) در خانهام نشسته بود که فرمود: «کسی بر من وارد نشود». من، چشم انتظار بودم، که حسین(ع) وارد شد و صدای گریه پیامبر خدا(ص) را شنیدم. سَرَک کشیدم. دیدم حسین(ع) در دامان پیامبر(ص) است و ایشان، گریه کنان، دست بر پیشانی خود میکشد. گفتم: به خدا سوگند، نفهمیدم کِی داخل شد! پیامبر(ص) فرمود: «جبرئیل، با ما در خانه بود و گفت: او (حسین) را دوست داری؟ گفتم: از دنیا [او را] دوست دارم. جبرئیل گفت: بیتردید، امّتت، او را به زودی در سرزمینی به نام کربلا میکُشند». [امّ سلمه گفت:] سپس جبرئیل، از خاک آنجا برگرفت و به پیامبر(ص) نشان داد و حسین(ع) [سالها بعد،] هنگامی که او را برای کشتن محاصره کردند، پرسید: «نام این سرزمین چیست؟». گفتند: کربلا. فرمود: «خدا و پیامبرش راست گفتند؛ سرزمینِ کرب (اندوه) و بلاست»[۵].[۶]
نامه امام(ع) به هاشمیان
میسر بن عبد العزیز از امام باقر اینچنین نقل میکند که: حسین بن علی(ع) از کربلا به محمد بن حنفیه نوشت: «به نام خداوند بخشنده مهربان. از حسین بن علی، به محمد بن علی و خویشاوندان هاشمیاش. امّا بعد، گویی که دنیا، هیچ گاه نبوده است و آخرت، همیشه هست. والسّلام!»[۷].[۸]
داستان بیرون آمدن عمر بن سعد برای نبرد با امام(ع)
خبر دادن امام علی(ع) از برگزیدن دوزخ به وسیله ابن سعد
محمد بن سیرین از یکی از یارانش اینگونه نقل کرده است: علی(ع) به عمر بن سعد فرمود: «تو در چه حالی هستی، هنگامی که در دوراهیِ بر گُزیدن بهشت یا دوزخ، قرار میگیری و دوزخ را بر میگزینی؟!»[۹].[۱۰]
برگزیدن دوزخ
عمار دهنی از امام باقر(ع) نقل کرده: عبید اللّه بن زیاد، فرمان روایی ری را به عمر بن سعد بن ابی وقاص سپرد و فرمان حکومت را به او داد و گفت: مرا از این مرد(یعنی حسین(ع))، آسوده کن. عمر گفت: مرا معاف بدار؛ امّا ابن زیاد نپذیرفت. عمر گفت: امشب را به من مهلت بده. به او مهلت داد. عمر، در کارش اندیشید و چون صبح شد، نزد ابن زیاد آمد و آنچه را بِدان فرمان یافته بود، پذیرفت. سپس عمر بن سعد، به سوی امام(ع)، روانه شد[۱۱].
در کتاب تاریخ الطبری آمده است که: عقبة بن سمعان میگوید: سبب خارج شدن عمر بن سعد به سوی حسین(ع)، این بود که عبید اللّه بن زیاد، او را بر چهار هزار تن از کوفیان، گماشته بود تا آنان را به سوی دَستَبی[۱۲] ببرد و با دیلمیان - که به دستَبی رفته و بر آن جا، چیره شده بودند-، رویارویی کند. ابن زیاد، فرمان حکومت ری را به نام عمر نوشت و فرمان حرکت را به او داد. او بیرون رفت و در حمّام اَعیَن، خیمه لشکر را بر پا کرد. هنگامی که ماجرای امام حسین(ع) پیش آمد و ایشان، به سوی کوفه حرکت کرد، ابن زیاد، عمر بن سعد را فرا خواند و گفت: به سوی حسین، حرکت کن. هنگامی که از کار ما و او فارغ شدیم، به سوی فرمانروایی خود میروی. عمر بن سعد به او گفت: خدایت رحمت کند! اگر میتوانی مرا معاف بداری، معاف بدار. عبید اللّه به او گفت: آری؛ به شرط آنکه فرمان حکومت ری را به ما، باز گردانی. هنگامی که ابن زیاد، این را گفت، عمر بن سعد گفت: امروز را به من، مهلت بده تا بیندیشم. او بازگشت تا با خیرخواهانش، مشورت کند. با هیچ کس مشورت نکرد، جز آنکه او را [از پذیرش این کار،]باز داشت. حمزه پسر مغیرة بن شعبه - که خواهرزادهاش بود-، آمد و گفت: ای دایی! تو را به خدا سوگند میدهم که مبادا به سوی حسین، حرکت کنی و خدایت را نافرمانی کرده، قطع رَحِم کنی! به خدا سوگند، اگر همه دنیا و زمین و داراییهایش، از آنِ تو باشد و از آنها دست بشویی، برایت بهتر است از آنکه خدا را دیدار کنی، در حالی که [ریختن] خون حسین(ع) را به گردن داری! عمر بن سعد به او گفت: بیگمان، به خواست خدا، این کار را میکنم. هشام میگوید: عوانة بن حکم، از عمار بن عبد اللّه بن یسار جهنی، از پدرش نقل میکند که گفت: بر عمر بن سعد، وارد شدم. او فرمان یافته بود تا به سوی حسین(ع) برود. به من گفت: امیر (ابن زیاد) به من فرمان داده که به سوی حسین بروم؛ ولی من نپذیرفتهام. به او گفتم: کار درستی کردهای. خدا، هدایتت کند! به گردن دیگری بینداز. انجام نده و به سوی حسین، مرو. از نزدش بیرون آمدم. کسی نزدم آمد و گفت: این، عمر بن سعد است که مردم را برای حرکت به سوی حسین، فرا میخوانَد. پس نزد او رفتم. نشسته بود و هنگامی که مرا دید، رویش را برگردانْد. دانستم که تصمیم به حرکت و رویارویی با حسین(ع) گرفته است؛ لذا از نزدش بیرون آمدم. عمر بن سعد، به سوی ابن زیاد رفت و گفت: خداوند، کارت را به صلاح دارد! تو، این کار و عهد فرمانروایی را به من سپردهای و مردم، آن را شنیدهاند. اگر صلاح میبینی، آن را تنفیذ کن و کس دیگری را از میان بزرگان کوفه، به سوی حسین، روانه کن، که من برای تو در جنگ، سودمندتر و با کفایتتر از آنها نیستم. سپس، تنی چند را نام بُرد. ابن زیاد به او گفت: بزرگان کوفه را به من معرّفی نکن و برای فرستادن کسی، از تو مشورتی نخواستهام. اگر با لشکر ما میروی، برو؛ و گر نه، فرمانِ ما را باز گردان. عمر نیز چون پافشاری او را دید، گفت: میروم. عمر، با چهار هزار نفر، حرکت کرد و فردای روز رسیدن حسین(ع) به نینوا، به آنجا رسید[۱۳].[۱۴]
جستارهای وابسته
منابع
پانویس
- ↑ «نَزَلَ [الحُسَيْنُ(ع) بِکَرْبَلاءَ] وَ ذَلِكَ يَوْمَ الْخَمِيسِ وَ هُوَ الْيَوْمُ الثَّانِي مِنَ الْمُحَرَّمِ سَنَةَ إِحْدَى وَ سِتِّينَ» (الإرشاد، ج۲، ص۸۴؛ الملهوف، ص۱۳۹).
- ↑ «فَسَاقُوا [الحُسَينَ(ع) وَ عَسْكَرَهُ] إِلَى كَرْبَلَاءَ يَوْمَ الْخَمِيسِ الثَّانِي مِنَ الْمُحَرَّمِ سَنَةَ إِحْدَى وَ سِتِّينَ ثُمَّ نَزَلَ وَ قَالَ هَذَا مَوْضِعُ الْكَرْبِ وَ الْبَلَاءِ هَذَا مُنَاخُ رِكَابِنَا وَ مَحَطُّ رِحَالِنَا وَ مَقْتَلُ رِجَالِنَا وَ سَفْكُ دِمَائِنَا» (المناقب، ابن شهرآشوب، ج۴، ص۹۷؛ کشف الغمّة، ج۲، ص۲۵۹).
- ↑ محمدی ریشهری، محمد، گزیده دانشنامه امام حسین ص ۴۶۱.
- ↑ «لَمَّا اُحِيطَ بِالحُسَيْنِ بْنِ عَلِيٍّ(ع) قالَ: مَا اسْمُ هذِهِ الأَرْضِ؟ قِيلَ: كَرْبَلاءُ. فَقَالَ: صَدَقَ النَّبِيُّ(ص) إنَّهَا أرْضُ كَرْبٍ وَبَلَاءٍ» (المعجم الکبیر، ج۳، ص۱۰۶، ح۲۸۱۲؛ ذخائر العقبی، ص۲۵۵).
- ↑ «كانَ رَسُولُ اللّهِ(ص) جَالِسَاً ذَاتَ يَوْمٍ فِي بَيْتِي، فَقَالَ: لا يَدْخُل عَلَيَّ أحَدٌ، فَانْتَظَرْتُ، فَدَخَلَ الحُسَينُ(ع)، فَسَمِعْتُ نَشِيجَ رَسُولِ اللّهِ(ص) يَبْكي، فَاطَّلَعْتُ فَإِذَا حُسَيْنٌ(ع) فِي حِجْرِهِ، وَالنَّبِيُّ(ص) يَمْسَحُ جَبِينَهُ، وَ هُوَ يَبْكِي، فَقُلتُ: وَاللّهِ، مَا عَلِمْتُ حِينَ دَخَلَ! فَقالَ: إنَّ جِبْرِيلَ(ع) كَانَ مَعَنَا فِي البَيْتِ، فَقالَ: تُحِبُّهُ؟ قُلْتُ: أمَّا مِنَ الدُّنْيَا فَنَعَمْ. قَالَ: إنَّ اُمَّتَكَ سَتَقْتُلُ هذا بِأَرضٍ يُقَالُ لَهَا: كَربَلاءُ، فَتَنَاوَلَ جِبْرِيلُ(ع) مِنْ تُربَتِهَا، فَأَرَاهَا النَّبِيَّ(ص)، فَلَمّا اُحِيطَ بِحُسَيْنٍ(ع) حِينَ قُتِلَ قَالَ: مَا اسْمُ هذِهِ الأَرْضِ؟ قَالُوا: كَرْبَلاءُ، قَالَ: صَدَقَ اللّهُ وَ رَسُولُهُ، أرْضُ كَرْبٍ وَ بَلاءٍ» (المعجم الکبیر، ج۳، ص۱۰۸، ح۲۸۱۹؛ کنز العمّال، ج۱۳، ص۶۵۶، ح۳۷۶۶۶).
- ↑ محمدی ریشهری، محمد، گزیده دانشنامه امام حسین ص ۴۶۱.
- ↑ «كَتَبَ الْحُسَيْنُ بْنُ عَلِيٍّ(ع) إِلَى مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ(ع) [أیِ ابنِ الحَنَفِیَّةِ] مِنْ كَرْبَلَاءَ: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ، مِنَ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيٍّ(ع) إِلَى مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ وَ مَنْ قِبَلَهُ مِنْ بَنِي هَاشِمٍ أَمَّا بَعْدُ فَكَأَنَّ الدُّنْيَا لَمْ تَكُنْ وَ كَأنَ الْآخِرَةَ لَمْ تَزَلْ وَ السَّلَامُ» (کامل الزیارات، ص۱۵۸، ح۱۹۶؛ بحار الأنوار، ج۴۵، ص۸۷، ح۲۳).
- ↑ محمدی ریشهری، محمد، گزیده دانشنامه امام حسین ص ۴۶۲.
- ↑ «قالَ عَلِيٌّ(ع) لِعُمَرَ بْنِ سَعْدٍ كَيْفَ أنْتَ إذَا قُمْتَ مَقَامَاً تُخَيَّرُ فِيهِ بَيْنَ الجَنَّةِ وَالنَّارِ، فَتَخْتَارُ النَّارَ؟!» (تهذیب الکمال، ج۲۱، ص۳۵۹؛ الکامل فی التاریخ، ج۲، ص۶۸۳).
- ↑ محمدی ریشهری، محمد، گزیده دانشنامه امام حسین ص ۴۶۲.
- ↑ «كَانَ عُمَرُ بنُ سَعْدِ بْنِ أبِي وَقّاصٍ قَدْ وَلّاهُ عُبَيْدُ اللّهِ بنُ زِيَادٍ الرَّيَّ، وَعَهِدَ إلَيْهِ عَهْدَهُ، فَقَالَ: اِكْفِنِي هذَا الرَّجُلَ [أيِ الحُسَيْنَ(ع)]. قالَ: أعْفِنِي، فَأَبى أنْ يُعْفِيَهُ، قَالَ: فَأَنْظِرْنِي اللَّيْلَةَ، فَأَخَّرَهُ، فَنَظَرَ فِي أمْرِهِ، فَلَمّا أصْبَحَ غَدَاً عَلَيْهِ رَاضِيَاً بِمَا اُمِرَ بِهِ، فَتَوَجَّهَ إلَيْهِ عُمَرُ بنُ سَعدٍ» (تاریخ الطبری، ج۵، ص۳۸۹؛ تهذیب الکمال، ج۶، ص۴۲۷).
- ↑ دَستَبی: دشتْ آبی؛ دستَوا. امروزه دشت قزوین نامیده میشود که در جنوب شهر قزوینْ واقع است و بویین زهرا و آوَج در آن قرار گرفتهاند (ر.ک: جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی، ص۲۳۹).
- ↑ «کَانَ سَبَبُ خُروجِ ابْنِ سَعْدٍ إلَى الحُسَينِ(ع) أنَّ عُبَيْدَ اللّهِ بْنَ زِيَادٍ بَعَثَهُ عَلى أرْبَعَةِ آلَافٍ مِنْ أهْلِ الكُوفَةِ يَسِيرُ بِهِمْ إلى دَسْتَبِي، وَ كَانَتِ الدَّيْلَمُ قَدْ خَرَجُوا إلَيْهَا، وَغَلَبُوا عَلَيْهَا، فَكَتَبَ إلَيْهِ ابْنُ زِيَادٍ عَهْدَهُ عَلَى الرَّيِّ، وَ أمَرَهُ بِالخُرُوجِ، فَخَرَجَ مُعَسكِرا بِالنَّاسِ بِحَمّامِ أعْيَنَ. فَلَمّا كَانَ مِنْ أمرِ الحُسَيْنِ(ع) مَا كَانَ، وَ أقْبَلَ إلَى الكُوفَةِ، دَعَا ابْنُ زِيادٍ عُمَرَ بْنَ سَعْدٍ، فَقَالَ: سِر إلَى الحُسَيْنِ، فَإِذَا فَرَغْنَا مِمَّا بَيْنَنَا وَ بَيْنَهُ سِرْتَ إلى عَمَلِكَ. فَقَالَ لَهُ عُمَرُ بنُ سَعْدٍ: إنَّ رَأَيْتَ - رَحِمَكَ اللّهُ - أنْ تُعْفِيَنِي فَافْعَلْ، فَقَالَ لَهُ عُبَيْدُ اللّهِ: نَعَمْ، عَلى أنْ تَرُدَّ لَنَا عَهْدَنَا، قَالَ: فَلَمّا قَالَ لَهُ ذاكَ، قَالَ عُمَرُ بنُ سَعْدٍ: أمْهِلْنِي اليَوْمَ حَتّى أنْظُرَ، قَالَ: فَانْصَرَفَ عُمَرُ يَسْتَشِيرُ نُصَحَاءَهُ، فَلَمْ يَكُنْ يَسْتَشِيرُ أحَدَاً إلّا نَهَاهُ. قَالَ: وَجَاءَ حَمْزَةُ بْنُ المُغِيرَةِ بْنِ شُعْبَةَ، وَهُوَ ابْنُ اُخْتِهِ، فَقَالَ: أنْشُدُكَ اللّهَ - يا خَالِ - أنْ تَسِيرَ إلَى الحُسَيْنِ، فَتَأثَمَ بِرَبِّكَ وَ تَقْطَعَ رَحِمَكَ! فَوَاللّهِ، لَأَنْ تَخْرُجَ مِنْ دُنْيَاكَ وَ مَالِكَ وَ سُلْطَانِ الأَرْضِ كُلِّهَا - لَوْ كَانَ لَكَ - خَيْرٌ لَكَ مِنْ أنْ تَلقَى اللّهَ بِدَمِ الحُسَيْنِ! فَقَالَ لَهُ عُمَرُ بنُ سَعْدٍ: فَإِنِّي أفْعَلُ إنْ شَاءَ اللّهُ. قَالَ هِشَامٌ: حَدَّثَنِي عَوَانَةُ بْنُ الحَكَمِ، عَنْ عَمَّارِ بنِ عَبْدِ اللّهِ بْنِ يَسَارٍ الجُهَنِيِّ عَنْ أبِيهِ، قَالَ: دَخَلْتُ عَلى عُمَرَ بْنِ سَعْدٍ وَقَدْ اُمِرَ بِالمَسِيرِ إلَى الحُسَيْنِ(ع)، فَقَالَ لِي: إنَّ الأَمِيرَ أمَرَنِي بِالمَسِيرِ إلَى الحُسَيْنِ، فَأَبَيْتُ ذلِكَ عَلَيْهِ، فَقُلْتُ لَهُ: أصَابَ اللّهُ بِكَ، أرْشَدَكَ اللّهُ، أحِل فَلا تَفْعَلْ وَ لَا تَسِرْ إلَيْهِ. قَالَ: فَخَرَجْتُ مِنْ عِنْدِهِ، فَأَتَانِي آتٍ، وَ قَالَ: هذَا عُمَرُ بْنُ سَعْدٍ يَنْدُبُ النّاسَ إلَى الحُسَيْنِ، قَالَ: فَأَتَيْتُهُ فَإِذَا هُوَ جَالِسٌ، فَلَمّا رَآنِي أعْرَضَ بِوَجْهِهِ، فَعَرَفْتُ أنَّهُ قَدْ عَزَمَ عَلَى المَسِيرِ إلَيْهِ، فَخَرَجْتُ مِنْ عِنْدِهِ. قَالَ: فَأَقْبَلَ عُمَرُ بْنُ سَعْدٍ إلَى ابْنِ زِيادٍ، فَقَالَ: أصْلَحَكَ اللّهُ، إنَّكَ وَلَّيْتَنْي هذَا العَمَلَ، وَ كَتَبْتَ لِيَ العَهدَ، وَ سَمِعَ بِهِ النّاسُ، فَإِنْ رَأَيْتَ أنْ تُنفِذَ لِي ذلِكَ فَافْعَل، وَابْعَث إلَى الحُسَيْنِ فِي هذَا الجَيْشِ مِنْ أشْرَافِ الكُوفَةِ مَنْ لَسْتُ بِأَغْنى وَ لا أجْزَأَ عَنْكَ فِي الحَرْبِ مِنْهُ، فَسَمّى لَهُ اُنَاسَاً. فَقَالَ لَهُ ابْنُ زِيادٍ: لا تُعلِمني بِأَشْرافِ أهْلِ الكُوفَةِ، وَ لَسْتُ أسْتَأمِرُكَ فِيمَنْ اُرِيدُ أنْ أبْعَثَ! إنْ سِرْتَ بِجُنْدِنَا، وَإلّا فَابْعَثْ إلَيْنَا بِعَهْدِنَا. فَلَمّا رَآهُ قَدْ لَجَّ، قَالَ: فَإِنّي سَائِرٌ. قَالَ: فَأَقْبَلَ فِي أرْبَعَةِ آلافٍ حَتّى نَزَلَ بِالحُسَيْنِ(ع) مِنَ الغَدِ مِنْ يَومَ نَزَلَ الحُسَيْنُ(ع) نِينَوى» (تاریخ الطبری، ج۵، ص۴۰۹؛ تاریخ دمشق، ج۴۵، ص۴۹).
- ↑ محمدی ریشهری، محمد، گزیده دانشنامه امام حسین ص ۴۶۲.