نفرین امام رضا بر مأمون: تفاوت میان نسخه‌ها

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت
جز (ربات: جایگزینی خودکار متن (-==منابع== +== منابع ==))
بدون خلاصۀ ویرایش
 
(۵ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۲ کاربر نشان داده نشد)
خط ۱: خط ۱:
{{امامت}}
{{مدخل مرتبط | موضوع مرتبط = امام رضا | عنوان مدخل  = | مداخل مرتبط = | پرسش مرتبط  = }}
<div style="background-color: rgb(252, 252, 233); text-align:center; font-size: 85%; font-weight: normal;">اين مدخل از چند منظر متفاوت، بررسی می‌شود:</div>
<div style="background-color: rgb(255, 245, 227); text-align:center; font-size: 85%; font-weight: normal;">[[نفرین امام رضا بر مأمون در حدیث]] - [[نفرین امام رضا بر مأمون در معارف و سیره رضوی]]</div>
<div style="padding: 0.0em 0em 0.0em;">


==مقدمه==
== مقدمه ==
بعد از این که [[امام رضا]]{{ع}} [[ولایتعهدی]] [[مأمون]] را قبول کردند، [[مردم]] [[روز]] به روز به گرد ایشان جمع می‌شدند و از این منبع [[فیض]] و [[کرامت]] مستفیذ می‌شدند؛ اما مأمون نسبت به این ابراز علاقه‌ها بیمناک بود، [[تصمیم]] گرفت [[امام]]{{ع}} را به نحوی از مردم دور نماید. او نقشه‌های مرموزانه‌ای را طراحی می‌کرد و برنامه‌هایی را می‌چید که موجبات کوچک نمودن و [[خوار]] کردن امام{{ع}} را فراهم کند. روزی به مأمون خبر دادند که امام رضا{{ع}} [[مجلسی]] [[علمی]] مربوط به [[اصول دین]] و [[مذهب]] تشکیل داده است و مردم که شیفته [[مقام علمی]] ایشان شده‌اند، در مجلس او شرکت می‌کنند. مأمون [[حاجب]] خویش را [[مأمور]] ساخت که از شرکت نمودن مردم در مجلس امام{{ع}} جلوگیری کند و سپس امام{{ع}} را احضار نماید. حاجب چنین کرد و امام رضا{{ع}} را به نزد مأمون آورد و زمانی که چشمش به امام افتاد، پرخاش و بی‌احترامی کرد. امام{{ع}} از نزد مأمون با حالتی آشفته و ناراحت بیرون آمدند و با خود زمزمه فرمودند: «[[سوگند]] به [[حق]] [[مصطفی]] و [[مرتضی]] و سیدة النساء که او را [[نفرین]] می‌کنم به نحوی که [[یاری خدا]] از او سلب و ارازل و سگ‌های [[اهل]] این [[شهر]] او را بیرون کنند و او را به اتفاق طرفدارانش خوار و سبک کنند».
بعد از این که [[امام رضا]] {{ع}} [[ولایتعهدی]] [[مأمون]] را قبول کردند، [[مردم]] [[روز]] به روز به گرد ایشان جمع می‌شدند و از این منبع [[فیض]] و [[کرامت]] مستفیذ می‌شدند؛ اما مأمون نسبت به این ابراز علاقه‌ها بیمناک بود، [[تصمیم]] گرفت [[امام]] {{ع}} را به نحوی از مردم دور نماید. او نقشه‌های مرموزانه‌ای را طراحی می‌کرد و برنامه‌هایی را می‌چید که موجبات کوچک نمودن و [[خوار]] کردن امام {{ع}} را فراهم کند. روزی به مأمون خبر دادند که امام رضا {{ع}} [[مجلسی]] [[علمی]] مربوط به [[اصول دین]] و [[مذهب]] تشکیل داده است و مردم که شیفته [[مقام علمی]] ایشان شده‌اند، در مجلس او شرکت می‌کنند. مأمون [[حاجب]] خویش را [[مأمور]] ساخت که از شرکت نمودن مردم در مجلس امام {{ع}} جلوگیری کند و سپس امام {{ع}} را احضار نماید. حاجب چنین کرد و امام رضا {{ع}} را به نزد مأمون آورد و زمانی که چشمش به امام افتاد، پرخاش و بی‌احترامی کرد. امام {{ع}} از نزد مأمون با حالتی آشفته و ناراحت بیرون آمدند و با خود زمزمه فرمودند: «[[سوگند]] به [[حق]] [[مصطفی]] و [[مرتضی]] و سیدة النساء که او را [[نفرین]] می‌کنم به نحوی که [[یاری خدا]] از او سلب و ارازل و سگ‌های [[اهل]] این [[شهر]] او را بیرون کنند و او را به اتفاق طرفدارانش خوار و سبک کنند».


امام{{ع}} به [[خانه]] آمدند و [[وضو]] گرفتند و به [[نماز]] ایستادند و در [[قنوت]] نمازشان دعایی را خواندند.
امام {{ع}} به [[خانه]] آمدند و [[وضو]] گرفتند و به [[نماز]] ایستادند و در [[قنوت]] نمازشان دعایی را خواندند.
[[اباصلت]] که همواره با امام{{ع}} بود، می‌گوید: «امام{{ع}} دعایش را تمام نکرده بود که غوغایی در شهر برپا شد و فریاد و فغان اوج گرفت و نعره‌ها بلند شد. امام{{ع}} نمازش را [[سلام]] داد و فرمودند: بر بالای بام برو و از آنجا بیرون را تماشا کن. خواهی دید که زنی [[ناپاک]] که دائماً در [[فکر]] آمیختن با مردان [[اجنبی]] است و [[لباس]] چرکین بر تن دارد، فریاد می‌کند و [[اشرار]] و سگان شهر را تحریک می‌کند. او را «[[سمانه]]» می‌خوانند و او پرده‌ای سرخ رنگ را بر شاخه‌ای از [[نی]] بسته و آن را [[پرچم]] خویش ساخته و سپاهی از [[اوباش]] آماده کرده و قصد [[حمله]] به [[کاخ]] و [[منزل]] [[مأمون]] را دارد. با شنیدن این قصه، بر بالای بام رفتم. مردمی دیدم چوب به دست و سرهایی که شکسته بود و مأمون و مأمورانش که [[زره]] پوشیده در حال فرار بودند. [[شاگرد]] حجامتچی را دیدم که از بالای بام سنگی را به سوی مأمون پرتاب کرد و آن سنگ سر مأمون را شکافت. فردی که مأمون را می‌شناخت به او گفت: وای بر تو، این [[امیر المؤمنین]]، مأمون بود. و شنیدم که [[سمانه]] فریاد برآورد: ساکت باش بی‌مادر! امروز [[روز]] آدم‌شناسی و طرفداری از کسی و روز [[احترام]] به درجات نیست. اگر او [[امیر]] الؤمنین است، مردان [[فاجر]] و [[بدکار]] را بر [[دختران]] بکر مسلّط نمی‌ساخت. سمانه با لشکری که فراهم آورده بود مأمون و لشکرش را به طرز خفّت‌باری از [[شهر]] راندند و این چنین مأمون گرفتار [[نفرین]] [[امام رضا]]{{ع}} گردید»<ref>عیون اخبار الرضا{{ع}}، ج۲، باب ۴۲، ص۳۹۸-۴۰۲.</ref>.<ref>[[حسین محمدی|محمدی، حسین]]، [[رضانامه (کتاب)|رضانامه]] ص ۷۶۷.</ref>
[[اباصلت]] که همواره با امام {{ع}} بود، می‌گوید: «امام {{ع}} دعایش را تمام نکرده بود که غوغایی در شهر برپا شد و فریاد و فغان اوج گرفت و نعره‌ها بلند شد. امام {{ع}} نمازش را [[سلام]] داد و فرمودند: بر بالای بام برو و از آنجا بیرون را تماشا کن. خواهی دید که زنی [[ناپاک]] که دائماً در [[فکر]] آمیختن با مردان [[اجنبی]] است و [[لباس]] چرکین بر تن دارد، فریاد می‌کند و [[اشرار]] و سگان شهر را تحریک می‌کند. او را «[[سمانه]]» می‌خوانند و او پرده‌ای سرخ رنگ را بر شاخه‌ای از [[نی]] بسته و آن را [[پرچم]] خویش ساخته و سپاهی از [[اوباش]] آماده کرده و قصد [[حمله]] به [[کاخ]] و [[منزل]] [[مأمون]] را دارد. با شنیدن این قصه، بر بالای بام رفتم. مردمی دیدم چوب به دست و سرهایی که شکسته بود و مأمون و مأمورانش که [[زره]] پوشیده در حال فرار بودند. [[شاگرد]] حجامتچی را دیدم که از بالای بام سنگی را به سوی مأمون پرتاب کرد و آن سنگ سر مأمون را شکافت. فردی که مأمون را می‌شناخت به او گفت: وای بر تو، این [[امیر المؤمنین]]، مأمون بود. و شنیدم که [[سمانه]] فریاد برآورد: ساکت باش بی‌مادر! امروز [[روز]] آدم‌شناسی و طرفداری از کسی و روز [[احترام]] به درجات نیست. اگر او [[امیر]] الؤمنین است، مردان [[فاجر]] و [[بدکار]] را بر [[دختران]] بکر مسلّط نمی‌ساخت. سمانه با لشکری که فراهم آورده بود مأمون و لشکرش را به طرز خفّت‌باری از [[شهر]] راندند و این چنین مأمون گرفتار [[نفرین]] [[امام رضا]] {{ع}} گردید»<ref>عیون اخبار الرضا {{ع}}، ج۲، باب ۴۲، ص۳۹۸-۴۰۲.</ref>.<ref>[[حسین محمدی|محمدی، حسین]]، [[رضانامه (کتاب)|رضانامه]] ص ۷۶۷.</ref>
 
== جستارهای وابسته ==


== منابع ==
== منابع ==
خط ۱۷: خط ۱۲:
{{پایان منابع}}
{{پایان منابع}}


==پانویس==
== پانویس ==
{{پانویس}}
{{پانویس}}


[[رده:نفرین امام رضا بر مأمون]]
[[رده:امام رضا]]
[[رده:مدخل]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۷ مهٔ ۲۰۲۴، ساعت ۱۷:۱۶

مقدمه

بعد از این که امام رضا (ع) ولایتعهدی مأمون را قبول کردند، مردم روز به روز به گرد ایشان جمع می‌شدند و از این منبع فیض و کرامت مستفیذ می‌شدند؛ اما مأمون نسبت به این ابراز علاقه‌ها بیمناک بود، تصمیم گرفت امام (ع) را به نحوی از مردم دور نماید. او نقشه‌های مرموزانه‌ای را طراحی می‌کرد و برنامه‌هایی را می‌چید که موجبات کوچک نمودن و خوار کردن امام (ع) را فراهم کند. روزی به مأمون خبر دادند که امام رضا (ع) مجلسی علمی مربوط به اصول دین و مذهب تشکیل داده است و مردم که شیفته مقام علمی ایشان شده‌اند، در مجلس او شرکت می‌کنند. مأمون حاجب خویش را مأمور ساخت که از شرکت نمودن مردم در مجلس امام (ع) جلوگیری کند و سپس امام (ع) را احضار نماید. حاجب چنین کرد و امام رضا (ع) را به نزد مأمون آورد و زمانی که چشمش به امام افتاد، پرخاش و بی‌احترامی کرد. امام (ع) از نزد مأمون با حالتی آشفته و ناراحت بیرون آمدند و با خود زمزمه فرمودند: «سوگند به حق مصطفی و مرتضی و سیدة النساء که او را نفرین می‌کنم به نحوی که یاری خدا از او سلب و ارازل و سگ‌های اهل این شهر او را بیرون کنند و او را به اتفاق طرفدارانش خوار و سبک کنند».

امام (ع) به خانه آمدند و وضو گرفتند و به نماز ایستادند و در قنوت نمازشان دعایی را خواندند. اباصلت که همواره با امام (ع) بود، می‌گوید: «امام (ع) دعایش را تمام نکرده بود که غوغایی در شهر برپا شد و فریاد و فغان اوج گرفت و نعره‌ها بلند شد. امام (ع) نمازش را سلام داد و فرمودند: بر بالای بام برو و از آنجا بیرون را تماشا کن. خواهی دید که زنی ناپاک که دائماً در فکر آمیختن با مردان اجنبی است و لباس چرکین بر تن دارد، فریاد می‌کند و اشرار و سگان شهر را تحریک می‌کند. او را «سمانه» می‌خوانند و او پرده‌ای سرخ رنگ را بر شاخه‌ای از نی بسته و آن را پرچم خویش ساخته و سپاهی از اوباش آماده کرده و قصد حمله به کاخ و منزل مأمون را دارد. با شنیدن این قصه، بر بالای بام رفتم. مردمی دیدم چوب به دست و سرهایی که شکسته بود و مأمون و مأمورانش که زره پوشیده در حال فرار بودند. شاگرد حجامتچی را دیدم که از بالای بام سنگی را به سوی مأمون پرتاب کرد و آن سنگ سر مأمون را شکافت. فردی که مأمون را می‌شناخت به او گفت: وای بر تو، این امیر المؤمنین، مأمون بود. و شنیدم که سمانه فریاد برآورد: ساکت باش بی‌مادر! امروز روز آدم‌شناسی و طرفداری از کسی و روز احترام به درجات نیست. اگر او امیر الؤمنین است، مردان فاجر و بدکار را بر دختران بکر مسلّط نمی‌ساخت. سمانه با لشکری که فراهم آورده بود مأمون و لشکرش را به طرز خفّت‌باری از شهر راندند و این چنین مأمون گرفتار نفرین امام رضا (ع) گردید»[۱].[۲]

منابع

پانویس

  1. عیون اخبار الرضا (ع)، ج۲، باب ۴۲، ص۳۹۸-۴۰۲.
  2. محمدی، حسین، رضانامه ص ۷۶۷.