بنیقریظه در تاریخ اسلامی
پیمانشکنی بنیقریظه در جنگ احزاب
سپاه ابوسفیان به قصد براندازی اسلام و غارت مردم مدینه لشکرکشی کرده بود. وقتی به خندقی که ابتکار مسلمین برای ناکام کردن کفار حفر شده بود رسیدند، تمام نقشههای خود را نقش بر آب دیدند. قریش و سایر احزاب جنگجو پشت دیوار مدینه زمینگیر شدند. روزها سپری شد و کاری از پیش نبردند. امیدها به یأس تبدیل شد، سربازان خستگی و فرسایش و آینده مبهم را لمس میکردند، بعضی میگفتند: ما غذا و آب کافی برای اقامت طولانی با خود نداریم! چگونه خود و اسبانمان را تأمین کنیم؟ بعضی میگفتند: ماندن در این هوای سرد زمستانی برایمان زیانبار است، رفتن بهتر از ماندن در این شرایط است. حیی بن اخطب بزرگ یهود بیش از همه بیمناک بود که نکند فرماندهان قریش برای ترک محاصره مدینه و بازگشت به مکه به توافق برسند! که در این صورت پیامبر(ص) با یهود پیمانشکن تسویه حساب خواهد کرد و لذا حیی بن اخطب که خود از سران یهود است باید نیرنگی میزد تا احزاب در جنگ با محمد تردید نکنند و از خود استقامت نشان دهند؛ لذا در میان جمعیتی انبوه ایستاد و گفت: مردم گمان کنم که من برای شما بار گرانی باشم، پس اگر با مردم قوم خود (یهود) عازم دیار خود شوم مرا معذور دارید.
حاضران از این سخن حیی بن اخطب شگفتزده شدند و علت این اقدام وی را جویا شدند و او با زیرکی و خباثت تمام گفت: با وضعیتی که شما پیدا کردهاید و این همه ضعف و سستی و ترس که از خود نشان میدهید راه دیگری برای من نمانده است. حاضران با تعجب به هم نگاه کردند و به وی گفتند: ای حی، این چه جفایی است که در حق ما روا میداری و این چه تهمتهایی است که به ما نسبت میدهی؟ حی گفت: ای بزرگان عرب تصور کردهاید که با بازگشت به دیارتان نجات خواهید یافت؟ به خدا قسم این شکست از شکست ناشی از جنگ بسیار بدتر است. اگر کسی حاضر است این ننگ را با خود همراه کند باز گردد و در غیر این صورت بیایید تا تصمیم واحدی که ضامن پیروزی ما باشد اتخاذ کنیم.
حاضران که از سخنان حی به وجد آمده بودند یک صدا گفتند: زود باش بگو چه فکری داری؟ حی گفت: گویا فراموش کردهاید که بنیقریظه از ما و یهودی هستند و ماندنشان در کنار محمد از روی اضطرار و ناچاری بوده است، چرا با آنها وارد مذاکره نشویم تا در دژهای خویش را به روی ما بگشایند و با این کار راه ورود به مدینه برایمان باز شود و با مسلمانان در درون خانههایشان جنگ کنیم؟ برق شادی در رخسار سران احزاب درخشیدن گرفت و به حی گفتند: چگونه با بنیقریظه وارد مذاکره شویم؟ گفت: من شخصاً نزد زعیم و بزرگ بنیقریظه میروم و او را به همکاری با خود تشویق میکنم! همه یک صدا گفتند: همین حالا این کار را بکن.
بدین ترتیب سران احزاب به راه حلی که مورد نظر همه بود دست یافتند و حیی بن اخطب توانست مفید و کارساز بودن پیشنهاد خود را به سران احزاب بقبولاند. چون تاریکی شب بر همه جا سایه افکند، حی به همراه چند نفر خود را به دروازه قلعه بنیقریظه رساند و خواستار مذاکره با رئیس آن کعب بن اسد شد. وقتی کعب از قصد حی آگاه شد، از ترس به لرزه افتاد و حی را پیش از برملا شدن موضوع به بازگشت نصیحت کرد؛ زیرا اگر این ملاقات لو میرفت نابودی خود و قبیلهاش را در پی داشت، اما حی آنقدر اصرار و زبانبازی کرد که کعب راضی شد در قلعه را به رویشان بگشاید و رو در رو با هم مذاکره کنند. در این ملاقات حی سخن را آغاز کرد و گفت: وای بر تو ای کعب! آیا ملاقات با مرا که با عزت دنیایی و همچون دریایی خروشان نزد تو آمدهام رد میکنی؟ من قریش و بزرگان آن را با خود آورده و در رومه فرود آوردهام، همچنین قبیله غطفان را نیز با خود آورده و در ذنب نقمی در کنار احد فرود آوردهام، آنها با من پیمان بستهاند که تا ریشه محمد و دین او را نخشکانند اینجا را ترک نکنند.
کعب بن اسد با شنیدن این سخنان به فکر فرو رفت، از یک طرف پیشنهاد همکاری با حیی که این همه سپاه را در پیش رو داشت و از طرف دیگر، به پیمانی که با محمد بسته بود و قبیله بنیقریظه به لطف این پیمان در امنیت به سر میبردند، میاندیشید. آیا او میتوانست این پیمان را نقض کند و قوم خویش را در معرض هلاک قرار دهد؟ نه! او نمیتوانست چنین کند؛ لذا به حیی گفت: به خدا قسم با ذلت در دنیا و همچون ابری به سوی من آمدهای که آبی در درون ندارد، میغرد و رعد و برق دارد، اما چیزی در آن نیست.
حیی بن اخطب برای تحریک وی گفت: کعب شاید فراموش کردهای که محمد با ما قوم یهود چه کرده است! او قبیله بنیقینقاع را با ذلت بیرون راند و بنینضیر را نیز با قهر اخراج کرد و بدان که سرنوشت بنیقریظه بهتر از دیگر یهودیان مدینه نخواهد بود. کعب گفت: محمد با ما پیمان حسن همجواری بسته است و قرارداد صلح با هم داریم. ما جز وفای به عهد از او ندیدهایم. اگر ما پیمانشکنی کردیم و محمد پیروز شد، چه سرنوشتی خواهیم داشت؟ حیی گفت: این تصور شما اشتباه محض است. این همه سپاه در خارج مدینه برای انتقام گرفتن آمدهاند، محمد چگونه میتواند در مقابل آنها پیروز شود؟ ای کعب! شاید قدرت قریش و غطفان را دست کم گرفته و فراموش کردهای که این همه قبایل برای غارت آمدهاند.
بحث میان آن دو ادامه یافت و هر یک سعی میکرد که درستی عقیده خویش را به دیگری بقبولاند. کعب بن اسد میخواست همچنان بیطرف بماند؛ اما حیی میخواست که او به احزاب بپیوندد و آنقدر در باغ سبز به وی نشان داد که او قانع شد به احزاب ملحق شوند و پیمان خود با مسلمانان را نقض کند.
حیی که بالاخره در مأموریت خود موفق شده بود، برخاست و کعب را در آغوش گرفت و پیروزی حتمی را به او وعده داد، اما کعب گویی موضوع مهمی را به خاطر آورده باشد، پرسید: فرض کنیم محمد در این جنگ پیروز شود بر سر ما چه خواهد آمد؟ حیی گفت: ای کعب به تو قول میدهم که اگر قریش و غطفان بدون غلبه بر محمد بازگشتند با شما در این دژ اقامت کنم تا هر بلایی که بر سر شما آمد بر سر من هم بیاید. کعب گفت: پس ده روز به ما فرصت دهید که خود را برای جنگ آماده کنیم. حیی گفت: باشد! حیی همان شب نزد فرماندهان احزاب بازگشت. آنها بیصبرانه منتظرش بودند و چون از موفقیت او در این مأموریت آگاهی یافتند، به تصور اینکه پیوستن یهودیان بنیقریظه به آنها معادله جنگ را کاملاً به نفع آنها تغییر خواهد داد، به وی تبریک گفتند.
اما حیی بن اخطب غافل بود از اینکه، با آن همه زیرکی و حیلهگری و احزاب نیز هر چند که از جمعیتی انبوه برخوردار باشند، نخواهند توانست که بر اراده پولادین مؤمنان غلبه کنند، غافل بودند که دست خدا پشت آنهاست و معادلات کفار قریش و یهود را لطف و قهر خدا به هم میزند. هنوز روشنی صبح ندمیده بود که خبر پیمانشکنی بنیقریظه به رسول خدا رسید و آن حضرت را شدیداً نگران کرد. پیامبر(ص) صلاح دید که این خبر میان مسلمانان شایع نشود تا مقاومت آنان متزلزل نگردد. پیامبر(ص) سعد بن معاذ بزرگ اوس و سعد بن عباده بزرگ خزرج و چند تن دیگر از صحابه را مثل عبدالله بن رواحه، خوان بن جبیر را به حضورطلبید و آنان را از ماجرای پیمانشکنی بنیقریظه باخبر ساخت و به آنان مأموریت داد تا نزد بنیقریظه بروند و بر حقیقت ماجرا واقف شوند و به ایشان سفارش فرمود که اگر این پیمانشکنی حقیقت داشت، آن را افشاء نکنند اما اگر حقیقت نداشت همه را از آن باخبر سازند.
این گروه از صحابه عازم خانه کعب بن اسد شدند، اما او از ملاقات با ایشان خودداری کرد، اما این هیئت مصرانه خواستار ملاقات شدند و در نهایت کعب ناچار شد با ایشان ملاقات کند. او با چند نفر از قوم خود که کینه و نفرت و خشم از سرتاسر وجودشان میبارید، بیرون آمد. آنها با دیدن مسلمانان گفتند: برای چه به اینجا آمدهاید؟ مسلمانان گفتند: برای تحکیم پیمانی که پیامبر(ص) با شما بسته است. اما آنها با وقاحت پاسخ دادند: این رسول خدایی که میگویید کیست؟ صحابه در حالی که خشم بر تمام وجودشان مستولی شده بود به هم نگاه کردند و با نرمی و خویشتنداری گفتند: محمد، پیامبر اسلام همان که با شما بر حسن همجواری پیمان بسته است. یکی از بنیقریظه پاسخ داد ما هیچ پیمان مودتی با محمد نداریم.
از همان آغاز برخورد، مسلمانان دریافتند که بنیقریظه پیمانشکنی کردهاند، اما خواستند که آنان را به پایبندی به این عهد تشویق کنند؛ لذا خوشرفتاری مسلمانان با ایشان را یادآوری کردند و زندگی آسودهای را که در جوار مسلمانان دارند متذکر شدند و تمایل خود را برای استمرار این روابط حسنه گوشزد کردند، اما پاسخ بنیقریظه این بود: بهتر است از اینجا بروید شما برای ما دشمنانی بیش نیستید و آرزویی جز جنگ با شما نداریم!
سعد بن معاذ که هم پیمان بنیقریظه بود از این همه خیانت بنیقریظه شدیداً به خشم آمده بود، لکن ترجیح داد به امید آنکه اثری داشته باشد، آنان را نصیحت کند لذا به ایشان گفت: به خدا سوگند بیم آن دارم روزگاری بدتر از بنینضیر پیدا کنید. این صحابه با ناراحتی بسیار از نزد بنیقریظه بازگشته و نزد رسول خدا رفته و ایشان را از حقایق مطلع ساختند. پیامبر(ص) از این بابت بسیار اظهار تأسف کرد و عدهای از جنگجویان را مأمور کرد تا مراقب بنیقریظه باشند. دیگر خبر پیمانشکنی بنیقریظه چیزی نبود که بشود آن را مخفی ساخت، مسلمانان از اینکه میدیدند هم از خارج توسط دشمن محاصره و تهدید میشوند و هم از داخل توسط یهودیان بنیقریظه، به وحشت افتادند و حتی خطر بنیقریظه را جدیتر از خطر احزاب میدانستند. قرآن شرایط دشواری را که بر مسلمین میگذشت اینگونه بیان میکند: ﴿إِذْ جَاءُوكُمْ مِنْ فَوْقِكُمْ وَمِنْ أَسْفَلَ مِنْكُمْ وَإِذْ زَاغَتِ الْأَبْصَارُ وَبَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَنَاجِرَ وَتَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا﴾[۱].[۲].
جنگ با بنیقریظه
پس از رفتن احزاب، روشن بود که خیانت بنی قریظه و بیعت شکنی آنان قابل عفو و چشم پوشی نیست و خیانت آنان به مراتب از خیانت بنی قینقاع و بنی نضیر خطرناکتر و بزرگتر بود. پس از جنگ خندق، مسلمانان به دیار بنی قریظه رهسپار شدند و آنان را محاصره کردند. پس از گذشت مدتی از محاصره، یهودیان پیشنهاد مذاکره دادند و از رسول خدا(ص) خواستند با آنان رفتاری همچون بنی نضیر داشته باشد. رسول خدا(ص) نپذیرفت و فرمود باید به فرمان آن حضرت تسلیم شوند. اوسیان نیز از رسول خدا(ص) خواستند همانگونه که بنی قینقاع را به خزرجیان بخشیده، بنی قریظه را نیز به ایشان ببخشد. رسول خدا(ص) سرانجام حُکم درباره ایشان را به سعد بن معاذ، بزرگ قبیله اوس واگذاشت. سعد حُکم کرد که مردان ایشان کشته، اموالشان تقسیم و فرزندان و زنانشان اسیر شوند.
درباره تعداد کشتههای بنی قریظه اختلاف است. تعداد آنها را از چهارصد تا نهصد نفر گفتهاند که به نظر میرسد در این زمینه مبالغه شده است[۳]. اعدام دسته جمعی یهودیان بنی قریظه را سیرهنویسان، تاریخنگاران و مفسران متقدم نوشتهاند، ولی برخی نویسندگان معاصر در صحت آن تردید کردهاند [۴] این عده با توجه به عطوفت و بخشش رسول خدا(ص) که روش آن حضرت بود، در چنین آماری تردید کردهاند؛ به ویژه که در این حادثه، رهبران و بزرگان بنی قریظه پیمان شکنی کردند و دیگران را به این اقدام واداشتند.
ضمن آنکه رفتار با اسیران بر اساس آیات قرآن، گرفتن فدیه یا آزاد کردن ایشان است. وجود حادثهای شبیه حادثه کشتار بنی قریظه در تاریخ یهود، تردید در وقوع حادثه بدانگونه که سیرهنویسان کهن ثبت کردهاند را افزایش میدهد و احتمال آمیخته شدن تاریخ قدیم یهود با تاریخ جدید آن را تقویت میکند؛ زیرا در تاریخ قدیم یهود، از حادثه قلعه مساده (= ماساده) یاد شده که اشترکاتی در اجزا و جزئیات داستان، مانند تعداد کشته شدگان و پیشنهاد یهودیان مبنی بر کشتن زنان و فرزندان خویش، با داستان بنی قریظه دارد. در ساختن و پرورش این داستان بدینگونه، رقابتهای قبیلهای میان اوس و خزرج نیز بیتأثیر نبوده است. ضمن آنکه شجاع نشان دادن یهودیان در این ماجرا و عدم تزلزل در دین خود حتی در صورت مشاهده مرگ، میتواند از بر ساختههای اخباریان یهودی تازه مسلمان باشد که در این زمینه مشغول فعالیت و نگارش بودند.
پس از جنگ خندق، دوران تثبیت قدرت رسول خدا(ص) فرا رسید. در فاصله جنگ احزاب تا صلح حدیبیه، دو موضوع در دستور کار رسول خدا(ص) قرار داشت؛ یکی زمینهسازی برای پذیرش اسلام و دیگری ایجاد امنیت و جلوگیری از تعرضات، غارت و چپاول اعراب بیابانگرد. عقب نشینی قریش و متوقف شدن فعالیتهای نظامی ایشان بر ضد اسلام، زمینه مساعدی را برای پیامبر به وجود آورد تا آن حضرت به تقویت دولت اسلام بپردازد و نفوذ خود را بر قبایلی که به عنوان خطری برای دولت و قدرت آن حضرت به شمار میآمدند، گسترش دهد. به همین مناسبت، رسول خدا(ص) حملات خویش را بر آن قبایل متمرکز ساخت.
اتخاذ این روند از سوی آن حضرت بدان سبب بود که رخدادهای جنگ احزاب و حوادث حاشیهای آن، آشکار ساخت که مدینه در معرض خطر قبایل ساکن در مناطق شرقی و شمالی و حائل میان مکه و مدینه است. مشهورترین این قبایل عبارت بودند از: قبایل غطفان، بنی کلاب و بنی سلیم که همگی در سرزمین کم آب و فاقد چراگاه زندگی میکردند.
در سال ششم هجری، رسول خدا(ص) ناگزیر شد برای پاسخ به توطئهها و تحرکاتی که بر ضد وی انجام شده بود، نزدیک به بیست حمله انجام دهد که خود فرماندهی دو حمله را به عهد داشت. نخستین حمله بر ضد بنی لحیان بود که در نزدیکی عسفان در فاصله کمی از مکه زندگی میکردند. هدف رسول خدا(ص) از این حمله، گرفتن انتقام از کشتههای بئر معونه بود. هنگامی که آنان از نزدیک شدن پیامبر آگاه شدند، به کوههای مجاور فرار کردند و در آن پناه گرفتند. در این حمله، هیچ درگیری رخ نداد و رسول خدا(ص)، فرصت را غنیمت شمرد و گروهی از سپاهیان خویش را به سوی کُراع الغَمیم در ۶۴ کیلومتری مکه فرستاد و با این حرکت، قدرت خویش را بر آنان نمایان ساخت. رسول خدا(ص) در آن سال، شش حمله به مناطق واقع در چشمی، وادی القری، دومة الجندل و فدک انجام داد که هدف از آنها، یا گوشمالی دادن تجاوزگران به کاروانهای تجارتی مسلمانان در این مسیر یا ایجاد امنیت راه تجاری برای مسلمانان بود.
در سال ششم همچنین چون شتران شیرده پیامبر از سوی عیینة بن حصن به غارت رفت، رسول خدا(ص) در غزوه ذی قرد به برخورد با این حرکات پرداخت. چنان که چون خبر یافت که بنی مصطلق، شاخهای از خزاعه درصدد حمله به مدینه است، پیش دستی نمود و با سپاهی به منطقه مُرَیسِیع رفت و بر آنان پیروز شد. در راه بازگشت، میان مهاجران و انصار در برداشتن آب از چاه، نزاع درگرفت. عبدالله بن ابی نیز که حضور داشت با تعریض به مهاجران گفت: سگت را چاق کن تا تو را بخورد و قسم یاد کرد که اگر به مدینه بازگردند، افراد عزیز، افراد ذلیل را خارج خواهند نمود. رسول خدا(ص) برای آنکه آتش این فتنه را خاموش و از دامن زدن به آن جلوگیری کند، دستور حرکت ناگهانی و بی موقع سپاه را صادر کرد و سپاه بیوقفه حرکت کرد و چون آن حضرت اجازه فرود آمدن داد، مسلمانان بی درنگ به خواب رفتند[۵].
در بازگشت از همین غزوه، داستان اِفک پیش آمد و تهمت ناروایی به عایشه همسر رسول خدا(ص) زده شد. ماجرای افک و اینکه این حادثه درباره عایشه است، در بیشتر منابع سنی و تعدادی از منابع شیعه آمده است. با این وصف برخی از علما و مفسران شیعه، از جمله علی بن ابراهیم قمی[۶] و عدهای دیگر[۷]، موضوع را بدینگونه انکار کرده و میگویند ماجرای افک درباره ماریه قبطیه بوده است. طراحان حادثه افک، بیش از اینکه درصدد لطمه زدن به آبروی عایشه باشند، از طرح این شایعه و دامن زدن به آن، تضعیف موقعیت رسول خدا(ص) را قصد کرده بودند؛ زیرا پذیرش این شایعه در اجتماع مسلمانان، موجب انزوای سیاسی - اجتماعی پیامبر و از دست رفتن مقبولیت و پایگاه اجتماعی آن حضرت میشد که در این صورت، امکان رهبری و هدایت جامعه از کف رسول خدا(ص) میرفت. آنچه در این ماجرا به چشم میآید، بردباری پیامبر و درایت و شکیبایی آن حضرت در خاموش کردن فتنه است.[۸]
جستارهای وابسته
منابع
پانویس
- ↑ «هنگامی که از فراز و فرودتان بر شما تاختند و آنگاه که چشمها کلاپیسه شد و دلها به گلوها رسید و به خداوند گمانها (ی نادرست) بردید؛» سوره احزاب، آیه ۱۰.
- ↑ راجی، علی، مظلومیت پیامبر ص ۲۱۴.
- ↑ ر.ک: منتظر القائم، ص۲۰۰.
- ↑ شهیدی، ص۹۴؛ ولید عرفات، سایت کتابخانه تاریخ اسلام و ایران.
- ↑ واقدی، ج۲، ص۴۱۹.
- ↑ علی بن ابراهیم، قمی، ج۲، ص۹۹
- ↑ جعفر مرتضی عاملی، حدیث الإفک، ص۲۶۷.
- ↑ داداش نژاد، منصور، مقاله «محمد رسول الله»، دانشنامه سیره نبوی ج۱، ص:۶۲-۶۳.