اندکی پس از مرگ قصی، بین فرزندان او در به دست گرفتن امور مکهاختلاف افتاد. آنان به دو دسته شدند و هر یک از طوایف قریش به یکی از این دستهها پیوستند؛ اما سرانجام با هم صلح کرده، مناصبمکه را بین خود تقسیم کردند؛ به طوری که کلید و پرچم و ریاستدارالندوه از آن "عبدالدار" و سقایت و رفادت از آن "عبدمناف" باشد[۳].
هاشم طی سفری در "یثرب" (مدینه کنونی)، با زنی از طایفه بنینجار، به اسم "سلمی" دختر "عمرو بن زید" آشنا شد و با او ازدواج کرد[۶]. او پیش از تولد فرزندش به شهر غزه در فلسطین کنونی سفر کرد و در آنجا بدرود حیات گفت و در همانجا به خاک سپرده شد[۷].
این مصیبت، دیری نپایید و با به دنیا آمدن فرزندهاشم، زندگیسلمی، شکل تازهای گرفت. این فرزند، "عبدالمطلب" بود که نام اصلی او "شیبه" بود و بعدها به او "شیبة الحمد" میگفتند[۸]. وی در مدینه متولد شد و به اختلاف مؤرخان، هفت سال یا بیشتر از عمر خود و دوران کودکی را در مدینه نزد مادرش به سر برد[۹].
درباره آمدن شیبه به مکه، دو نظر وجود دارد: نخست اینکه طبق وصیتهاشم به مُطلب (عموی شیبه) این کار انجام شد و یا به واسطه خبری که برخی اعرابمکه دادند مُطلّب برای آوردن برادرزاده خود (شیبه) به مدینه رفت تا او را از مادرش بگیرد و به مکه بیاورد. نخست سلمی حاضر نشد؛ ولی مطّلب پافشاری کرد. سرانجام پس از گفتگوی زیاد، سلمیراضی شد و مطّلب شیبه را پشت سر خود بر شتر، سوار کرد و به مکه آورد. مردممکه و قریش که از جریان مطلع نبودند و مطّلب را دیدند که سوار بر شتر وارد شهر شد و جوانی را پشت شتر سوار کرده، گمان کردند که او بنده مطّلب است که در یثرب خریداری کرده است و با خود آورده است؛ از اینرو، وی را "عبدالمطلب" خواندند و این نام، بعدها همچنان باقی ماند[۱۰].
مطّلب که پس از مرگ برادرش هاشم، صاحبمناصب او شده بود و ریاستقبیله خود را داشت [۱۱]، پس از چندی در سرزمین یمن در جایی به نام "ردمان" از دنیا رفت[۱۲] و منصبهایی که از پدرانشان بدانها رسیده بود، پس از مطّلب به برادرزادهاش یعنی عبدالمطلب رسید[۱۳]. آن جناب بر اثر بزرگواری و حسن تدبیری که در اداره کارها داشت، به زودی در میان مردمقریش، نفوذ کرد و محبوبیت زیادی به دست آورد و حوادثی مانند "حفر چاه زمزم" و داستان "اصحاب فیل" پیش آمد که سبب شد روز به روز، عظمت بیشتر و مقام والاتری پیدا کند[۱۴][۱۵].
وقتی ابرهه در یمنقدرت گرفت، متوجه تقدس و مرکزیت مکه و احتراممردم از نقاط دور و نزدیک نسبت به این شهر و نقش اقتصادی آن شد و او علت آن را خانه کعبه دانست؛ از اینرو در اولین اقدام، خانهای به شکل کعبه در یمن بنا نهاد[۱۶]؛ ولی مورد استقبال مردم واقع نشد؛ پس بهترین راه را تخریبکعبه دانست تا این رقیب را از بین ببرد و توجه مردم را به یمن معطوف کند. وی لشکری آماده کرده، به سمت مکه به راه افتاد.
بعد از آنکه لشکر به حوالی مکه رسیدند، عبدالمطلب نزد ابرهه رفت. هیبت و شکوهعبدالمطلب، او را گرفت و ابرهه از تخت پایین آمد و نزد عبدالمطلب رفت تا درخواست او را بشنود. عبدالمطلب گفت که دویست شتر من در میان شتران غارت شده است؛ آنها را به من برگردان. ابرهه از این سخن متعجب شد و گفت: "من درباره تو طور دیگری فکر میکردم. ما میخواهیم خانه خدا را تخریب کنیم؛ ولی تو به دنبال شترهایت هستی؟!" عبدالمطّلب در جواب گفت: "من مالک شترهایم هستم و میخواهم که آنها برگردند و آن خانه نیز صاحب و مالکی دارد که اگر بخواهد، میتواند و قادر است آن را حفاظت کند"[۱۷].
وقتی عبدالمطلب شتران خود را گرفت، به سوی مکه بازگشت و به مردمدستور داد تا به کوهها بروند و اموال خود را نیز به همراه ببرند.
بعد از آنکه مکه خالی شد، نزد کعبه رفت و حلقه کعبه را به دست گرفت و به دعا و تضرع مشغول شد[۱۸].
سرانجام در سپیده دم روز بعد، سپاهیان حبشی آماده شدند که به مکه حمله کنند. ناگاه آسمان تاریک شد. توده عظیمی از مرغان در هوا آشکار شدند. هر یک سنگریزههایی در منقار داشتند. مرغان در حین پرواز، سنگریزهها را بر سر مهاجمان فرو میریختند، از سربازان وحشتزده که اندامهایشان از بدنشان جدا میشد و جان میدادند، معدودی که زنده ماندند، گریختند و به یمن بازگشتند[۱۹][۲۰].
طبق گفته مؤرخان، سالها پیش از تولدعبدالمطلب، بلکه قبل از استیلای قصی بن کلاب بر مکه، قبیلهای به نام "جرهم" بر مکهحکومت میکردند و سالها حکومت خود را بر آن شهرحفظ کردند.
عبدالمطلب نیز پیوسته در فکر بود تا به وسیلهای بتواند جای چاه را بیابد و آن را حفر کند و این افتخار را نصیب خود گرداند تا اینکه روزی در کنار خانه کعبه خوابیده بود که در خواب، دستور حفر چاه را به او دادند و جای آن را نیز به وی نشان دادند[۲۲]. این خواب همچنان دو بار و سه بار تکرار شد تا اینکه تصمیم به حفر آن گرفت[۲۳].
عبدالمطلب، زمزم را حفر کرد تا اینکه به سنگ روی چاه رسید، تکبیر گفت و همچنان پایین رفت تا به هدایای داخل کعبه رسید - که در آنجا دفن بودند و بعدها همه آن جواهرات را برای در کعبه و زینت روی آن خرج کرد. او کندن چاه را ادامه داد تا اینکه به آب رسید[۲۴][۲۵].
پس از آنکه پسران وی به ده تن رسیدند، او به یاد نذر خود افتاد. سپس در میان آنان قرعه زد تا اینکه نام "عبدالله" درآمد. عبدالمطّلب، دستعبدالله را گرفت و برای قربانی کردن، کنار کعبه آورد که مردممانع شدند. وی در نهایت با پیشنهاد زن کاهنهای به جای عبدالله، صد شتر قربانی کرد [۲۷][۲۸].
پیامبر(ص) پس از وفاتپدر و سپری کردن پنج سال از عمر خویش در میان بادیه، به مکه بازگشت و تحت سرپرستی و کفالت جدش عبدالمطلب در آمد[۳۰]. عبدالمطلب به این فرزند، خیلی علاقه داشت و به او محبت میکرد که سببش، یکی یتیمی آن بزرگوار بود و عبدالمطلب میخواست فقدان پدر را برای نوه خود جبران کند و علت دوم، مکارم اخلاق، تربیت، نبوغ و ادب این فرزند بود که جد بزرگوارش را شیفته خود ساخته بود. از همه اینها مهمتر، اطلاعاتی بود که عبدالمطلب از روی تواریخ گذشته و گفتار کاهنان و دانشمندان درباره آینده درخشان و پرشکوه این فرزند به دست آورده بود و او را در نظر عبدالمطّلب، فرزندی بزرگ و پرشکوه، جلوه میداد[۳۱].
گویند برای عبدالمطلب که بزرگ قریش بود، در سایه خانه کعبه، فرشی میگسترانیدند تا روی آن بنشیند. فرزندان عبدالمطلب به احترامپدر، اطراف آن مینشستند. گاهگاهی رسول اکرم(ص) که کودکی را پشت سر میگذاشت و شش یا هفت سال بیش نداشت، به کنار خانه کعبه میآمد و روی آن فرش مینشست. فرزندانعبدالمطلب که عموهای آن حضرت بودند، او را میگرفتند تا از روی فرش دور کنند؛ ولی عبدالمطلب آنان را از این کار باز میداشت و به ایشان میگفت: فرزندم را به حال خود بگذارید که به خداسوگند! مقامی بس ارجمند و آیندهای درخشان دارد و من روزی را میبینم که بر شما سیادت کند و مردم را به فرمان خویش در آورد و سپس او را میگرفت و در کنار خویش مینشانید و دست بر شانهاش میکشید و گونهاش را میبوسید[۳۲].
در این زمان که هفت سال یا به قولی شش سال از عمررسول خدا(ص) میگذشت، اتفاق دیگری برای آن حضرت افتاد که باعث افسردگی خاطر و تأثر شدید آن بزرگوار شد. همچنین این واقعه، سبب شد تا عبدالمطّلب در حفاظت وی توجه بیشتری مبذول دارد و اظهار علاقه زیادتری به ایشان داشته باشد و آن حادثه، مرگ ناگوار مادرش، جناب آمنه بود[۳۳][۳۴].
مطابق مشهور، هشت سال از عمررسول خدا(ص) گذشته بود که عبدالمطلب چشم از جهان فروبست و اندوه تازهای بر اندوههای گذشته آن حضرت افزوده شد[۳۵]. عبدالمطلب، هنگام مرگ به اختلاف گفتار مورخان، هشتاد[۳۶]، هشتاد و دو[۳۷]، صد و ده[۳۸]، صد و بیست[۳۹] و به گفته جمعی، یکصد و چهل سال[۴۰] از عمرش گذشته بود. گویند از کارهای عبدالمطلب، هنگام مرگ این بود که دختران خود را گرد آورد و به آنها گفت: "پیش از مرگ، بر من گریه کنید و مرثیه گویید تا آنچه را میخواهید پس از مرگ برایم بگویید، خود پیش از مرگ آن را بشنوم و دختران هر کدام، مرثیهای درباره پدر گفتند و گریستند"[۴۱].
از "امایمن" نقل شده است که رسول خدا(ص) به دنبال جنازه عبدالمطلب میرفت و پیوسته میگریست [۴۲] تا وقتی که جنازه را به محله "حجون" بردند و در کنار قبر جدش قصی بن کلاب دفن کردند[۴۳]. قریش، مرگ او را بزرگ شمردند. بدنش را با آب و سدر غسل دادند و در دو برد از بردهای یمنی که ارزش هر یک، معادل دو هزار مثقال طلا بود پوشاندند. پیکر او، چند روز بر دستهای مردمتشییع میشد؛ چرا که او را بس بزرگ و بزرگوار میداشتند و پنهان داشتنش را را زیر خاک روا نمیشمردند[۴۴][۴۵].
او در زیبایی، زیباترین و خوشاندامترین و در کرم و بخشش، کریمترین و در پاکی و پاکدامنی، دورترین مردم از فساد بود[۴۶]. مردم، امیری کریمتر و دلسوزتر از او ندیده بودند[۴۷]. آنها گوش به حرفش سپردند و در مشکلات، چشم به دستان توانای او دوختند و در رفع خشکسالیها دل به دعای او بسته بودند[۴۸].
گفتهاند: عبدالمطلب، نخستین کسی بود که در غار حرا به اعتکاف پرداخت. او چون ماه رمضان میرسید به غار حرا میرفت و در تمام این ماه، بینوایان را اطعام میکرد[۴۹]. نقل است که وسعت کرم او علاوه بر انسانها پرندگان و جانوران وحشی را نیز در بر میگرفته است و از اینرو مردم به واسطه جودش، او را "فیاض" و "مطعم الطیر السماء" لقب داده بودند[۵۰]. رسول اکرم(ص) فرمود: « إنّ اللّه يبعث جدّي عبد المطّلب امّة واحدة في هيئة الأنبياء و زيّ الملوك»[۵۱][۵۲].
پانویس
با کلیک بر فلش ↑ به محل متن مرتبط با این پانویس منتقل میشوید:
↑ابن جوزی، المنتظم فی تاریخ الأمم و الملوک، ج۲، ص۲۱۰.
↑ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۱، ص۷۳؛ محمد بن جریر طبری، تاریخ الأمم و الملوک، ج۲، ص۱۳۷.
↑شیخ مفید، امالی، ص۳۱۲-۳۱۳؛ محمد بن جریر طبری، تاریخ الأمم و الملوک، ج۲، ص۱۳۸؛ ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۱، ص۷۴.
↑احمد بن ابی یعقوب یعقوبی، تاریخ الیعقوبی، ج۱، ص۲۵۲-۲۵۳؛ و ابوبکر بیهقی، دلائل النبوة و معرفة احوال صاحب الشریعه، ج۱، ص۱۱۸؛ ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۱، ص۷۴.
↑ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۱، ص۷۴؛ علی بن الحسین مسعودی، مروج الذهب و معادن الجوهر، ج۲، ص۵۴؛ عزالدین ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۱، ص۴۴۶.