مالک بن عوف نصری

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

نسخه‌ای که می‌بینید نسخه‌ای قدیمی از صفحه‌است که توسط Msadeq (بحث | مشارکت‌ها) در تاریخ ‏۱۱ مارس ۲۰۲۱، ساعت ۰۹:۴۰ ویرایش شده است. این نسخه ممکن است تفاوت‌های عمده‌ای با نسخهٔ فعلی بدارد.

(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
متن این جستار آزمایشی و غیرنهایی است. برای اطلاع از اهداف و چشم انداز این دانشنامه به صفحه آشنایی با دانشنامه مجازی امامت و ولایت مراجعه کنید.
این مدخل از چند منظر متفاوت، بررسی می‌شود:

مقدمه

او از قبیله هوازن بود که در جنگ حنین فرماندهی لشکر بود و با پیامبر(ص) جنگید و پس از آنکه پیامبر اسلام(ص) پیروز شد، او به طائف فرار کرد، ولی با شنیدن وعده بخشش پیامبر(ص) برگشت و مسلمان شد و رسول خدا(ص) ریاست قبیله‌اش را به او سپرد و صد شتر از غنائم حنین را نیز به وی بخشید[۱].[۲]

مالک بن عوف و جنگ حنین

پس از آنکه رسول خدا(ص) مکه را فتح کرد، برخی از اشراف قبیله هوازن پیش دیگر اشراف آن قبیله رفتند و افراد قبیله ثقیف هم گرد آمده و شورش کردند و گفتند: به خدا سوگند محمد با قومی بر نخورده که بتوانند به خوبی جنگ کنند. اکنون شما هم پیمان شوید و پیش از آنکه او به سوی شما بیاید، شما به سوی او بروید.

پس قبیله هوازن خود را آماده ساخت و مالک بن عوف که جوانی سی ساله بود فرماندهی را بر عهده گرفت. او جامه‌های بلند می‌پوشید و با تکبر راه می‌رفت و مردی بخشنده بود و مردم او را می‌ستودند. او موفق شد که افراد قبیله هوازن را گرد آورد[۳].

همچنین گروه اندکی از طایفه بنی هردل که به صد نفر نیز نمی‌رسیدند، در این جنگ شرکت کردند و خاندان‌های کعب و کلاب در این جنگ حاضر نشدند.

دُرید بن الصمه نیز همراه طایفه بنی جشم به یاری هوازن آمد. او در آن هنگام صد و شصت سال داشت[۴] و پیر مردی سخت فرتوت بود. از او فقط به سبب آشنایی به فنون جنگ استفاده می‌شد، زیرا پیری، سخت آزموده بود. ولی در آن هنگام او نابینا شده بود و بیشتر مردم ثقیف و هوازن از مالک بن عوف نصری اطاعت می‌کردند.

درید چون از شتر پایین آمد، دست خود را بر زمین کشید و از مردم پرسید: در کدام صحرا هستید؟

مردم گفتند: در اوطاس هستیم.

او گفت: "بسیار صحرای خوبی است؛ نه سنگستان است و نه پر خاک و پای اسب‌ها به زمین فرو نمی‌رود". آنگاه پرسید: چرا صدای شتران و گوسفندان و گاوها را همراه گریه بچه‌های خردسال می‌شنوم؟

مردم گفتند: مالک، زنان و فرزندان؟ و اموال مردم را هم همراه آورده است.

درید گفت: "آیا از بنی کلاب کسی همراه شما هست؟"

مردم گفتند: نه.

او گفت: "آیا از بنی کعب کسی همراه شما هست؟"

مردم گفتند: نه. او گفت: "از بنی هلال کسی همراه شما هست؟"

مردم گفتند: نه.

او گفت: اگر در این کار خیری بود، شما از آنان پیشی نمی‌گرفتید و اگر این کار مایه عزت و شرف بود آنها از حضور در آن خودداری نمی‌کردند. اکنون نیز سخن مرا بشنوید و اطاعت کنید؛ ای گروه هوازن، برگردید و همان کاری را کنید که ایشان کرده‌اند". اما آنها نپذیرفتند.

پس درید پرسید: مالک کجاست؟ مردم گفتند: مالک این جاست. درید گفت: "ای مالک، تو می‌خواهی با مردم بزرگواری بجنگی؛ تو سالار قوم خود شده‌ای و امروز روزی است که برای روزهای بعد بسیار مؤثر است. ای مالک، چرا من صدای شتر و گاو و گوسفندها را همراه گریه کودکان می‌شنوم؟" مالک گفت: مردم را همراه اموال و زنان و فرزندان‌شان آورده‌ایم". در ید پرسید: چرا؟ مالک گفت: "زن و فرزند و اموال هر مرد را پشت سرش قرار می‌دهم که از آنها دفاع کند". درید گفت: "مگر کسی که می‌گریزد، چیزی مانع فرارش می‌شود؟ اگر جنگ به نفع شما باشد، جز مردان و شمشیر و نیزه‌شان چیز دیگری مفید نیست و اگر به زبان شما باشد، به سبب مال و خاندان خود رسوا می‌شوید".

مالک از این گفتار خشمگین شد و گفت: "به خدا قسم کاری را که کرده‌ام، تغییر نمی‌دهم. تو پیر شده‌ای و علم تو هم کهنه شده است و پس از تو افرادی روی کار آمده‌اند که از تو به جنگ داناترند"[۵].

پس مالک شمشیر خود را بیرون کشید و آن را بالا گرفت و گفت: "ای گروه هوازن، به خدا قسم یا باید از من اطاعت کنید یا شکم خود را چنان بر شمشیر تکیه خواهم داد که سر آن از پشتم بیرون آید. "مالک نمی‌خواست که درید در آن جنگ نظری بدهد. گروهی از هوازن با یکدیگر گفتگو کردند و پس همگی تسلیم نظر ما مالک شدند[۶].

پیامبر(ص) نیز غروب سه شنبه و در حالی که ده روز از ماه شوال گذشته بود، به حنین رسید. مالک بن عوف سه نفر از قبیله هوازن را برای بررسی سپاه پیامبر(ص) فرستاد و دستور داد که سپاه مسلمانان را خوب بررسی کنند. آن سه نفر در حالی برگشتند که لرزه به اندام‌شان افتاده بود. مالک گفت: "وای بر شما! چه شده؟" آنها گفتند: مردانی سفید چهره را با اسبانی ابلق دیدیم؛ گویا ما با اهل زمین جنگ نداریم بلکه باید با فرشتگان جنگ کنیم؟

مالک گفت: "وای بر شما که چقدر ترسویید!" و از ترس اینکه خبر ایشان شایع شود و موجب هراس سپاه خود شود آنها را پیش خود زندانی کرد و به آنها گفت: "مرد شجاعی را به من نشان دهید". همگی مردی را به او نشان دادند و مالک او را به سوی سپاه مسلمانان فرستاد. او رفت و به همان حالی برگشت که آن سه نفر برگشته بودند. مالک از او پرسید: چه دیدی؟ او گفت و: دروست مردانی سفید چهره و سفید پوش بر اسبانی ابلق که چشم نمی‌تواند بر آنها بنگرد و چیزی نمانده بود که جان بدهم". مالک از اندیشه خود برنگشت[۷].

رسول خدا(ص) نیز ابن ابی حدید را فر خواند و به او فرمود: میان این مردم برو و گوش کن مالک چه می‌گوید. او از میان لشکر بیرون رفت و در میان لشکر دشمن گشتی زد و خود را کنار مالک بن عوف رساند و دید که بزرگان هوازن همگی نزد اویند و شنید که او به یارانش می‌گوید: "محمد هیچگاه با مردمی میدان دیده نجنگیده است و پیش از این همواره با گروهی بی‌خبر از جنگ جنگیده و پیروز شده است. اکنون سحرگاه دام‌ها و زنان و فرزندان خودتان را پشت سرتان قرار دهید و سپس صف‌های خود را مرتب کنید و حمله را شما آغاز کنید. غلاف شمشیرهای‌تان را بشکنید و سپس با بیست هزار شمشیر غلاف شکسته و همه با هم حمله کنید و بدانید که پیروزی از آن کسی است که نخست حمله کند"[۸].

چون شب فرا رسید، مالک بن عوف سپاه خود را آماده ساخت و آن مکان، دره‌ای بود که تنگه‌ها و شکاف‌های بسیاری داشت و مردم در آن پراکنده بودند. مالک به افراد خود دستور داد که همگی با هم و یکباره به مسلمانان حمله کنند. پیامبر(ص) سحرگاه سپاه خود را آماده کرد و پرچم‌ها را به افراد سپرد و لشکر در اواخر شب حرکت کرد و چون افراد به دره حنین رسیدند به گروه هوازن برخوردند که از تنگه‌های دره، یک مرتبه و دسته جمعی به سوی آنها حمله کردند. سواران بنی سلیم و سپس مردم مکه و پس از آن بیشتر مسلمانان بدون اینکه به چیزی توجه کنند، رو به فرار گذاشتند. انس بن مالک گوید: من می‌شنیدم که پیامبر(ص) ضمن توجه به راست و چپ خود، به مسلمانان فراری می‌فرمود: "ای یاران خدا و ای یاران رسول خدا! من بنده و رسول خدایم و پایدار ایستاده‌ام".

پیامبر(ص) در حالی که شتابان به سوی مشرکان حمله می‌کرد، به عباس فرمود: "ای عباس، فریاد بزن و بگو: ای گروه انصار! ای اصحاب بیعت رضوان!" عباس گوید، من چنان کردم و آنها به سوی پیامبر(ص) برگشتند و خود را به رسول خدا(ص) رساندند و چنان بر صف‌های دشمن تاختند[۹] که مالک بن عوف گریخت و به کاخ لیه پناهنده شد[۱۰].

نقل شده، پیامبر(ص) در جنگ طائف، در لیه کاخی را دید و پرسید: این کاخ از آن کیست؟ مردم گفتند: کاخ مالک بن عوف است. پیامبر(ص) فرمود: "خود مالک کجاست؟" مردم گفتند: در حصار ثقیف و آماده رویارویی با شماست. پیامبر(ص) فرمود: "در این کاخ کسی هست؟" مردم گفتند: نه. پس حضرت دستور فرمود که آن را آتش بزنند[۱۱].[۱۲]

اسلام آوردن مالک بن عوف

پس از پیروزی مسلمانان، زنان و فرزندان هوازن را به آنها برگردانیدند و خواهر رضاعی پیامبر(ص) درباره مالک بن عوفشفاعت کرد[۱۳] پیامبر(ص) فرمود: "اگر او نزد من حاضر شود، در امنیت خواهد بود و دارائی و زن و فرزند او را با صد شتر به او خواهم داد". این خبر که به گوش مالک رسید، از ترس اینکه اهل ثقیف با دانستن این موضوع از رفتن او جلوگیری کنند، دستور داد تا شبانه اسبش را زین کنند و از طائف بیرون آمده و در جایی که قبلا سپرده بود تا شترش را بیاورند، بر شترش سوار شده خود را به رسول خدا(ص) رسانید و مسلمان شد. آن حضرت نیز اموال و زن و فرزندش را با صد شتر به او داد و پس از آن رسول خدا(ص) او را فرمانده مسلمانان قوم خود که از قبائل ثماله، سلمه و فهم بودند، قرار داد و مالک به کمک آنها با قبیله ثقیف جنگید و شرایط را بر آنها سخت کرد[۱۴].

مالک این شعر را در مدح پیامبر اسلام(ص) سروده است: میان همه مردم، مانند محمد، ندیده و نشنیده‌ام. اگر از او عطا و بخشش بخواهند از همه بخشنده‌تر و وفادارترست و هر وقت بخواهی از آینده به تو خبر می‌دهد. و هنگامی که دندان‌های لشکر در مقابل ضربه‌های شمشیرهای مشرفی (نام قریه) و هندی به لرزه درآید. او همچون شیری است که فرزندان خود را با غیرت دربر می‌گیرد و آماده حمله از بیشه می‌شود[۱۵].

مالک پس از رسول خدا(ص) در فتح شام و قادسیه عراق نیز شرکت کرد[۱۶].[۱۷]


جستارهای وابسته

منابع

پانویس

 با کلیک بر فلش ↑ به محل متن مرتبط با این پانویس منتقل می‌شوید:  

  1. الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۳، ص۱۳۵۷؛ اسدالغابه، ابن اثیر، ج۲، ص۲۶۶-۲۶۷.
  2. علی‌زاده، فرهاد، مقاله «مالک بن عوف نصری»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص۱۴۱.
  3. المغازی، واقدی، ج۳، ص۸۸۵.
  4. المغازی، واقدی، ج۳، ص۸۸۶.
  5. السیرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۴۳۷-۴۳۹؛ المغازی، واقدی، ج۳، ص۸۸۶-۸۸۸؛ اعلام الوری باعلام الهدی، طبرسی، ص۱۱۴.
  6. السیرة النبویة، ابن هشام، ج۲، ص۴۳۹؛ المغازی، واقدی، ج۳، ص۸۸۸-۸۸۹.
  7. المغازی، واقدی، ج۳، ص۸۹۲-۸۹۳.
  8. المغازی، واقدی، ج۳، ص۸۹۳؛ اعلام الوری باعلام الهدی، طبرسی، ص۱۱۳.
  9. المغازی، واقدی، ج۳، ص۸۹۵-۸۹۹.
  10. المغازی، واقدی، ج۳، ص۹۱۷.
  11. المغازی، واقدی، ج۳، ص۹۲۴-۹۲۵.
  12. علی‌زاده، فرهاد، مقاله «مالک بن عوف نصری»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص۱۴۱-۱۴۵.
  13. اعلام الوری بأعلام الهدی، طبرسی، ص۱۲۱.
  14. السیرة النبویة، ابن هشام، ج۲، ص۴۹۱؛ المغازی، واقدی، ج۳، ص۹۵۵.
  15. ما ان رأیت ولا سمعت بما اری فی الناس کلهم بمثل محمد اوفی و اعطی للجزیل اذ اجتری و متی تشأ یخبرک عما فی غد و اذا الکتیبة عردت أنیابها بالمشرفی و ضرب کل مهند فکأنه لیث علی أشباله وسط الهباءة خادر فی مرصد؛السیرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۴۹۱؛ المغازی، واقدی، ج۳، ص۹۵۶.
  16. اسد الغابه، ابن اثیر، ج۴، ص۲۶۷.
  17. علی‌زاده، فرهاد، مقاله «مالک بن عوف نصری»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص۱۴۶-۱۴۷.