نسخهای که میبینید، نسخهٔ فعلی این صفحه است که توسط Ali(بحث | مشارکتها) در تاریخ ۴ نوامبر ۲۰۲۳، ساعت ۱۰:۳۱ ویرایش شده است. آدرس فعلی این صفحه، پیوند دائمی این نسخه را نشان میدهد.
نسخهٔ ویرایششده در تاریخ ۴ نوامبر ۲۰۲۳، ساعت ۱۰:۳۱ توسط Ali(بحث | مشارکتها)
امام علی (ع) در یادکرد از پیامبر (ص) میفرماید: دنیا را کوچک و حقیر شمُرد و آن را به چیزی نگرفت و خوارش کرد و دانست که خداوند، آن را از سر خیرگُزینی، از او بر کنار داشته و از سر کوچکشماری، برای غیر او گسترانده است. پس با دل از دنیا روی گرداند و یاد آن را از جان خود پاک کرد و دوست میداشت که زیوردنیا را از دیدگانش پنهان بدارند تا از آن، جامهای بر نگیرد و به ماندن در آن، دل نبندد. عذری در رساندن پیام پروردگارش باقی ننهاد و از سر خیرخواهی برای امّت، به هشدار دادن پرداخت و فراخوانی به سوی بهشت را بشارت داد و با ترساندن از دوزخ، از آن بر حذر داشت[۳].
امام علی (ع) میفرماید: از جمله دلیلهایی که تو را به پستیدنیا رهنمون میکند، آن است که خداوندِ جلیل ستوده، بساط آن را به نگاه عنایت و خیرگزینی، از اولیا و دوستانش جمع کرد و دور داشت و از سر آزمون و سنجش، برای دشمنانش گستراند. محمّد، پیامبرش، را با بر کنار داشتن از آن، گرامی داشت، آن هنگام که از شدّت گرسنگی بر شکمش سنگ یا کمربند بست[۴].
امام صادق (ع) میفرماید: چیزی از دنیا خوشایند پیامبر خدا (ص) نشد، جز آن که در آن، گرسنه و بیمناک باشد[۷].
امام صادق (ع) میفرماید: پیامبر خدا (ص) بر لاشه بزغاله گوشبریدهای گذشت که در خرابهای افتاده بود. به یارانش فرمود: "این، به چند میارزد؟" گفتند: شاید اگر زنده بود، به درهمی هم نمیارزید! پیامبر فرمود: "سوگند به آن که جانم در دست اوست، دنیا در نزد خداوند، بیارزشتر از این بزغاله در نزد صاحب آن است"[۸].
به نقل از عایشه: پیامبر (ص) از جنگی باز گشت. من بر درِ اتاقم، عبایی آویخته بودم و تیرک سقف را نیز با پارچهای ارمنی[۹] پوشانده بودم. پیامبر (ص) وارد اتاق شد و هنگامی که آن را دید، به من فرمود: "ای عایشه! مرا با دنیا چه کار!؟" [۱۰].
به نقل از عایشه: پردهای داشتیم که در آن، تصویر پرندهای بود و هر گاه کسی وارد اتاق میشد، اول با آن رو به رو میشد. پیامبر خدا (ص) به من فرمود: "این پرده را عوض کن؛ زیرا هرگاه وارد میشوم و آن را میبینم، به یاد دنیا میافتم"[۱۱].
به نقل از عایشه: پیامبر (ص) از چیزی خوشش نیامد و چیزی از دنیا خوشایند او نشد، مگر آنکه در آن چیز، تقوایی در کار بود[۱۲].
پیامبر خدا (ص) میفرماید: اگر مانند کوه احد، طلا داشته باشم، خوشحال نمیشوم که سه روز بر من بگذرد و چیزی از آن نزد من باقی مانده باشد، مگر چیزی که برای [دادن] بدهی فراهمش میکنم[۱۳].
به نقل از عایشه: طلایی به پیامبر خدا (ص) رسید. هفت تا نُه بار از خواب برخاست و صبح نشده، آن را قسمت کرد و سپس فرمود: "محمّد چه به خدایش داشت، اگر میمُرد و این طلا نزدش بود؟!"[۱۴].
به نقل از سفینه ابو عبدالرحمان: مردی، علی بن ابی طالب (ع) را مهمان کرد و غذایی برایش آماده ساخت. فاطمه (ع) گفت: کاش پیامبر را نیز دعوت میکردیم تا با ما غذا بخورد! پیامبر (ص) را دعوت کردند و ایشان آمد. دستش را بر چارچوب در که نهاد، پارچه نازک نقش و نگارداری را دید و باز گشت. فاطمه (ع) به علی (ع) گفت: خود را به او برسان و بپرس: چه چیزی شما را باز گرداند، ای پیامبر خدا؟ پیامبر (ص) فرمود: "بر من روا نیست که به درون خانهای نقش و نگار دار بروم"[۱۶].
به نقل از ابو هُرَیره و ثوبان: پیامبر (ص) مسافرت خود را با دیدن فاطمه (س) تا آغاز میکرد و با دیدن او به پایان میبرد. یک بار، فاطمه (س) برای آمدن پدر و همسرش، پردهای از کسای خیبری آویخت. چون پیامبر (ص) آن را دید، از آن روی برتافت و خشم در چهره او پدیدار شد تا این که کنار منبر نشست. فاطمه (س) گردنبند و دو گوشواره و دستبندهای خود و آن پرده را کَند و آنها را نزد پدرش فرستاد و گفت: اینها را در راه خدامصرف کن. چون پیک به نزد پیامبر خدا (ص) آمد، ایشان سه بار فرمود: "پدرش فدای او باد! خاندانمحمّد، کجا و دنیا کجا! آنها برای آخرت آفریده شدهاند و دنیا برای دیگران آفریده شده است"[۱۷].
امام علی (ع) میفرماید: بستر پیامبر خدا (ص) - که درودخدا بر او باد - یک عبا بود و بالش او، پوستی پُر شده از الیاف درخت خرما. یک شب، آن را برای پیامبر (ص) دو لایه کردند. صبح که شد، فرمود: "این بستر، دیشب مرا از نماز، باز داشت". آنگاه، دستور داد که یک لایه شود[۱۸].
امام باقر (ع) میفرماید: زندگیپیامبر خدا (ص) را به یاد آور، که قوت ایشان، تنها نان جو بود و شیرینی او فقط خرما و هیزمش نیز شاخ درخت خرمای خشکیده بود، آن هم اگر مییافت[۱۹].
پیامبر خدا (ص) پیش از آن که مبعوث شود، بیست خصلت از خصلتهای پیامبران را دارا بود که اگر فردی یکی از آنها را داشته باشد، نشانه عظمت اوست، چه رسد به کسی که همه آنها را دارا باشد. ایشان، پیامبری... بیرغبت به دنیا... و قانع... بود[۲۱].
امام باقر (ع) میفرماید: پیامبر خدا (ص) نه دیناری به ارث گذاشت و نه درهمی و نه بندهای و نه کنیزی و نه گوسفندی و نه شتری. زمانی که در گذشت، زره او در گروی یکی از یهودیانمدینه بود که در قبال قرض کردن بیست من جو برای خرجی خانوادهاش، آن را نزد وی به گرو گذاشته بود[۲۲].
به نقل از ابن عبّاس: پیامبر (ص) قبض روح شد، در حالی که زرهاش در گروی مردی یهودی بود که در قبال سی من جو برای روزیِ خانوادهاش نزد وی گرو نهاده بود[۲۳].
به نقل از ابوبکر: با پیامبر (ص) بودم که دیدم چیزی را از خود میرانَد، درحالی که کسی را با ایشان ندیدم. گفتم: ای پیامبر خدا! چه چیزی را از خود میرانی؟ فرمود: "این دنیا برایم مجسّم شد و من به او گفتم: از من دور شو. دوباره آمد و گفت: اگر تو از من گریختی، کسانی که پس از تو میآیند، از چنگ من نخواهند گریخت!" [۲۶].
پیامبر خدا (ص) میفرماید: دنیا برایم گردن کشید و من گفتم: از من دور شو! گفت: هان! اگر تو به من ملحق نمیشوی، کسانی که پس از تو میآیند، خود را به من میرسانند[۲۷][۲۸].
پیامبر خدا (ص) میفرماید: جبرئیل (ع) خزائندنیا را بار کرده، بر یک شتر خاکستری برایم آورد و به من گفت: ای محمّد! این، خزائنزمین است و از بهرهات در پیشگاه پروردگارت، چیزی کاسته نمیشود. به او گفتم: دوست من، جبرئیل! من نیازی به آن ندارم. هرگاه سیر شدم، پروردگارم را سپاس میگویم و هرگاه گرسنه شدم، از او درخواست میکنم[۲۹].
پیامبر خدا (ص) میفرماید: وادی مکّه با همه سنگریزههایش به صورت طلا بر من عرضه شد. گفتم: "ای خداوند! نه؛ بلکه روزی، سیر و روزی، گرسنه باشم. هنگامی که سیر شدم، تو را میستایم و سپاس میگزارم، و هنگامی که گرسنه شدم، تو را میخوانم و به یاد میآورم"[۳۰].
امام صادق (ع) میفرماید: روزی پیامبر (ص) در حالی که غمگین بود، بیرون آمد. فرشتهای با کلیدهای خزانههای زمین، نزد ایشان آمد و گفت: ای محمّد! اینها کلیدهای خزانههای زمین است. پروردگارت به تو میگوید: خزانهها را باز کن و از آنها هر اندازه که میخواهی، بردار، بیآن که از آنچه از مقام و پاداش نزد من داری، چیزی کم شود. پیامبر خدا (ص) فرمود: "دنیا، سرای کسی است که سرایی ندارد و کسی برای آن گِرد میآورد که خِرد ندارد". فرشته گفت: سوگند به آن که تو را به حق به پیامبری برانگیخت، هنگامی که در آسمان چهارم، کلیدها به من داده شد، از فرشتهای نیز شنیدم که همین سخن را میگفت[۳۱].
به نقل از ابن عبّاس: پیامبر خدا (ص) نشسته بود که فرشتهای همراه جبرئیل فرود آمد. جبرئیل گفت: این، فرشتهای است که تا کنون فرود نیامده بود؛ امّا از خدایش اجازه گرفت و برای زیارت تو [از آسمان] فرود آمده است. لختی نگذشت که فرشته آمد و گفت: سلام بر تو، ای پیامبر خدا! پیامبر خدا (ص) پاسخ داد: "و سلام بر تو!". فرشته گفت: خداوند متعال، به تو خبر میدهد که خزائن همه چیز را به تو میدهد و کلیدهای همه چیز را - که به کسی پیش از تو نداده است و به کسی هم پس از تو نمیدهد. به تو میبخشد، بی آن که از چیزی که برایت از پاداش اخروی اندوخته است، بکاهد، یا آن که هر دو را روز قیامت برایت فراهم آورد؟ پیامبر (ص) فرمود: "آنها را روز قیامت برایم فراهم آورد"[۳۲].
امام صادق (ع) میفرماید: مردی بر پیامبر (ص) وارد شد، درحالی که ایشان بر بوریایی آرمیده بود و بالشی از پوست درخت خرما زیرِ سر داشت و آن بوریا و بالش، بر بدن و گونه پیامبر (ص) رد انداخته بود. مرد، شروع به دست کشیدن بر بوریا کرد و میگفت: کسرا و قیصر به این چیزها رضایت ندارند و بر بستر حریر و دیبا میخوابند و تو بر چنین بوریایی میخوابی؟! پیامبر خدا (ص) فرمود: "سوگند به خدا که من از آنها بهترم. به خداسوگند که من، از آنان گرامیترم. مرا چه به دنیا!؟ حکایت دنیا، حکایت مردی سواره است که بر درختی سایهدار میگذرد و در سایه آن، فرود میآید و چون سایهاش میرود، او میکوچد و میرود و درخت را وا مینهد"[۳۳].
به نقل از ابن عبّاس: عمر بر پیامبر خدا (ص) وارد شد. دید پیامبر (ص) بر بوریایی خفته و آن، بر پهلوی ایشان رد انداخته است. گفت: ای پیامبر خدا! کاش فرش نرمتری بر میگرفتید! پیامبر (ص) فرمود: "مرا با دنیا چه کار!؟ و دنیا را با من، چه کار!؟ سوگند به آن که جانم در دست اوست، حکایت من و دنیا، حکایت مسافری است که در یک روز تابستانی، ساعتی از روز را در سایه درختی فرود میآید و سپس میرود و آن را وا مینهد"[۳۴].
به نقل از عمر: خدمتپیامبر خدا (ص) رسیدم و ایشان، روی حصیری نشسته بود. من هم نشستم. دیدم جز یک اِزار که روی خود انداخته، چیز دیگری به تن ندارد و حصیر بر پهلویش رد انداخته است. چشم گرداندم. مشتی جو به اندازه یک صاع و مقداری برگ درخت سَلَم برای دبّاغی کردن پوست در گوشهای از اتاق، و یک پوستِ دبّاغی نشده، آویزان بود. اشک از چشمانم سرازیر شد. پیامبر خدا (ص) فرمود: "چرا گریه میکنی، پسر خطّاب؟". گفتم: ای پیامبر خدا! چرا گریه نکنم، وقتی میبینم که این حصیر بر پهلوی شما رد انداخته و این هم خزانه شماست، درحالی که کسرا و قیصر در باغهای پر از میوه و جویبار زندگی میکنند و شما که پیامبر و برگزیده خدا هستی، وضع خزانهتان این است؟ فرمود: "ای پسر خطّاب! آیا نمیپسندی که آخرت، از آنِ ما باشد و دنیا از آنّ ایشان؟"[۳۵].
به نقل از عمر: از پیامبر خدا (ص) اجازه ورود خواستم و در اتاقی بر او وارد شدم. او روی بوریایی از برگ درخت خرما دراز کشیده و قسمتی از بدنش روی خاک بود. زیر سرش بالشی پُر شده از الیاف خرما قرار داشت و بالای سرش، پوستی خیسانده شده در مایع دبّاغی - که بوی بدی از آن به مشام میرسید - آویزان بود و در گوشه اتاق، مقداری برگ درخت سَلَم قرار داشت. به پیامبر (ص) سلام کردم و نشستم و گفتم: شما پیامبر و برگزیده خدا هستی؛ ولی کسرا و قیصر بر تختهای طلا و فرشهای دیبا و حریر مینشینند!؟ فرمود: "ای عمر! آنان، کسانی هستند که نعمتهای زودگذر در همین دنیا به آنها داده شده و ما گروهی هستیم که نعمتهایمان در آخرت به ما داده میشود"[۳۶].
نقل از زید بن ثابت: پیامبر خدا (ص) بر بوریایی خوابید و بوریا بر پهلوی ایشان رَد انداخت. عایشه گفت: ای پیامبر خدا! کسرا و قیصر، از سلطنتی بزرگ برخوردارند و تو که پیامبر خدایی، هیچ نداری، بر بوریا میخوابی و جامه کم بها میپوشی! پیامبر خدا (ص) به او فرمود: "ای عایشه! اگر بخواهم که کوهها برایم طلا شوند، چنین میشوند. جبرئیل (ع) کلیدهای خزانههای دنیا را برایم آورد؛ ولی من آنها را نخواستم. بوریا را بالا بزن!". چون عایشه بوریا را برداشت، زیر هر گوشهای از آن، قطعهای از طلا بود که یک مرد نمیتوانست آن را بردارد. سپس پیامبر فرمود: "ای عایشه! به اینها بنگر. دنیا در نزد خداوند، حتّی به اندازه بال پشهای ارزش ندارد". در این هنگام، قطعههای طلا در زمین فرو رفتند و ناپدید شدند[۳۷].
به نقل از عایشه: برای پیامبر خدا (ص) دو تشک درست کردم که با الیاف خرما و کاه خوش بوی مکّه پر شده بود. به من فرمود: "ای عایشه! مرا با دنیا چه کارا مثال من و دنیا، مانند مردی است که زیر سایه درختی فرود میآید و چون سایه میرود، او هم کوچ میکند و هیچگاه به آن باز نمیگردد"[۳۸].
به نقل از مسروق، از عایشه: زنی از انصار بر من وارد شد و دید که بستر پیامبر (ص)، عبایی دولا شده است. رفت و برایم بستری فرستاد که با پشم پر شده [و نرمتر] بود. پیامبر خدا (ص) بر من وارد شد و فرمود: "این چیست، ای عایشه؟". گفتم: ای پیامبر خدا! فلان خانم انصاری بر من وارد شد و بسترت را که دید، رفت و این را برایم فرستاد. پیامبر فرمود: "آن را به او باز گردانید"؛ ولی من آن را باز نگرداندم و خوشم آمد که در اتاقم باشد، تا آنگاه که آن را سه بار به من فرمود. در پایان نیز فرمود: آن را باز گردان، ای عایشه! به خداسوگند، اگر میخواستم، خداوند، همراهم کوههای طلا و نقره روانه میکرد"[۳۹].
ابن خَوَلی، ظرفی از شیر و عسل برای پیامبر (ص) آورد. پیامبر خدا (ص) از خوردن آن امتناع ورزید و فرمود: "دو نوشیدنی، در یک وعده و دو ظرف، در یک ظرف!؟" پیامبر (ص) آن را نخورد و فرمود: "من خوردن این را حرام نمیدارم؛ امّا خوش ندارم که فخر بفروشم و فردای قیامت به خاطر چیزهای زیادی دنیا، حسابرسی شوم. من فروتنی را دوست دارم؛ زیرا هر که برای خدافروتنی کند، خداوند، او را رفعت میبخشد"[۴۰].
امام حسین (ع) در بیانحدیثی از امام علی (ع) در پاسخ پرسشهای یکی از رؤسای یهودیان: مرد یهودی به ایشان گفت: ادّعا میکنند که عیسی (ع) زاهد بوده است. علی (ع) به او فرمود: "او (عیسی (ع)) چنین بوده است؛ ولی محمّد، زاهدترینِ پیامبران بوده است. او افزون بر کنیزانی که با آنها هم بستر میشد، سیزده همسر داشت؛ اما هرگز سفرهای پر از غذا برایش گسترده نشد و هیچگاه نان گندم نخورد و از نان جو نیز سه شبِ پی در پی سیر نخورد. پیامبر خدا (ص) در گذشت، درحالی که زرهاش در برابر چهار درهم در گروی مردی یهودی بود، با آن که سرزمینها و شهرها به تصرفش و غنیمتهای بندگان به اختیارش در آمده بودند. طلا و نقرهای بر جای ننهاد و گاه در یک روز، سیصد هزار و چهارصد هزار درهم قسمت میکرد و شب که گدا به نزدش میآمد، میگفت: "سوگند به آن که محمّد را به حق برانگیخت، در خاندانمحمّد، یک من جو یا گندم و یا یک درهم و دینار نمانده است"[۴۱].
به نقل از عقبة بن حارث: نماز عصر را با پیامبر (ص) خواندم. هنگامی که سلام داد، سریع برخاست و بر یکی از همسرانش وارد شد و سپس بیرون آمد و چون تعجّب حاضران را از سرعتش در چهرههایشان دید، فرمود: "در نماز، یادم آمد که مقداری طلای غیر مسکوک نزدم هست. خوش نداشتم که تا پایان روز و در طول شب، پیشم باشد. از این رو به قسمت کردنش فرمان دادم"[۴۲][۴۳].
امام صادق (ع) فرمودند: "هرکس در دنیازهد ورزد، خداوندحکمت را در قلب او پایدار میسازد، و حکمت را بر زبان او جاری میسازد، و زشتیهای دنیا را از دردها و درمانهای آن به او نشان میدهد، و او را به سلامت از دنیا به سوی خانه امن و امان خارج میسازد" [۴۴]؛
امام صادق (ع) فرمودند: "تمامی خیر و خوبی در خانهای نهاده شده، و کلیدش را زهد در دنیا قرار دادهاند". امام صادق (ع) ادامه دادند: پیامبر اکرم (ص) فرمودند: هیچ کس شیرینی ایمان را در قلبش نمیچشد، تا آنکه برایش تفاوتی نکند که چه کسی از دنیا بهرهمند میشود. آنگاه امام صادق (ع) افزودند: شیرینی ایمان بر قلبهای شما حرام شده است، تا آنگاه که زهد نسبت به دنیا را بهدست آورد" [۴۵]؛
امام صادق (ع) فرمودند: "هر قلبی که در آن شک و یا شرک باشد، سقوط میکند. زاهدان، زهد و گریز از دنیا را برای آن خواستهاند که قلبهایشان برای بهدست آوردن و یاد آخرت، فارغ باشد" [۴۷]؛
پیامبر اکرم (ص) فرمودند: "در بهدست آوردن دنیا ضرر رسانیدن به آخرت است، و در بهدست آوردن آخرت، ضرر رسانیدن به دنیا؛ حال به دنیایتان ضرر بزنید که او شایستهتر از آخرت به ضرر دیدن میباشد" [۴۸][۴۹].
↑«به چیزی که دستههایی از کافران را بدان بهرهمند کردهایم چشم مدوز و برای آنان اندوه مخور و برای مؤمنان افتادگی کن!» سوره حجر، آیه ۸۸.
↑ و به آنچه با آن دستههایی از آنان را بهرهمند گرداندهایم چشم مدوز، آراستگی زندگی این جهان را (به آنان دادهایم) تا آنان را در آن بیازماییم و روزی پروردگارت بهتر و پایاتر است؛ سوره طه، آیه:۱۳۱.
↑عن عائشه: اتخذت لرسول اللَّه (ص) فراشين حشوهما ليف وإذخر فقال: يا عائشة! ما لي وللدنيا؟ أنا والدنيا بمنزلة رجل نزل تحت شجرة فی ظلها، حتى إذا فاء الفيء ارتحل فلم يرجع إليها أبدا؛ سبل الهدی و الرشاد، ج۷، ص۸۰ نقلاً عن ابن حبّان؛ إمتاع الأسماع، ج۲، ص۲۸۸.
↑عن مسروق عن عائشه: دخلت على امرأة من الانصار فرأت فراش رسول الله (ص) عباءة مثنية فانطلقت فبعثت إلي بفراش حشوة صوف فدخل علي رسول الله (ص) فقال ما هذا يا عائشة قالت قلت يا رسول الله فلانة الانصارية دخلت علي فرأت فراشك فذهبت فبعثت الي بهذا. فقال رديه قالت فلم أرده وأعجبني أن يكون في بيتي حتى قال ذاك لي ثلاث مرات قالت فقال رديه يا عائشة فوالله لو شئت لاجرى الله معي جبال الذهب والفضة؛ تاریخ بغداد، ج۱۱، ص۱۰۲، الرقم۵۷۹۸؛ الطبقات الکبری، ج۱، ص ۴۶۵؛ تاریخ دمشق، ج۴، ص۱۰۵، ح۹۳۳؛ کنز العمّال، ج۷، ص۱۸۸، ح ۱۸۶۱۲.