قیام فرزندان امام حسن

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

نسخه‌ای که می‌بینید نسخه‌ای قدیمی از صفحه‌است که توسط Bahmani (بحث | مشارکت‌ها) در تاریخ ‏۱۴ اوت ۲۰۲۲، ساعت ۰۹:۱۰ ویرایش شده است. این نسخه ممکن است تفاوت‌های عمده‌ای با نسخهٔ فعلی بدارد.

مقدمه

منصور که پیش از انقراض حکومت مروانیان با محمد بن عبدالله بن الحسن بن الحسن بیعت کرده بود و او را به عنوان ولی امر پذیرفته بود، وقتی به قدرت رسید و این بیعت را سد راه حکم‌فرمایی خود می‌دید در صدد بر آمد که محمد را پیدا کرده و او را وادار به بیعت با خود نماید سپس او را همانند دیگر مخالفان پس از امان دادن به قتل برساند؛ لذا به دنبال شخصی بود که او را امیر مدینه کند تا بتواند محمد و برادرش ابراهیم را دستگیر نماید.

ریاح امیر مدینه

منصور در سال ۱۴۴ پس از مشورت، ریاح بن عثمان بن حیان را امیر مدینه کرد؛ و او برای منصور تضمین داد که محمد و ابراهیم فرزندان عبدالله بن الحسن را پیدا کند. وقتی او به مدینه آمد نزد عبدالله بن الحسن رفت و گفت: ای شیخ! أمیر المؤمنین (منصور) به من امارت مدینه را داده است و من با او نسبتی ندارم، و با من نباید همانند امیران سابق رفتار کنی، به خدا سوگند یا جانت را از تنت بیرون سازم و یا اینکه فرزندانت محمد و ابراهیم را می‌آوری.

ریاح تلاش زیادی برای پیدا کردن محمد نمود و به او خبر رسید که او در درهای از دره‌های کوه «رضوی» می‌باشد؛ پس به عامل خود دستور داد که او را تعقیب نماید[۱]. منصور مدت زیادی در جستجوی محمد بن عبدالله و برادرش ابراهیم بود، ولی وقتی نتوانست آنان را پیدا کند عبدالله بن الحسن پدر آن دو و برادرانش و گروهی از اهل بیت را که در مدینه بودند، زندانی نمود سپس آنان را به کوفه آورد، پس چون محمد بن عبدالله قیام کرد عدّه‌ای از آنان را به قتل رسانید که ابتدا نام‌ها و مختصری از احوال آنان را ذکر می‌کنیم:

فرزندان امام حسن مجتبی(ع)

١- عبدالله بن الحسن بن الحسن بن علی بن ابی طالب(ع): کنیه‌اش ابو محمد و مادرش فاطمه دختر حسین بن علی بن ابی طالب(ع) می‌باشد. او شیخ بنی‌هاشم و شخصی عالم و کریم و با فضیلت بود و او در زندان هاشمیه کوفه در سن هفتاد و پنج سالگی در سال ۱۴۵ کشته شد[۲].

۲- حسن بن الحسن بن الحسن بن علی بن ابی طالب(ع): مادر او فاطمه دختر حسین بن علی بن ابی طالب(ع)، و او مردی عابد و فاضل و پرهیزکار بود. اسماعیل بن یعقوب گوید: هنگامی که عبدالله بن الحسن زندانی شد، برادرش حسن بن الحسن با خود عهد کرد که تا زمانی که عبدالله در آن وضعیت است بر خود روغن نزند و سرمه نکشد و لباس نرم نپوشد و غذای خوب نخورد. حسن بن الحسن بن الحسن در زندان هاشمیه در ذیقعده سال ۱۴۵ در سنّ شصت و هشت سالگی از دنیا رفت.

۳- ابراهیم بن الحسن بن الحسن بن علی بن ابی طالب(ع): کنیه او ابو الحسن و مادرش فاطمه دختر حسین بن علی بن ابی طالب(ع) است. او در ماه ربیع الاول سال ۱۴۵ در سن شصت و هفت سالگی در زندان هاشمیه از دنیا رفت، و او اول کسی بود که از زندانیان وفات کرد. ابراهیم شبیه‌ترین مردم به رسول خدا(ص) بود[۳].

۴- علی بن الحسن بن الحسن بن الحسن بن علی بن ابی طالب(ع)[۴]: کنیه او ابوالحسن و به او «علی خیر» و «علی عابد» می‌گفتند، و به او و همسرش زینب دختر عبدالله بن الحسن «زوج صالح» گفته می‌شد[۵]. هنگامی که ریاح در مدینه فرزندان امام حسن(ع) را رندانی کرد، علی بن الحسن عابد در میان آنها نبود، فردای آن روز نزد ریاح آمد و ریاح به او گفت: چه حاجتی داری؟ گفت: آمده‌ام تا مرا با خویشانم به زندان ببری. پس علی بن الحسن با آنان زندانی شد[۶].

موسی بن عبدالله گوید: ما را در زندانی تاریک حبس کرده بودند که اوقات نماز را نمی‌شناختیم مگر به جزءهایی که علی بن الحسن قرائت می‌کرد. هنگامی که خواستند فرزندان امام حسن(ع) را نزد منصور ببرند غل و زنجیرهایی را برای بستن آنان آوردند و در میان آن بندها زنجیری سنگین بود که نزد هرکس می‌بردند از آن پرهیز می‌کرد؛ علی بن الحسن در حال نماز بود، وقتی نمازش تمام شد پای خود را دراز کرد و او را با آن بستند. حسن بن جعفر گوید: هنگامی که زندانی شدیم حلقه بندهایی که ما را با آن بسته بودند، محکم نبود، هرگاه می‌خواستیم نماز بخوانیم و یا نخوانیم آنان را باز می‌کردیم و هرگاه می‌ترسیدیم که نگهبانان بیابند آنان را بر خود می‌بستیم، ولی علی بن الحسن چنین نمی‌کرد، عمویش عبدالله بن الحسن به او گفت: چرا تو چنین نمی‌کنی؟ گفت: نه به خدا سوگند آن را باز نکنم تا میان من و ابوجعفر منصور اجتماع شود و یکدیگر را نزد خدا ملاقات کنیم و خدا از او سؤال کند که چرا مرا در بند کرده است.

حسین بن نصر گوید: ابوجعفر آنان را شصت شب زندانی کرد به طوری که شب و روز را نمی‌دانستند، وقت نماز صبح را با تسبیح علی بن الحسن می‌فهمیدند؛ پس عبدالله بن الحسن ناله کرد و گفت: ای علی! نمی‌بینی که ما در چه وضعیتی از بلا هستیم، آیا از پروردگارت نمی‌خواهی که ما را از تنگی و بلا برهاند؟ علی بن الحسن سکوتی طولانی کرد و گفت: ای عمو! ما را در بهشت درجه‌ای است که جز با صبر بر این بلایا و بزرگ‌تر به آن نمی‌رسیم، و برای ابو جعفر منصور هم در آتش جایگاهی است که به آن نرسد تا ما را به این بلایا و بزرگ‌تر گرفتار نکند؛ پس اگر خواهی صبر کن که دیری نگذرد و ما بمیریم و از این اندوه راحت شویم که گویا نبوده است، و اگر خواهی پروردگار عزوجل را بخوانیم تا اینکه تو را از این اندوه و غم نجات دهد و از آن عذابی که برای منصور در آتش است کاسته شود. عبدالله بن الحسن گفت: نه بلکه صبر می‌کنیم. پس بیش از سه روز نگذشت که خداوند روح آنان را قبض کرد؛ و علی بن الحسن هفت روز مانده از محرم سال ۱۴۶ در حالی که چهل و پنج سال از عمر او گذشته بود از دنیا رفت[۷].

۵- عبدالله بن الحسن بن الحسن بن الحسن بن علی بن ابی طالب(ع): کنیه او ابوجعفر و مادرش ام عبدالله دختر عامر، و او برادر علی عابد است. حرث بن اسحاق گوید: ریاح فرزندان امام حسن(ع) و محمد بن عبد الله بن عمرو را به «ربذه» نزد منصور می‌برد؛ هنگامی که به قصر نفیس رسیدند در سه میلی مدینه غل و زنجیرها را‌طلبید و بر هر یک از آنان بندی و زنجیری بست، حلقه بند عبدالله بن الحسن او را آزار می‌داد، برادرش علی بن الحسن به او گفت: زنجیری که تو را با آن بسته‌اند با زنجیر و بند من که گشادتر است عوض کن، پس چنین کردند و ریاح آنان را به ربذه برد. عبدالله بن الحسن روز دهم ذیحجه سال ۱۴۵ در سنّ چهل و شش سالگی از دنیا رفت[۸].

۶- عباس بن الحسن بن الحسن بن الحسن بن علی بن ابی طالب(ع): مادر او عایشه دختر طلحة بن عمر تیمی می‌باشد، او یکی از جوانان بنی‌هاشم است، هنگامی که او را بر درب خانه‌اش دستگیر کردند مادرش گفت: بگذارید او را ببوسم و در آغوش بگیرم. گفتند: نه به خدا سوگند تا در دنیا زنده هستی، این ممکن نگردد. عباس در سن سی و پنج سالگی هفت روز به آخر رمضان سال ۱۴۵ مانده در زندان از دنیا رفت[۹].

۷- اسماعیل بن ابراهیم بن الحسن بن الحسن بن علی بن ابی طالب(ع): به او «طباطبا» گفته می‌شود؛ و گفته شده که این لقب فرزندش ابراهیم است. مادرش ربیحه دختر محمد بن عبداللّه بن عبدالله بن ابی امیه می‌باشد. عبداللّه بن موسی گوید: از عبدالرحمن بن ابی الموالی سؤال کردم و او با خاندان حسن بن الحسن در زندان بوده است، که صبر آنان در زندان چگونه بود؟ گفت: شکیبا بودند و در بین آنان مردی بود همانند قطعه طلاکه هر چه در آتش گداخته می‌شد خلوصش زیاده می‌گردید و او اسماعیل بن ابراهیم بود که هرچه بلای او بیشتر می‌شد شکیبایی‌اش افزون می‌گردید[۱۰].

۸- محمد بن ابراهیم بن الحسن بن الحسن بن علی بن ابی طالب(ع): مادر او عالیه خوانده می‌شد. محمد را به خاطر زیبایی و جمالش «دیباج اصغر» می‌نامیدند. هنگامی که فرزندان امام حسن مجتبی(ع) را نزد ابوجعفر منصور آوردند، منصور نگاهی به محمد بن ابراهیم بن حسن کرد و گفت: تو دیباج اصغر هستی؟ گفت: آری. منصور گفت: به خدا سوگند تو را به گونه‌ای بکشم که هیچ یک از آنان را آن‌گونه نکشته باشم. آنگاه دستور داد پایه و ستونی را خراب کرده و او را زیر آن نهاد و ستون را روی او قرار دادند در حالی که او زنده بود. زبیر بن بلال حدیث کرده است: مردم نزد محمد می‌آمدند و حسن و زیبایی او را نظاره می‌کردند[۱۱].

۹-علی بن محمد بن عبداللّه بن الحسن بن الحسن بن علی بن ابی طالب(ع): مادرش ام‌سلمه دختر حسن بن حسن بن علی می‌باشد. پدرش او و برادرش موسی بن عبد الله را به مصر فرستاد، علی دستگیر و موسی نجات پیدا کرد. پس علی را با خویشانش نزد منصور آوردند و منصور آنان را زندانی کرد و با آنان بود تا از دنیا رفت[۱۲]. ۱۰ -محمد بن عبدالله بن عمرو بن عثمان: او برادر مادریِ عبدالله بن الحسن بود و عبدالله او را بسیار دوست می‌داشت؛ مادر او فاطمه دختر حسین(ع) است. هنگامی که عبدالله بن الحسن کشته شد، او نیز کشته گردید[۱۳].[۱۴]

منصور به حج می‌رود

در سال ۱۴۴ منصور به عزم حج ابتدا به مدینه رفت و دو نفر را به نام محمد بن عمران و مالک بن انس نزد زندانیان از خاندان حسن(ع) فرستاد و از آنان خواست که محمد و ابراهیم پسران عبدالله را برای او بیاورند. هنگامی که آن دو نفر به زندان رفتند، عبدالله مشغول نماز بود که پیام منصور را به آنان رساندند. حسن بن حسن برادر عبدالله گفت: این کار فرزند من است، و به خدا سوگند این نظر ما نبوده است. برادرش ابراهیم گفت: برای چه برادرت را در رابطه با فرزندانش آزار می‌دهی؟ چون عبد اللّه از نماز فارغ شد، آنان پیام منصور را به او گفتند.

عبدالله گفت: نه به خدا سوگند سخنی را با شما نگویم؛ اگر منصور خواهد، مرا اذن دهد تا او را ملاقات کنم. آن دو نزد منصور آمدند و سخن عبدالله را به او ابلاغ کردند. منصور گفت: او می‌خواهد مرا سحر کند، نه به خدا سوگند چشم او چشم مرا نبیند تا اینکه فرزندانش را بیاورد. عبدالله به گونه‌ای بود که با هیچ کس سخن نمی‌گفت مگر اینکه او را از نظر و رأیش بر می‌گرداند[۱۵].[۱۶]

ربذه

آنگاه منصور از مدینه به عزم حج بیرون آمد و هنگامی که حج به جای آورد به سوی ربذه رفت. ریاح حاکم مدینه در ربذه نزد منصور رفت، او ریاح را به مدینه بازگرداند و به او دستور داد که فرزندان حسن را نزد او ببرد، و محمد بن عبداللّه بن عمرو بن عثمان (برادرِ مادری عبدالله) نیز با آنان بود. ریاح به مدینه بازگشت و آنان را از زندان بیرون آورد و با خود به سوی ربذه برد و زنجیر در پاها و گردنهای آنان قرار داد و آنان را بر محمل‌هایی بدون پوشش سوار کرد[۱۷].[۱۸]

اعزام فرزندان امام حسن(ع) به ربذه

حسین بن زید گوید: من بین قبر و منبر ایستاده بودم که ناگهان دیدم فرزندان حسن را از دار مروان بیرون آوردند و می‌خواهند به ربذه ببرند و ابو الازهر با آنان بود، پس جعفر بن محمد(ع) نزد من فرستاد که: چه خبر است؟ گفتم: بنی الحسن را دیدم که با محمل‌هایی بیرون آوردند. فرمود: بنشین. پس غلام خود را‌طلبید و پروردگارش را بسیار خواند و آنگاه به غلام خود فرمود: می‌روی و هرگاه آنان را حرکت دادند نزد من می‌آیی و مرا باخبر میکنی. پس فرستاده آمد و گفت: اکنون آنان را حرکت دادند. امام صادق(ع) پشت پرده‌ای سفید ایستاد و عبداللّه بن الحسن و ابراهیم بن الحسن و تمام خاندان آنها را دید که با هرکدام از آنان مأموری بود، هنگامی که جعفر بن محمد(ع) نظرش بر آنان افتاد گریست و اشک بر محاسن شریفش جاری گردید، آنگاه روی به من کرد و فرمود: ای ابا عبداللّه! به خدا سوگند حرمت خدا بعد از این حفظ نشود و به خدا سوگند انصار و فرزندان انصار به آن پیمانی که با رسول خدا(ص) در عقبه بستند وفا نکردند. سپس فرمود: پدرم از پدرش از جدّش علی بن ابی‌طالب(ع) نقل کرد که پیامبر(ص) در عقبه به او فرمود: از آنان بیعت بگیر. گفت: چگونه بیعت بگیرم؟

فرمود: بیعت بگیر که با خدا و رسولش بیعت نمایند و تعهد کنند (چنانکه ابن جعد در حدیث خود نقل کرده است که) خدا اطاعت شود و نافرمانی نگردد. و دیگران گفتند: پیامبر دستور داد که بیعت کنند بر اینکه همان‌گونه که از خود و فرزندانشان دفاع می‌کنند؛ از رسول خدا(ص) و ذریّة او دفاع کنند. پس فرمود: به خدا سوگند به این بیعت برای پیامبر(ص) وفا نکردند تا اینکه از نزد آنان بیرون رفت و هیچ کسی منع نکرد، پس خدایا! بر انصار سخت بگیر[۱۹]. عثمان بن منذر می‌گوید: هنگامی که فرزندان حسن را از مدینه به سوی ربذه بردند ابن حصین در میان مردم برخاست و گفت: آیا یک یا دو مرد نیست که با من هم‌پیمان شود بر اینها، به خدا سوگند من راه را بر آنان می‌بندم؛ پس کسی جواب او را نداد[۲۰].[۲۱]

ملاقات عبدالله بن حسن با فرزندانش

هنگامی که آنان را از مدینه حرکت دادند، محمد و ابراهیم فرزندان عبدالله بن حسن به هیئت و قیافه اعراب بادیه‎نشین نزد پدرشان عبدالله آمدند و از او اجازه خروج خواستند. عبدالله به آنان گفت: شتاب نکنید تا امکان آن برای شما فراهم شود؛ و به آنان گفت: اگر ابوجعفر منصور اجازه نمی‌دهد که زندگی شرافتمندانه‌ای داشته باشید، پس او نمی‌تواند ممانعت کند که شرافتمندانه بمیرید[۲۲].[۲۳]

ملاقات با منصور

محمد بن هاشم گوید: من در ربذه بودم که خاندان حسن را در حالی که در غل و زنجیر بودند و با آنان محمد بن عبدالله بود و گویا همانند نقره بود، آنان را نشانیدند و دیری نگذشت مردی از نزد ابو جعفر منصور بیرون آمد و گفت: محمد بن عبدالله کجا است؟ محمد بن عبدالله برخاست و داخل شد، چیزی نگذشت که صدای تازیانه را شنیدیم. آنگاه او را بیرون آوردند و گویا زنگی بود و تازیانه رنگ او را تغییر داده و خون بر بدنش جاری بود، و یک تازیانه به چشم او اصابت کرده بود و از آن خون می‌آمد؛ او را نزد برادرش عبداللّه بن الحسن نشانیدند؛ او تشنه بود و آب‌طلبید. عبدالله بن الحسن گفت: چه کسی به پسر رسول خدا با آب می‌نوشاند؟ مردم به او آب ندادند تا اینکه مردی خراسانی آب آورد و به او داد. مدت کوتاهی که گذشت منصور در حالی که در محمل بود و ربیع هم با او بود بیرون آمد. عبدالله بن الحسن گفت: ای ابا جعفر (منصور)! به خدا سوگند ما با اسیران شما در بدر چنین نکردیم. ابوجعفر با خشونت با او برخورد کرد و بر او سنگین آمد و رفت. منصور خواست که عبدالله بن الحسن را ناراحت کند، پس محمد بن عبدالله برادر مادریِ او را زد و شتر او را جلوی شتر عبداللّه قرار داد، پس هنگامی که عبدالله اثر تازیانه را در پشت محمد مشاهده نمود، متأثر شد و بی‌تابی کرد.

موسی بن سعید نقل کرده است: هنگامی که محمد بن عبدالله را زدند، لباس او به پشتش چسبیده و خشک شده بود و وقتی خواستند پیراهن او را در آورند عبدالله بن الحسن فریاد زد و گفت: چنین نکنید، سپس روغن زیتون طلب کرد و بر آن مالیدند و آنگاه آن را بیرون آوردند[۲۴]. ابن اثیر نقل کرده است: منصور دستور داد یکصد و پنجاه تازیانه بر محمد بن عبدالله دیباج زدند و یکی از آن تازیانه‌ها به صورت او برخورد کرد، او به آن کسی که تازیانه را می‌زد گفت: از زدن بر صورتم خودداری کن که آن را به سبب قرابت با رسول خدا(ص) حرمتی باشد.

منصور به آن جلاد گفت: بر سرش بزنید؛ پس نزدیک به سی تازیانه بر سر او زدند که یکی از آنها به چشم او خورد و خون جاری شد. چون او را بیرون آوردند مانند زنگی سیاه شده بود در حالی که او از زیباترین مردم بود و به جهت زیبایی‌اش او را «دیباج» می‌گفتند. پس هنگامی که او را بیرون آوردند غلام او گفت: ردای خود را بر روی تو بیافکنم؟ گفت: آری، پاداش خبر داده شوی، به خدا سوگند پاره شدن پیراهنم برای من دشوار‌تر از این زدن است. البته علت دستگیری محمد بن عبد الله دیباج این بود که ریاح به منصور گفت: مردم خراسان شیعیان تواند و اهل عراق شیعه خاندان ابوطالب می‌باشند، در حالی که اهل شام به خدا سوگند علی(ع) را کافر می‌دانند ولی محمد بن عبدالله عثمانی اگر مردم شام را دعوت کند، کسی از او تخلف نکند؛ چون این مطلب در دل منصور جای گرفت دستور داد محمد بن عبدالله را دستگیر و با فرزندان امام حسن(ع) زندانی کردند؛ و پیش از آن نظر منصور درباره او نیکو بود[۲۵].[۲۶]

کشته شدن محمد بن عبدالله دیباج

ابو عون در نامه‌ای به منصور نوشت: اهل خراسان با من همکاری ندارند و تأثیر‌گذاری محمد بن عبداللّه بن حسن در میان آنان گسترده شده است. وقتی منصور نامه او را خواند دستور داد محمد بن عبدالله بن عمرو عثمانی را کشتند، و سر او را به خراسان فرستاد و کسی را با سر فرستاد تا سوگند بخورد که این سر محمد بن عبدالله است و مادر او فاطمه دختر رسول خدا(ص) می‌باشد. هنگامی که محمد بن عبدالله دیباج کشته شد، برادر او عبدالله بن حسن گفت: ﴿إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ، ما در گذشته در دوران سلطه و قدرت بنی‌امیه به وسیله محمد بن عبدالله امنیت داشتیم، اکنون او در زمان سلطه ما کشته شد[۲۷].[۲۸]

حرکت به سوی عراق

زندانیان از خاندان حسن(ع) را روانه کوفه کردند، پس هنگامی که عبدالله بن الحسن با اهل و خویشانش به نزدیکی نجف رسیدند، عبدالله به کسانی که همراه او بودند گفت: آیا در این قریه کسی را نمی‌بینید که ما را از این طغیان‌گر حفظ کرده و از ما دفاع کند؟ جراح بن عمر گوید: دو فرزند برادرم حسن و علی او را ملاقات کرده در حالی که شمشیر همراه داشتند و به او گفتند: ای پسر رسول خدا! ما نزد تو آمدیم، ما را به آنچه قصد کرده‌ای امر کن. عبدالله به آنان گفت: شما به تکلیف خود عمل کردید، ولی نمی‌توانید با این گروه مقابله کنید. پس آنها بازگشتند.[۲۹]

زندان کوفه

پس از آنکه خاندان حسن را به کوفه آوردند، ابو جعفر منصور آنان را در قصر ابن هبیره در شرق کوفه (سمت بغداد) زندانی کرد. اسحاق بن عیسی از پدرش نقل کرده است که او گفت: من از ابو جعفر منصور اجازه گرفته و در زندان نزد عبدالله بن الحسن رفتم، او از من آب سردی طلب کرد، من کسی را به منزل خود فرستادم، پس ظرف آبی که در آن یخ بود آوردند، عبدالله بن الحسن از آن می‌نوشید که ابوالازهر وارد شد و دید که عبدالله بن الحسن آب می‌نوشد و بر دهان او ظرف آب است، طوری با لگد بر آن ظرف زد که دندان‌های عبدالله بن الحسن شکست. من نزد ابوجعفر منصور آمدم و به او این جریان را خبر دادم، منصور به من گفت: ای ابوالعباس! از این سخن درگذر[۳۰].[۳۱]

زندان هاشمیه

فضل بن عبدالله می‌گوید: پدرم برایم نقل کرد شخصی از خاندان حسن(ع) از دنیا و آنان در زندان هاشمیه بودند، پس عبدالله بن الحسن را در حالی که در غل و زنجیر بود بیرون آوردند تا بر او نماز گزارد. عبدالرحمن بن ابی فروه گوید: من و شعبانی در هاشمیه نزد ابوالازهر رفت و آمد داشتیم، هنگامی که ابو جعفر منصور برای او نامه می‌نوشت عنوان نامه چنین بود «از عبدالله امیر المؤمینن به ابو الازهر و مولای او»؛ و هرگاه ابو الازهر برای منصور نامه می‌نوشت عنوان نامه چنین بود «به ابوجعفر از ابو الازهر عبد و غلام او». روزی ما نزد ابو الازهر بودیم و سه روز بود که ابوجعفر منصور با او تماس نگرفته بود، نامه‌ای از ابو جعفر منصور به دست او رسید و ابو الازهر آن را خواند و برخاست و به زندان نزد فرزندان حسن(ع) رفت؛ من آن نامه را برداشتم و خواندم، در آن نوشته بود: ای ابو الازهر! نگاه کن آنچه تو را امر کردم در باره مذله، آن را اجرا و در آن شتاب کن؛ شعبانی هم آن نامه را خواند و گفت: می‌دانی مذله کیست؟ گفتم: نه به خدا سوگند، گفت: او به خدا سوگند عبدالله بن الحسن است پس منظر باش و ببین ابو الازهر چه خواهد کرد.

پس دیری نگذشت که ابو الازهر از زندان بیرون آمد و نشست، آنگاه گفت: به خدا سوگند عبدالله بن الحسن هلاک شد. سپس کمی مکث کرد آنگاه داخل زندان رفت و در حالی که ناراحت بود بیرون آمد و گفت: مرا خبر دهید از علی بن الحسن که او چگونه مردی بود؟ به ابو الازهر گفتم: آیا من به نظر راستگو هستم؟ گفت: آری و بالاتر از آن. گفتم: او به خدا سوگند بهترین کسی بود که آسمان بر او سایه افکنده و روی زمین بوده است. گفت: او به خدا سوگند از دنیا رفت[۳۲].[۳۳]

کشتن خاندان حسن(ع)

یکی از موالیان قبیله بنی دارم گوید: به بشیر رحّال گفتم: چرا شما در خروج بر این مرد (منصور) شتاب کردید؟ گفت: او پس از دستگیری عبدالله بن الحسن نزد من فرستاد و من پیش او رفتم؛ مرا روزی امر کرد که داخل خانه‌ای شوم، چون داخل شدم ناگهان عبدالله بن الحسن را کشته دیدم، پس بی‌هوش شده روی زمین افتادم و وقتی به هوش آمدم با خدا عهد کردم که اگر کسی برای مقابله با منصور قیام کند، من با او باشم[۳۴].[۳۵]

قصر ابن هبیره

پس از آنکه منصور خاندان امام حسن(ع) را در قصر ابن هبیره در شرق کوفه زندانی کرد، محمد بن ابراهیم بن الحسن را‌طلبید، به او -که زیباترین مردم از نظر چهره بود- گفت: تو دیباج اصغر هستی؟ گفت: آری. منصور گفت: تو را به گونه‌ای به قتل رسانم که کسی را این گونه نکشته باشم! آنگاه امر کرد تا ستونی را بر او بنا کردند و او زنده بود و در اثر آن از دنیا رفت. و ابراهیم بن الحسن اولین نفر از آنان بود که از دنیا رفت، سپس عبدالله بن الحسن و بعد از او علی بن الحسن. و گفته شده است: منصور امر کرد آنها همه به قتل رسیدند؛ و گفته شده است: دستور داد آنان را مسموم کردند؛ و بنا به نقلی: منصور کسی را بر عبدالله گمارد که به او بگوید فرزندش محمد خروج کرده و کشته شده است، که عبدالله از شدت تأثر جان داد.

و از آن زندانیان کسی رهایی نیافت مگر سلیمان و عبدالله پسران داود بن الحسن بن الحسن، و اسحاق و اسماعیل پسران ابراهیم بن الحسن بن الحسن، و جعفر بن الحسین و امر آنان پایان یافت[۳۶]. عبدالله از فاطمه صغری از پدرش از جده‌اش فاطمه دختر رسول خدا(ص) نقل کرده است که گفت: رسول خدا(ص) به من فرمود: از فرزندان من هفت نفر در کنار شط فرات دفن می‌شوند که گذشتگان بر آنان پیشی نگرفتند و آیندگان به آنان نمی‌رسند[۳۷].[۳۸]

منابع

پانویس

  1. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۵۲۰.
  2. مقاتل الطالبیین، ص۱۷۹.
  3. مقاتل الطالبیین، ص۱۸۷.
  4. علی بن الحسن پدر حسین بن علی صاحب نهضت فخ است، که شرح حال او در جای خود ذکر خواهد شد.
  5. مقاتل الطالبیین، ص۱۹۰.
  6. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۵۲۲.
  7. مقاتل الطالبیین، ص۱۹۲ - ۱۹۵.
  8. مقاتل الطالبیین، ص۱۹۶
  9. مقاتل الطالبیین، ص۱۹۷.
  10. مقاتل الطالبیین، ص۱۹۹.
  11. مقاتل الطالبیین، ص۲۰۰.
  12. مقاتل الطالبیین، ص۲۰۱.
  13. مقاتل الطالبیین، ص۲۰۲.
  14. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۵۸.
  15. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۵۲۳.
  16. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۶۲.
  17. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۵۲۴.
  18. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۶۳.
  19. مقاتل الطالبیین، ص۲۱۹.
  20. مقاتل الطالبیین، ص۲۲۰.
  21. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۶۴.
  22. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۵۲۴.
  23. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۶۵.
  24. مقاتل الطالبیین، ص۲۲۰.
  25. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۵۲۵.
  26. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۶۵.
  27. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۵۲۶.
  28. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۶۷.
  29. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۶۷.
  30. مقاتل الطالبیین، ص۲۲۵.
  31. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۶۸.
  32. مقاتل الطالبیین، ص۲۲۶ - ۲۲۷.
  33. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۶۸.
  34. مقاتل الطالبیین، ص۲۲۷.
  35. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۷۰.
  36. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۵۲۶.
  37. مقاتل الطالبیین، ص۱۹۳.
  38. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۷۰.