حرکت امام حسین به سوی مکه

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

نسخه‌ای که می‌بینید نسخه‌ای قدیمی از صفحه‌است که توسط Jaafari (بحث | مشارکت‌ها) در تاریخ ‏۱۹ اوت ۲۰۲۳، ساعت ۱۰:۳۶ ویرایش شده است. این نسخه ممکن است تفاوت‌های عمده‌ای با نسخهٔ فعلی بدارد.

(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)

حرکت امام حسین(ع) به سوی مکه

طبری و مفید روایت کنند که: ولید، پس از رفتن حسین، به دنبال عبدالله بن زبیر فرستاد و او بهانه آورد تا شب فرارسید و از بیراهه به مکه گریخت. صبح که شد گروهی را به‌دنبال او فرستاد که او را نیافتند و بازگشتند و تا عصر درگیر کار او بودند. عصر که شد به‌دنبال حسین فرستادند. امام به آنها فرمود: «فردا که شد تصمیم می‌گیریم» آنها کوتاه آمدند و امام(ع) همان شب روانه مکه شد و در حال خروج این آیه را تلاوت می‌کرد: فَخَرَجَ مِنْهَا خَائِفًا يَتَرَقَّبُ قَالَ رَبِّ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ[۱] و از اینکه راه اصلی را رها کند و مانند ابن زبیر به بیراهه رود خودداری کرد[۲]. طبری و دیگران گفته‌اند: عبدالله بن عمر در بین راه با حسین و ابن زبیر روبرو گردید و به آن دو گفت: «از خدا بترسید و جماعت مسلمانان را متفرق نکنید!»[۳].

و نیز، عبدالله بن مطیع به دیدار امام رفت و گفت: فدایت گردم به کجا می‌روی؟ فرمود: «اما اکنون به مکه، و اما بعد، از خدا طلب خیر می‌کنم» گفت: خدا خیرت دهد و ما را فدایت گرداند، اگر به مکه می‌روی برحذر باش که به کوفه نزدیک نگردی که سرزمینی شوم است. پدرت در آنجا کشته شد و برادرت در آنجا بی‌یاور گردید و ضربت خورد و نزدیک بود جانش را از دست بدهد. ملازم حرم شو که تو آقای عرب هستی و اهل حجاز هیچ‌کس را همتای تو ندانند و مردم از هرطرف به سوی تو دعوت می‌شوند. عمو و دایی‌ام فدایت، از حرم جدا مشو که اگر کشته شوی همه ما پس از تو به بردگی کشیده می‌شویم. حسین پیش رفت تا روز جمعه سوم شعبان به مکه رسید و در حال ورود این آیه را تلاوت کرد: وَلَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقَاءَ مَدْيَنَ قَالَ عَسَى رَبِّي أَنْ يَهْدِيَنِي سَوَاءَ السَّبِيلِ[۴]. ابن زبیر نیز وارد مکه شد و ملازم کعبه گردید و تمام روز را در کنار آن نماز می‌گزارد و طواف می‌کرد و گاهی در جمع مردم نزد حسین(ع) می‌رفت و نظر می‌داد، درحالی‌که وجود آن حضرت در مکه از همه خلق الله بر او سنگین‌تر و دشوارتر بود چون می‌دانست که اهل مکه با بودن حسین هرگز با او بیعت نمی‌کنند و آن حضرت نزد آنها بسی بزرگ‌تر و مقبول‌تر از اوست[۵].

از این پس، مکیان و عمره گزاران و مسافران پیوسته به منزل امام رفت‌وآمد داشتند[۶]. از سوی دیگر، یزید ولید را عزل کرد و «عمرو بن سعید» را به حکومت مکه و مدینه گمارد[۷]. خبر مرگ معاویه و امتناع حسین و ابن زبیر و ابن عمر از بیعت به کوفه رسید. کوفیان اجتماع کردند و در نامه‌ای به امام(ع) نوشتند: «...اما بعد، سپاس خدای را که دشمن جبار سرکش شما را هلاک کرد، دشمنی که بر این امت یورش برد و فرمانروایی‌شان را ربود و ستمکارانه بر آنها حکومت کرد... پس دور و نابود باد، همان‌گونه که قوم ثمود دور و نابود شدند. اکنون (بدان که) ما را امام و پیشوایی نیست. به سوی ما بیا که امید است خداوند به وسیله تو ما را به حق یکپارچه گرداند. و این نعمان بن بشیر - حاکم کوفه - در قصر فرمانداری است و ما در هیچ جمعه و عیدی به جماعت او حاضر نمی‌شویم. و اگر باخبر شویم که به‌سوی ما می‌آیی او را بیرون می‌کنیم تا به شام برود» این نامه را با دو نفر فرستادند و آنها دهم رمضان نزد امام رسیدند.

کوفیان دو روز درنگ کردند و بعد سه نفر دیگر را همراه با پنجاه‌وسه نامه که از سوی یک نفر و دو نفر و چهار نفر بود نزد امام فرستادند. دو روز بعد نیز دو نفر دیگر فرستادند و نوشتند: «...به حسین بن علی، از شیعیان مؤمن و مسلمان او، اما بعد، بشتاب که مردم منتظر تواند و جز تو را نمی‌خواهند. پس بشتاب، بشتاب، و سلام بر تو باد». آنگاه عده‌ای از سران کوفه نامه‌ای برای آن حضرت نوشتند که در آن آمده بود: «بیا به سوی سپاهی که برای تو آماده شده است و درود بر تو باد»[۸]. و در روایت دیگری گوید: مردم کوفه به او نوشتند! «یکصد هزار نفر با تو هستند»[۹].[۱۰].

فرستادن مسلم بن عقیل به کوفه

بدین‌گونه، رسولان مردم کوفه یکی پس از دیگری آمدند و نامه‌ها انبوهی گرفت تا امام در پاسخشان نوشت: «به جماعت مؤمنان و مسلمانان! اما بعد... آنچه را که شرح دادید و یادآور شدید، همه را دریافتم. سخن عمده شما این است که: «ما را امامی نیست. به سوی ما بیا تا شاید خداوند به‌وسیله تو بر حق و هدایت گردمان آورد» اینک برادرم و پسر عمویم و معتمد خاندانم را به‌سوی شما فرستادم و به او دستور دادم که احوال و امور و آرای شما را به من گزارش کند، حال اگر گزارشی داد که آرای جمعی و نظر فردی اهل فضل و خردمندانتان همان‌گونه است که رسولانتان آورده‌اند و در نوشته‌هایتان خواندم، با سرعت به‌سوی شما می‌آیم و به جانم سوگند که امام، تنها، کسی است که عامل به کتاب و گیرندۀ به داد و ادا کننده به حق باشد و خویشتن خویش را بر مسیر خدا نگاه دارد. والسلام». و مسلم بن عقیل را به‌سوی آنان فرستاد[۱۱]. مسلم آمد و وارد کوفه شد. شیعیان نزد او آمدند و به نامه حسین گوش فرا دادند و گریستند و هجده هزار نفر با او بیعت کردند[۱۲] و مسلم بن عقیل به حسین(ع) نوشت: «اما بعد، دیده‌بان به کسانش دروغ نگوید. تا به‌حال هجده هزار نفر از اهل کوفه با من بیعت کرده‌اند؛ پس تا نامه‌ام به تو می‌رسد در آمدن شتاب کن که مردم همگی با تو هستند و توجه و گرایشی به آل معاویه ندارند. و السلام»[۱۳]. و در روایتی دیگر گوید: بیست و پنج هزار نفر با مسلم بن عقیل بیعت کردند.

و در دیگری: چهل هزار نفر[۱۴]. مؤلف گوید: شاید کوفیان پس از ارسال نامه مسلم به امام(ع) نیز همچنان با مسلم بیعت می‌کرده‌اند تا عدد آنها به بیست و پنج یا چهل هزار نفر رسیده است. طبری گوید: عده‌ای از مردم بصره گرد هم آمدند و ماجرای حسین را بازگو کردند و برخی از ایشان به او پیوستند و همراهی‌اش کردند تا به شهادت رسیدند. حسین(ع) برای بصریان نیز نامه نوشت و از آنها یاری خواست[۱۵]. گوید: یزید، نعمان بن بشیر را از حکومت کوفه عزل کرد و عبیدالله بن زیاد را، با حفظ امارت بصره، حاکم کوفه گردانید و فرمانش داد تا مسلم بن عقیل را بجوید و بکشد. ابن زیاد وارد کوفه شد و شیعیان را تعقیب کرد و مسلم بن عقیل بر او شورید و بیعت‌کنندگان رهایش کردند و او به تنهایی با سپاه ابن زیاد جنگید و ضربتی خورد که لب بالایش شکافت و دندان‌های پیشین‌اش افتادند. سپس از بالای خانه‌ها سنگ‌باران و آتش‌بارانش کردند. آنگاه محمد بن اشعث به‌سوی او رفت و گفت: «تو در امانی خود را به کشتن مده!» و این درحالی بود که سنگ‌ها در او اثر کرده و از جنگ درمانده و توانش کاسته شده و پشت خود را به کنار خانه‌ای تکیه داده بود. ابن اشعث نزدیک او شد و گفت: «تو در امانی» مسلم گفت: «من در امانم؟» گفت: آری، سپاهیان نیز گفتند: «تو در امانی» مسلم گفت: «آگاه باشید که اگر امانم نداده بودید دست به دست شما نمی‌دادم» پس از آن محاصره‌اش کردند و شمشیرش را از گردنش بیرون آوردند و او گفت: «این اولین مکر است! أمان شما چه شد؟» و روی به ابن اشعث کرد و گفت: «به خدا سوگند می‌بینم که تو بزودی از انجام امانی که به من داده‌ای درمانده می‌شوی، آیا خیری در تو هست؟ آیا می‌توانی کسی را از سوی خودت بفرستی تا پیام مرا به حسین برساند؟ من چنان می‌بینم که او امروز یا فردا به‌سوی شما می‌آید، او و خاندانش، و این بی‌تابی و اندوه من برای آن است. کسی را بفرست تا به او بگوید: «مسلم بن عقیل درحالی مرا نزد تو فرستاده که خودش در دست آن قوم اسیر شده و گمان ندارد تا فردا زنده بماند. با اهل‌بیت خود بازگرد. اهل کوفه تو را نفریبند که آنها اصحاب پدرت هستند؛ همان که برای جدا شدن از آنها آرزوی مرگ یا کشته شدن داشت! کوفیان به تو و به من دروغ گفتند و دروغ شنیده را تدبیری نیست!» ابن اشعث گفت: «به خدا سوگند چنین می‌کنم و به ابن زیاد می‌گویم که من به تو امان داده‌ام». مسلم را با همان حال نزد ابن زیاد بردند و بین آنها سخنانی گذشت و ابن زیاد به او گفت: به جانم سوگند که تو کشته می‌شوی! مسلم گفت: این چنین است؟ گفت: آری. گفت: پس مهلت بده تا به یکی از خویشاوندانم وصیت کنم. سپس به اطرافیان ابن زیاد نگریست و عمر سعد را دید و گفت: عمر! میان من و تو پیوند خویشاوندی است، من اکنون به تو نیاز دارم و بر تو واجب است که خواسته مرا که یک راز است به انجام رسانی. عمر سعد از پذیرش آن امتناع کرد و عبیدالله بن زیاد به او گفت: از پذیرش خواسته پسر عمویت سر باز مزن. او برخاست و با مسلم در کناری که در دید ابن زیاد بود نشست و مسلم به او گفت: «من از هنگامی‌که به کوفه آمدم تا به‌حال هفتصد درهم بدهکار شده‌ام، تو از سوی من آن را ادا کن. و نیز جنازه مرا از ابن زیاد بخواه و آن را دفن کن و کسی را به سوی حسین بفرست که او را بازگرداند، چون برای او نوشته‌ام که مردم با او هستند و وی اکنون در راه است». عمر سعد راز مسلم را برای ابن زیاد فاش کرد و ابن زیاد گفت: «امین هرگز به تو خیانت نمی‌کند ولی گاهی خائن امین گرفته می‌شود» و دستور داد مسلم را بالای قصر ببرند و گردنش را بزنند.

مسلم به محمد بن اشعث گفت: «آگاه باش! به خدا سوگند اگر تو امانم نداده بودی هرگز تسلیم نمی‌شدم. برخیز و با شمشیرت از من دفاع کن که به امانت خیانت کردی! سپس به بالای قصرش بردند و او درحالی‌که تکبیر می‌گفت و استغفار می‌کرد و بر فرشتگان و رسولان خدا درود می‌فرستاد، گفت: «پروردگارا! بین ما و بین مردمی که ما را فریب دادند و دروغمان گفتند و رهایمان کردند داوری فرما!» و از بلندای قصر گردن زده شد و سر و جسمش بر زمین افتاد. ابن زیاد دستور داد «هانی بن عروه» را نیز به بازار ببرند و گردن بزنند و سر هر دو را با نامه‌ای برای یزید فرستاد و یزید در پاسخش نوشت: «اما بعد، براستی که تو همانی که دوست دارم، زیرکانه و قدرتمندانه عمل کردی، شجاع و دلیر و بی‌باک. براستی که بی‌نیازی آوردی و کفایت کردی و گمان و باورم را دربارۀ خودت راست گردانیدی.»..[۱۶].[۱۷].

منابع

پانویس

  1. «آنگاه (موسی) از آن (شهر) هراسان در حالی که (هر سو را) پاس می‌داشت، بیرون رفت، گفت: پروردگارا! مرا از گروه ستمکاران رهایی بخش» سوره قصص، آیه ۲۱.
  2. تاریخ طبری، ج۶، ص۱۹۰؛ ارشاد مفید، ص۱۸۴.
  3. تاریخ طبری، ج۶، ص۱۹۱.
  4. «و چون روی به سوی مدین نهاد گفت: امید است پروردگارم مرا به راه میانه رهنمون گردد» سوره قصص، آیه ۲۲.
  5. تاریخ طبری، ج۶، ص۱۹۶ - ۱۹۷.
  6. تاریخ طبری، ج۶، ص۱۹۶ - ۱۹۷
  7. تاریخ طبری، ج۶، ص۱۹۱.
  8. تاریخ طبری، ج۶، ص۱۹۷؛ انساب الاشراف، ص۱۵۷ - ۱۵۸.
  9. تاریخ طبری، ج۶، ص۲۲۱؛ مثیر الأحزان، ص۱۶.
  10. عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳، ص ۶۴.
  11. تاریخ طبری، ج۶، ص۲۲۱.
  12. تاریخ طبری، ج۶، ص۲۲۱؛ مثیر الأحزان، ص۲۱؛ لهوف، ص۱۰.
  13. تاریخ طبری، ج۶، ص۲۱۱.
  14. تاریخ ابن عساکر، ح۶۴۹.
  15. تاریخ طبری، ج۶، ص۱۹۸ - ۲۰۰.
  16. تاریخ طبری، ج۶، ص۱۹۹ - ۲۱۵؛ ارشاد مفید، ص۱۹۹ - ۲۰۰.
  17. عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳، ص ۶۶.