نفاق در معارف و سیره نبوی: تفاوت میان نسخه‌ها

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت
(صفحه‌ای تازه حاوی «{{سیره معصوم}} <div style="background-color: rgb(252, 252, 233); text-align:center; font-size: 85%; font-weight: normal;">اين...» ایجاد کرد)
 
خط ۱۰: خط ۱۰:


در [[صدر اسلام]] شمار قابل توجهی از [[مسلمانان]] [[منافق]] بودند، در [[جنگ احد]] بیش از ۳۰۰ نفر منافق از نیمه راه برگشتند و [[رزمندگان]] را هم از رفتن به [[جنگ]] باز می‌داشتند. آنان از هیچ [[کارشکنی]] در برابر پیامبر و [[مسلمین]] دریغ نداشتند. حتی تهمت ناموسی به پیامبر زدند (جریان [[افک]]) اما پس از [[رحلت پیامبر]] و [[خانه‌نشین]] شدن علی{{ع}} یکباره اوضاع آرام شد با اینکه نه [[منافقان]] همه مرده‌اند و نه اینکه همه [[توبه]] کردند. علت مطلب چه بود؟ آنان با [[زمامداران]] [[زمان]] ساختند و به کام [[دل]] خود رسیدند.<ref>[[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت پیامبر (کتاب)|مظلومیت پیامبر]] ص ۱۵۲.</ref>.
در [[صدر اسلام]] شمار قابل توجهی از [[مسلمانان]] [[منافق]] بودند، در [[جنگ احد]] بیش از ۳۰۰ نفر منافق از نیمه راه برگشتند و [[رزمندگان]] را هم از رفتن به [[جنگ]] باز می‌داشتند. آنان از هیچ [[کارشکنی]] در برابر پیامبر و [[مسلمین]] دریغ نداشتند. حتی تهمت ناموسی به پیامبر زدند (جریان [[افک]]) اما پس از [[رحلت پیامبر]] و [[خانه‌نشین]] شدن علی{{ع}} یکباره اوضاع آرام شد با اینکه نه [[منافقان]] همه مرده‌اند و نه اینکه همه [[توبه]] کردند. علت مطلب چه بود؟ آنان با [[زمامداران]] [[زمان]] ساختند و به کام [[دل]] خود رسیدند.<ref>[[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت پیامبر (کتاب)|مظلومیت پیامبر]] ص ۱۵۲.</ref>.
==[[مظلومیت]] [[پیامبر]]{{صل}} در حضور [[منافقین]] در حاشیه [[جنگ احد]]==
در مسیر حرکت [[پیامبر اکرم]] از [[مدینه]] به طرف [[احد]]، چون شب فرا رسید، [[رسول خدا]] چند دسته را [[مأمور]] کرد که [[نگهبانی]] دهند و [[فرماندهی]] آنان را به [[محمد بن مسلمه]] واگذار کرد. در ضمن، [[ذکوان بن قیس]] را به فرماندهی گارد محافظ گمارد. با [[طلوع صبح]]، [[سربازان]] از [[خواب]] برخاستند و آماده حرکت شدند. آنها پس از [[اقامه نماز]] صبح به [[امامت]] [[رسول اکرم]]{{صل}} حرکت کردند تا اینکه به [[باغی]] میان مدینه و احد به نام الشوط رسیدند. در آنجا بود که همهمه‌ای در [[سپاه]] شنیده شد و رسول اکرم{{صل}} [[فرمان]] ایستادن سپاه را صادر کرد تا ببیند جریان از چه قرار است و ناگهان دریافت که [[عبدالله بن ابی]] با سیصد نفر از [[لشکر]] جدا شده است و حاضر به ادامه حرکت نیست و پیوسته می‌گوید: از [[کودکان]] فرمان می‌برد و نظر مرا نادیده می‌گیرد. ما چرا خود را به کشتن دهیم؟
[[عبدالله بن عمرو]] نزد وی رفت و سعی کرد او را از چنین کاری باز دارد و به او متذکر شد که [[اتحاد]] [[مردم]] را نشکند و مردم و پیامبرشان را در [[رویارویی]] [[دشمن]] [[خوار]] نکند. اما عبدالله بن ابی زیر بار نرفت و در نهایت گفت: اگر [[جنگیدن]] می‌دانستیم حتماً همراهتان می‌آمدیم. بدین ترتیب، عبدالله بن ابی به مدینه بازگشت و [[مسلمانان]] را در بحرانی‌ترین وضع تنها گذاشت.
اما این عمل [[زشت]] او در این حد متوقف نماند، بلکه با خروج او و نزدیک به یک سوم از [[سپاه اسلام]]، همهمه و [[آشفتگی]] در میان [[لشکریان]] آشکار شد و نزدیک بود [[بنی‌حارثه]] از [[خزرج]] و [[بنی‌سلمه]] از [[قبیله اوس]] نیز از لشکر جدا شوند و به مدینه باز گردند و به عبدالله بن ابی ملحق شوند، لکن [[خداوند]] از [[تفرق]] آنها ممانعت فرمود و آنان پس از کشمکشی کوتاه به صفوف [[برادران]] خود بازگشتند<ref>سمیح عاطف، زندگانی پیامبر در قرآن، ج۵، ص۱۷۹.</ref>.
در بحث فراریان از [[جبهه]] [[احد]] اشاره شد که بعضی عرصه سخت [[جنگ]] را رها کردند و فرار را بر قرار ترجیح دادند و در حالی که [[پیامبر]]{{صل}} و علی{{ع}} و شجاعانی مثل [[ابودجانه]] و شیرزنی مثل نسیبه، سخت با [[کفار]] [[قریش]] درگیر بودند، یک عده عافیت‌طلب، به دور از رنج‌های جنگ، در [[فکر]] [[مذاکره]] با [[ابوسفیان]] افتادند، که بزرگ [[مشرک]] [[تاریخ]] آنها را [[عفو]] کند و بپذیرد. درباره [[شأن نزول آیه]] {{متن قرآن|وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ...}}<ref>«و محمد جز فرستاده‌ای نیست که پیش از او (نیز) فرستادگانی (بوده و) گذشته‌اند» سوره آل عمران، آیه ۱۴۴.</ref> وقتی در [[جنگ احد]] در بین [[مردم]] شایع شد که محمد{{صل}} کشته شده است، [[منافقان]] گفتند: کاش برای ما نماینده‌ای بود که به سوی [[عبدالله بن ابی]] می‌فرستادیم و از ابوسفیان برای ما [[امان]] می‌گرفت. بعضی از آنها نشستند و [[سلاح]] بر [[زمین]] نهادند، منافقان گفتند: اگر محمد{{صل}} کشته شده است، شما به [[دین]] اول خود ملحق شوید. پس [[انس بن نضر]] عموی [[انس بن مالک]] گفت: ای مردم اگر محمد کشته شده خدای محمد که کشته نشده است و [[زندگی]] بعد از [[رسول خدا]] را برای چه می‌خواهید، پس به همان خاطر که رسول خدا{{صل}} جنگ می‌کرد جنگ کنید و بمیرید بر آنچه که رسول خدا{{صل}} برای آن مرد<ref>ترجمه بیان السعادة، ج۳، ص۴۰۹.</ref>.
پیامبر{{صل}} رزم نسیبه را [[مشاهده]] کرد که [[مشک]] آب را بر زمین گذاشت و [[شمشیر]] به دست گرفته با ابن قمیئه که به شانه [[پیامبر اکرم]] ضربت زد، درگیر شد و ضرباتی بر او زد و در پیکاری نابرابر با دشمنش که دو [[زره]] بر تن داشت، جنگید و سرانجام مجروح شد و [[قاتل]] فرزندش را با شمشیر کشت. پیامبر{{صل}} این [[زن]] را می‌ستاید و می‌فرماید: {{متن حدیث|لَمَقَامُ نَسِيْبَةَ أَفْضَلُ مِنْ مَقَامِ فُلَانٍ وَ فُلَانٍ}} جایگاه نسیبه امروز [[افضل]] است از [[ابابکر]] و عمر<ref>سیره ابن هشام، ج۲، ص۷۴؛ ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۱۵، ص۲۴۰.</ref>.
[[مرحوم مجلسی]] و دیگران می‌گویند که کلمه فلان کنایه از [[خلیفه اول]] و دوم است<ref>بحارالانوار، ج۶، ص۴۹۶.</ref>.
افرادی که در [[جنگ احد]] [[پیامبر]]{{صل}} را رها کرده و فرار کردند، کاش [[ام عماره]] «نسیبه» را الگوی خود قرار می‌دادند. گرچه بعضی از طرفداران این دو برای تبرئه آنها به [[دروغ]] نقل کرده‌اند که آنها [[پایداری]] کرده و ماندند، اما [[تعجب]] اینجاست که اگر خلیفه اول و دوم در کنار پیامبر{{صل}} در بحبوحه [[کارزار]] سخت [[احد]] باقی مانده‌اند، چطور شد که کوچک‌ترین زخمی به آنها نرسید و هیچ تیر و نیزه‌ای به کار نبردند و هیچ کس را به [[قتل]] نرساندند؟ و چگونه می‌شود چندین زخم و ضربه به صورت و شانه و [[بدن پیامبر]]{{صل}} برسد و با این که معمولاً در [[جنگ‌ها]] [[زن‌ها]] مورد ترحم جنگجویان قرار می‌گیرند، نسیبه [[دوازده]] زخم کاری بر بدنش برسد و یا [[علی بن ابیطالب]] نود زخم برمی‌دارد، اما آن دو نفر خراشی هم برنداشتند. البته دلیلش برای ما روشن است که آنها صحنه [[جنگ]] را ترک کردند.
بی‌مناسبت نیست ذکر این نکته که [[ابابکر]] و عمر از ابتدای [[هجرت پیامبر]]{{صل}} به [[مدینه]] نه تنها حضور دلگرم کننده‌ای برای پیامبر{{صل}} و [[مسلمانان]] نداشتند، بلکه به عناوین مختلف، ساز [[مخالفت]] و [[القاء]] دلسردی و [[کارشکنی]] را می‌نواختند. در موضوع [[جنگ بدر]] هم القاء دلسردی را شاهدیم.
[[ابن سعد]] در [[طبقات الکبری (کتاب)|طبقات الکبری]] در موضوع جنگ بدر آورده است که وقتی [[رسول خدا]] ۳۱۳ نفر همراه داشت، با عده ۱۰۰۰ نفری [[قریش]] برخورد کرد، با [[اصحاب]] خود [[مشورت]] نمود، از جمله ابابکر و عمر! فرمود: چه باید کرد؟ ابابکر گفت: یا [[رسول الله]] این همان قریش [[عزیز]] و [[ثروتمند]] و مشرکی است که خود شما آنها را می‌شناسید [[عزت]] و [[ثروت]] و شرکشان کم نشده است، بالعکس ما مردمی هستیم بازاری، [[فقیر]]، جنگ نکرده، جنگ با اینها از عهده ما خارج است. عمر هم با کمال تعرض گفت: یا [[رسول الله]] شما که سر [[جنگ]] با [[قریش]] را داشتید چرا ما را خبر نکردید که به تهیه و [[آمادگی]] کار برخیزیم؟ از این سخنان [[جهان]] در پیش چشم [[پیامبر]]{{صل}} تاریک شد.
[[طبری]] در صفحه ۱۴۰ تاریخش می‌گوید: [[مقداد]] وقتی این حرف زدن‌ها و دگرگونی حال [[رسول خدا]] را دید به [[تدارک]] برخاست و عرض کرد یا رسول الله: ما که مانند [[قوم یهود]] نیستیم که به [[حضرت موسی]] گفتند: {{عربی|اذهب انت و ربک فقاتلا انا هیهنا قاعدون}} تو با خدایت برو و با [[دشمنان]] بجنگید ما همین جا نشسته‌ایم. قسم به آن کسی که تو را به [[رسالت]] فرستاده است، اگر شما تا پایتخت [[حبشه]] بروید ما با شما هستیم و در رکاب شما [[شمشیر]] می‌زنیم. از این کلمه چهره [[مبارک]] [[پیغمبر]] [[خدا]] مانند گل شکفت و در [[حق]] مقداد [[دعای خیر]] فرمود.
چند نفر از [[مشرکین]] آمدند نزد پیامبر{{صل}} و گفتند: ای محمد ما [[همسایگان]] و [[هم‌پیمانان]] تو هستیم. تنی چند از بردگان ما به تو پیوسته‌اند که نه به خاطر [[دین]] و نه به عنوان [[آموختن]] [[احکام]] بوده است، بلکه از [[املاک]] و کار ما دست کشیده و گریخته‌اند، از این رو آمده‌ایم آنها را به ما تحویل دهی تا باز گردانیم. پیغمبر مطلوب ایشان را [[اجابت]] نکرد، مبادا آنها را از دینشان برگردانند. با این [[وصف]] نخواست شخصاً دست رد به سینه آنها بزند، از این رو خطاب به [[ابوبکر]] فرمود: ای ابوبکر تو چه می‌گویی؟ پیغمبر [[انتظار]] داشت ابوبکر درخواست آنها را رد کند ولی ابوبکر گفت: با رسول الله آنها راست می‌گویند. پیغمبر برآشفت! چون پاسخ [[ابابکر]] موافق خواست خدا و پیامبر{{صل}} نبود. سپس از عمر که انتظار داشت او مطلوب ایشان را مردود بداند سوال فرمود: ای عمر نظر تو چیست؟ عمر گفت: یا رسول الله آنها راست می‌گویند! اینان همسایگان و هم‌پیمانان شما هستند، از شنیدن این سخن رنگ [[پیامبر]]{{صل}} دگرگون شد<ref>این حدیت را احمد حنبل در جزء اول مسند خود ص۱۵۵ از حدیث علی نقل کرده. نسائی نیز در ص۱۱ الخصائص العددیه آن را نقل کرده است. اکنون بقیه حدیث را از خصائص نسائی بخوانیم: در اینجا پیامبر{{صل}} فرمود: ای گروه قریش به خدا قسم خدا یک نفر از شما را بر شما برانگیخته می‌کند که به خاطر پیشبرد دین او با شما پیکار کند. ابوبکر گفت: یا رسول الله آن کس من هستم؟ فرمود: نه! عمر گفت: یا رسول الله من هستم؟ فرمود: نه! او کسی است که وصله به کفش می‌زند. در آن موقع پیغمبر کفسش را به علی{{ع}} داده بود و آن حضرت مشغول وصله زدن آن بود. اجتهاد در برابر نص، ص۱۶۴.</ref>.<ref>[[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت پیامبر (کتاب)|مظلومیت پیامبر]] ص ۱۷۱.</ref>.


== جستارهای وابسته ==
== جستارهای وابسته ==

نسخهٔ ‏۱۲ دسامبر ۲۰۲۱، ساعت ۱۳:۳۶

اين مدخل از زیرشاخه‌های بحث نفاق است. "نفاق" از چند منظر متفاوت، بررسی می‌شود:

مظلومیت پیامبر خاتم در برخورد با منافین

مظلومیت پیامبر(ص) در تخریب منافقین

در عملیات فاتحانه بدر، غنائمی نصیب سپاه اسلام شد ولی از آنجا که منافقین بر اساس کفر قلبی و بی‌اعتقادی به معتقدات مؤمنین از اشاعه هیچ تهمتی فروگذار نبودند نسبت به یک پیش آمد ناچیز به ساحت مقدس پیامبر اکرم تهمت می‌زدند. مسئله این بود که در جنگ بدر حوله سرخی از بین غنائم ناپدید شد و منافقین با تصور خام خود شایع کردند که پیامبر(ص) مرتکب چنین خیانتی شده و قطیفه را برده است، اتفاقاً حوله پیدا شد و خداوند رسول خویش را از خیانت میری دانست و لذا آیه نازل شد: ﴿وَمَا كَانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَغُلَّ وَمَنْ يَغْلُلْ يَأْتِ بِمَا غَلَّ يَوْمَ الْقِيَامَةِ ثُمَّ تُوَفَّى كُلُّ نَفْسٍ مَا كَسَبَتْ وَهُمْ لَا يُظْلَمُونَ[۱].

در صدر اسلام شمار قابل توجهی از مسلمانان منافق بودند، در جنگ احد بیش از ۳۰۰ نفر منافق از نیمه راه برگشتند و رزمندگان را هم از رفتن به جنگ باز می‌داشتند. آنان از هیچ کارشکنی در برابر پیامبر و مسلمین دریغ نداشتند. حتی تهمت ناموسی به پیامبر زدند (جریان افک) اما پس از رحلت پیامبر و خانه‌نشین شدن علی(ع) یکباره اوضاع آرام شد با اینکه نه منافقان همه مرده‌اند و نه اینکه همه توبه کردند. علت مطلب چه بود؟ آنان با زمامداران زمان ساختند و به کام دل خود رسیدند.[۲].

مظلومیت پیامبر(ص) در حضور منافقین در حاشیه جنگ احد

در مسیر حرکت پیامبر اکرم از مدینه به طرف احد، چون شب فرا رسید، رسول خدا چند دسته را مأمور کرد که نگهبانی دهند و فرماندهی آنان را به محمد بن مسلمه واگذار کرد. در ضمن، ذکوان بن قیس را به فرماندهی گارد محافظ گمارد. با طلوع صبح، سربازان از خواب برخاستند و آماده حرکت شدند. آنها پس از اقامه نماز صبح به امامت رسول اکرم(ص) حرکت کردند تا اینکه به باغی میان مدینه و احد به نام الشوط رسیدند. در آنجا بود که همهمه‌ای در سپاه شنیده شد و رسول اکرم(ص) فرمان ایستادن سپاه را صادر کرد تا ببیند جریان از چه قرار است و ناگهان دریافت که عبدالله بن ابی با سیصد نفر از لشکر جدا شده است و حاضر به ادامه حرکت نیست و پیوسته می‌گوید: از کودکان فرمان می‌برد و نظر مرا نادیده می‌گیرد. ما چرا خود را به کشتن دهیم؟ عبدالله بن عمرو نزد وی رفت و سعی کرد او را از چنین کاری باز دارد و به او متذکر شد که اتحاد مردم را نشکند و مردم و پیامبرشان را در رویارویی دشمن خوار نکند. اما عبدالله بن ابی زیر بار نرفت و در نهایت گفت: اگر جنگیدن می‌دانستیم حتماً همراهتان می‌آمدیم. بدین ترتیب، عبدالله بن ابی به مدینه بازگشت و مسلمانان را در بحرانی‌ترین وضع تنها گذاشت.

اما این عمل زشت او در این حد متوقف نماند، بلکه با خروج او و نزدیک به یک سوم از سپاه اسلام، همهمه و آشفتگی در میان لشکریان آشکار شد و نزدیک بود بنی‌حارثه از خزرج و بنی‌سلمه از قبیله اوس نیز از لشکر جدا شوند و به مدینه باز گردند و به عبدالله بن ابی ملحق شوند، لکن خداوند از تفرق آنها ممانعت فرمود و آنان پس از کشمکشی کوتاه به صفوف برادران خود بازگشتند[۳].

در بحث فراریان از جبهه احد اشاره شد که بعضی عرصه سخت جنگ را رها کردند و فرار را بر قرار ترجیح دادند و در حالی که پیامبر(ص) و علی(ع) و شجاعانی مثل ابودجانه و شیرزنی مثل نسیبه، سخت با کفار قریش درگیر بودند، یک عده عافیت‌طلب، به دور از رنج‌های جنگ، در فکر مذاکره با ابوسفیان افتادند، که بزرگ مشرک تاریخ آنها را عفو کند و بپذیرد. درباره شأن نزول آیه ﴿وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ...[۴] وقتی در جنگ احد در بین مردم شایع شد که محمد(ص) کشته شده است، منافقان گفتند: کاش برای ما نماینده‌ای بود که به سوی عبدالله بن ابی می‌فرستادیم و از ابوسفیان برای ما امان می‌گرفت. بعضی از آنها نشستند و سلاح بر زمین نهادند، منافقان گفتند: اگر محمد(ص) کشته شده است، شما به دین اول خود ملحق شوید. پس انس بن نضر عموی انس بن مالک گفت: ای مردم اگر محمد کشته شده خدای محمد که کشته نشده است و زندگی بعد از رسول خدا را برای چه می‌خواهید، پس به همان خاطر که رسول خدا(ص) جنگ می‌کرد جنگ کنید و بمیرید بر آنچه که رسول خدا(ص) برای آن مرد[۵].

پیامبر(ص) رزم نسیبه را مشاهده کرد که مشک آب را بر زمین گذاشت و شمشیر به دست گرفته با ابن قمیئه که به شانه پیامبر اکرم ضربت زد، درگیر شد و ضرباتی بر او زد و در پیکاری نابرابر با دشمنش که دو زره بر تن داشت، جنگید و سرانجام مجروح شد و قاتل فرزندش را با شمشیر کشت. پیامبر(ص) این زن را می‌ستاید و می‌فرماید: «لَمَقَامُ نَسِيْبَةَ أَفْضَلُ مِنْ مَقَامِ فُلَانٍ وَ فُلَانٍ» جایگاه نسیبه امروز افضل است از ابابکر و عمر[۶].

مرحوم مجلسی و دیگران می‌گویند که کلمه فلان کنایه از خلیفه اول و دوم است[۷]. افرادی که در جنگ احد پیامبر(ص) را رها کرده و فرار کردند، کاش ام عماره «نسیبه» را الگوی خود قرار می‌دادند. گرچه بعضی از طرفداران این دو برای تبرئه آنها به دروغ نقل کرده‌اند که آنها پایداری کرده و ماندند، اما تعجب اینجاست که اگر خلیفه اول و دوم در کنار پیامبر(ص) در بحبوحه کارزار سخت احد باقی مانده‌اند، چطور شد که کوچک‌ترین زخمی به آنها نرسید و هیچ تیر و نیزه‌ای به کار نبردند و هیچ کس را به قتل نرساندند؟ و چگونه می‌شود چندین زخم و ضربه به صورت و شانه و بدن پیامبر(ص) برسد و با این که معمولاً در جنگ‌ها زن‌ها مورد ترحم جنگجویان قرار می‌گیرند، نسیبه دوازده زخم کاری بر بدنش برسد و یا علی بن ابیطالب نود زخم برمی‌دارد، اما آن دو نفر خراشی هم برنداشتند. البته دلیلش برای ما روشن است که آنها صحنه جنگ را ترک کردند.

بی‌مناسبت نیست ذکر این نکته که ابابکر و عمر از ابتدای هجرت پیامبر(ص) به مدینه نه تنها حضور دلگرم کننده‌ای برای پیامبر(ص) و مسلمانان نداشتند، بلکه به عناوین مختلف، ساز مخالفت و القاء دلسردی و کارشکنی را می‌نواختند. در موضوع جنگ بدر هم القاء دلسردی را شاهدیم.

ابن سعد در طبقات الکبری در موضوع جنگ بدر آورده است که وقتی رسول خدا ۳۱۳ نفر همراه داشت، با عده ۱۰۰۰ نفری قریش برخورد کرد، با اصحاب خود مشورت نمود، از جمله ابابکر و عمر! فرمود: چه باید کرد؟ ابابکر گفت: یا رسول الله این همان قریش عزیز و ثروتمند و مشرکی است که خود شما آنها را می‌شناسید عزت و ثروت و شرکشان کم نشده است، بالعکس ما مردمی هستیم بازاری، فقیر، جنگ نکرده، جنگ با اینها از عهده ما خارج است. عمر هم با کمال تعرض گفت: یا رسول الله شما که سر جنگ با قریش را داشتید چرا ما را خبر نکردید که به تهیه و آمادگی کار برخیزیم؟ از این سخنان جهان در پیش چشم پیامبر(ص) تاریک شد.

طبری در صفحه ۱۴۰ تاریخش می‌گوید: مقداد وقتی این حرف زدن‌ها و دگرگونی حال رسول خدا را دید به تدارک برخاست و عرض کرد یا رسول الله: ما که مانند قوم یهود نیستیم که به حضرت موسی گفتند: اذهب انت و ربک فقاتلا انا هیهنا قاعدون تو با خدایت برو و با دشمنان بجنگید ما همین جا نشسته‌ایم. قسم به آن کسی که تو را به رسالت فرستاده است، اگر شما تا پایتخت حبشه بروید ما با شما هستیم و در رکاب شما شمشیر می‌زنیم. از این کلمه چهره مبارک پیغمبر خدا مانند گل شکفت و در حق مقداد دعای خیر فرمود.

چند نفر از مشرکین آمدند نزد پیامبر(ص) و گفتند: ای محمد ما همسایگان و هم‌پیمانان تو هستیم. تنی چند از بردگان ما به تو پیوسته‌اند که نه به خاطر دین و نه به عنوان آموختن احکام بوده است، بلکه از املاک و کار ما دست کشیده و گریخته‌اند، از این رو آمده‌ایم آنها را به ما تحویل دهی تا باز گردانیم. پیغمبر مطلوب ایشان را اجابت نکرد، مبادا آنها را از دینشان برگردانند. با این وصف نخواست شخصاً دست رد به سینه آنها بزند، از این رو خطاب به ابوبکر فرمود: ای ابوبکر تو چه می‌گویی؟ پیغمبر انتظار داشت ابوبکر درخواست آنها را رد کند ولی ابوبکر گفت: با رسول الله آنها راست می‌گویند. پیغمبر برآشفت! چون پاسخ ابابکر موافق خواست خدا و پیامبر(ص) نبود. سپس از عمر که انتظار داشت او مطلوب ایشان را مردود بداند سوال فرمود: ای عمر نظر تو چیست؟ عمر گفت: یا رسول الله آنها راست می‌گویند! اینان همسایگان و هم‌پیمانان شما هستند، از شنیدن این سخن رنگ پیامبر(ص) دگرگون شد[۸].[۹].

جستارهای وابسته

منابع

پانویس

  1. «هیچ پیامبری را نسزد که خیانت ورزد؛ و هر کس خیانت کند در رستخیز آنچه را خیانت ورزیده است، (با خود) خواهد آورد؛ آنگاه به هر کس (پاداش) هر چه کرده است تمام داده خواهد شد و بر آنان ستم نخواهد رفت» سوره آل عمران، آیه ۱۶۱.
  2. راجی، علی، مظلومیت پیامبر ص ۱۵۲.
  3. سمیح عاطف، زندگانی پیامبر در قرآن، ج۵، ص۱۷۹.
  4. «و محمد جز فرستاده‌ای نیست که پیش از او (نیز) فرستادگانی (بوده و) گذشته‌اند» سوره آل عمران، آیه ۱۴۴.
  5. ترجمه بیان السعادة، ج۳، ص۴۰۹.
  6. سیره ابن هشام، ج۲، ص۷۴؛ ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۱۵، ص۲۴۰.
  7. بحارالانوار، ج۶، ص۴۹۶.
  8. این حدیت را احمد حنبل در جزء اول مسند خود ص۱۵۵ از حدیث علی نقل کرده. نسائی نیز در ص۱۱ الخصائص العددیه آن را نقل کرده است. اکنون بقیه حدیث را از خصائص نسائی بخوانیم: در اینجا پیامبر(ص) فرمود: ای گروه قریش به خدا قسم خدا یک نفر از شما را بر شما برانگیخته می‌کند که به خاطر پیشبرد دین او با شما پیکار کند. ابوبکر گفت: یا رسول الله آن کس من هستم؟ فرمود: نه! عمر گفت: یا رسول الله من هستم؟ فرمود: نه! او کسی است که وصله به کفش می‌زند. در آن موقع پیغمبر کفسش را به علی(ع) داده بود و آن حضرت مشغول وصله زدن آن بود. اجتهاد در برابر نص، ص۱۶۴.
  9. راجی، علی، مظلومیت پیامبر ص ۱۷۱.