نفرین امام رضا بر مأمون

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

نسخه‌ای که می‌بینید، نسخهٔ فعلی این صفحه است که توسط Bahmani (بحث | مشارکت‌ها) در تاریخ ‏۷ مهٔ ۲۰۲۴، ساعت ۱۷:۱۶ ویرایش شده است. آدرس فعلی این صفحه، پیوند دائمی این نسخه را نشان می‌دهد.

(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)

مقدمه

بعد از این که امام رضا (ع) ولایتعهدی مأمون را قبول کردند، مردم روز به روز به گرد ایشان جمع می‌شدند و از این منبع فیض و کرامت مستفیذ می‌شدند؛ اما مأمون نسبت به این ابراز علاقه‌ها بیمناک بود، تصمیم گرفت امام (ع) را به نحوی از مردم دور نماید. او نقشه‌های مرموزانه‌ای را طراحی می‌کرد و برنامه‌هایی را می‌چید که موجبات کوچک نمودن و خوار کردن امام (ع) را فراهم کند. روزی به مأمون خبر دادند که امام رضا (ع) مجلسی علمی مربوط به اصول دین و مذهب تشکیل داده است و مردم که شیفته مقام علمی ایشان شده‌اند، در مجلس او شرکت می‌کنند. مأمون حاجب خویش را مأمور ساخت که از شرکت نمودن مردم در مجلس امام (ع) جلوگیری کند و سپس امام (ع) را احضار نماید. حاجب چنین کرد و امام رضا (ع) را به نزد مأمون آورد و زمانی که چشمش به امام افتاد، پرخاش و بی‌احترامی کرد. امام (ع) از نزد مأمون با حالتی آشفته و ناراحت بیرون آمدند و با خود زمزمه فرمودند: «سوگند به حق مصطفی و مرتضی و سیدة النساء که او را نفرین می‌کنم به نحوی که یاری خدا از او سلب و ارازل و سگ‌های اهل این شهر او را بیرون کنند و او را به اتفاق طرفدارانش خوار و سبک کنند».

امام (ع) به خانه آمدند و وضو گرفتند و به نماز ایستادند و در قنوت نمازشان دعایی را خواندند. اباصلت که همواره با امام (ع) بود، می‌گوید: «امام (ع) دعایش را تمام نکرده بود که غوغایی در شهر برپا شد و فریاد و فغان اوج گرفت و نعره‌ها بلند شد. امام (ع) نمازش را سلام داد و فرمودند: بر بالای بام برو و از آنجا بیرون را تماشا کن. خواهی دید که زنی ناپاک که دائماً در فکر آمیختن با مردان اجنبی است و لباس چرکین بر تن دارد، فریاد می‌کند و اشرار و سگان شهر را تحریک می‌کند. او را «سمانه» می‌خوانند و او پرده‌ای سرخ رنگ را بر شاخه‌ای از نی بسته و آن را پرچم خویش ساخته و سپاهی از اوباش آماده کرده و قصد حمله به کاخ و منزل مأمون را دارد. با شنیدن این قصه، بر بالای بام رفتم. مردمی دیدم چوب به دست و سرهایی که شکسته بود و مأمون و مأمورانش که زره پوشیده در حال فرار بودند. شاگرد حجامتچی را دیدم که از بالای بام سنگی را به سوی مأمون پرتاب کرد و آن سنگ سر مأمون را شکافت. فردی که مأمون را می‌شناخت به او گفت: وای بر تو، این امیر المؤمنین، مأمون بود. و شنیدم که سمانه فریاد برآورد: ساکت باش بی‌مادر! امروز روز آدم‌شناسی و طرفداری از کسی و روز احترام به درجات نیست. اگر او امیر الؤمنین است، مردان فاجر و بدکار را بر دختران بکر مسلّط نمی‌ساخت. سمانه با لشکری که فراهم آورده بود مأمون و لشکرش را به طرز خفّت‌باری از شهر راندند و این چنین مأمون گرفتار نفرین امام رضا (ع) گردید»[۱].[۲]

منابع

پانویس

  1. عیون اخبار الرضا (ع)، ج۲، باب ۴۲، ص۳۹۸-۴۰۲.
  2. محمدی، حسین، رضانامه ص ۷۶۷.