طالوت
طالوت کیست؟
طالوت مردی بلند قامت و تنومند و خوش اندام بود، اعصابی محکم و نیرومند داشت و از نظر قوای روحی نیز بسیار زیرک و دانشمند و با تدبیر بود و بعضی علت انتخاب نام «طالوت» را برای وی همان طول قامت او میدانند، ولی با این همه شهرتی نداشت و با پدرش در یکی از دهکدهها در ساحل رودخانهای میزیست و چهارپایان پدر را به چرا میبرد و کشاورزی میکرد.
روزی بعضی از چهارپایان او، در بیابان گم شدند، طالوت به اتفاق یکی از دوستان خود به جستجوی آنها در اطراف رودخانه به گردش در آمد، این وضع تا چند روز ادامه یافت تا اینکه نزدیک شهر «صوف» رسیدند. دوست وی گفت ما اکنون به سرزمین «صوف» شهر «اشموئیل» پیامبر رسیدهایم، بیا نزد وی رویم شاید در پرتو وحی و فروغ رأی او به گمشده خویش راه یابیم، هنگامی که وارد شهر شدند، با «اشموئیل» برخورد کردند.
همین که چشمان اشموئیل و طالوت به یکدیگر افتاد میان دلهای آنان آشنایی برقرار شد، اشموئیل از همان لحظه طالوت را شناخت و دانست که این جوان همان است که از طرف خداوند برای فرماندهی جمعیت تعیین شده هنگامی که طالوت سرگذشت خود را برای اشموئیل شرح داد او گفت: اما چهارپایان، هم اکنون در راه دهکده رو به باغستان پدرت روانه هستند و از ناحیه آنها نگران مباش، ولی من تو را برای کاری بسیار بزرگتر از آن دعوت میکنم، خداوند تو را مأمور نجات بنیاسرائیل ساخته است.
طالوت نخست از این پیشنهاد تعجب کرد و سپس با خوشوقتی آن را پذیرفت، اشموئیل به قوم خود گفت: خداوند طالوت را به فرماندهی شما برگزیده و لازم است همگی از وی پیروی نمایید، بنابراین خود را برای جهاد در برابر دشمن آماده سازید.
بنیاسرائیل که برای فرمانده و رئیس لشکر امتیازاتی از نظر نسب و ثروت لازم میدانستند و هیچ کدام را در طالوت نمیدیدند، در برابر این انتصاب سخت به حیرت افتادند؛ زیرا به عقیدۀ آنها وی نه از خاندان «لاوی» بود که سابقه نبوّت داشتند، و نه از خاندان «یوسف» و «یهودا» که دارای سابقه حکومت بودند، بلکه از خاندان «بنیامین» گمنام بود و از نظر مالی نیز تهی دست بود؛ لذا به عنوان اعتراض گفتند او چگونه میتواند بر ما حکومت کند، و ما از او سزاوارتریم؟!
اشموئیل که آنان را سخت در اشتباه میدید گفت خداوند، او را بر شما امیر قرار داده و شایستگی فرمانده و رهبر به نیروی جسمی و قدرت روحی است که هر دو به اندازه کافی در طالوت هست و از این نظر بر شما برتری دارد. ولی آنها نشانهای که دلیل بر این انتخاب از ناحیه خدا باشد مطالبه کردند!
اشموئیل گفت نشانۀ آن این است که تابوت (صندوق عهد) که از یادگارهای مهم انبیاء بنیاسرائیل است و مایۀ دلگرمی و اطمینان شما در جنگها بوده در حالی که جمعی از فرشتگان آن را حمل مینمایند به سوی شما باز میگردد و چیزی نگذشت که صندوق عهد بر آنها ظاهر شد، آنها با دیدن این نشانه فرماندهی طالوت را پذیرفتند[۱].
طالوت زمام کشور را به دست گرفت
طالوت فرماندهی سپاه را به عهده گرفت و در مدتی کوتاه لیاقت و شایستگی خود را در اداره امور مملکت و فرماندهی سپاه به اثبات رسانید سپس آنها را برای مبارزه با دشمنی که همه چیز آنها را به خطر انداخته بود دعوت کرد و به آنها تأکید کرد تنها کسانی با من حرکت کنند که تمام فکرشان در جهاد باشد و آنها که بنایی نیمه کاره یا معاملهای نیمه تمام و امثال آن دارند در این پیکار شرکت نکنند، به زودی جمعیتی به ظاهر زیاد و نیرومند جمع شدند و به جانب دشمن حرکت کردند.
بر اثر راهپیمایی در برابر آفتاب، همگی تشنه شدند طالوت برای اینکه به فرمان خدا آنها را آزمایش و تصفیه کند، گفت: به زودی در مسیر خود به رودخانهای میرسید، خداوند به وسیلۀ آن، شما را آزمایش میکند کسانی که از آن بنوشند و سیراب شوند از من نیستند و آنها که جز مقدار کمی ننوشند از من هستند!
همین که چشم آنها به نهر افتاد خوشحال شدند و زود خود را به آن رسانیدند و سیراب گشتند، تنها عده معدودی بر سر پیمان باقی ماندند. طالوت سپاه خود را تصفیه میکند و متوجه شد که لشکر او از اکثریتی بیاراده و سست عهد و اقلیتی از افراد با ایمان تشکیل شده است از این رو اکثریت بیانضباط و نافرمان را رها کرد و با همان جمع قلیل با ایمان از شهر گذشت و به سوی میدان جهاد پیش رفت.
سپاه کوچک طالوت از کمی نفرات متوحش شده به طالوت گفتند ما توانایی در برابر این سپاه قدرتمند را نداریم، اما آنها که ایمان راسخ به رستاخیز داشتند، و دلهایشان از محبت خدا لبریز بود، از زیادی و نیرومندی سپاه دشمن و کمی عده خود نهراسیدند، با کمال شجاعت به طالوت گفتند: تو آنچه را صلاح میدانی فرمان ده ما نیز همه جا با تو همراه خواهیم بود و به خواست خدا با همین عدد کم با آنها جهاد خواهیم کرد، چه بسا جمعیتهای کم، که به ارادۀ پروردگار بر جمعیتهای زیاد پیروز شدند و خداوند با استقامتکنندگان است[۲].
جستارهای وابسته
منابع
پانویس
- ↑ مکارم شیرازی، ناصر، قصههای قرآن ص ۳۵۱.
- ↑ مکارم شیرازی، ناصر، قصههای قرآن ص ۳۵۲.