توطئه قتل پیامبر خاتم

نسخه‌ای که می‌بینید نسخه‌ای قدیمی از صفحه‌است که توسط Jaafari (بحث | مشارکت‌ها) در تاریخ ‏۱۱ دسامبر ۲۰۲۱، ساعت ۱۱:۴۵ ویرایش شده است. این نسخه ممکن است تفاوت‌های عمده‌ای با نسخهٔ فعلی بدارد.

اين مدخل از چند منظر متفاوت، بررسی می‌شود:

توطئه قتل پیامبر خاتم(ص) توسط یهود

سیمای یهود به عنوان قومی عنود و لجباز و معاند در قرآن مجید معرفی شده است. در عصر جاهلیت، اهل کتاب به ویژه یهود و نصاری در تورات و انجیل اخبار دوره آخرالزمان را خوانده بودند و در انتظار ظهور نبی مکرم اسلام لحظه شماری می‌کردند. یهودیان با عناد هر چه تمام‌تر منتظر بودند تا بر پیامبر(ص) دست یابند (یا بر دین آنها باشد و یا او را از بین ببرند). بعد از بعثت پیامبر(ص) گاهی یهودیان که به مکه می‌آمدند با نگرانی چشم‌انداز دعوت پیامبر(ص) را تعقیب می‌کردند. البته با توجه به معاشرت و ارتباطی که با قریش داشتند اتحاد شوم یهود و کفار قریش در مقابل پیامبر(ص) ایجاد شد. روزی پیامبر(ص) در یکی از کوچه‌های مکه می‌گذشت که دسته‌ای از یهود وارد مکه شدند، نگاه‌شان به محمد افتاد و شاهد صفات جمال و کمال او شدند. یکی به دیگری اشاره کرد گفت: گمان می‌کنم این همان نبی امی باشد که در تورات ذکر شده و به او حسد بردند؛ ولی این مطلب را کتمان نمودند. تصمیم گرفتند با حیله‌ای او را بکشند که یهود از دست او در امان باشد؛ ولی چون خداوند تضمین حفظ جانش کرده بودند بر دل یکی از یهود الهام شد که بگوید عجله نکنید تا او را امتحان کنیم و یقین کنیم آیا او همان محمد امین است یا شبیه اوست. چون ما در کتب خود خوانده‌ایم که محمد از حرام اجتناب می‌کند به او نزدیک شدند و او را به یک خوراک حرام دعوت کردند، یکی از آنها غذای حرام را پیش گذاشت و شروع به خوردن کرد و محمد را دعوت به شرکت در آن غذا نمود و آن غذا را مسموم کرد. این توطئه را با شرکت کفار قریش خواستند انجام دهند که محمد با ابوطالب بر سفره آنها دعوتشان را اجابت نمود، ابوطالب خواست از آن مرغ بریان مسموم بخورد که محمد دست او را گرفت و فرمود: نخور که مسموم است. رئیس قبیله گفت: یا محمد چرا غذا میل نمی‌کنی؟«فَقَالَ يَا مَعْشَرَ الْيَهُودِ قَدْ جَهَدْتُ أَنْ أَتَنَاوَلَ مِنْهَا وَ هَذِهِ يَدِي يُعْدَلُ بِهَا عَنْهَا وَ مَا أَرَاهَا إِلَّا حَرَاماً يَصُونُنِي رَبِّي عَزَّ وَ جَلَّ عَنْهَا»؛ فرمود: ای گروه یهود من می‌خواهم تناول کنم؛ ولی خداوند مرا باز داشت از این غذا، چون که خداوند رسول خود را از آفات مصون می‌دارد.

یهودی گفت: این مال حلالی است. فرمود: اگر حلال بود من ممنوع از خوردن نمی‌شدم. مرغ دیگری را مسموم کردند آوردند. باز پیامبر(ص) نخورد فرمود: از خوردن این هم معذورم، مرغ سوم را آوردند که آلوده به سم بود باز نخورد تا اینکه مصمم به قتل حضرت شدند. در راه کوه حرا هفتاد یهودی جمع شدند که او را بکشند در آن روز خداوند محمد را با خبر نمود که از راه دیگری بر گردد که یهود او را نبیند و پیامبر(ص) خود را از شمشیر برهنه آنها حفظ کند، روز دیگر بر تصمیم خود جمع شدند به محمد وحی شد در همان بالای کوه بماند و پایین نیاید تا چند بار وقت آنها تلف شد و توفیق نیافتند[۱].[۲].

مظلومیت پیامبر(ص) در توطئه قتل و دخالت شیطان

کفار قریش در مواجهه با دعوت گسترده پیامبر اکرم(ص) و موج اسلام‌خواهی و گرایشات توحیدی قشری از مردم مکه، احساس کردند اگر در مقابل پیامبر(ص) با شدت و قوت بیشتری عمل نکنند، حیثیت اجتماعی و اعتقادی آنها شدیداً آسیب خواهد دید و لذا محافل مختلفی را جهت تدبیر و چاره‌جویی تشکیل دادند تا با طرح نقطه نظرات، تصمیم واحدی اتخاذ کنند. این محافل در حالی صورت می‌گرفت که فشار قریش بر پیامبر(ص) و مسلمانان به نهایت خود رسیده بود؛ ولی حضور فکری و اعتقادی پیامبر(ص) و وجود جبهه‌ای به نام توحید که در مقابل شرک ریشه‌دار آنها قد علم کرده بود برای آنها رنج‌آور می‌نمود.

در این چند سال آخر حضور پیامبر(ص) در مکه، اختناق و فشار محیط چنان بالا گرفته بود که پیامبر(ص) از تبلیغ عمومی در مکه دست برداشته به این بسنده کرده بود که فقط در مراسم حج، مردم بیابان و اعراب زائر را به سوی خدا بخواند. البته در این هنگام چون جنگ و ستیز ممنوع بود و از نظر حیثیت اجتماعی قریش ممکن نبود آن حضرت را آزار کنند، سعی می‌کردند که تبلیغات او را خنثی نمایند. بنابراین ابولهب به دنبال وی به راه افتاد و افراد را از تماس با وی و شنیدن سخنانش باز می‌داشت. ناسزا می‌گفت، تهمت می‌زد که شاید او را از کارش بازدارد.

از طرفی محافل و جلسات کفار قریش غالباً در تصمیم‌گیری حول محور قتل و نابود کردن پیامبر(ص) خاتمه می‌یافت؛ ولی در شکل اجرای آن نیاز به تدبیر و مداقه بیشتری داشتند. روزی ابوجهل ضمن سخنانی در جمع رجال قریش، آمادگی خود را برای کشتن رسول خدا اعلام داشت و رجال قریش ضمن استقبال از پیشنهاد وی پشتیبانی خود را از تصمیم او اعلام کردند. روز دیگر که رسول خدا مانند گذشته میان رکن یمانی و حجرالاسود رو به بیت‌المقدس به نماز ایستاده بود و قریش نیز برای پشتیبانی ابوجهل مهیا بودند، ابوجهل در حالی که سنگی به دست داشت با تصمیم قاطع و هنگامی که رسول خدا به سجده رفت پیش تاخت، اما خدا نقشه وی را نقش بر آب ساخت. دستش لرزد و با رنگ پریده بدون اینکه نتیجه‌ای بگیرد بازگشت[۳].

ولی این بار هم شیطان با حضور فیزیکی خود در جلسات سران کفر، تشتت و تزلزل را از تصمیمات آنها زدود و با معاونت بر ثبات قدم آنها، نقشه قتل رسول اکرم(ص) را امری ممکن و منطقی جلوه داد. گویا شیطان مصمم است که در نقاط کلیدی تصمیم‌گیری سران کفر با حضور فعال خود و با ارائه عالی‌ترین رهنمودها، اهداف بلند توحیدی را نشانه رود.

بعد از اینکه انصار با پیامبر(ص) بیعت کردند و کفار قریش از این جریان مطلع شدند، چهل نفر از اشراف قریش در دارالندوه اجتماع کردند، در آنجا اشراف قریش جمع بودند هر کدام از یک قبیله، از بنی‌عبد شمس، عتبه و شیبه، دو پسر ربیعه و ابوسفیان و از بنی‌نوفل پسر عبدمناف طعمه پسر عدی و جبیر پسر مطعم و حرث پسر عامر و از بنی عبدالدار پسر قصی، نضر پسر حرث پسر کلده و از بنی‌اسد پسر عبدالعزی، ابوالبختری پسر هشام و از بنی‌سهم نبیه و منبه دو پسر حجاج و از بنی‌جمح امیه بن خلف و کسانی دیگر که از قریش بودند. افرادی که در این مجلس شرکت می‌کردند، باید چهل سال از عمر آنها می‌گذشت تا به عضویت انتخاب می‌شدند، فقط عتبة بن ربیعه در این بین مستثنی بود وی با اینکه چهل سال کمتر داشت در این مجلس شرکت می‌کرد.

در این هنگام که آنان دور هم جمع شده بودند شیطان از راه رسید و قصد کرد در این مجلس شرکت کند، دربان گفت: شما که هستی؟ گفت: من یکی از پیرمردان نجد هستم، دربان پس از اینکه برای او اذن گرفت داخل مجلس شد و گفت: شنیده‌ام شما در این جا اجتماع کرده‌اید تا درباره این مرد تصمیم بگیرید، اکنون من نظریه و پیشنهاد خود را در این مورد خواهم گفت و راه صواب را به شما نشان می‌دهم! هنگامی که مجلس رسمیت پیدا کرد ابوجهل گفت: ای گروه قریش! در میان ملت عرب کسی عزیزتر از ما نبود و ما در حرم امن خداوند در کمال آسایش به سر می‌بردیم و اعراب از اطراف به طرف ما می‌آمدند و سالی دو بار در این جا اجتماع می‌کردند و احدی فکر تجاوز به ما نداشت.

هنگامی که محمد در میان ما پیدا شد و ما به خاطر امانت و درستکاری او وی را امین نام گذاشتیم، او اکنون گمان کرده که پیغمبر خدا می‌باشد، در نتیجه خدایان ما را فحش می‌دهد و ما را دیوانه و نادان خطاب می‌کند و اجتماعات ما را پراکنده می‌سازد و جوانان ما را فاسد می‌گرداند، من اکنون پیشنهاد می‌کنم، مردی را برانگیزیم تا وی را پنهانی بکشد، اگر بنی‌هاشم خون او را از ما خواستند ده مقابل دیه به آنها خواهیم داد.

شیطان گفت: این رأی زشتی است؛ زیرا بنی‌هاشم نخواهد گذاشت قاتل محمد روی زمین راه برود و در نتیجه در محلی که مورد احترام شما است به جنگ خواهید پرداخت. دیگری گفت: من پیشنهاد می‌کنم محمد را دستگیر کنیم و او را به زندان اندازیم و او را در آنجا نگهداری کنیم، غذای روزانه‌اش را خواهیم داد تا مانند زهیر و نابغه از دنیا برود. شیطان بار دیگر گفت: بنی‌هاشم به این موضوع هم رضایت نخواهند داد. یکی از مجلسیان گفت: من پیشنهاد می‌کنم محمد را از شهر خود بیرون کنیم و با کمال آسایش خدایان خود را پرستش کنیم. شیطان گفت: این نظریه از هر دو پیشنهاد اول بدتر است؛ زیرا شما زیباترین و شیواترین مردم را که در سحر و جادویی نیز نظیر ندارد از شهر خود خارج می‌سازید و او را به نزد اعراب در بیابان‌ها می‌فرستید، محمد با زبان شیوایی که دارد آنها را به خود جلب خواهد کرد و ناگهان با عده‌ای پیاده و سواره بر شما حمله خواهد کرد و شهر مکه را پر می‌کند و شما نیز حیران و سرگردان خواهید ماند.

اهل مجلس گفتند: پس نظریه شما چیست؟ گفت: من یک رأی بیشتر ندارم! رأی من این است که از هر عشیره‌ای یک نفر حاضر شوند، این عده ناگهان بر محمد بریزند و با شمشیر و یا آهنی او را بکشند! در این صورت قاتل او معلوم نمی‌شود و خون او از بین می‌رود و بنی‌هاشم نیز نمی‌توانند با همه شما جنگ کنند و فقط از شما ده خواهند گرفت و شما هم دیه او را بدهید. در این هنگام همه گفتند: پیشنهاد شیخ نجدی قابل توجه است و باید مورد عمل قرار گیرد، پس از این پانزده نفر را که یکی از آنان ابولهب بود انتخاب کردند و تصمیم گرفتند شبانه بر حضرت داخل شوند و او را بکشند. ابن عباس نقل می‌کند: آن شبی که قریش در مکه در دارالندوه شوری نمودند، آن روز را روز رحمت نامیدند.

خداوند پیغمبر خود را از تصمیم آنان مطلع کرد و این آیه شریفه را نازل فرمود: ﴿وَإِذْ يَمْكُرُ بِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِيُثْبِتُوكَ أَوْ يَقْتُلُوكَ أَوْ يُخْرِجُوكَ[۴]. خانه پیامبر را محاصره کردند، موقعی که مشرکین خواستند به منزل وارد شوند، ابولهب گفت: اکنون شب است و صلاح نیست ما وارد خانه شویم شایسته است صبر کنیم تا صبح شود، موقعی که خواست از منزل خارج گردد بر او وارد خواهیم شد. مشرکین شب تا صبح منزل پیغمبر را در محاصره داشتند، پیامبر(ص) طبق معمول امر کرد تا بستر وی را پهن کنند و به علی بن ابیطالب فرمود: حاضری جانت را در راه من فدا کنی؟ عرض کرد: آری یا رسول الله! فرمود: پس اینک در بستر من بخواب، امیرالمؤمنین(ع) هم رو انداز پیغمبر را بر سر کشید و در جای او خوابید.

جبرئیل آمد و گفت: یا رسول الله! اینک مشرکین پیرامون منزل شما اجتماع کرده‌اند، شما از خانه بیرون شوید، مشرکین مواظب منزل پیغمبر بودند و می‌دیدند که رختخواب او پهن شده و کسی هم در آنجا خوابیده آنها خیال می‌کردند که پیغمبر در میان بستر به خواب رفته است. حضرت در آستانه در قرار گرفت و سوره «یس» را تا ﴿فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ[۵] قرائت نمود و مقداری خاک برداشت و در آستانه درب منزل به طرف قریش پاشید، خاک به امر خدا تبدیل به گرد و باد شدیدی شد و خاک در چشم مشرکین رفت، آنها تا چشمان خود را می‌مالیدند پیغمبر از میان آنان گذشت.

جبرئیل گفت: به طرف غار ثور حرکت کن، هنگامی که حضرت عازم غار ثور بود در بین راه ابوبکر را دید، دست او را گرفت و با خود برد، موقعی که به غار ثور رسیدند در آن غار توقف کردند، چون صبح شد و هوا روشن گردید، مشرکین ناگهان به خانه ریختند و به طرف بستر پیغمبر رفتند، ناگهان علی بن ابیطالب(ع) از جای خود برخاست و در مقابل مشرکین ایستاد و فرمود: چه می‌خواهید؟ گفتند: پسر عمت کجاست؟ علی(ع) فرمود: مگر او را به من سپرده‌اید؟! شما به او پیشنهاد کردید از مکه بیرون رود او نیز خارج شد، اکنون از من چه می‌خواهید؟! هنگامی که صبح شد یک نفر جارچی از طرف روسای قریش در مکه اعلام کرد هر کس محمد را کشته یا زنده بیاورد صد شتر جایزه دارد، با انتشار این خبر عرب‌های گرسنه در کوه‌های اطراف مکه متفرق شدند، در میان کفار قریش مردی از قبیله خزاعه به نام ابو کرز خزاعی بود که در شناختن جای قدم‌های اشخاص تخصص کافی داشت، به دستور ابوسفیان این مرد خزاعی و امیه با عده‌ای نیروی مسلح به جستجو پرداختند. مشرکین گفتند: یا ابا کرز! امروز روز کمک است، آن مرد جای پاهای حضرت را گرفت و گفت: به خدا سوگند این محل قدم‌های محمد است و این اثر نیز جای قدم‌های ابوبکر و یا ابو قحافه است.

این مرد خزاعی اثر قدم‌های حضرت رسول را گرفت و به اتفاق مشرکین تا در غار ثور رسیدند وقتی که کنار غار رسید توقف کرد و گفت: محمد و ابوبکر تا این جا آمده‌اند و از این جا به محل دیگری نرفته‌اند، معلوم نیست از این جا به آسمان رفته‌اند و یا به زمین فرو شده‌اند. قبل از رسیدن مشرکان به دهانه غار، خداوند عنکبوت را فرستاد تا درب غار را با تارهای خود پوشاند و کبوتری آنجا تخم گذاشت، فرشته‌ای نیز در صورت یک انسان در حالی که بر اسبی سوار بود رسید و گفت: محمد در اینجا نیست در این دره‌ها گردش کنید تا وی را دریابید، ابوکرز خواست داخل غار شود اما چیز نرم و لغزانی زیر پای خود احساس نمود، بیرون پرید و فریاد زد: مار، مار. امیه گفت: امکان ندارد اینجا آمده باشد، برویم کوه حنین.

مشرکین از کنار غار دور شدند و در شکاف کوه‌ها به تجسس و تحقیق مشغول شدند. حضرت سه روز در غار ثور توقف کردند، بعد از آن خداوند وی را اذن دادند تا هجرت کند و فرمود: یا محمد! اکنون از مکه بیرون شو! زیرا که در این شهر بعد از ابوطالب یاوری نداری.

پیغمبر از غار بیرون شد و دید چوپان یکی از افراد قریش به نام ابن اریقط به طرف او می‌آید. حضرت رسول(ص) چوپان را به طرف خود خواند و فرمود: ای پسر اریقط! تو را بر جان خود امین می‌گیرم آیا در این امانت خیانت نخواهی کرد؟ عرض کرد: من از تو نگهداری و حراست خواهم کرد و مشرکین را که در جستجوی تو هستند راهنمایی نمی‌کنم، اینک بفرمایید کجا می‌خواهید بروید؟ فرمود: قصد کرده‌ام به یثرب بروم، گفت: اکنون راهی را به شما نشان خواهم داد که هیچ کس نتواند شما را پیدا کند.

حضرت رسول فرمود: اکنون نزد علی بن ابیطالب بروید و به او مژده دهید که خداوند به من اذن مهاجرت داده تا او برای من زاد و راحله‌ای بفرستد، ابوبکر نیز گفت: نزد دخترم اسماء بروید و بگویید برای من زاد و راحله بفرستد و جریان کار ما را به عامر بن فهیره نیز اطلاع بده (عامر بن فهیره از غلامان ابوبکر بود که مسلمان شده بود) ابن اریقط آمد و سفارش حضرت رسول را به امیرالمؤمنین رسانید و پیام ابوبکر را هم به اسماء و عامر بن فهیره ابلاغ کرد و برای آنها زاد و راحله فرستادند.

پیامبر(ص) از غار بیرون شدند و به طرف مدینه حرکت کردند، ابن اریقط پیغمبر را از طریق نخلستان‌های منطقه کوهستان حرکت داد و آنها همواره بیراهه می‌رفتند تا در، قدید، به راه معمولی رسیدند و در کنار خیمه ام معبد فرود آمدند.[۶].

جستارهای وابسته

منابع

پانویس

  1. عمادزاده، زندگانی امام هادی، ص۱۵۳.
  2. راجی، علی، مظلومیت پیامبر ص ۸۷.
  3. سیره ابن هشام، ج۱، ص۴۹۸.
  4. «و (یاد کن) آنگاه را که کافران با تو نیرنگ می‌باختند تا تو را بازداشت کنند یا بکشند یا بیرون رانند، آنان نیرنگ می‌باختند و خداوند تدبیر می‌کرد و خداوند بهترین تدبیر کنندگان است» سوره انفال، آیه ۳۰.
  5. «و ما پیش رویشان سدّی و پشت سرشان سدّی نهاده‌ایم و (دیدگان) آنان را فرو پوشانده‌ایم چنان که (چیزی) نمی‌بینند» سوره یس، آیه ۹.
  6. راجی، علی، مظلومیت پیامبر ص ۱۱۶.