خبیب بن عدی انصاری

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

نسخه‌ای که می‌بینید نسخه‌ای قدیمی از صفحه‌است که توسط Heydari (بحث | مشارکت‌ها) در تاریخ ‏۱۷ دسامبر ۲۰۲۱، ساعت ۲۱:۴۶ ویرایش شده است. این نسخه ممکن است تفاوت‌های عمده‌ای با نسخهٔ فعلی بدارد.

این مدخل از چند منظر متفاوت، بررسی می‌شود:

مقدمه

خُبَیب بن عَدی بن مالک انصاری، از تیره بنی جحجبای بنی عمرو بن عوف از اوس است.[۱] اطلاعات فراوانی از زندگی خبیب تا سال سوم هجرت در دست نیست. هرچند بسیاری از محدّثان از حضور او در نبرد بدر سخن گفته،[۲]تاریخ نگارانِ فراوانی بودن او در بدر را انکار کرده‌اند.[۳] شرکت او در جنگ اُحُد (سال سوم) را نیز به رغم سکوت منابع نخستین، تنها ابن‌جوزی مؤرخ سده ششم گزارش کرده است[۴].[۵]

خبیب در سریه رجیع در سال سوم هجری

اعدام خبیب

شهادت خبیب

در جنگ بدر خبیب بن عدی یاور پیامبر(ص) حارث بن عامر را کشته بود، بستگان حارث او را پس از اسیر شدن از طایفه بنی‌لحیان خریدند تا به خون‌خواهی حارث بکشند و بالاخره او را کشتند و به دار آویختند و زمین جنازه‌اش را بلعید به این جهت به «بلیع الارض» معروف شد و داستانش این است: پیامبر(ص) پس از غزوه رجیع که عده کثیری از مسلمانان را عامر بن طفیل کشته بود ده نفر را به عنوان جاسوس به طرف آنها فرستاد تا به نواحی عسفان رسیدند، قبیله بنی‌لحیان خبردار شدند، در حدود صد نفر مرد جنگی در تعقیب ایشان برآمدند تا در کنار تلی به آنها برخوردند، عاصم که امیر و فرمانده مسلمانان بود دستور داد خود را بالای تل برسانید تا پناهگاهی برای شما باشد.

بنو لحیان به مسلمانان پیشنهاد کردند که تسلیم شوید و عهد می‌کنیم شما را نکشیم. عاصم گفت: من زیر پیمان کافر نمی‌روم و پیمان شما را نمی‌پذیرم، سپس گفت: بار خدایا پیامبرت را از حال ما آگاه ساز. بنی لحیان آنها را تیر باران نمودند و ایشان هم به همین منوال می‌جنگیدند تا عاصم و شش نفر دیگر کشته شدند، خبیب و زید بن دثنه و یک نفر دیگر تسلیم آنها گردیدند و چون بر آنان تسلط یافتند زه کمان‌شان را بریده و بازوهایشان را بستند خبیب و زید را به مکه برده به بردگی فروختند. خبیب مدتی در اسارت بود تا ماه حرام تمام شد و او را به انتقام خون حارث شهید کردند.

وقتی خبیب را برای کشتن بیرون شهر مکه خارج از حرم بردند و آماده کشتنش شدند، تقاضا کرد به من مهلتی دهید تا دو رکعت نماز بخوانم! اجازه دادند و دو رکعت نماز با تمام شرایط انجام داد. سپس گفت: اگر گمان نمی‌کردید که از کشتن بی‌تابی می‌کنم دوست داشتم بیشتر نماز بگذارم. پس از نماز لب به این دعا گشود: اللهم احصهم عددا و اقتلهم بددا و لا تبق منهم احدا این شیوه نماز قبل از شهادت از او باقی ماند. سپس این اشعار را سرود: فلست ابالی حین اقتل مسلما علی ای جنب کان فی الله مصرعی و ذالک فی ذات الإله و أن یشاء ببارک علی اوصال شلو ممزع

وقتی مسلمان کشته می‌شوم باکی ندارم که بر کدام پهلو در راه خدا به زمین بیفتم. و این کشته شدن در راه خداست، اگر بخواهد هر عضوی که پاره پاره می‌شود مبارک می‌گرداند. او را زنده بدار کشیدند و در بالای دار چنین گفت: خدایا تو می‌دانی که اطراف من کسی نیست تا سلامم را به پیامبر(ص) ابلاغ نماید، پس تو سلام مرا به او ابلاغ کن[۶].

وقتی خبر کشته شدن خبیب به رسول خدا رسید فرمود: کدامیک از شما می‌تواند او را از چوبه دار پایین بیاورد؟ زبیر برخاست و عرض کرد من و مقداد می‌رویم و او را از چوبه دار پایین می‌آوریم. ایشان از مدینه حرکت کرده شب راه می‌رفتند و روزها را پنهان می‌شدند تا وارد تنعیم شدند مشاهده کردند که چهل نفر اطراف چوبه دار پاس می‌دادند ولی همه آنها مست و بی‌هوش به خواب رفته‌اند. او را از دار فرود آوردند با کمال تعجب دیدند بدن خبیب هنوز تازه است، به حدی که اعضایش باز و بسته می‌شود و با آنکه چهل روز روی چوبه دار بوده بدن متعفن نشده است.

از همه عجیب‌تر آنکه دست خود را روی جراحت و زخم نهاده از لای انگشتانش قطرات خون جاری است. زبیر جنازه را بر اسب بست و به سوی مدینه روان شدند. پاسبانان که بیدار شده و جنازه را بالای دار ندیدند قریش را خبر دادند. ۷۰ نفر در تعقیب جنازه حرکت کردند وقتی که به زبیر و مقداد رسیدند، زبیر جنازه را به زمین گذاشت تا با ایشان نبرد کند، زمین بدن خبیب را بلعید، از این جهت او را بلیع الارض خواندند[۷].[۸].

جستارهای وابسته

منابع

پانویس

  1. جمهرة انساب العرب، ص ۳۳۶؛ تاریخ خلیفه، ص ۴۳؛ الاصابه، ج ۲، ص ۲۲۵.
  2. المصنف، ج ۵، ص ۳۵۴؛ معرفة الصحابه، ج ۲، ص ۲۲۱؛ تاریخ الاسلام، ج ۲، ص ۲۳۱.
  3. المغازی، ج ۱، ص ۸۱؛ عیون الاثر، ج ۲، ص ۱۲.
  4. المنتظم، ج ۳، ص ۲۰۹.
  5. نجاتی، محمد سعید، مقاله «خُبَیب انصاری»، دائرة المعارف قرآن کریم، ج۱۲.
  6. استیعاب، ج۱، ص۴۲۱؛ بحار الانوار، ج۲۰، ص۱۵۲.
  7. بحارالانوار، ج۲۰، ص۱۵۲؛ اسدالغابه، ج۲، ص۱۰۳.
  8. راجی، علی، مظلومیت پیامبر ص ۶۱.