لباس امام رضا

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

مقدمه

امام رضا (ع) فرمودند: «لباس، مظهر بیرونی انسان است و نمی‌توان نسبت به آن بی‌توجه بود. حرمت مؤمن، ایجاب می‌کند که انسان‌ها در ملاقات با هم، شئون خود را رعایت کنند و مقید باشند که پاکیزه و خوش لباس باشند»[۱].

از دلایلی که امام رضا (ع) نزد مردم، لباس خوب می‌پوشیدند این بود که اگر ظاهر انسان تمیز و پاکیزه باشد، دیگران از دیدن این فرد لذت می‌برند و تحت تأثیر وی قرار می‌گیرند. هم چنان که از دیدن یک انسان کثیف و آلوده حالشان دگرگون می‌شود. ایشان لباس زیبا و پاکیزه می‌پوشیدند تا به هنگام ملاقات با مردم، افراد در کنار ساده زیستی، در نظم و پاکیزگی را بیاموزند. نقل شده که در محیط خانه امام رضا (ع) آثاری از زندگی اشرافی وجود نداشت و ایشان از زیور و زینت استفاده نمی‌کردند، مگر این که خود را به عود هندی خام بخور می‌دادند.

ابن ابی عبّاد، وزیر مأمون می‌گوید: «... امام (ع) به دور از چشم مردم لباس خشن می‌پوشیدند و هنگام رویارویی با مردم، لباس معمولی و تمیزی بر تن می‌کردند»[۲].[۳]

لباس امام رضا (ع) در قم

بعد از این که امام رضا (ع) در ازای سروده‌های دعبل، عبا و لباس خویش را به او هدیه دادند، دعبل خراسان را به مقصد عراق ترک گفت. او در مسیر راه به قم آمد و در مسجد جامع شهر قم، مردم از او استقبال کردند. او جریان سفرش به مرو را این گونه تعریف کرد: «ماه محرم بود. خودم را به مرو رساندم. بعد از ساعتی جست و جو به مجلس امام (ع) وارد شدم. چشمانم به سیمای دلربایش افتاد. محزون و شکسته می‌نمود. لباس سیاه رنگ، اندام نازنینش را در بر گرفته بود. خادمش - اباصلت هروی - مقابلش زانو زده بود. چند تن از یارانش نیز پیرامونش نشسته بودند. از جایش برخاست. دستم را گرفت و کنارش نشاند. دستم در لای دستان مبارکش، حسّ غریبی پیدا کرد. لبهایم به پشت دست‌های کریمانه‌اش فرود آمد. در حالی که شوق دیدار، سراسر وجودم را فرا گرفته بود عرض کردم: یا ابن رسول الله (ص)! از راه دور می‌آیم و قصیده‌ای در مظلومیت شما خاندان سروده‎ام و سوگند یاد کرده‌ام قبل از شما، برای کسی نخوانم.

در حالی که حالت رضایت از چهره مبارکش پیدا بود، فرمودند: قصیده‌ات را بخوان. با خوشحالی شروع به خواندن کردم، تا این که به ابیاتی رسیدم که مخاطبش مادر رنج‌ها، فاطمه زهرا (س) بود. روی دل، به آن بانوی دردمند نمودم و خواندم: ای فاطمه! رسم روزگار چنین است که اگر اعضای یک خانواده از دنیا بروند، همه را در یک جا و در کنار هم به خاک می‌سپارند؛ از مزار ناپیدای خودت که بگذریم، قبور فرزندان و بستگانت از هم دور افتاده است و هر یک در دیاری، غریبانه آرمیده‌اند. بعضی در نجف است و برخی در مدینه. بعضی در کربلایند و برخی در جای دیگر. ای فاطمه جان! اموالی را می‌بینم که مختص تو و فرزندانت است، ولی دیگران در بین خود تقسیم کرده‌اند و دست‌های فرزندان تو از اموال خودشان خالی است. قصیده ام که به این جا رسید، امام (ع) شروع به گریه کرد. در آن حال دیدگان اشک آلودش را به من دوخت و فرمودند: آری! آری! راست گفتی ای دعبل! من در حالی که سوز درونم را پنهان می‌کردم، به خواندن قصیده ادامه دادم: ای فاطمه! زنان و دختران آل ابوسفیان و آل زیاد، در کاخ‌ها و حجره‌های زیبا زندگی می‌کنند؛ ولی دختران رسول خدا (ص) را بدون پوشش مناسب، در خرابه‌ها جای داده‌اند. هرگاه از آل محمد (ص) کسی کشته شود، مانند کسی که دستش را بسته باشند، نمی‌توانند قاتلش را قصاص کرده، انتقامش را بگیرند. در همین لحظه بود که دیدم امام رضا (ع) دست‌های مبارکش را بر هم زد و با لحن اندوه باری فرمود: آری، دست‌های ما بسته است».

سپس دعبل در حالی که اشک‌هایش، جاری بود، افزود: «ای مردم! در بخشی از قصیده‌ام به غریب بغداد اشاره شده بود: ای فاطمه! مزار یکی از فرزندانت در سرزمین بغداد است، او صاحب نفس پاک و پاکیزه است و خداوند در قصرهای بهشت از او پذیرایی می‌کند. در این حال امام رضا (ع) فرمودند: من هم دو بیعت شعر می‌گویم، آن را در پایان اشعارت بنویس، امام (ع) فرمودند: ای فاطمه! قبر یکی دیگر از فرزندانت در خراسان است؛ وای از این مصیبت! غم‌ها و غصه‌ها به اعضای صاحب آن فشار می‌آورد؛ مگر آنکه خداوند قائم آل محمّد (ص) را برانگیزد و او غم‌ها و غصه‌های ما را از بین ببرد. در حالی که اشک از گوشه چشمانم سرازیر شده بود، پرسیدم: یا ابن رسول الله (ص)! این قبری که فرمودید در خراسان است، از آن چه کسی است؟ امام (ع) فرمودند: ای دعبل! بدان که آن قبر، از آن منِ غریب است؛ مرا با زهر شهید کرده در خراسان دفن می‌کنند و مزارم محل رفت و آمد شیعیان و زوّارم خواهد شد».

در این حال، صدای شیون مردم قم بلند شد. دعبل ادامه داد: «در حالی که منقلب شده بودم، از جایم برخاستم و آماده شدم تا محضر امام (ع) را ترک کنم. هنوز گامی برنداشته بودم که یک بار دیگر آواز دلنشینش گوشم را به نوازش آورد: ای دعبل! اندکی صبر کن تا بیایم. برخاستند و داخل حجره شدند. لحظاتی نگذشته بود که خادمشان از همان حجره بیرون آمد و کیسه‌ای که حاوی یکصد دینار بود به من داد و گفت: مولایم فرمود تا این پول را به شما بدهم تا صرف مخارج زندگی‌ات کنی. گفتم: به مولایم بگو، به خدا سوگند، من برای پول نیامده بودم و قصیده‎ام را از روی طمع نگفته سپس آن کیسه را به خادم امام (ع) برگرداندم و گفتم: پیراهنی از مولایم می‌خواهم تا خودم را همواره با آن متبرّک سازم. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که بار دیگر خادم امام (ع) آمد و پیراهن سبز رنگ و پشمینه امام (ع) را به همراه همان کیسه دینار آورد و به من داد. در حالی که به کیسه پول اشاره می‌کرد، گفت: امام (ع) فرمودند که این کیسه پول را نگهدار که بدان محتاج خواهی شد. و من این بخشش امام (ع) را پذیرفتم. بعد از چند روز، همراه قافله‌ای از مرو خارج شدم. کاروان در بین راه مورد حمله دزدها قرار گرفت. دزدها دست و پای مسافران را بستند و به تقسیم اموال آنان مشغول شدند. در آن حال شنیدم که یکی از آنان با خنده و استهزاء بخشی از قصیده‌ای که در محضر امام رضا (ع) قرائت کرده بودم را می‌خواند. به او گفتم: ای بنده خدا! می‌دانی این شعری که خواندی، چه کسی سروده است؟ گفت: دعبل خزاعی. گفتم: اگر او را ببینی، می‌شناسی؟ گفت: نه. وقتی خودم را معرفی نمودم، و دانست من همان شاعری هستم که آن قصیده را در محضر امام رضا (ع) خواندم، دیدم آن مرد دست از تقسیم اموال کشید. از دوستانش جدا شد و سراسیمه به سمت تپه‌ای که در آن نزدیکی بود، دوید. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که همراه مرد دیگر، بازگشت و مرا به او نشان داد و گفت: او دعبل است! آن مرد به من نزدیک شد و مقابلم زانو زد و گفت: آیا به راستی تو دعبل هستی؟ همان شاعری که نزد ابوالحسن، قصیده‌اش را خواند؟! گفتم: آری، ای بنده خدا! من دعبل هستم؛ شاعری از قبیله‌ای خزاعه. چون احساس کردم که آن مرد باورش نشده، گفتم: چندی قبل نزد امام رضا (ع) مشرّف شدم و قصیده‎ای که در مدحش سروده بودم را برای اولین بار در محضرش خواندم؛ و اکنون از مرو می‌آیم؛ سپس شروع کردم به خواندن قصیده. هنگامی که قصیده به پایان رسید، او دستور داد تا دست‌های من و سایر اعضاء کاروان را باز کنند و اموالی را که ربوده بودند به صاحبانشان برگرداندند.

از دوستی شما مردم قم با اهل بیت (ع) خبر داشتم، بنابراین از کاروان جدا شدم و با شور و اشتیاق وارد شهرتان شدم». روزهایی که دعبل در قم اقامت داشت، خبر پیراهن اهدایی امام رضا (ع) به دعبل، در شهر پیچید. مردم بار دیگر با شور و شوق زیاد، خود را به دعبل رساندند و تقاضا کردند تا پیراهن مبارک امام (ع) را به آن‎ها نشان دهد. دعبل، پیراهن امام را از لابلای بسته‌ای که در کنارش نهاده بود، بیرون آورد و با احتیاط و احترام، به مردم نشان داد و مردم با اشتیاق پیراهن را به نیت تبرّک و تیمّن، به سر و صورت خویش می‌مالیدند. گروهی از بزرگان قم به دعبل پیشنهاد کردند که پیراهن را به آن‎ها بفروشد، دعبل راضی به این امر نگردید؛ زیرا که امام رضا (ع) به او فرموده بودند: «ای دعبل! ارزش این لباس بسیار است؛ زیرا که در آن هزار نماز شب خوانده شده است».

دعبل تقاضای مردم قم را رد نمود و حتی حاضر نشد که گوشه‌ای از لباس امام (ع) را بفروشد. مردم مأیوس شدند و چاره‌ای جز سکوت هم نداشتند اما این امر برای جوانان شهر، قابل قبول نبود. و در حالی که دعبل بار و بنه خویش را بسته بود و در حال ترک قم بود، تعدادی از جوانان قمی خود را به دعبل رساندند و کوله بار او را از او گرفتند و لباس امام (ع) را با خود به شهر بردند. دعبل، شتابزده به قم برگشت و در میان ازدحام مردم، زبان به گلایه گشود: «ای مردم قم! باور نمی‌کردم جوانان خود را دنبال من بفرستید تا آن لباس گرانبهایی که از امام رضا (ع) به رسم یاد بود و تبرّک گرفته بودم، به زور از من بگیرند! خواهش می‌کنم آن لباس را به من برگردانید!»

مردم قم، ابراز بی‌اطلاعی کردند و با دعبل که اکنون اشک در چشمانش حلقه زده بود، ابراز همدردی می‌کردند. دعبل با دلی اندوهگین گفت: «با این که به شما گفتم من قصد فروش آن لباس را ندارم، شما آن را از من ربودید. آن لباس، لباس آخرتم می‌باشد و حاضرم هر چه دارم به شما ببخشم، فقط آن پیراهن را به من برگردانید».

دعبل که می‌دانست مردم قم به این سادگی از لباس امام رضا (ع) نمی‌گذرند، پیشنهاد کرد که حاضر است قسمتی از آن لباس را به آن‎ها ببخشد. گویا اهالی قم نیز منتظر چنین درخواستی بودند. به همین دلیل خیلی زود پیشنهاد او را پذیرفتند و بخشی از آن لباس مبارک را همراه با هزار دینار آوردند و به دعبل دادند و او با دستان پُر و چشمان اشک آلود، با شهر قم وداع کرد[۴].[۵]

منابع

پانویس

  1. پژوهشی دقیق در زندگی علی بن موسی الرضا (ع)، ص۵۹-۶۰.
  2. عیون اخبار الرضا (ع)، ج۲، ص۴۱۶.
  3. محمدی، حسین، رضانامه ص ۶۰۶.
  4. بحارالانوار، ج۴۵، ص۲۵۰ و ۲۵۸؛ ج۴۹، ص۲۴۶-۲۵۱. آمده است که دعبل کنیزی داشت که به مرض سختی مبتلا شده بود و بینایی خودش را از دست داده بود. وقتی عجز و ناتوانی اطباء را نسبت به درمان او دید، به یاد آن قسمت از پیراهن امام رضا (ع) افتاد که به همراه داشت. او آن بخش از لباس امام (ع) را به چشمان کنیزش بست و کنیز به برکت آن شفا یافت (آئین خدمتگزاری و زیارت امام هشتم (ع)، ص۱۹۷).
  5. محمدی، حسین، رضانامه ص ۶۰۷.