ابولهب در معارف و سیره نبوی
مظلومیت پیامبر (ص) در آزار ابولهب و ابوجهل
ابولهب عموی مشرک و مستکبر پیامبر (ص) و همسرش به اتفاق تنی چند از سران قریش بیش از دیگران در آزار و استهزاء پیامبر (ص) اصرار میورزید، او بر سر و روی پیامبر (ص) خاک میپاشید و زنش امجمیل، پیامبر (ص) را دشنام میداد و شب هنگام بوتههای خاردار هیزم و تراشهای چوب را در سر راه رسول خدا میریخت تا به او صدمه رساند. وقتی رسول خدا در بازار عکاظ مردم را به خدای یگانه میخواند، ابولهب به دنبال او راه میافتاد و میگفت: مردم، برادر زاده من دروغگوست از او بپرهیزید[۱].
مردی از قبیله بنیکنده روایت میکند که یک سال به مکه آمده بودم، جهت حجگزاردن، مردی را دیدم گیسو دراز و نیکو صورت، ایستاد فصیح و با هیبت و سخنان او شیرین و بر دل مردم نزدیک و دین را بر ما عرضه کرد و ما را به خداوند یکتا خواند و از بتپرستی نهی کرد و به دنبال او مردی با صورتی دراز و مویی سرخ و چشمی احول، با ردایی عربی که از آن زشتتر مردی ندیده بودم، گفت: ای مردم از این مرد پرهیز کنید که او دیوانه و دروغ زن است و سخن او را نشنوید و از دین خود دست برندارید. سوال کردم: این کیست؟ گفتند: آن مرد محمد بن عبدالله است و این عموی او ابولهب است.
ابولهب در جنگ بدر بیمار بود و نتوانست شرکت کند، او از یکی از بزرگان مکه به نام عاص بن هشام چهار هزار درهم طلب داشت، ابولهب به عاص گفت: اگر تو به عوض من در این جنگ شرکت کنی من آن چهار هزار درهم را به تو میبخشم و او شرکت کرد.
سعید بن جبیر از ابن عباس در این باره چنین نقل میکند: پیامبر (ص) به کوه صفا بالا رفت و با گفتن: «يَا صَبَاحَاهْ» مردم را نزد خود فراخواند. قریش دور پیامبر (ص) جمع شدند. پیامبر (ص) فرمود: مردم اگر به شما بگویم دشمنی در این بامداد یا شامگاه به سراغ شما میآید مرا راستگو میدانید؟ گفتند: آری. گفت: من شما را از عذابی سخت بیم میدهم! ابولهب گفت: تَبّاً لَكَ برای همین ما را خواندی؟ و سوره تبت در نکوهش و تأدیب این مرد بیادب نازل شد[۲].
ابولهب عموی پیامبر (ص) از جمله سرسختترین کسانی بود که سایه به سایه، پیامبر خدا را تعقیب میکرد. در دعوت پیامبر (ص) از قبایل مختلف در مکه، قبیله به قبیله و انجمن به انجمن به دنبال حضرت میرفت و در همه جا ایشان را تکذیب میکرد و میگفت: این مرد برادرزاده من است و من بهتر از همه او را میشناسم، او شما را به خیر دعوت نمیکند، او شما را به این دعوت میکند که لات و عزی و اجنه هم پیمان شما از بنی اقیش را دور بریزید و بدعتهای او را بپذیرید، از او اطاعت نکنید و به سخنانش گوش ندهید. قبایل عرب نیز سخنان مشایخ قریش را میپذیرفتند و دین پدران خود را ترجیح میدادند، گرچه روابط و علایق قبیلهای نیز خود مانعی برای پذیرش اسلام در آنها به شمار میرفت[۳].
ابولهب و همسر و فرزندانش کینه توزترین دشمنان پیامبر (ص) بودند و روزی نمیگذشت که آشغال و کثافات را بر در خانه آن حضرت نریزند، پیامبر (ص) دراین باره میفرمود: ای فرزندان عبدالمطلب این است رسم همسایهداری؟[۴].
روزی مشرکان به دعوت ابوسفیان نزد هبل جمع شدند، ابوسفیان مشغول قربانی کردن برای هبل بود؛ زیرا در تجارتی که به یمن داشت سود خوبی عایدش شده بود. آنها ناراحت در این مراسم شرکت کرده بودند؛ زیرا تصور میکردند که محمد مردم را علیه آنها میشوراند و آنان را از هم جدا میکند، در این حال پیامبر (ص) از آنجا گذشت تا طبق معمول کعبه را طواف کند و نماز بخواند. کفار منتظر شدند تا ایشان به نماز بایستد، آنگاه ابوسفیان گفت: چه کسی میرود و آبروی این مرد را که خوابمان را آشفته و عیش ما را مکدر کرده و زندگی را بر ما تباه ساخته است بریزد؟ عتبة بن ربیعه گفت: من از عهده این کار برمیآیم.
ابوسفیان که داماد وی بود گفت: عموجان تو نه! همسرم هند راضی نمیشود که پدرش تا این حد کسر شأن پیدا کند، اگر بگذارم چنین کنی او مرا نخواهد بخشید، بگذار دیگری از عهده آن برآید. عتبه در جواب گفت: برعکس، دخترم هند اگر بفهمد که محمد را مسخره کردهام به من افتخار نیز خواهد کرد. اما ابوسفیان به دلیل زیادی سنش او را منع کرد و گفت: ای شیخ بزرگوار اجازه نمیدهمچنین کنی. در اینجا رگ غیرت و حمیت ابوجهل به غلیان آمد و مقداری از بقایای گوشت قربانی را برداشت و بر سر پیامبر که بر سجده رفته بود ریخت و سپس نزد بقیه برگشت، در حالی که حاضران با خنده و کف زدن از وی استقبال میکردند. کفار میخندیدند و مسخره میکردند و پیامبر (ص) به کار زشت آنان اهمیتی نمیداد.
آن حضرت به عبادت خود ادامه داد تا آن را به پایان برد و به خانه رفت. در خانه، دخترش فاطمه وی را در آن حالت مشاهده کرد و به گریه افتاد. سپس پیراهن وی را در آورد و پاک کرد در حالی که سر به آسمان برداشته بود و میگفت: خدایا این بنده و فرستاده توست بر وی رحمت آور ای ارحم الراحمین و لعنتی را که شایسته آنند بر ایشان که آزارش دادهاند نازل گردان[۵].
روایت شده که پیامبر خدا درباره ابوجهل میفرمود: سرکشی و طغیان وی بر خدا از فرعون بیشتر بود؛ زیرا فرعون موقعی که یقین به مرگ پیدا کرد به یگانگی خدا قائل شد ولی ابوجهل وقتی یقین به هلاکت پیدا کرد باز هم مردم را به سوی لات و عزی دعوت میکرد[۶].
در تفسیر قمی آمده در ذیل آیه وَإِذْ قَالُوا اللَّهُمَّ إِنْ كَانَ هَذَا هُوَ الْحَقَّ مِنْ عِنْدِكَ[۷] این آیه موقعی که پیامبر اکرم (ص) به قریش فرمود: خداوند مرا مبعوث به رسالت نموده تا تمام پادشاهان دنیا را از میان بردارم و قدرت را در اختیار شما بگذارم. دعوت مرا بپذیرید تا بر عرب حکومت کنید و ملت غیر عرب نیز مطیع شما شوند و در بهشت نیز فرمانروا شوید، ابوجهل گفت اللَّهُمَّ إِنْ كَانَ هَذَا... اگر آنچه محمد (ص) میگوید واقعیت دارد بر سر ما سنگی از آسمان فرود آور یا ما را دچار عذابی دردناک گردان. به واسطه حسادتی که با پیامبر (ص) داشت[۸].
در ذیل آیه شریفه وَقَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَا تَسْمَعُوا لِهَذَا الْقُرْآنِ وَالْغَوْا فِيهِ لَعَلَّكُمْ تَغْلِبُونَ[۹]. از ابن عباس روایت شده که ابوجهل میگفت: هرگاه محمد قرآن میخواند، هیاهو کنید و فریاد بکشید تا معلوم نشود چه میگوید[۱۰].
در مجمع البیان روایت شده که برای ابوجهل خرما و کره آوردند آنها را با هم خورد و گفت این همان زقومی است که محمد ما را از آن میترساند[۱۱].
ولید بن مغیره (عموی ابوجهل است که در استهزاء به پیامبر (ص) مشهور بود) همان است که قریش به او گفتند: ای عبدالشمس این چه سخنانی است که محمد میگوید؟ آیا سحر یا فالگیری یا خطبه و سخنرانی است؟ ولید گفت: بگذارید تا من سخن محمد را بشنوم. بعد نزدیک پیامبر (ص) که در حجر اسماعیل نشسته بود، آمد و گفت: یا محمد شعر خود را برای من انشاء کن! پیامبر (ص) فرمود: سخن من شعر نیست. بلکه همان کلام خدایی است که پیامبران و رسولان خود را برای آن مبعوث کرده. ولید گفت: سخن خود را تلاوت کن. پیامبر (ص) فرمود: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ. همین که ولید کلمه رحمن را شنید مسخره کرد و گفت: تو مردم را به سوی آن مردی که در یمامه است و رحمن نام دارد دعوت میکنی[۱۲].
در تفسیر عیاشی آمده: ابان بن عثمان نقل میکند که فرمود مسخره کنندگان پیامبر پنج نفر بودند:
- ولید بن مغیره مخزومی.
- عاص بن وائل سهمی.
- حارث بن حنظله.
- اسود بن عبد یغوث بن وهب زهری.
- اسود بن مطلب بن اسد. وقتی خداوند این آیه را نازل نمود إِنَّا كَفَيْنَاكَ الْمُسْتَهْزِئِينَ[۱۳].
پیامبر اکرم (ص) فهمید که آنها را خوار خواهد نمود و به بدترین وضع آنها را خواهد کشت[۱۴].
روزی که پیامبر (ص) به طائف رفته بود در راه مسعی روی سنگی نشست تا طبق عادتی که داشت، لحظاتی را با فکر کردن سپری کند، ناگهان ابوجهل از آن اطراف میگذشت شروع به دشنام و تمسخر کرد، بدون آنکه رسول خدا پاسخ دهد؛ زیرا اخلاق قرآنی او این اجازه را به وی نمیداد و او حتی از شنیدن دشنام نیز کراهت داشت؛ لذا آن حضرت سکوت فرمود و به ابوجهل توجهی نکرد. چون سکوت پیامبر (ص) موجب بیشتر شدن لجاجت ابوجهل گردید، آن حضرت برخاست و آنجا را ترک کرد.
زنی که مولای عبدالله بن جدعان بود در آن نزدیکی حضور داشت و دشنامهای ابوجهل را میشنید، این اهانتها به شدت آن زن را آزرد و خیلی دوست داشت که میتوانست با ناخنهای خود صورت ابوجهل را بخراشد و انتقام پیامبر (ص) را از وی بگیرد، اما او از چنین قدرتی برخوردار نبود؛ لذا به گریه پناه برد. در این هنگام حمزه آن زن را دید و علت گریهاش را پرسید. آن زن نیز ماجرای ابوجهل و پیامبر (ص) را تعریف کرد. حمزه تازه از شکار برمیگشت و همه میدانستند که پیش از رفتن به خانه، به بیت الله الحرام میرود و طواف میکند، آنگاه در شهر گردشی میکند و به مجالس قریش سری میزند و با آنها به گفتگو میپردازد.
حمزه با شنیدن سخنان آن زن به خشم آمد و به سرعت از آنجا دور شد، اما در بین راه سخنان زن در گوش وی طنینانداز بود که: چگونه گریه نکنم در حالیکه با چشمان خود دیدم که از دست و زبان ابوجهل چه بر سر صادق امین، محمد آمد. دشنام و آزارش داد و هر چه میخواست توهین کرد. اما محمد حتی یک کلمه هم پاسخ نداد. حمزه با یادآوری این کلمات احساس کرد چیزی قلبش را میفشارد و او را به خشم میآورد، دیگر به هیچ چیزی جز پیدا کردن ابوجهل فکر نمیکرد، او به تمام جلسات قریش سر زد تا اینکه او را در میان جماعتی از بنیمخزوم یافت. سپس به وی نزدیک شد و کمان خود را برداشت و محکم بر سرش زد به طوری که سرش شکافت و در همان حال گفت: وای بر تو ای عمر و آیا به محمد دشنام میدهی؟ در حالیکه حرف من همان حرف اوست، اگر مرد هستی پاسخ این ضربه را بده!
مردانی از بنیمخزوم بر آن شدند تا از دوست خود دفاع کنند، اما ابوجهل آنها را نگه داشت و گفت: ابوعماره را رها کنید، به خدا قسم برادر زادهاش را به سختی دشنام دادهام. وقتی حمزه آن مرد پر قدرت و جوانمرد قریش، از تعدی به برادرزادهاش با خبر شد به خروش آمد و نشان داد پیمانی که بنیهاشم با ابوطالب مبنی بر دفاع از محمد بستهاند در حال اجراست و نیز مصداقی بر شجاعت حمزه است؛ زیرا وقتی مردان بنیمخزوم قصد حمله به وی را کردند شمشیر از نبام بر کشید و فریاد زد: بیایید هر که میخواهد ضرب شست مرا بچشد جلو بیاید. کمترین ضربههای من شکافتن سر، قطع بینی یا هلاکت خواهد بود، بیایید تا روانه جهنمتان کنم ای دشمنان خدا! هیچ کس جرأت نزدیک شدن به حمزه را به خود نداد[۱۵].
حضرت حمزه غالباً در صحرا به شکار مشغول بود، وقتی سه روز به شکار رفت، کفار قریش با ابوجهل رفتند و پیغمبر را در قبرستان قریش سر قبر خدیجه دیدند. آن حضرت را به باد کتک گرفتند و پیشانیش را شکستند و عبا را به گلوی پیامبر (ص) انداختند و آن قدر پیچیدند که نزدیک بود نفس حضرت بند آید و با چوب کتک زدند و ایشان را انداختند و رفتند.
پیامبر (ص) به مسجدالحرام رفت، زن حمزه وقتی خبر را دریافت از ناراحتی لطمه به صورت خود زد و صورت را خراش داد، چون پیامبر (ص) را خیلی محبت میکرد، صبح حمزه از شکار برگشت. دم دروازه کنیزی به او گفت: بزرگ بنیهاشم به شکار میرود خبر ندارد ابوجهل با پسر برادرش چه کرده است. حمزه به خانه آمد، سفره انداختند چشمش به صورت زنش افتاد پرسید: چرا صورتت خراشیده؟ گفت: غذایت را بخور تا نقل کنم! گفت: تو را به این حال ببینم لقمه از گلویم پایین نمیرود. زن به گریه افتاد و گفت: اسبت را سوار میشوی و به شکار میروی و از حال محمد خبر نداری، آن قدر قریش او را کتک زدند که نمیدانم زنده است یا مرده. پرسید: کی او را زده؟ گفت: ابوجهل با جمعی از قریش.
حمزه غذا نخورده برخاست کمان خود را برداشت و از خانه بیرون رفت، ابوجهل را در کوچه دید نشسته، کمان را بر سر او زد و سرش را شکست و فرمود: ای سگ کارت به جایی رسیده که من به شکار بروم پسر برادرم را آزار دهی؟ او را به زمین زد و خواست او را بکشد. مردم التماس کردند و او را از زیر دست و پای حمزه نجات دادند.
ابوجهل در حضور سران شرک اعلام کرد که تصمیم دارد سر محمد را به وسیله سنگی بزرگ بشکافد، کفار از این پیشنهاد ابوجهل بسیار شادمان شدند و برایش آرزوی موفقیت کردند، اما با خود میگفتند: اگر ابوجهل محمد را بکشد شر او را از سر ما کم میکند و اگر بنیهاشم به انتقام برخیزند ما نجات یافتهایم و ابوجهل را به انتقام وی خواهند کشت. تعجبی ندارد اگر این نابخردان سفیه چنین بر مقاصد خبیث خود متحد شوند، آنها به طور انفرادی ترسو و بزدلاند و جرأت رویارویی با محمد را ندارند! لکن به صورت گروهی چون روباه به دسیسهچینی میپردازند.
آنها ابوجهل را تحریک کردند تا تصمیمی را که در مورد محمد گرفته بود عملی کند تا اگر موفق شد این توفیق به همه برگردد و اگر ناکام ماند تنها خودش سرخورده شود. آنها مواظب حرکات ابوجهل در تعقیب پیامبر (ص) بودند، روزی مشاهده کردند که ابوجهل در مسیر کعبه رسول خدا را تعقیب میکند لذا همه در گوشههایی پنهان شدند تا ناظر اعمال ابوجهل باشند. ابوجهل صبر کرد تا محمد به نماز ایستاد و سپس آرام با نوک پنجه پا به وی نزدیک شد در حالیکه سنگی بزرگ را در دست گرفته بود، اما همین که به نزدیک وی رسید، ناگهان با سرعت به عقب برگشت و وحشتزده پا به فرار گذاشت.
کفار که شاهد فرار دوستشان بودند احساس حقارت و شکست کردند و هیچ کس جرأت نکرد برای مواجه شدن با ابوجهل خود را نشان دهد، مگر ابوسفیان که با حالتی اعتراضآمیز نزد وی رفت و گفت: خدا تو را زشت گرداند که چه ترسویی! چه شد که کار محمد بن عبدالله را تمام نکردی و پا به فرار گذاشتی؟ تو که بالای سر وی بودی؟ ابوجهل که به سختی میتوانست حرف بزند، گفت: قصد داشتم تصمیمی را که گرفته بودم عملی کنم! اما همین که به وی نزدیک شدم احساس کردم دستهایم خشک شده و میان من و او شتر نر سرکشی قرار گرفته است، به خدا تاکنون سرو گردن و دندانی چنین ندیده بودم میخواست مرا بخورد. خداوند در این باره میفرماید: وَإِذَا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ جَعَلْنَا بَيْنَكَ وَبَيْنَ الَّذِينَ لَا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ حِجَابًا مَسْتُورًا[۱۶].[۱۷].[۱۸]
منابع
پانویس
- ↑ تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۲۴.
- ↑ نورالثقلین، ج۵، ص۴۹۳.
- ↑ سمیح عاطف، زندگانی پیامبر در قرآن، ج۴، ص۶۷.
- ↑ سمیح عاطف، زندگانی پیامبر در قرآن، ج۳، ص۲۹.
- ↑ سمیح عاطف، زندگانی پیامبر در قرآن، ج۳، ص۱۳۱.
- ↑ ترجمه الکنی و الالقاب، ج۱، ص۷۰.
- ↑ «و (یاد کن) آنگاه را که گفتند: بار خداوندا! اگر این (آیات) که از سوی توست راستین است بر ما از آسمان سنگ ببار یا بر (سر) ما عذابی دردناک بیاور» سوره انفال، آیه ۳۲.
- ↑ تفسير القمي «قَوْلُهُ وَإِذْ قَالُوا اللَّهُمَّ إِنْ كَانَ هَذَا هُوَ الْحَقَّ مِنْ عِنْدِكَ... - الْآيَةَ - فَإِنَّهَا نَزَلَتْ لَمَّا قَالَ رَسُولُ اللَّهِ لِقُرَيْشٍ إِنَّ اللَّهَ بَعَثَنِي أَنْ أَقْتُلَ جَمِيعَ مُلُوكِ الدُّنْيَا وَ أَجُرَّ الْمُلْكَ إِلَيْكُمْ فَأَجِيبُونِي إِلَى مَا أَدْعُوكُمْ إِلَيْهِ تَمْلِكُوا بِهَا الْعَرَبَ وَ تَدِينُ لَكُمْ بِهَا الْعَجَمُ وَ تَكُونُوا مُلُوكاً فِي الْجَنَّةِ فَقَالَ أَبُو جَهْلٍ اللَّهُمَّ إِنْ كَانَ هَذَا الَّذِي يَقُولُ مُحَمَّدٌ هُوَ الْحَقَّ مِنْ عِنْدِكَ فَأَمْطِرْ عَلَيْنَا حِجَارَةً مِنَ السَّمَاءِ أَوِ ائْتِنَا بِعَذَابٍ أَلِيمٍ حَسَداً لِرَسُولِ اللَّهِ (ص)»؛ بحارالأنوار ج۹، ص۲۱۱.
- ↑ «و کافران گفتند: به این قرآن گوش ندهید و در (هنگام خوانده شدن) آن، سخنان بیهوده سر دهید باشد که پیروز گردید» سوره فصلت، آیه ۲۶.
- ↑ تفسیر قرطبی، ج۷، ص۵۳.
- ↑ نورالثقلین ج۶، ص۸۸۹.
- ↑ ترجمه الکنی و الالقاب، ج۲، ص۷۱.
- ↑ «ما تو را در برابر ریشخندکنندگان بسندهایم» سوره حجر، آیه ۹۵.
- ↑ «تفسير العياشي عَنْ أَبَانِ بْنِ عُثْمَانَ رَفَعَهُ قَالَ: كَانَ الْمُسْتَهْزِءُونَ خَمْسَةً مِنْ قُرَيْشٍ الْوَلِيدَ بْنَ الْمُغِيرَةِ الْمَخْزُومِيَّ وَ الْعَاصَ بْنَ وَائِلٍ السَّهْمِيَّ وَ الْحَارِثَ بْنَ حَنْظَلَةَ وَ الْأَسْوَدَ بْنَ عَبْدِ يَغُوثَ بْنِ وَهْبٍ الزُّهْرِيَّ وَ الْأَسْوَدَ بْنَ الْمُطَّلِبِ بْنِ أَسَدٍ فَلَمَّا قَالَ اللَّهُ تَعَالَى إِنَّا كَفَيْنَاكَ الْمُسْتَهْزِئِينَ عَلِمَ رَسُولُ اللَّهِ (ص) أَنَّهُ قَدْ أَخْزَاهُمْ فَأَمَاتَهُمُ اللَّهُ بِشَرِّ مِيتَاتٍ»، بحار الأنوار، ج۹، ص۲۱۹.
- ↑ سمیح عاطف، زندگانی پیامبر در قرآن، ج۳، ص۱۳۷.
- ↑ «و چون قرآن بخوانی میان تو و آنان که به جهان واپسین ایمان ندارند پردهای فراپوشیده مینهیم» سوره اسراء، آیه ۴۵.
- ↑ سمیح عاطف، زندگانی پیامبر در قرآن، ج۳، ص۱۳۳.
- ↑ راجی، علی، مظلومیت پیامبر ص ۴۰.