نفرین امام رضا بر مأمون

نسخه‌ای که می‌بینید نسخه‌ای قدیمی از صفحه‌است که توسط HeydariBot (بحث | مشارکت‌ها) در تاریخ ‏۱۰ ژوئیهٔ ۲۰۲۲، ساعت ۲۰:۳۶ ویرایش شده است. این نسخه ممکن است تفاوت‌های عمده‌ای با نسخهٔ فعلی بدارد.

مقدمه

بعد از این که امام رضا(ع) ولایتعهدی مأمون را قبول کردند، مردم روز به روز به گرد ایشان جمع می‌شدند و از این منبع فیض و کرامت مستفیذ می‌شدند؛ اما مأمون نسبت به این ابراز علاقه‌ها بیمناک بود، تصمیم گرفت امام(ع) را به نحوی از مردم دور نماید. او نقشه‌های مرموزانه‌ای را طراحی می‌کرد و برنامه‌هایی را می‌چید که موجبات کوچک نمودن و خوار کردن امام(ع) را فراهم کند. روزی به مأمون خبر دادند که امام رضا(ع) مجلسی علمی مربوط به اصول دین و مذهب تشکیل داده است و مردم که شیفته مقام علمی ایشان شده‌اند، در مجلس او شرکت می‌کنند. مأمون حاجب خویش را مأمور ساخت که از شرکت نمودن مردم در مجلس امام(ع) جلوگیری کند و سپس امام(ع) را احضار نماید. حاجب چنین کرد و امام رضا(ع) را به نزد مأمون آورد و زمانی که چشمش به امام افتاد، پرخاش و بی‌احترامی کرد. امام(ع) از نزد مأمون با حالتی آشفته و ناراحت بیرون آمدند و با خود زمزمه فرمودند: «سوگند به حق مصطفی و مرتضی و سیدة النساء که او را نفرین می‌کنم به نحوی که یاری خدا از او سلب و ارازل و سگ‌های اهل این شهر او را بیرون کنند و او را به اتفاق طرفدارانش خوار و سبک کنند».

امام(ع) به خانه آمدند و وضو گرفتند و به نماز ایستادند و در قنوت نمازشان دعایی را خواندند. اباصلت که همواره با امام(ع) بود، می‌گوید: «امام(ع) دعایش را تمام نکرده بود که غوغایی در شهر برپا شد و فریاد و فغان اوج گرفت و نعره‌ها بلند شد. امام(ع) نمازش را سلام داد و فرمودند: بر بالای بام برو و از آنجا بیرون را تماشا کن. خواهی دید که زنی ناپاک که دائماً در فکر آمیختن با مردان اجنبی است و لباس چرکین بر تن دارد، فریاد می‌کند و اشرار و سگان شهر را تحریک می‌کند. او را «سمانه» می‌خوانند و او پرده‌ای سرخ رنگ را بر شاخه‌ای از نی بسته و آن را پرچم خویش ساخته و سپاهی از اوباش آماده کرده و قصد حمله به کاخ و منزل مأمون را دارد. با شنیدن این قصه، بر بالای بام رفتم. مردمی دیدم چوب به دست و سرهایی که شکسته بود و مأمون و مأمورانش که زره پوشیده در حال فرار بودند. شاگرد حجامتچی را دیدم که از بالای بام سنگی را به سوی مأمون پرتاب کرد و آن سنگ سر مأمون را شکافت. فردی که مأمون را می‌شناخت به او گفت: وای بر تو، این امیر المؤمنین، مأمون بود. و شنیدم که سمانه فریاد برآورد: ساکت باش بی‌مادر! امروز روز آدم‌شناسی و طرفداری از کسی و روز احترام به درجات نیست. اگر او امیر الؤمنین است، مردان فاجر و بدکار را بر دختران بکر مسلّط نمی‌ساخت. سمانه با لشکری که فراهم آورده بود مأمون و لشکرش را به طرز خفّت‌باری از شهر راندند و این چنین مأمون گرفتار نفرین امام رضا(ع) گردید»[۱].[۲]

جستارهای وابسته

منابع

پانویس

  1. عیون اخبار الرضا(ع)، ج۲، باب ۴۲، ص۳۹۸-۴۰۲.
  2. محمدی، حسین، رضانامه ص ۷۶۷.