امام باقر S فرمود: به خداسوگند! گویا میبینم قائم پشت خود را به حجر الاسود تکیه داده، از خداوند سبحانه و تعالی میخواهد به حق خود برسد. آنگاه قائم میفرماید: "ای مردم! هر کس درباره حضرت آدم با من احتجاج کند، بداند من از او به آدم برترم و آن کس که در رابطه با شخصیت نوح با من احتجاج کند، من بر او به نوح مقدم هستم. و هر کس بخواهد درباره با ابراهیم با من مجادله کند، من از او به ابراهیمبرتری دارم ... و اگر کسی بخواهد با شخصیت محمدa با من محاجه کند، به طور مسلم من به حضرت محمد از او اولی هستم و هرکس که بخواهد در قرآن با من مجادله نماید، من از همه اولی به قرآنخداوند هستم ....»[۱][۲].
محمد بن قولویه، استاد شیخ مفید میگوید: قرامطه -که از پیروانمحمد بن قرمط بودند و اعتقاد داشتند او امام زمان است- به مکه حمله کرده و حجر الاسود را ربوده بودند و پس از مدتها در سال ٣٠٧ ق. بازپس فرستادند و قصد داشتند در محل قبلی خود نصب نمایند. من این خبر را پیشتر در میان کتابهای خویش خوانده بودم و میدانستم که آن را فقط امام زمانS میتواند در جای خود نصب کند. چنانکه در زمان امام زین العابدینS نیز از جای خود کنده شد و فقط امامS توانست آن را در جای خود نصب کند. به همین خاطر به شوق دیدارامام زمانS قصد حج نمودم. اما هنگامی که به بغداد رسیدم به بیماریسختیمبتلا شدم. ناچار شخصی به نام "ابن هشام" را نائب گرفتم تا علاوه بر ادای حج به نیت من نامهای را که خطاب به حضرتS نوشته بودم، به دست ایشان برساند. در آن نامه خطاب به ناحیه مقدسه معروض داشته بودم که آیا از این بیمارینجات خواهم یافت؟ و مدت عمر من چند سال خواهد بود؟ به او گفتم: تمام تلاش من آن است که این نامه به دست کسی برسد که حجر الاسود را در محل خود نصب میکند. وقتی نامه را به او دادی، پاسخش را نیز دریافت کن! ابن هشام پس از اینکه با موفقیت مأموریت خود را انجام داد، بازگشت و گفت: وقتی به مکه رسیدم، خبر نصبحجر الاسود به گوشم رسید، فوراً خود را به حرم رساندم. مقداری پول به شرطهها دادم تا اجازه بدهند کسی که حجر الاسود را در جای خود نصب میکند، ببینم و عدهای از آنها را نیز استخدام نمودم که مردم را از اطرافم کنار بزنند، تا بتوانم از نزدیک شاهد جریان باشم. وقتی نزدیک حجر الاسود رسیدم، دیدم هرکس آن را برمیداشت و در محل خود مینهاد، کمی به خود میلرزید و دوباره میافتاد. همه متحیر مانده بودند و نمیدانستند چه باید بکنند؟ تا اینکه جوانی گندمگون که چهره زیبایی داشت جلو آمد و سنگ را برداشت و در محل خود قرار داد و سنگ بدون هیچ لرزشی بر جای خود ایستاد. گویی هیچگاه نیفتاده بود. فریاد شوق از مرد و زن برخاست. او در مقابل چشمان جمعیت بازگشت و از در حرم خارج شد. من به دنبال او دویدم و مردم را کنار میزدم. انها فکر میکردند که دیوانه شدهام و از مقابلم میگریختند. چشم از او بر نمیگرفتم تا اینکه از جمعیت دور شدم. با اینکه او آرام قدم برمیداشت و من به سرعت میدویدم به او نمیرسیدم. تا اینکه وقتی به جایی رسیدم که هیچکس غیر از من او را نمیدید، ایستاد و رو به من نمود و گفت: آنچه با خود داری بده!
وقتی نامه را به ایشان تقدیم نمودم، بدون اینکه آن را بخوانند، فرمودند: به او بگو از این بیماری هراسی نداشته باش و پس از این، سی سال دیگر زندگی میکنی. آنگاه مرا چنان گریهای فراگرفت که توان هیچگونه حرکتی نیافتم و او در مقابل دیدگانم مرا ترک نمود و بازگشت. سال ٣٦٠ ابن قولویه دوباره بیمار شد و به سرعت خود را آماده نمود و وصیت کرد. به او گفتند: چرا در هراسی؟ ان شاء اللهخداوند شفا عنایت خواهد کرد. او گفت: این همان سال وعده است. و در همان سال و با همان بیماریوفات یافت[۷][۸].
من از پیش میدانستم و در کتب ملاحظه کرده بودم که فقط امام زمان میتواند این سنگ را در جای خود در دیوار کعبهنصب نماید. چنانکه در زمان امام زینالعابدینS نیز حجر الاسود از جای خود افتاد و فقط امام سجادS موفق شد آن را در جای خود قرار دهد. بنابراین از شوقدیدار حضرت مهدیS به سوی حج رهسپار شدم. اما زمانی که به بغداد رسیدم مرا بیماریسختی دست داد که ناچار شدم شخصی به نام ابن هشام را به جای خود به نیابتحج بفرستم و علاوه بر آن نامهای را که برای حضرتS نوشته بودم به دست ایشان برساند. در آن نامه به ناحیه مقدسه (حضرت صاحب الامر)S نوشتم: آیا من از این بیمارینجات مییابم یا خیر؟ و مدت عمر من چند سال خواهد بود؟ به ابن هشام گفتم که من میخواهم این نامه را به کسی بدهی که حجر الاسود را در جای خود نصب میکند و زمانی که نامه را به او دادی، پاسخ آن را نیز دریافت کن. ابن هشام پس از اینکه مأموریتش را با موفقیت به پایان رساند به سوی من بازگشت و جریان را این گونه تعریف نمود، زمانی که من به مکه رسیدم، باخبر شدم که اکنون حجر الاسود را نصب میکنند. سریع خود را به مسجد الحرام رسانده و با دادن مقداری پول به پاسبانهای حرم، از آنان خواستم که نصبکننده حجر الاسود را ببینم و تعدادی از آن پاسبانها را نیز اجیر کردم تا مراقب من باشند و مردم را از اطرافم دور کنند تا بتوانم از نزدیک شاهد ماجرا باشم. زمانی که به حجر الاسود رسیدم، دیدم هر کسی که آن را بر میدارد و در جای خود قرار میدهد، حجر الاسود کمی میلرزد و دوباره بر زمین میافتد! همه متحیر مانده بودند که چه باید بکنند! آنگاه جوانی گندمگون که چهرهای زیبا داشت پیش آمد و حجر الاسود را برداشت و در جای خودش قرار داد و همه دیدند که سنگ دیگر نلرزید و در جای خود استوار ماند، گویا هیچگاه از جای خود منتقل نشده بود! مردم از مرد و زن فریاد شوق بر آوردند و آن جوان در مقابل چشمان مردم بازگشت و از در مسجد الحرام خارج شد. من دنبال او دویدم و مردم را کنار میزدم به گونهای که گمان میکردند من دیوانه شدهام و از پیش من میگریختند. من چشم از او برنمیداشتم تا اینکه او از میان جمعیت بیرون رفت. با اینکه حضرت آرام آرام راه میرفت و من دوان دوان در پی او میدویدم، اما به وی نمیرسیدم، تا اینکه به جایی رسیدیم که فقط من بودم و آن جناب. سپس ایستاد و رو به من نمود و فرمود: آنچه را که با خود داری به من بده! هنگامی که نامه را به آن حضرت دادم، بدوناین که آن را بخواند فرمود: به او بگو از این بیماری هراسی به خود راه مده و سی سال دیگر زنده خواهی ماند. سپس مرا به گونهای گریه گرفت که توان هر حرکتی را از من ربود و حضرت آنجا را ترک کرد. در سال سیصد و شصت ابن قولویه دوباره به بیماریمبتلا شد، به سرعت خود را مهیا نمود و وصیت کرد. به او گفتند: چرا میترسی؟ انشاءالله خداوند تو را از این درد شفا خواهد داد. او گفت: این همان زمانی است که حضرتوعده داده بود و او در همان سال و با همان بیماری از دنیا رفت[۱۰].
پانویس
با کلیک بر فلش ↑ به محل متن مرتبط با این پانویس منتقل میشوید: