حضرت یوسف در تاریخ اسلامی
مقدمه
خواب یوسف سرآغاز تحولات بسیاری در زندگی خاندان یعقوب بود و ماجراهای بسیاری در پی داشت که نخستین اثر را روی برادران گذارد و رشک و حسدشان را تحریک کرده و یا موجب ازدیاد آن گردید و آنان را به پیاده کردن نقشه خویش - که جدا کردن یوسف از پدرش یعقوب بود - مصمم ساخت.[۱]
قرآن کریم گفتوگوی برادران یوسف را در شورایی که به این منظور تشکیل دادند، به طور اجمال اینگونه بیان فرموده است: ﴿اقْتُلُوا يُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضًا يَخْلُ لَكُمْ وَجْهُ أَبِيكُمْ وَتَكُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْمًا صَالِحِينَ قَالَ قَائِلٌ مِنْهُمْ لَا تَقْتُلُوا يُوسُفَ وَأَلْقُوهُ فِي غَيَابَتِ الْجُبِّ يَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّيَّارَةِ إِنْ كُنْتُمْ فَاعِلِينَ﴾[۲].
از این آیات به ضمیمه تاریخها و روایتها چنین به دست میآید که اولاً: اینها در همان آغاز به فکر قتل یوسف افتادند[۳]، اما یکی از آنان - که معلوم میشود از دیگران عاقلتر بود، یا تحت تأثیر احساسات تند خود عقلش را یک سره از دست نداده بود- پیشنهاد دیگری کرد که به آن تندی نبود و در ضمن منظورشان را نیز عملی میساخت، وی [که بعضی گفتهاند «یهودا» برادر بزرگشان بود] گفت: «مگر منظور شما این نیست که یوسف را از دید پدر دور کنید و با پنهان ساختن و دور کردنش از برابر دیده پدر از قلب و دلش هم او را ببرید و تدریجاً خود شما جای محبت او را در دل پدر پر کنید، این منظور را از راه دیگری که به طور مستقیم موجب قتل یوسف نگردد، میتوان عملی ساخت به طوری که شما نیز دست خود را به خون یک کودک بیگناه، آن هم برادر خودتان آلوده نکرده و این ننگ را برای همیشه برای خود نخریدهاید. و آن راه این است که یوسف را در چاهی بیندازیم تا احیاناً رهگذرانی که از کنار آن چاه عبور میکنند، هنگام آب کشیدن او را بیابند و همراه خود برداشته و به دیار دیگری ببرند و شما نیز بدین ترتیب به منظور و هدفتان خواهید رسید». ثانیاً: مطلب دیگری که از آیه به دست میآید و بیشتر مفسران نیز آیه را بر این معنا حمل کردهاند، این است که آنان با این که تحت تأثیر احساسات تند و حسادت شدید قرار گرفته بودند و در صدد قتل یا تبعید یوسف معصوم بر آمده بودند، اما پاسخی به ندای وجدان خود که معمولاً در این گونه موارد انسان را تحت بازجویی قرار داده و آثار خطرناک گناه و جنایت را به یاد گناه کار میآورد، آماده نکرده بودند. از این رو در صدد بودند تا به طریقی ناراحتی خود را بر طرف کرده و راهی برای فرار از واکنش و کیفری که آن گناه و جنایت در پی داشت، به دست آورند.
سرانجام فکرشان به این جا رسید که پس از انجام کار توبه خواهیم کرد و این مطلب را اینگونه بیان داشتند: ﴿... وَتَكُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْمًا صَالِحِينَ﴾[۴].[۵]
یعقوب(ع) یوسف را بسیار دوست میداشت و به برادرانش نیز بدگمان و ظنین بود و اطمینان نمیکرد که او را به دست آنان بسپارد. دزدیدن یوسف نیز مقدور نبود؛ زیرا یعقوب کاملاً مراقب او بود و شاید کمتر وقتی او را از خود جدا میکرد. از این رو برادران به فکر افتادند تا راهی برای انجام این کار پیدا کنند که هم نقشه خود را با خیالی راحت عملی سازند و هم یوسف را با رضایت و آسودگی خاطر از پدر بازگیرند و در ضمن کاری کنند تا نظر یعقوب از بدگمانی و بدبینی به خوشگمانی و خوشبینی مبدل شود.
آنان چارهای جز توسل به دروغ نداشتند و فکرشان به این جا رسید که خود را به صورتی خیرخواهانه در آورند و نفاق و دورویی پیشه سازند و نزد پدر آیند و سخن از کمال دوستی و خیرخواهی پیش کشند و از وی بخواهند تا او را همراه آنان برای بازی و مسابقه یا تفریح به صحرا بفرستد، تا در برنامههای تفریحی و سرگرمیهای سالم و مشروعی که در آن روزها بود، شرکت کند.
و بدین منظور نزد یعقوب آمده و گفتند: ﴿قَالُوا يَا أَبَانَا مَا لَكَ لَا تَأْمَنَّا عَلَى يُوسُفَ وَإِنَّا لَهُ لَنَاصِحُونَ أَرْسِلْهُ مَعَنَا غَدًا يَرْتَعْ وَيَلْعَبْ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ﴾ [۶].
فرزندان یعقوب به خیال خود با این کار، مشکل خود را حل و راه انجام نقشه شوم خود را هموار کردند و یعقوب را به مشکل سختی دچار ساختند؛ زیرا یعقوب کینه باطنی آنان را درباره یوسف میدانست و از حسد درونیشان خبر داشت، ولی تا حدی که مقدور بود این مطلب را به رخشان نمیکشید و بدگمانیش را مخفی میکرد و میکوشید از تماس مستقیم آنان با یوسف ممانعت کند. اکنون با این پیشنهاد فرزندان، در محذور عجیبی دچار شد، چون از یک طرف نمیخواست با صراحت بدبینی و بدگمانیاش را به آنها اظهار کند تا مبادا موجب تحریک دشمنی آنان شود و از سوی دیگر از سپردن یوسف به آنان نیز نگران بود و ناچار باید برای ممانعت کار خود دلیلی بیان میکرد، از این رو به فکر رفت و سپس علت نسپردن یوسف را به برادران این گونه بیان داشت: ﴿قَالَ إِنِّي لَيَحْزُنُنِي أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ وَأَخَافُ أَنْ يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ وَأَنْتُمْ عَنْهُ غَافِلُونَ﴾ [۷].
فرزندان یعقوب که خود را به هدف نزدیک میدیدند، گویا جواب این سخن پدر را آماده کرده بودند؛ لذا در پاسخ او گفتند: ﴿قَالُوا لَئِنْ أَكَلَهُ الذِّئْبُ وَنَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّا إِذًا لَخَاسِرُونَ﴾[۸].
یعقوب(ع) حقیقتی را بیان کرده بود؛ زیرا علاقهاش به یوسف روشن بود و تحمل جداییاش بر وی گران میآمد و از طرفی صحرایی مانند صحرای سرسبز کنعان که مرتع گوسفندان و چراگاه مواشی و اغنام بود، خالی از گرگ و حیوانهای درنده نبود. از آن سو خردسالی یوسف در مقابل برادران میانسال و نیرومند هم این امر را نشان میداد که وی توان بازی با آنان را ندارد و ممکن است که آنها سرگرم بازی با یکدیگر شوند و او تنها مانده و درندگان آسیبی به وی برسانند.
فرزندان یعقوب که در صدد بودند تا از هر چه به فکرشان میرسد، برای انجام نقشه شوم خود استفاده کنند و بر رفتار ناپسند خویش سرپوشی بگذارند و از ارتکاب دروغ و نفاق و تهمت باکی نداشتند، قیافهای جدی به خود گرفته و صراحت آن سخن خلاف حقیقت را اظهار کرده و به صورت تعجب آن سخنان را اظهار داشتند و بلکه در صدد تخطئه پدر برآمدند و خواستند بگویند این چه فکری است که تو میکنی؟ و چگونه ممکن است با وجود برادران نیرومندی چون ما گرگ بتواند یوسف را بخورد!
دستهای مانند ابن اثیر گفتهاند علت این که یعقوب گفت: «میترسم گرگ او را بخورد» خوابی بود که حضرت یعقوب درباره یوسف دیده بود که در آن گرگهایی به یوسف حمله کرده و میخواستند او را بکشند در میان آن گرگان، گرگی از یوسف حمایت کرده و مانع قتل او شد و آنگاه مشاهده کرد که زمین شکافته شد و یوسف را در خود فرو برد. و از این رو برخی گفتهاند مقصود یعقوب از گرگ، همان برادران یوسف بود که از رشک آنها بر وی بیم داشت و به طور کنایه میخواست بگوید ترس آن را دارم که شما او را از بین ببرید ولی منظورش را با کنایه و در لفافه بیان فرمود[۹].[۱۰]
پسران یعقوب(ع) با بیان این سخنان جایی برای عذر پدر نگذاشتند و خود را برادرانی خیرخواه برای یوسف معرفی کردند و به پدر اطمینان دادند که یوسف را تنها نگذارده و او را از گرگ نگهداری کنند. گرچه برای عذر نخستین یعقوب که طاقت نداشتن دوری یوسف بود، نتوانستند پاسخی بیاورند و یعقوب میتوانست به آنان بگوید شما از نظر حفاظت از گرگ و درنده به من اطمینان میدهید، اما رنج فراقش را چگونه تحمل کنم و آن را چه طور جبران میکنید؟ با این عکسالعمل شاید نمیخواست بیش از این علاقه شدید خود را به یوسف پیش آنان اظهار کند و رشک آنها را تحریک کند، به هر حال برخلاف میل قلبی خود بدانها اجازه داد که یوسف را با خود به صحرا ببرند و بازگردانند.
یوسف معصوم که- به اختلاف نقلها و روایتها بین هفت تا هفده سال[۱۱] از عمرش گذشته بود - نمیدانست برادران چه نقشه خطرناکی برایش کشیدهاند و پشت این قیافههای حق به جانب و خیرخواهانه چه کینهها و عقدههایی در دل دارند. همین قدر میبیند که برادران با کمال مهربانی و ملاطفت و با اصرار از پدر میخواهند تا اجازه دهد او را برای تفریح و گردش با خود به صحرا ببرند، و شاید در این میان یوسف هم با آنان هم صدا شده و از پدر خواسته باشد تا با رفتنش موافقت کند[۱۲].
بدینسان موافقت یعقوب جلب شد و برادران بیدرنگ وسایل حرکت را فراهم کردند و به راه افتادند در حدیثی است که هنگام حرکتشان یعقوب پیش آمد و یوسف را به آغوش کشید و گریست و سپس بدانها سپرد. برادران برای آنکه مبادا یعقوب پشیمان شود و یوسف را از آنان بگیرد، به سرعت از نزد او دور شدند و تا جایی که در معرض دید پدر بودند، به یوسف محبت و نوازش میکردند، اما بعد از دور شدن، عقدههای دلشان گشوده شد و شروع به کتک زدن و آزار او کردند.
یوسف برخلاف انتظار خود دید که یکی از برادران پیش آمد و او را بر زمین انداخت و شروع به زدن و آزارش کرد. فرزند معصوم و بیگناه یعقوب برای دفع آزار او به برادر دیگرش پناهنده شد، ولی او نیز به جای دفاع از وی، به آزار و شکنجهاش دست گشود و خلاصه به هر کدام پناه میبرد، او را از خود رانده و کتکش میزدند و حتی یکی از آنان که بعضی گفتهاند روبیل بود پیش آمد و خواست او را بکشد، اما لاوی یا یهودا مخالفت کرده و گفت: قرار نبود او را به قتل برسانید و بدین ترتیب مانع قتل او گردید و قرار شد یوسف را در چاهی بیندازند و ناپدیدش کنند.[۱۳]
یوسف معصوم در چاه
چنانچه از آیات قرآنی استفاده میشود هنگامی که برادران وقتی به صحرا آمدند، تصمیم گرفتند یوسف را به چاه بیندازند و تصمیم قبلی آنان این بود که به هر ترتیبی شده یوسف را از پدر دور کنند و به سرزمینی دور ببرند تا به او دستی نرسد، اما وقتی به صحرا آمدند و شاید در بین مسیر، گذرشان به چاهی افتاد و به این فکر افتادند تا او را در چاه افکنند و بدین طریق هدفشان را عملی سازند.
در این که چاه مزبور آیا معروف بوده و سر راه کاروانیان قرار داشته که هنگام رفت و آمد از آن چاه آب میکشیدهاند، یا این که در بیابان دور افتادهای قرار داشت که در زمانهای سابق، از آن بهرهبرداری میشده و آن روز از استفاده افتاده بود یا فقط چوپانهای بیابان که از محل آن آگاه بودند از آن بهره میبردند، اختلاف است.
شیخ طبرسی نقل کرده که برخی گفتهاند: این چاه در بیابان دور افتاده و بیآب و علفی بود و سر راه کاروانیان نبود و کاروانیانی هم که سر چاه آمده و یوسف را بیرون آوردند[۱۴]، راه گم کرده و بیراهه آمده بودند و به طور تصادفی از آنجا میگذشتند. در تفسیر روح البیان آمده است چاه مزبور در سه فرسخی کنعان قرار داشت که آن را شداد هنگام آباد کردن سرزمین اردن، حفر کرده بود و هفتاد ذرع یا بیشتر عمق داشت و مخروطی شکل هم بود یعنی دهانه آن تنگ و قعر آن فراخ بود[۱۵] و معلوم نبود که چرا و به چه منظور آن را به این صورت حفر کرده بودند.
بعضی گفتهاند که آب آن شور و قابل استفاده نبود و چون یوسف در آن چاه افتاد از برکت آن حضرت، آب چاه شیرین شد و مورد استفاده قرار گرفت[۱۶] چنین استفاده میشود که اولاً، این چاه معروف بوده است. ثانیاً، سر راه کاروانیان و رهگذران بوده است؛ زیرا بعید نیست الف و لام در «الجب» الف و لام عهد باشد و از این جمله هم که گفت: ﴿يَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّيَّارَةِ﴾ میتوان فهمید که چاه بر سر راه بوده است، نه در جای پرت و دور افتادهای. (مجمع البیان، ج۵، ص۲۲۰).</ref>.
به هرحال یوسف را کنار چاه آوردند و پیراهنش را بیرون کرده و ریسمانی به کمرش بستند و او را میان چاه سرازیر کردند. یوسف از آنان خواست لااقل پیراهنش را بیرون نکنند و به آنها گفت: «این پیراهن را بگذارید تا تن خود را بدان بپوشانم». با لحن تمسخرآمیزی در جوابش گفتند: «خورشید و ماه و یازده ستاره را بخوان تا همدم و یار تو باشند». در تفسیر قمی آمده است که بدو گفتند: «پیراهنت را بیرون آور». یوسف گریست و گفت: «ای برادران برهنهام میکنید؟» یکی از آنها کارد کشید و گفت: «اگر بیرون نیاوری تو را میکشم». حضرت دست بر لب چاه میگرفت که در چاه نیفتد، و از آنان میخواست تا او را به چاه نیندازند، ولی آنها با کمال خشونت دستهای او را از لبه چاه دور کرده و میان چاه سرازیرش کردند، وقتی به نیمههای آن رسید، به منظور قتل او یا روی کینه و رشکی که بدو داشتند، ریسمان را رها کردند و یوسف به قعر چاه افتاد و چون قعر چاه آب بود یوسف در آب افتاد و آسیبی ندید. سپس به طرف سنگی که در چاه بود رفته و بالای آن آمد و خود را از آب بیرون کشید.
برخی معتقدند منظور از ﴿غَيَابَتِ الْجُبِّ﴾ که در دو جای این داستان در قرآن آمده، جایگاه مخصوصی بوده که در کناره چاه بالای سطح آب میکندهاند و جای نشیمن و استفاده از آب چاه بوده است و این که یوسف را در آن جایگاه زندانی کردند، برای آن بود که نخواستند مستقیماً وی را بکشند و از طرفی منظورشان را نیز عملی کرده باشند.[۱۷]
کیفیّت روبه رو شدن پسران یعقوب پس از این کار با پدر و پاسخی که در مورد گم شدن یوسف به وی دادند، جالب و شنیدنی است. قرآن کریم اجمال آن را اینگونه بیان فرموده است: ﴿وَجَاءُوا أَبَاهُمْ عِشَاءً يَبْكُونَ قَالُوا يَا أَبَانَا إِنَّا ذَهَبْنَا نَسْتَبِقُ وَتَرَكْنَا يُوسُفَ عِنْدَ مَتَاعِنَا فَأَكَلَهُ الذِّئْبُ وَمَا أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنَا وَلَوْ كُنَّا صَادِقِينَ﴾ [۱۸].[۱۹]
نجات یوسف از چاه
مطابق روایتها و تاریخ، یوسف سه روز در چاه بود تا خدای تعالی وسیله نجات او را فراهم ساخت و در حدیثی آمده است که حضرت برای شتاب در نجات خویش از آن مهلکه سخت این دعا را خواند: «ای خدای ابراهیم و اسحاق و یعقوب به ناتوانی و بیچارگی و خردسالی من ترحم فرما»[۲۰] و پس از آن بود که کاروانیان آمدند و او را از چاه بیرون آوردند.
پیش از این گفته شد درباره چاه مزبور اختلاف است که آیا بر سر راه کاروانیان بوده یا در جای پرت و دور افتادهای قرار داشته است که کاروانیان بر اثر گم کردن راه بر سر آن چاه آمدند. قرآن کریم در این باره میفرماید: ﴿وَجَاءَتْ سَيَّارَةٌ فَأَرْسَلُوا وَارِدَهُمْ فَأَدْلَى دَلْوَهُ قَالَ يَا بُشْرَى هَذَا غُلَامٌ وَأَسَرُّوهُ بِضَاعَةً وَاللَّهُ عَلِيمٌ بِمَا يَعْمَلُونَ﴾[۲۱].
باری مأمور کشیدن آب، سر چاه آمد و دلو را به چاه انداخت، یوسف(ع) به دلو درآویخت و آب آور احساس کرد که دلوش سنگین شده است، آن را با تلاش بیشتری بالا کشید و ناگهان دید که به جای آب، پسر زیبا رویی از چاه در آمد، بیاختیار فریاد زد: آی، مژده که این پسری است...!
حالا دیگر یوسف عزیز از تنگنای چاه و آن محیط وحشتزا نجات یافته است و بعد از گذشت چندین روز که جز دیوارها و آب نیلگون ته چاه، چیز دیگری را نمیدید، چشمش به انسانی افتاد و پس از ساعتهای متمادی که از هوای سنگین و خفقانآور قعر چاه استنشاق کرده بود - از هوای آزاد صحرا بهرهمند شد و خدای مهربان نعمت تازهای بدو بخشید و نشاط و نیروی جدیدی در جانش دمید، اما مقدرات روزگار بلای دیگری سر راه او قرار داده و به غم و اندوه دیگری مبتلایش ساخت و یوسف آزاده و پیغمبر زاده را مشتی مردم سودجو و بیعاطفه به صورت برده و بندهای زرخرید در معرض خرید و فروش در آوردند.
قرآن کریم دنباله ماجرا را اینگونه بیان فرموده است: ﴿وَشَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَرَاهِمَ مَعْدُودَةٍ وَكَانُوا فِيهِ مِنَ الزَّاهِدِينَ﴾ [۲۲].[۲۳]
کاروان وارد مصر شد و فرزند دلبند اسرائیل را به بازار برده فروشان برد و در معرض فروش قرار داد. سرانجام این گوهر گرانبها نصیب عزیز مصر گردید که برخی نامش را «قطفیر» ذکر کرده و گفتهاند: وی نخستوزیر کشور مصر بوده و منصب جانشینی و خزانهداری و فرماندهی لشکر پادشاه را به عهده داشته است؛ وی یوسف را خرید، به خانه آورد و چون آثار نجابت و بزرگزادگی را در چهرهاش دید، به همسرش سفارش کرد و گفت: ﴿وَقَالَ الَّذِي اشْتَرَاهُ مِنْ مِصْرَ لِامْرَأَتِهِ أَكْرِمِي مَثْوَاهُ عَسَى أَنْ يَنْفَعَنَا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَدًا﴾ [۲۴].
یعنی با نظر بردگی به او نگاه نکن و مانند سایر غلامان با وی رفتار مکن که نشانه بزرگی و اصالت در چهره این جوان هویداست و قیافه و سیمایش از آینده درخشان و پرشکوهی خبر میدهد و شایستگی آن را دارد که ما او را به فرزندی برگیریم و به عنوان فرزند خود او را به مردمان معرفی کرده و وارث ثروت خویش کنیم.[۲۵]
منابع
پانویس
- ↑ رسولی محلاتی، سید هاشم، تاریخ انبیاء ص۲۲۱.
- ↑ «یوسف را بکشید یا به سرزمینی (دور) بیفکنید تا پدرتان تنها به شما روی آورد و پس از آن (خطا) گروهی شایسته باشید * گویندهای از آنان گفت: اگر میخواهید کاری بکنید یوسف را نکشید، او را در ژرفگاه چاه بیندازید تا کاروانی وی را بردارد» سوره یوسف، آیه ۹-۱۰.
- ↑ بعضی گفتهاند که پیشنهاد قتل یوسف از طرف شخص بیگانهای غیر از فرزندان یعقوب صادر شد. بدین گونه که آنان با شخصی مشورت کردند و از وی چارهجویی خواستند و او چنین توصیهای کرد وگرنه این کار از فرزندان یعقوب - که در خانه پیغمبر الهی تربیت شده بودند - بسیار بعید به نظر میرسد، و شاید کسی بتواند برای این قول از جملهبندیهای خود آیه شریفه و اختلاف تعبیر و تغییر ضمایر تکلم به خطاب نیز تأیید بیاورد و بدین وسیله دامن فرزندان یعقوب را از این کار زننده و فکر جنایت کارانه پاک سازد، و بگوید: از این که در این آیه ضمایر به صورت خطاب آمده و ﴿لَكُمْ﴾ و ﴿أَبِيكُمْ﴾ و ﴿تَكُونُوا﴾ ذکر شده، به دست میآید که گوینده این کلمات شخصی غیر از فرزندان یعقوب بوده وگرنه روی قاعده خوب بود لنا و أبينا و كنا میگفتند، چنان که در آیه پیش ﴿أَبِينَا﴾ و ﴿نَحْنُ﴾ و ﴿أَبَانَا﴾ را به صورت تکلم گفتهاند. اما اثبات این مطلب مشکل است؛ لذا بیشتر مفسران حتی اشارهای هم به این وجه نکرده و گوینده را همان برادران یوسف با یکی از آنان دانستهاند.
- ↑ «... و پس از آن (خطا) گروهی شایسته باشید» سوره یوسف، آیه ۹.
- ↑ رسولی محلاتی، سید هاشم، تاریخ انبیاء ص ۲۲۳.
- ↑ «گفتند: ای پدر! چرا ما را بر یوسف امین نمیداری با آنکه ما خیرخواه او هستیم؟ فردا او را با ما بفرست تا (در دشت) بگردد و بازی کند و ما نیک نگهدار او خواهیم بود» سوره یوسف، آیه ۱۱-۱۲.
- ↑ «گفت: بردن او مرا سخت اندوهگین میکند و میترسم شما از او غافل گردید و گرگ او را بخورد» سوره یوسف، آیه ۱۳.
- ↑ «گفتند: اگر گرگ او را بخورد با آنکه ما گروهی توانمندیم در آن صورت ما (ناسودمند و) زیانکاریم» سوره یوسف، آیه ۱۴.
- ↑ الکامل فی التاریخ، ج۱، ص۱۳۹.
- ↑ رسولی محلاتی، سید هاشم، تاریخ انبیاء ص ۲۲۶.
- ↑ در حدیثی عیاشی از امام صادق(ع) روایت کرده که حضرت در آن روز هفت سال داشته است. در مجمع البیان آمده است روزی که یوسف را در چاه انداختند هفده ساله و به نقلی دیگر ده ساله بوده است و برخی نیز گفتهاند که دوازده سال داشت و قول دیگری هست که هفت ساله یا نه ساله بوده است. مجمع البیان، ج۵، ص۲۰۹-۲۱۳.
- ↑ در الکامل آمده است که یوسف به پدر گفت: «پدر جان مرا با اینان به صحرا بفرست». یعقوب از وی پرسید: «میل داری با آنها بروی؟» یوسف جواب داد: «آری». در این وقت یعقوب اجازه داد و یوسف جامه خود را پوشید و همراه برادران رفت.
- ↑ رسولی محلاتی، سید هاشم، تاریخ انبیاء ص ۲۲۸.
- ↑ مجمع البیان، ج۵، ص۲۱۹ - ۲۲۰.
- ↑ تفسیر روح البیان، ج۴، ص۲۳۳.
- ↑ از این آیه شریفه که میفرماید: یکی از آنها گفت: ﴿...لَا تَقْتُلُوا يُوسُفَ وَأَلْقُوهُ فِي غَيَابَتِ الْجُبِّ يَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّيَّارَةِ﴾ «گویندهای از آنان گفت: اگر میخواهید کاری بکنید یوسف را نکشید، او را در ژرفگاه چاه بیندازید تا کاروانی وی را بردارد» سوره یوسف، آیه ۱۰.
- ↑ رسولی محلاتی، سید هاشم، تاریخ انبیاء ص ۲۳۰.
- ↑ «و شبانگاه گریان نزد پدرشان آمدند گفتند: ای پدر! ما رفته بودیم مسابقه بدهیم و یوسف را کنار بار خود وانهاده بودیم که گرگ او را خورد و (میدانیم) اگر (هم) راستگو میبودیم (سخن) ما را باور نمیکردی» سوره یوسف، آیه ۱۶-۱۷.
- ↑ رسولی محلاتی، سید هاشم، تاریخ انبیاء ص ۲۳۱.
- ↑ «يَا إِلَهَ إِبْرَاهِيمَ وَ إِسْحَاقَ وَ يَعْقُوبَ ارْحَمْ ضَعْفِي وَ قِلَّةَ حِيلَتِي وَ صِغَرِي»
- ↑ «و کاروانی از راه رسید و آبکش خود را (سر چاه) فرستادند، او دلو خود را افکند (و چون یوسف را بالا کشید) گفت: مژده! این یک پسر بچّه است و او را چون سرمایهای پنهان داشتند و خداوند به آنچه انجام میدادند دانا بود» سوره یوسف، آیه ۱۹.
- ↑ «و او را به بهایی ناچیز- درهمی چند- فروختند و به او رغبتی نداشتند» سوره یوسف، آیه ۲۰.
- ↑ رسولی محلاتی، سید هاشم، تاریخ انبیاء ص ۲۳۵.
- ↑ «و آن مرد مصری که او را خریده بود به همسر خود گفت: جایگاه او را نیکو بدار (و با خادمان مگمار) باشد که به ما سود رساند یا او را به فرزندی بگزینیم» سوره یوسف، آیه ۲۱.
- ↑ رسولی محلاتی، سید هاشم، تاریخ انبیاء ص ۲۳۸.