حاطب بن ابی بلتعه

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

نسخه‌ای که می‌بینید نسخه‌ای قدیمی از صفحه‌است که توسط Bahmani (بحث | مشارکت‌ها) در تاریخ ‏۷ مهٔ ۲۰۲۲، ساعت ۰۷:۴۲ ویرایش شده است. این نسخه ممکن است تفاوت‌های عمده‌ای با نسخهٔ فعلی بدارد.

حاطب بن ابی بلتعه اهل یمن و از تیراندازان مشهور پیامبر(ص) و از شعرای قریش بود. یکی از کارهای مهم حاطب موضوع بردن نامه رسول خدا برای مقوقس، پادشاه مصر در سال هفتم هجری است و نیز یکی از کارهای زشت او نوشتن نامه به مشرکان مکه و اعلام این موضوع بود که پیامبر قصد فتح مکه را دارد، منتها این عمل او ناکام ماند و از کرده خود پشیمان شده و توبه کرد. حاطب سرانجام در سال سی‌ام هجری و در ۶۵ سالگی، در زمان خلافت عمر از دنیا رفت.

مقدمه

حاطب بن ابی بلتعه در اصل اهل یمن و از قبیله مَذحِج است. کنیه‌اش اباعبدالله و به نقلی ابا محمد است. در مکه هم پیمان زبیر بن عوام، برادر زاده حضرت خدیجه، بود گرچه طبق نظر بیشتر مؤرخان وی در ابتدا هم پیمان بنی اسد بن عبدالعزی بود و سپس هم پیمان زبیر بن عوام شد[۱]. او از تیراندازان مشهور پیامبر(ص)[۲] و یکی از اسب سواران و از شعرای قریش بود[۳]. حاطب مردی خوش اندام، دارای ریش کم پشت و اندامی خمیده و نسبتا کوتاه قامت و دارای انگشتان ضخیم بود[۴].[۵]

حاطب و شرکت در جنگ‌ها

حاطب می‌گوید: در روز احد در پیامبر(ص) حالت ناراحتی و اضطراب پدیدار شد و در دست علی بن ابی طالب سپری بود که در آن آب بود و با آن آب، پیامبر(ص) دست و صورت خود را شستند. به پیامبر گفتم: چه کسی با شما این کار را کرد (زخم پیشانی)؟ پیامبر(ص) فرمود: "عتبة بن ابی وقاص سنگی را به صورتم پرتاب کرد". من به دنبال عتبة بن ابی وقاص رفتم و او را کشتم و سر و اموال قیمتی و اسبش را به نزد پیامبر(ص) آوردم. آن حضرت خوشحال شد و برای من دعا کرد و اموال او را هم به من بخشید[۶].[۷]

حاطب؛ سفیر پیامبر(ص) به سوی حاکم مصر

"صلح حدیبیه" و به دنبال آن آسودگی خیال پیامبر اکرم(ص) از جانب قریش، سبب شد آن حضرت فرصتی پیدا کند تا رسالت جهانی خویش را به پادشاهان کشورها و حاکمان مناطق مختلف و سران قبایل بزرگ اعلام کند. یکی از کسانی که رسول خدا(ص) در این زمان برای او نامه نوشت، حاکم مصر (با مرکزیت اسکندریه) "مقوقس" بوده است. ابن خلدون می‌نویسد: مصر در این زمان، تحت نفوذ روم قرار داشت. نام صاحب قبط (مصر) مقوقس "جریح بن مینا" بوده است[۸].

یکی از کارهای مهم حاطب که بزرگی وی را نمایان می‌سازد، موضوع بردن نامه رسول خدا برای مقوقس، پادشاه مصر، است. رسول خدا(ص) در سال هفتم هجری[۹] و به نقلی سال ششم هجری، قبل از فتح خیبر[۱۰] تصمیم گرفت برای زمامداران، نامه بنویسد و آنان را به دین اسلام دعوت کند.

در نامه رسول خدا(ص) به مقوقس پس از ذکر نام خداوند آمده است: "از محمد بن عبدالله به مقوقس بزرگ قبط (مصر). سلام بر کسی که از هدایت پیروی کند. من تو را به اسلام فرا می‌خوانم. اسلام بیاور تا سلامت بمانی. اسلام بیاور تا خداوند، اجر تو را دو بار عطا کند. اگر مسلمان نشوی و روی برگردانی گناه (مردم) قبط بر گردن توست"[۱۱]. سپس این آیه را ذکر کرد[۱۲]: ﴿قُلْ يَا أَهْلَ الْكِتَابِ تَعَالَوْا إِلَى كَلِمَةٍ سَوَاءٍ بَيْنَنَا وَبَيْنَكُمْ أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ وَلَا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئًا وَلَا يَتَّخِذَ بَعْضُنَا بَعْضًا أَرْبَابًا مِنْ دُونِ اللَّهِ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اشْهَدُوا بِأَنَّا مُسْلِمُونَ[۱۳].[۱۴]

حاطب در دربار مقوقس

حاطب با یک دنیا وقار و شهامت و با کمال اطمینان خاطر در حضور سلطان مصر قرار گرفت و نامه پیامبر اسلام(ص) را به او داد. مقوقس پس از آنکه نامه را خواند، به عنوان اعتراض متوجه قاصد پیامبر(ص) شد و گفت: "اگر کسی که این نامه را از جانب او آورده‌ای، پیامبر و از طرف خداست، چرا به کسانی که او را آزار می‌دهند و از وطن بیرونش کرده‌اند، نفرین نمی‌کند تا هلاک شوند؟" حاطب که از قرآن مطالبی آموخته بود، فوری در جواب گفت: "مگر عیسی پیامبر نبود؟ پس چرا به یهودیانی که در پی کشتنش بودند، نفرین نکرد؟ مقوقس از جواب وی خوشش آمد و گفت: تو دانشمندی هستی که از نزد شخص دانشمندی آمده‌ای[۱۵].[۱۶]

پرسش مقوقس از حاطب درباره پیامبر(ص)

مقوقس پس از خواندن نامه و شنیدن سخنان حاطب برای تحقیق درباره صفات پیامبر اسلام(ص) به حاطب گفت: "مطالبی را از تو می‌پرسم و حقیقت را بگو". حاطب گفت: "از هر چه بپرسی، جز راست نمی‌گویم".

مقوقس گفت: "این پیامبر مردم را به چه دعوت می‌کند؟" حاطب گفت: "امر به عبادت خدای یکتا، نماز پنجگانه، روزه ماه مبارک، حج خانه خدا، وفای به عهد و پیمان و از خوردن مردار و خون نهی می‌کند".

مقوقس گفت: "او را برایم توصیف کن". حاطب برخی از صفات پیامبر(ص) را بر شمرد.

مقوقس گفت: "چیزهایی را بیان نکردی؛ آیا در چشمانش سرخی نیست؟ آیا در میان شانه‌اش مهر نبوت است؟ بر الاغ سوار می‌شود و کسا می‌پوشد؟ به اندک نان و خرمایی بسنده می‌کند و ملاقات بستگانش را ننگ نمی‌شمارد؟ حاطب گفت: "چنین است که گفتی! مگر او را دیده‌ای؟"

مقوقس گفت: "نه، ولی می‌دانستم پیامبری در این زمان برانگیخته می‌شود و گمان می‌کردم از شام که سرزمین بعثت انبیاست، مبعوث می‌شود، ولی معلوم شد از حجاز برانگیخته شده است. مصریان از من نمی‌پذیرند ولی او بر شهرها پیروز می‌شود؛ و اصحاب و یارانش بر این سرزمین حکومت خواهند کرد. من به احدی از قبطیان ساکن مملکت درباره این ملاقات چیزی نخواهم گفت و دوست ندارم کسی از ملاقات من و تو آگاه شود".

سپس جواب نامه رسول خدا(ص) را این گونه نوشت[۱۷]: "من می‌دانستم پیامبری باقی مانده است که مبعوث خواهد شد و می‌پنداشتم که خروج او در ناحیۀ شام باشد و فرستاده تو را گرامی داشتم. اکنون هم دو کنیز که میان قبطی‌ها ارزشمند بودند، برای تو فرستادم و همچنین جامه‌ای و استری که بر آن سوار شوی". چیز دیگری ننوشت و مسلمان هم نشد[۱۸]. چون خبر فرستادن، هدایا، به هرقل رسید، مقوقس را به گرایش به اسلام متهم کرد و او را از فرمانروایی قبطیان برکنار کرد[۱۹].[۲۰]

بازگشت حاطب از مصر

حاطب هدایای مقوقس را تحویل گرفت و مقوقس نیز جمعی از لشکریان را جهت محافظت با وی همراهش کرد و حاطب به سوی مدینه حرکت کرد. وقتی حاطب با فرستادگان مقوقس وارد شام شدند، از آنجا به همراه قافله‌ای که عازم حجاز بود، حرکت کرد و لشکریان مقوقس برگشتند. وقتی حاطب به مدینه رسید، به حضور پیامبر(ص) رفت. هدایا و پاسخ نامه را تقدیم داشت و مأموریت خود را گزارش کرد. پس از خوانده شدن نامه مقوقس پیامبر(ص) فرمود: "مرد ناپاک از سلطنت خود ترسید و بخل ورزید ولی بقایی بر آن نیست". چنان که رسول خدا فرموده بود طولی نکشید که مصر و حکومت مقوقس به دست مسلمانان افتاد[۲۱].[۲۲]

حاطب و نامه به مشرکین

از جمله شرایطی که پیامبر اسلام(ص) در حدیبیه با قریش و اهل مکه پیمان بست این بود که همه طایفه‌ها آزاد هستند با پیامبر یا قریش پیمان ببندند و هیچ کدام از این دو طرف نباید به آنها حمله کند. قبیلة خزاعه با رسول خدا(ص) و طایفه بنوبکر با قریش هم پیمان شدند ولی با تحریک قریش و کمک آنها طایفه بنوبکر به طایفه خزاعه شبیخون زدند. اما ترسیدند مبادا پیامبر(ص) برای جنگ با آنها تصمیم بگیرد و درصدد دانستن این مطلب بر آمدند. پیامبر(ص) هم تصمیم گرفت به قصد فتح مکه حرکت کند و از خدا خواست اهل مکه از تصمیم او آگاه نشوند. در این موقع حاطب، مسلمان شده و به مدینه هجرت کرده بود ولی خانواده‌اش در مکه بودند. قریش نزد خانواده حاطب آمده و پیشنهاد کردند به حاطب نامه‌ای بنویسند تا آنها را از تصمیم محمد(ص) آگاه شان کند[۲۳].

خانواده حاطب نامه‌ای نوشته و توسط زنی به نام ساره به مکه فرستادند[۲۴]. ساره قبل از اینکه نامه حاطب را برای قریش ببرد، نزد پیامبر(ص) رفت و مسلمان شد ولی بعد مرتد شد و به مکه برگشت و مهدورالدم اعلام شد[۲۵].

ساره به طرف مکه حرکت کرد. جبرئیل نازل شد و پیامبر را از عمل حاطب آگاه ساخت؛ پیامبر علی(ع) و عده‌ای از اصحاب را در پی این کار فرستاد[۲۶] و به آنها فرمود: "تا فلان محل بروید؛ در آنجا زنی را در هودج خواهید یافت و چنین نامه‌ای دارد؛ از او بگیرید و برگردید". آنان رفتند و در روضه خاخ[۲۷] و به نقلی در حلیفه به او رسیدند و او را از شتر پایین آورده و بارش را جستجو کردند اما چیزی نیافتند[۲۸]. او هم قسم یاد کرد که چیزی با من نیست. زبیر پیشنهاد کرد که باز گردند، اما، علی(ع) فرمود: "پیامبر به ما دروغ نگفته، جبرئیل هم به او دروغ نگفته است". پس شمشیر کشید و به ساره فرمود: "نامه را بده و گرنه گردنت را می‌زنم؟" ساره گفت: "کنار بروید و پشت کنید". سپس نامه را از لا به لای موی سر خود بیرون آورند و به ایشان داد[۲۹].

علی(ع) نامه را نزد پیامبر آورد. رسول خدا(ص) دستور داد، تا مردم را به مسجد دعوت کنند. مردم به مسجد هجوم آوردند به طوری که تمام مسجد پر شد. رسول خدا به منبر رفت و نامه را به دست گرفت و فرمود: "ای مردم! من از خدا خواسته بودم که جریان کار ما را از قریش پنهان بدارد ولی مردی از شما به مکه نامه نوشته تا آنها را از جریان کار ما آگاه کند. پس نویسنده آن نامه هر که هست به پا خیزد وگرنه وحی خدا او را رسوا خواهد کرد". کسی بر نخاست. دوباره رسول خدا به همان سخن را بازگو کرد. سپس حاطب در حالی که می‌لرزید، برخاست و گفت:‌ ای رسول خدا! نویسنده نامه من هستم[۳۰]. پیامبر(ص) فرمود: "چرا این کار را کردی؟

حاطب گفت: "نوشتن این نامه نه از روی نفاق من بوده و نه اینکه پس از یقین به نبوت شما و اسلام شکی در دل من پدیدار گشته باشد. همسر و فرزندانم میان مکیان هستند، بر خانواده‌ام ترسیدم و خواستم به این وسیله خاندانم را حفظ کرده باشم"[۳۱].

سرانجام حاطب

حاطب در سال سی‌ام هجری و در ۶۵ سالگی، در زمان خلافت عمر[۳۲] در مدینه از دنیا رفت و عثمان بر او نماز گزارد[۳۳]. وی به هنگام مرگ چهار هزار دینار و چند درهم و خانه و چیزهای دیگر به ارث گذاشت و بازرگانی بود که خواربار خرید و فروش می‌کرد برخی از اعقاب او در مدینه باقی بودند[۳۴].[۳۵]

منابع

پانویس

  1. الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۱، ص۳۱۲؛ اسد الغابة، ابن اثیر، ج۱، ص۴۳۲؛ الاصابه، ابن حجر، ج۲، ص۴.
  2. الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۳، ص۹۹؛ المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۱۷۶.
  3. الاصابه، ابن حجر، ج۵، ص۲.
  4. الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۳، ص۹-۱۰؛ انساب الاشراف، بلاذری، ج۹، ص۴۳۸.
  5. عادلی، فاطمه، مقاله «حاطب بن ابی بلتعه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۴، ص۳۲۶-۳۲۷.
  6. سنن الکبری، بیهقی، ج۶، ص۳۰۸؛ الاصابه، ابن حجر، ج۲، ص۵.
  7. عادلی، فاطمه، مقاله «حاطب بن ابی بلتعه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۴، ص۳۲۷.
  8. ابن خلدون، تاریخ ابن خلدون، ج۲، ص۸۸.
  9. الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۳، ص۲۲۷.
  10. تاریخ الطبری، طبری (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۳، ص۱۱۳۲.
  11. ابن سید الناس، عیون الأثر، ج۲، ص۳۳۳؛ ابوالفرج حلبی شافعی، السیرة الحلبیه، ج۳، ص۳۴۹.
  12. ابن سید الناس، عیون الأثر، ج۲، ص۳۳۳.
  13. «بگو: ای اهل کتاب! بیایید بر کلمه‌ای که میان ما و شما برابر است هم‌داستان شویم که: جز خداوند را نپرستیم و چیزی را شریک او ندانیم و یکی از ما، دیگری را به جای خداوند، به خدایی نگیرد پس اگر روی گرداندند بگویید: گواه باشید که ما مسلمانیم» سوره آل عمران، آیه ۶۴.
  14. عادلی، فاطمه، مقاله «حاطب بن ابی بلتعه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۴، ص۳۲۷-۳۲۸؛ حاجی‌زاده، یدالله، سفیر پیامبر به مصر، فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم، ج۱، ص۵۳۲-۵۳۳.
  15. الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۱، ص۳۱۵؛ المنتظم، ابن جوزی، ج۵، ص۱۰.
  16. عادلی، فاطمه، مقاله «حاطب بن ابی بلتعه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۴، ص۳۲۹.
  17. الاصابه، ابن حجر، ج۶، ص۳۷۶.
  18. الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۱، ص۲۴۵-۲۴۶.
  19. تاریخ ابن خلدون، ابن خلدون، ج۲، ص۸۷.
  20. عادلی، فاطمه، مقاله «حاطب بن ابی بلتعه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۴، ص۳۳۰-۳۳۱؛ حاجی‌زاده، یدالله، سفیر پیامبر به مصر، فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم، ج۱، ص۵۳۳-۵۳۵.
  21. السیرة الحلبیه، حلبی، ج۳، ص۲۸۳.
  22. عادلی، فاطمه، مقاله «حاطب بن ابی بلتعه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۴، ص۳۳۱.
  23. قاموس الرجال، شوشتری، ج۳، ص۶۵.
  24. تفسیر قمی، علی بن ابراهیم قمی، ج۲، ص۳۶۱؛ تفسیر فرات کوفی، فرات بن ابراهیم، ص۴۷۹.
  25. الکامل، ابن اثیر (ترجمه: حالت - خلیلی)، ج۷، ص۲۹۷.
  26. الارشاد، شیخ مفید، ج۱، ص۵۹-۵۶؛ التبیان، شیخ طوسی، ج۹، ص۵۷۵.
  27. مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۹، ص۴۰۵؛ الخرائج و الجرائح، قطب الدین راوندی، ج۱، ص۶۰.
  28. المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۶۰۹-۶۱۰.
  29. الارشاد، شیخ مفید، ج۱، ص۵۶.
  30. الارشاد، شیخ مفید، ج۱، ص۵۶-۵۹؛ التبیان، شیخ طوسی، ج۹، ص۵۷۵-۵۷۷.
  31. عادلی، فاطمه، مقاله «حاطب بن ابی بلتعه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۴، ص۳۳۱-۳۳۴.
  32. دلائل النبوه، بیهقی، ج۴، ص۳۹۶.
  33. الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۳، ص۱۰۰.
  34. الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۹، ص۴۰۸.
  35. عادلی، فاطمه، مقاله «حاطب بن ابی بلتعه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۴، ص۳۳۵.