عمر بن سعد بن ابی‌وقاص در معارف و سیره حسینی

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

آشنایی اجمالی

ابو حفص عمر بن سعد بن ابی وقاص، سرکرده سپاه عبیداللّه بن زیاد در رویارویی با امام حسین (ع) بوده است. در سال تولّد وی، اختلاف است. او در خانواده‌ای قُرَشی و نسبتا مهم به دنیا آمد؛ اما از همان آغاز جوانی، هوای ریاست در سر داشت و پدرش را سزاوارترین کس به خلافت می‌دانست. ابن سعد، مجرم شماره سوم فاجعه کربلا بود و فرماندهی عملیات را در کربلا به عهده داشت. وی به طمع مُلک ری، فریفته وعده‌های دروغین ابن زیاد شد و به جنایت‌های بزرگی دست یازید که ننگ آن برای همیشه، دامنگیر او و خانواده‌اش گشت. عمر بن سعد ـ چنان که امام حسین (ع) پیشگویی کرده بود ـ به خواسته خود، یعنی حکومت بر مُلک ری نرسید و ناکام در کوفه ماند، تا آنکه در قیام مختار به کیفر دنیوی خود رسید. عمر بن سعد در قیام مختار، به شدّت، هراسان شد. از این‌رو، به وسیله عبداللّه بن جعدة بن هبیره از مختار، امان‌نامه گرفت؛ اما مختار، امان‌نامه را ماهرانه و دوپهلو تنظیم نمود و در اولین فرصت، بهانه‌ای به دست آورد و یکی از یاران خود را به نام ابو عمره، برای دستگیری او روانه کرد. ابو عمره نیز در درگیری با عمر بن سعد، او را با شمشیر به قتل رساند و سرش را در لباسش نهاد و به حضور مختار آورد. مختار، سر عمر بن سعد را به پسر او، حفص، نشان داد و از او پرسید: آیا او را می‌شناسی؟ حفص، پاسخ مثبت داد و کلمه استرجاع («إِنَّا لِلَّهِ») بر زبان راند و گفت: زندگی پس از او فایده ندارد! مختار نیز گفت: راست گفتی! تو پس از او زندگی نخواهی کرد و دستور داد او را کشتند و چون سر او را در کنار سر پدرش نهادند، مختار گفت: این، در مقابل حسین و این، در مقابل علی بن الحسین، هر چند مساوی نیستند! مختار سپس سر آن دو را به مدینه نزد محمّد بن حنفیّه فرستاد. گفتنی است که در سال وقوع این حوادث، اختلاف است؛ ولی به نظر می‌رسد ـ چنان‌که طبری گزارش کرده ـ، کشته شدن عمر بن سعد، در اوایل نهضت مختار، یعنی سال ۶۶ هجری، اتفاق افتاده است[۱]

ماجرای رفتن ابن سعد به جنگ امام حسین (ع)

علت جنگ ابن سعد با حسین (ع) این بود که عبید الله بن زیاد چهار هزار نفر از اهالی کوفه را به فرماندهی ابن سعد به طرف دشتبه[۲] فرستاد. در آن زمان دیلمی‌ها به طرف دشتبه هجوم آورده و بر آن مسلط شده بودند؛ لذا ابن زیاد حکم فرمانداری ری را برای ابن سعد نوشت و وی را مأمور کرد به طرف دشتبه لشکرکشی کند.

لذا ابن سعد از کوفه بیرون آمد و در حمام اعین لشکرگاهی به پا کرد، در این اثناء وقتی جریان حسین (ع) پیش آمد و آن حضرت به سوی کوفه حرکت کرد، ابن زیاد، عمر بن سعد را خواست و گفت: اول به طرف حسین حرکت کن و وقتی مشکل ما با او حل شد می‌توانی سر کار خودت بروی، عمر بن سعد گفت: اگر ممکن است مرا از این مأموریت معاف کنی معاف کن! عبیدالله گفت: بله می‌توانم لکن به شرط اینکه حکم ری را که به تو داده‌ایم به ما بازگردانی. وقتی عبیدالله این جمله را به او گفت، عمر بن سعد گفت امروز را به من مهلت بده تا فکر کنم.

عمر بن سعد آمد و با دوستانش مشورت کرد با هر کس که مشورت می‌کرد او را از این کار برحذر می‌داشت. حمزة بن مغیرة بن شعبه ـ که خواهرزاده عمر بن سعد بود ـ آمد و گفت: دایی! تو را به خدا مبادا به سوی حسین بروی و مرتکب معصیت پروردگارت شده، قطع رحم[۳] بکنی! والله اگر مال و دنیایت یکسره از دستت بیرون رود و حتی اگر حکومت روی زمین از آن تو باشد و از کَفَت خارج شود، بهتر از آن است در حالی که خون حسین را بر گردن داری در پیشگاه خدا حاضر شوی! عمر بن سعد گفت: اگر خدا بخواهد چنین خواهم کرد[۴].

سلسله اخبار أبی مخنف در روایت طبری اینجا قطع شده و به نزول ابن سعد در کربلا منتقل می‌گردد. ولی طبری این خلأ را با نقل خبری از عوانة بن حکم پر می‌کند، از این‌رو ما به ناچار خبر عُوانه را برای ایجاد ارتباط بین حلقه‌های حوادث نقل می‌کنیم. هشام از عوانة بن حکم از عمار بن عبدالله از پدرش عبدالله بن یسار روایت کرده که گفت: نزد عمر بن سعد رفتم در حالی که او مأمور به حرکت به سوی حسین (ع) شده بود. به من گفت: امیر به من دستور داده که به طرف حسین بروم ولی من این مأموریت را نپذیرفتم.

گفتم: خدا تو را هدایت کند و به حق و حقیقت برساند، قبول مکن، این کار را انجام نده و به سوی حسین حرکت مکن! می‌گوید: از پیش او بیرون آمدم یکی آمد و گفت: عمر بن سعد دارد مردم را به جنگ با حسین دعوت می‌کند. می‌گوید: دوباره نزدش آمدم، دیدم نشسته است، وقتی مرا دید رویش را برگرداند، فهمیدم تصمیم گرفته به سوی حسین حرکت کند؛ لذا از نزدش بیرون آمدم.

می‌گوید: عمر بن سعد نزد ابن زیاد رفت و گفت: خدا برایت خیر پیش آورد که مرا به این کار نصب کرده‌ای و حکمش را صادر نموده‌‎ای به طوری که خبرش به گوش مردم رسید؛ حال اگر قرار است آن را تنفیذ کنی تنفیذ کن و برخی از اشراف کوفه را که من از آن‎ها در جنگ شجاع‌تر و نیرومندتر نیستم همراه سپاه من بفرست. سپس چند تن از اشراف را نام برد.

ابن زیاد گفت: نمی‌خواهد اشراف کوفه را به من معرفی کنی! من تو را برای مشورت درباره کسانی که می‌خواهم بفرستم نصب نکرده‌ام. اگر خواستی با نیروهایمان بروی برو وگرنه حکم ری را به ما بازگردان. وقتی عمر بن سعد دید ابن زیاد لجاجت ورزیده است، گفت: من می‌روم.

عوانة می‌گوید: با چهار هزار نفر حرکت کرد و فردای روزی که حسین (ع) در نینوا مستقر شد بر حسین (ع) وارد شد[۵].

بعد عبیدالله بن زیاد، شمر بن ذی الجوشن را خواست، گفت: با این نامه نزد عمر بن سعد برو، او باید به حسین و یارانش پیشنهاد کند تا تحت فرمان من درآیند، اگر پذیرفتند آنان را در حال تسلیم نزد من بفرستد و اگر نپذیرفتند با آنان بجنگد، اگر این کار را انجام داد گوش به فرمانش باش و از او اطاعت کن و اگر از انجام این مأموریت سر باز زد تو با آنها بجنگ؛ چراکه شما از طرف من فرمانده مردم هستی، به ابن سعد حمله کن گردنش را بزن سرش را برایم بفرست[۶].

وقتی شمر بن ذی الجوشن آن نامه را گرفت، و همراه با عبدالله بن أبی محل بن حزام کلابی[۷] برخاست، عبدالله به ابن زیاد گفت: خدا امیر را به سلامت بدارد! خواهرزاده‌های ما یعنی عباس و عبدالله و جعفر و عثمان با حسین هستند اگر صلاح می‌دانی برایشان امان‎نامه بنویسی، بنویس. ابن زیاد گفت: بله به روی چشم![۸] و به کاتبش دستور داد تا برایشان امان‌نامه نوشت و آن را توسط عبدالله بن ابی محل بن حزام کلابی و برده‌اش به نام کزمان برای فرزندان ام البنین فرستاد[۹].

شمر بن ذی الجوشن با نامه عبیدالله بن زیاد نزد عمر بن سعد آمد، وقتی با نامه نزد عمر بن سعد آمد و آن را برایش خواند، عمر گفت: وای بر تو، تو را چه شده؟ خدا تو را دور کند و این نامه را مایه ننگ و عار تو گرداند! والله گمان می‌کنم تو ابن زیاد را از پذیرش نوشته من منصرف کرده‌ای؛ کاری را که امید داشتیم اصلاح شود فاسد نموده‌ای، والله حسین تسلیم نخواهد شد، روح تسلیم‌ناپذیری در تن اوست.

شمر گفت: به من بگو تو چه خواهی کرد؟! آیا دستور و امر را اجرا می‌کنی و دشمنش را می‌کشی؟! اگر این کار را نمی‌‎کنی لشکر و سپاه را به من واگذار کن.

عمر گفت: نه، به تو چیزی نخواهد رسید، من خودم متولی‌اش می‌شوم، شما برو و فرمانده پیاده‌نظام باش[۱۰].[۱۱]

منابع

پانویس

  1. محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امام حسین ص ۷۴۸.
  2. ناحیه بزرگی بین همدان و ری که بعد از مدتی به قزوین اضافه شد. معجم البلدان، ج۴، ص۵۸.
  3. غالباً بنی هاشم دامادهای بنی زهره بودند از این‌رو عمر بن سعد که از بنی زهره بود به نوعی با حسین (ع) که از بنی هاشم محسوب می‌شد ارتباط رحمی داشت.
  4. تاریخ طبری، ج۵، ص۴۰۹، ادامه خبر عقبة بن سمعان و ابوالفرج اصفهانی ماجرای حکومت ری در قبال پیشنهاد قتل امام حسین (ع) را با کمی تغییر ذکر کرده است. ر. ک: مقاتل الطالبیین، ص۷۴، به نقل از أبی مخنف از عبدالرحمن بن جندب از عقبة بن سمعان.
  5. تاریخ طبری، ج۵، ص۴۰۹-۴۱۰، به نقل از هشام از عوانة بن حکم از عمار بن عبدالله بن یسار.
  6. تاریخ طبری، ج۵، ص۴۱۴، به نقل از ابی مخفف از سلیمان بن أبی راشد از حمید بن مسلم و ارشاد ج۲، ص۸۸، با کمی تغییر و تذکرة الخواص، ص۲۴۸، که این خبر را به اختصار آورده است.
  7. عبدالله بن أبی محل بن حزام کلابی برادرزاده خانم ام البنین بود چون ام البنین فاطمه دختر حزام کلابی بود و أبی محل برادرش به حساب می‌آمده و عبدالله برادرزاده‌اش می‌شد، از این‌رو طبق رسوم عرب عبدالله خود را به حساب پدرش دایی فرزندان ام البنین دانسته و آنها را خواهرزاده خویش می‌خواند در حالی که در واقع فرزندان ام البنین خواهرزاده پدرش بودند نه خواهرزاده عبدالله.
  8. احتمالاً این تعبیر و استقبال غیر مترقبه ابن زیاد از امان دادن به فرزندان ام البنین یا بدان خاطر بوده که وی از آنها می‌ترسیده و خواسته است تا با این امان قدری از یاران امام حسین (ع) بکاهد و یا به خاطر این بوده است که خود دایی آن‎ها، یعنی از بنی کلاب بوده است؛ لذا خواسته است با این کار صله رحمی کرده باشد، البته احتمال اول قوی‌تر است؛ چراکه افرادی چون ابن زیاد که عمرشان را در سیّاسی و جلادی و خونریزی سپری کرده‌اند هرگز عاطفه و پیوند رحمی را درک نمی‌کنند تا بخواهند صله رحم بجا آورند.
  9. تاریخ طبری، ج۵، ص۴۱۵، به نقل از ابی مخنف از حارث بن خضیرة از عبدالله بن شریک عامری.
  10. تاریخ طبری، ج۵، ص۴۱۵-۴۱۶، ادامه خبر عبدالله بن شریک و ارشاد شیخ مفید، ج۲، ص۸۹، با کمی تغییر و ر. ک: تذکره الخواص، ص۲۴۹، همراه با حذف و تغییر.
  11. یوسفی غروی، محمد هادی، مقاله «سوگ‌نامه کربلا»، فرهنگ عاشورایی ج۴ ص ۲۳.