نفرین امام رضا بر مأمون: تفاوت میان نسخهها
جز (ربات: جایگزینی خودکار متن (-<div style="padding: 0.0em 0em 0.0em;">\n: +)) |
جز (ربات: جایگزینی خودکار متن (-==منابع== +== منابع ==)) |
||
خط ۱۲: | خط ۱۲: | ||
== جستارهای وابسته == | == جستارهای وابسته == | ||
==منابع== | == منابع == | ||
{{منابع}} | {{منابع}} | ||
# [[پرونده:13681348.jpg|22px]] [[حسین محمدی|محمدی، حسین]]، [[رضانامه (کتاب)|'''رضانامه''']] | # [[پرونده:13681348.jpg|22px]] [[حسین محمدی|محمدی، حسین]]، [[رضانامه (کتاب)|'''رضانامه''']] |
نسخهٔ ۱۸ دسامبر ۲۰۲۱، ساعت ۰۴:۴۱
مقدمه
بعد از این که امام رضا(ع) ولایتعهدی مأمون را قبول کردند، مردم روز به روز به گرد ایشان جمع میشدند و از این منبع فیض و کرامت مستفیذ میشدند؛ اما مأمون نسبت به این ابراز علاقهها بیمناک بود، تصمیم گرفت امام(ع) را به نحوی از مردم دور نماید. او نقشههای مرموزانهای را طراحی میکرد و برنامههایی را میچید که موجبات کوچک نمودن و خوار کردن امام(ع) را فراهم کند. روزی به مأمون خبر دادند که امام رضا(ع) مجلسی علمی مربوط به اصول دین و مذهب تشکیل داده است و مردم که شیفته مقام علمی ایشان شدهاند، در مجلس او شرکت میکنند. مأمون حاجب خویش را مأمور ساخت که از شرکت نمودن مردم در مجلس امام(ع) جلوگیری کند و سپس امام(ع) را احضار نماید. حاجب چنین کرد و امام رضا(ع) را به نزد مأمون آورد و زمانی که چشمش به امام افتاد، پرخاش و بیاحترامی کرد. امام(ع) از نزد مأمون با حالتی آشفته و ناراحت بیرون آمدند و با خود زمزمه فرمودند: «سوگند به حق مصطفی و مرتضی و سیدة النساء که او را نفرین میکنم به نحوی که یاری خدا از او سلب و ارازل و سگهای اهل این شهر او را بیرون کنند و او را به اتفاق طرفدارانش خوار و سبک کنند».
امام(ع) به خانه آمدند و وضو گرفتند و به نماز ایستادند و در قنوت نمازشان دعایی را خواندند. اباصلت که همواره با امام(ع) بود، میگوید: «امام(ع) دعایش را تمام نکرده بود که غوغایی در شهر برپا شد و فریاد و فغان اوج گرفت و نعرهها بلند شد. امام(ع) نمازش را سلام داد و فرمودند: بر بالای بام برو و از آنجا بیرون را تماشا کن. خواهی دید که زنی ناپاک که دائماً در فکر آمیختن با مردان اجنبی است و لباس چرکین بر تن دارد، فریاد میکند و اشرار و سگان شهر را تحریک میکند. او را «سمانه» میخوانند و او پردهای سرخ رنگ را بر شاخهای از نی بسته و آن را پرچم خویش ساخته و سپاهی از اوباش آماده کرده و قصد حمله به کاخ و منزل مأمون را دارد. با شنیدن این قصه، بر بالای بام رفتم. مردمی دیدم چوب به دست و سرهایی که شکسته بود و مأمون و مأمورانش که زره پوشیده در حال فرار بودند. شاگرد حجامتچی را دیدم که از بالای بام سنگی را به سوی مأمون پرتاب کرد و آن سنگ سر مأمون را شکافت. فردی که مأمون را میشناخت به او گفت: وای بر تو، این امیر المؤمنین، مأمون بود. و شنیدم که سمانه فریاد برآورد: ساکت باش بیمادر! امروز روز آدمشناسی و طرفداری از کسی و روز احترام به درجات نیست. اگر او امیر الؤمنین است، مردان فاجر و بدکار را بر دختران بکر مسلّط نمیساخت. سمانه با لشکری که فراهم آورده بود مأمون و لشکرش را به طرز خفّتباری از شهر راندند و این چنین مأمون گرفتار نفرین امام رضا(ع) گردید»[۱].[۲]
جستارهای وابسته
منابع
پانویس
- ↑ عیون اخبار الرضا(ع)، ج۲، باب ۴۲، ص۳۹۸-۴۰۲.
- ↑ محمدی، حسین، رضانامه ص ۷۶۷.