قیام عبدالله بن زبیر

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

قیام ابن زبیر[۱]

عبدالملک بن نوفل گوید: هنگامی که امام حسین (ع) کشته شد، ابن زبیر در میان مردم مکه سخنانی گفت و در آن از حسین (ع) به نیکی یاد کرد و کشته شدن او را بزرگ شمرد و مردم کوفه را مورد انتقاد قرار داد و اهل عراق را نکوهش کرد. او پس از حمد و ثنای الهی و درود بر پیامبر (ص) گفت: مردم عراق به جز اندکی از آنان فاجر و خیانت‌کار می‌باشند؛ و مردم کوفه در میان مردم عراق از همه بدترند، آنان حسین (ع) را دعوت کرده تا او را یاری کنند و ولی امر خود قرار دهند، اما هنگامی که او به عراق رفت بر او یورش برده و به او گفتند: یا تسلیم ما می‌شوی تا تو را به سوی ابن زیاد بفرستیم و او درباره تو تصمیم بگیرد، و یا این که با تو جنگ می‌کنیم. پس به خدا سوگند حسین (ع) دید که تعداد یارانش در برابر سپاه کوفه اندک است و خداوند کسی را بر غیب آگاه نمود که او کشته می‌شود ولی حسین مرگ توأم با کرامت را بر زندگی پست برگزید، پس خدا حسین (ع) را رحمت کند و قاتل او را خوار نماید. آیا پس از حسین (ع) می‌شود به این گروه مطمئن شد و سخن آنان را تصدیق کرد و پیمان و عهد آنان را پذیرفت؟ نه، من آنان را دارای صلاحیت نمی‌بینم. به خدا سوگند بدانید که اینان حسین ال را کشتند در حالی که او شب‌ها قیامی طولانی به عبادت داشت و اکثر روزها را روزه می‌گرفت و او به این منصب و مقام از آنها سزاوارتر و در دیانت و فضل بر آنها مقدم بود. او هرگز قرآن را به غناء، و گریه از خوف و خشیت الهی را به لهو و نوازندگی تبدیل نکرد، و روزه‌داری را با شراب و خوردن نوشیدنی‌های حرام عوض نکرد، و مجالس ذکر و یاد خدا را با رفتن برای شکار و خوش گذرانی معامله ننمود.

منظور او از این سخنان، یزید بود، سپس او را مورد نکوهش قرار داد و گفت: اینان که با حسین (ع) چنین کردند به‎زودی نتیجه اعمال خود را خواهند دید. گروهی از هواداران او به پا خاستند و گفتند: بیعت خود را علنی کن زیرا پس از حسین (ع) کسی در امر خلافت با تو منازعه نخواهد کرد؛ و او پیش از آن به طور پنهانی از مردم بیعت می‌گرفت و خود را «عائذ البیت» یعنی کسی که به خانه خدا پناه آورده است قلمداد می‌نمود و به مردم می‌گفت: شتاب نکنید.[۲]

عمرو بن سعید بن عاص[۳]

عمرو بن سعید در آن هنگام از طرف یزید والی مکه بود و ابن زبیر و یاران او را تحمل می‌کرد و با آنان مدارا می‌نمود، پس زمانی که به یزید خبر رسید که ابن زبیر گروهی را در مکه جمع کرده است، عهد کرد که او را در زنجیری از نقره دربند کند؛ لذا زنجیری از نقره به مکه فرستاد، پیک یزید با آن زنجیر به مدینه گذر کرد و با مروان بن حکم در مدینه ملاقات نمود، به او از آنچه یزید دستور داده و زنجیری که با خود آورده بود خبر داد و از آنجا به مکه آمد.

آن پیک نزد ابن زبیر آمد و او را از ملاقات با مروان و از آن مأموریتی که از طرف یزید داشت، باخبر کرد. مروان دو فرزند خود را که یکی از آنان عبدالعزیز بود همراه پیک یزید که شخصی به نام ابن عطاء بود، فرستاد و به آنان گفت: هنگامی که فرستادگان یزید پیام او را به ابن زبیر رساندند، شما با شعر به او اعتراض کنید. هنگامی که فرستادگان یزید به مکه آمدند و مأموریت خود را به ابن زبیر ابلاغ نمودند، عبدالعزیز آنچه را مروان گفته بود، انجام داد. ابن زبیر به او گفت: به پدرتان بگویید که من هرگز در برابر غیر حق تسلیم نخواهم شد. و فرستادگان یزید را هم نپذیرفت[۴].[۵]

عبدالله بن عمرو بن عاص

عمرو بن سعید در مکه به شدت مراقب اوضاع بود، چون دید مردم به ابن زبیر روی آورده و متمایل شده‌اند و گمان می‌کرد که ممکن است در آینده قدرت از آن او باشد، کسی را نزد عبدالله بن عمرو بن عاص که از جمله اصحاب پیامبر (ص) بود فرستاد و او را احضار کرد. او پیش از آن با پدرش عمرو بن عاص در مصر بود و کتاب‌های دانیال را خوانده و قریش او را عالم به حساب می‌آوردند. عمرو بن سعید به او گفت: مرا خبر ده که آیا این مرد (ابن زبیر) به آنچه که در پی آن است می‌رسد و قدرت به او منتقل می‌شود؟ و نیز مرا خبر ده که پایان امر یزید چه خواهد شد؟ عبیدالله بن عمرو بن عاص گفت: صاحب تو (یعنی یزید) یکی از ملوک و سلاطینی است که در همین منصب سلطنت می‌ماند تا بمیرد. این خبر باعث شد که عمرو بن سعید با ابن زبیر با شدت بیشتری برخورد کند[۶].[۷]

امارت ولید بن عتبه

هنگامی که ابن زبیر فرستادگان یزید را نپذیرفت و آنان به شام بازگشتند، ولید بن عتبه و گروهی از بنی امیه به یزید گفتند: اگر عمرو بن سعید بخواهد، می‌تواند ابن زبیر را دستگیر کرده و نزد تو بفرستد. از این رو یزید عمرو بن سعید را عزل کرد و به جای او ولید بن عتبه را والی حجاز نمود. ولید به حجاز رفت و غلامان و خادمان عمرو بن سعید را دستگیر و زندانی کرد، عمرو بن سعید درباره آنان با ولید صحبت کرد، او نپذیرفت که آنان را آزاد نماید. عمرو بن سعید از مدینه حرکت کرد و از بین راه عده‌ای را به همراه تعدادی شتر فرستاد که در زندان را شکسته و غلامان او را بیرون آوردند سپس به او پیوستند.

عمرو بن سعید به شام نزد یزید رفت و او را از برخوردش با ابن زبیر آگاه کرد؛ یزید عذر او را نپذیرفت[۸].[۹]

نجدة بن عامر[۱۰]

وقتی ولید بن عتبه به حجاز آمد به دنبال فرصت بود تا ابن زبیر را بفریبد؛ اما میسر نگشت؛ و از طرفی دیگر هنگامی که امام حسین (ع) به شهادت رسید، نجدة بن عامر در یمامه قیام کرد و ابن زبیر هم در حجاز با یارانش به پا خاسته بود. چون موسم حج فرا رسید ولید بن عتبه که امارت حج را عهده‌دار بود از مواقف بازگشت و مردم با او برگشتند، اما ابن زبیر با هوادارانش و نجدة بن عامر با اصحابش که به حج آمده بودند، توقف کردند، سپس خودشان جداگانه بازگشتند[۱۱].[۱۲]

عزل ولید

نجدة بن عامر هنگام موسم چند بار نزد ابن زبیر رفت و آمد می‌کرد و با او ملاقات می‌نمود، به گونه‌ای که اکثر مردم گمان کردند که او با ابن زبیر بیعت خواهد کرد. سپس ابن زبیر با ترفندی در امر ولید بن عتبه وارد شد و به یزید نامه نوشت که: تو مردی را نزد ما فرستادی که راه رشد و صلاح را نمی‌داند و به موعظه حکیمان گوش فرا نمی‌دهد، اگر مردی را اعزام کنی که اخلاق نرمی داشته باشد من امیدوارم که امور آسان شود و آن تنش و اختلافی که به وجود آمده پایان پذیرد. لذا یزید ولید بن عتبه را عزل کرد و به جای او پسر عموی خود عثمان بن محمد بن ابی سفیان را که جوانی مغرور و بی‌تجربه بود به حجاز اعزام کرد[۱۳].[۱۴]

خلع یزید

مردم مدینه یزید بن معاویه را از خلافت خلع کردند و عامل او عثمان بن محمد بن ابی سفیان را از مدینه اخراج کردند. یزید نامه‌ای به ابن زیاد نوشت و به او امر کرد که با ابن زبیر بجنگد. ابن زیاد گفت: من هرگز برای یزید فاسق این دو را جمع نمی‌کنم، هم پسر دختر رسول خدا (ص) را به قتل رسانم، و هم برای جنگ به خانه خدا روم[۱۵].[۱۶]

اعزام سپاه

یزید مسلم بن عقبه را فراخواند و به او گفت: از راه مدینه به سوی ابن زبیر می‌روی، اگر مردم مدینه مانع شدند با آنها جنگ کرده و بر هر کس دست یافتی او را به قتل برسان و سه روز شهر را غارت کن، سپس به سوی مکه برای مقاتله با ابن زبیر حرکت کن[۱۷].[۱۸]

هلاکت مسلم بن عقبه

مسلم بن عقبه پس از قتل عام اهل مدینه و غارت نمودن اموالشان با سپاهیان خود عازم مکه گردید که با ابن زبیر بجنگد، او روح بن زنباع را در مدینه به جای خود قرار داد. هنگامی که مسلم بن عقبه به «مشلَّل» رسید از رفتن بازماند، و حصین بن نمیر را طلب کرد و به او گفت: اگر من اختیار داشتم، به تو فرماندهی سپاه را نمی‌دادم ولی یزید به تو این ولایت را داده است؛ به تو چهار توصیه می‌کنم:

  1. در رفتن شتاب و عجله کن.
  2. در حمله و جنگ با عجله و سرعت اقدام کن.
  3. اخبار را تا می‌توانی پنهان نگه دار.
  4. به قریش اختیار و قدرت مده.

سپس مسلم بن عقبه به هلاکت رسید و در آنجا مدفون شد[۱۹]. پس از رفتن سپاهیان شام، کنیز یزید بن عبدالله بن زمعه (که مسلم بن عقبه مولای او را به قتل رسانیده بود) آمد و قبر مسلم بن عقبه را شکافت و جسد او را سوزانده و کفن او را پاره نمود و بر درختی آویخت، و هر که از آنجا عبور می‌کرد بر او سنگ می‌زد[۲۰].[۲۱]

محاصره ابن زبیر

حصین بن نمیر پس از هلاکت مسلم بن عقبه حرکت کرد، چهار روز از محرم سال ۶۴ مانده بود که به مکه رسید. مردم مکه و اهل حجاز با عبدالله بن زبیر بیعت کرده و نزد او گرد آمده بودند و کسانی که از اهل مدینه متواری شده بودند به مکه آمده و به ابن زبیر پیوستند. نجدة بن عامر حنفی هم که از جمله خوارج بود نیز از خانه ممانعت می‌نمود. چون ابن زبیر برای جنگ و مقابله با اهل شام بیرون آمد، برادرش منذر هم با او بود، منذر به مردی از اهل شام حمله کرد و هر کدام ضربتی بر یکدیگر زدند که به سبب آن کشته شدند؛ سپس سپاه شام بر یاران ابن زبیر حمله کرده و اصحاب ابن زبیر را پراکنده کردند. آنگاه پای مرکب ابن زبیر لغزید، او پیاده شده و شمشیر می‌زد و بر اصحابش فریاد زد، مسور بن مخرمه و مصعب بن عبدالرحمن بیرون آمدند و مبارزه کردند تا این که هر دو کشته شدند، و ابن زبیر همچنان شمشیر می‌زد تا این که شب فرا رسید؛ و این محاصره اول بود. جنگ در بقیه محرم و صفر و تا سه روز از ماه ربیع الاول سال ۶۴ ادامه داشت. سپس خانه خدا به وسیله منجنیق‌ها و پرتاب سنگ دچار حریق گردید؛ برخی گفته‌اند: ابن زبیر آتش افروخته بود، بادی وزید و پرده خانه آتش گرفت و چوب‎های بیت و پرده آن در آتش سوخت؛ و این جنگ ادامه یافت تا این که خبر هلاکت یزید به مکه رسید[۲۲].[۲۳]

هلاکت یزید

در همان روزهایی که سپاه شام مسجد الحرام را محاصره کرده و با عبدالله بن زبیر می‌جنگیدند تیری نزد عبدالله بن زبیر از سپاه شام پرتاب شد که بر آن نوشته شده بود: یزید بن معاویه هلاک شد. عبدالله بن زبیر به شامیان گفت: ای اهل شام! و ای کسانی که خانه خدا را سوزاندید و حرمت آن را نگاه نداشتید! برای چه جنگ می‌کنید؟! یزید بن معاویه هلاک شد. حصین بن نمیر فرمانده سپاه شام نزد او آمد و گفت: امشب تو را ملاقات خواهم کرد. پس شب با عبدالله بن زبیر ملاقات کرد و به او گفت: من بزرگ اهل شام و امیر سپاه آنان هستم، اکنون که مردم حجاز به تو راضی شدند من نیز با تو بیعت می‌کنم مشروط بر این که آنچه در واقعه حرّه گذشته نادیده گرفته و با من به شام بیایی، من دوست ندارم ملک و قدرت در حجاز باشد. ابن زبیر گفت: من چنین نکنم و کسی که مردم را ترسانده و خانه خدا را سوزانده امان ندهم. حصین بن نمیر به او گفت: من تعهد می‌کنم که همه با تو بیعت کنند و دو نفر هم درباره تو نزاع نکنند. عبدالله بن زبیر نپذیرفت.

حصین بن نمیر از جای برخاست و گفت: لعنت بر تو و بر کسی که گمان کند تو بزرگ هستی، به خدا سوگند هرگز موفق نخواهی شد. پس روی به اهل شام کرد و به آنان گفت: سوار شوید تا برگردیم. پس قدرت ابن زبیر بالا گرفت و همه با او بیعت کردند مگر اهل اردن. عبدالله بن زبیر، ضحاک بن قیس را در شام جانشین خود کرد، اما شامیان نپذیرفتند که ملک در حجاز باشد، وقتی به سراغ خالد بن یزید رفتند او را برای بیعت قابل نیافتند، پس نزد عمرو بن سعید رفته او را نیز صالح برای این امر ندانستند؛ سپس با مروان بن حکم بیعت کردند، ضحاک بن قیس از بیعت با مروان امتناع کرد و در «مرج راهط»[۲۴] ضحاک بن قیس و طرفداران بنی امیه درگیر شدند که ضحاک کشته شد و مروان قدرت را در شام به دست گرفت.

مروان با ام خالد همسر یزید ازدواج کرد و خالد را نزد اهل شام تحقیر نمود؛ خالد بن یزید به مادرش شکایت کرد. ام خالد شب هنگام به کنیزان خود دستور داد مروان را کشتند و آنگاه بیرون آمده و فریاد زدند و گریبان دریدند و بر مروان نوحه کردند. عبدالملک بن مروان پس از پدرش قدرت را در دست گرفت و به مردم وعده خیر داد و سپاهی را به فرماندهی حبیش بن دلجه روانه مدینه کرد و ابن زبیر هم عباس بن سهل را برای دفع او فرستاد؛ پس دو سپاه با یکدیگر جنگیدند تا سرانجام حبیش بن دلجه فرمانده سپاه شام کشته شد و عباس بن سهل پانصد نفر از اهل شام را محاصره و آنان را به قتل رسانید[۲۵].[۲۶]

محمد بن حنفیه و ابن زبیر

پس از هلاکت یزید و بیعت مردم حجاز با عبدالله بن زبیر، او از محمد بن حنفیه و کسانی از اهل بیت او و پیروانش و همچنین هفده نفر از بزرگان کوفه که از آن جمله ابوالطفیل عامر بن واثله که از اصحاب رسول خدا (ص) بود، خواست تا با او بیعت کنند؛ آن‎ها از بیعت امتناع کردند و گفتند: بیعت نمی‌کنیم تا امت اتفاق کنند. عبدالله بن زبیر بر محمد بن حنفیه سخت گرفت و او را مورد نکوهش قرار داد؛ محمد بن حنفیه یارانش را به صبر و شکیبایی امر نمود. از طرف دیگر شیعه مردم را به محمد بن حنفیه دعوت می‌کردند؛ عبدالله بن زبیر از این ترسید که مبادا مؤثر واقع شود؛ لذا بر محمد بن حنفیه و یارانش اصرار بر بیعت کرد و آنان را در زمزم زندانی نمود و تهدید به قتل و سوزاندن کرد و به آنان مهلتی داد که اگر در آن مدت بیعت نکنند آنچه را که گفته است انجام دهد. چون مختار از این امر مطلع شد، گروهی را به مکه فرستاد، آنان وارد مسجد الحرام شدند و فریاد می‌زدند «یا لثارات الحسین» و تا نزدیک زمزم آمدند.

عبدالله بن زبیر چوب و هیزم آماده کرده بود تا آنان را بسوزاند و بیش از دو روز به مهلت تعیین شده باقی نمانده بود. یاران مختار در زندان را شکسته و نزد محمد بن حنفیه رفتند و به او گفتند: به ما اجازه بده تا با دشمن خدا عبدالله بن زبیر جنگ کنیم. محمد بن حنفیه گفت: من این کار را در حرم جایز نمی‌دانم. عبدالله بن زبیر گفت: اینان چوب در دست گرفته و فریاد خون‌خواهی حسین را سر داده‌اند، گویا من او را کشته‌ام، به خدا سوگند اگر من بر قاتلان او دست پیدا کنم آنان را خواهم کشت. سپس سپاهیان بیشتری از طرفداران مختار وارد مسجد الحرام شدند و تکبیر گفتند و فریاد «يَا لَثَارَاتِ الْحُسَيْنِ» سر دادند. ابن زبیر ترسید و محمد بن حنفیه و کسانی که با او بودند که تعدادشان در حدود چهار هزار نفر بود در حالی که به ابن زبیر دشنام می‌دادند به سوی «شعب علی»[۲۷] رفتند و از محمد بن حنفیه می‌خواستند به آنها اجازه درگیری با این زبیر دهد اما محمد اجازه نداد، پس آنان در شعب با محمد بن حنفیه گرد آمدند و محمد اموالی میان آنان تقسیم کرد. محمد بن حنفیه پس از کشته شدن مختار نیز از بیعت با عبدالملک بن مروان و عبدالله بن زبیر امتناع کرد و در شعب ابی طالب مستقر شد. ابن زبیر همچنان محمد بن حنفیه را تهدید می‌کرد، اصحاب او از وی خواستند که با او جنگ کند اما او اجازه نداد و گفت: خدایا! لباس ذلت و خواری و ترس را بر او بپوشان. سپس محمد بن حنفیه راهی طائف گردید، ابن عباس نیز نزد او به طائف رفت و در همان جا وفات نمود و محمد بن حنفیه بر او نماز گزارد[۲۸].[۲۹]

کشته شدن مصعب بن زبیر

مصعب بن زبیر از طرف برادرش عبدالله والی بصره گردید، و پس از کشتن مختار عبدالله بن زبیر او را عزل کرد و پسر خود حمزة بن عبدالله را والی بصره نمود. احنف بن قیس به عبدالله بن زبیر نامه نوشت که حمزه صلاحیت امارت را ندارد. عبدالله بن زبیر فرزند خود را عزل و دوباره مصعب را به بصره بازگرداند[۳۰]. هنگامی که اهل عراق از نزد عبدالله بن زبیر بازگشتند در حالی که از او بی‌مهری دیده و مأیوس شده بودند؛ او را خلع کرده و به عبدالملک بن مروان نامه نوشتند که به عراق بیاید. عبدالملک پس از کشتن عمرو بن سعید[۳۱] به همراه حجاج بن یوسف به سوی عراق حرکت کرد. از سوی دیگر مصعب بن زبیر هم با اهل بصره و کوفه برای مقابله با سپاه شام حرکت کردند. دو سپاه در برابر یکدیگر قرار گرفتند، عبدالملک و مصعب پیش از آن با یکدیگر دوست بودند، عبدالملک کسی به نزد مصعب فرستاد و از او خواست که با یکدیگر ملاقات کنند.

ملاقات عبدالملک و مصعب در جای خلوتی صورت گرفت، پس عبدالملک به مصعب گفت: می‌دانی که من و تو سی سال است که با یکدیگر دوست و برادر بودیم، و به خدا سوگند من برای تو بهتر از برادرت عبدالله هستم، و برای دین و دنیای تو نفع بیشتری دارم، به من اعتماد کن و اطمینان داشته باش و برای من از مردم کوفه و بصره بیعت بگیر، در عوض من نیز تو را وزیر خود قرار می‌دهم و هرگز با تو مخالفت نمی‌کنم. مصعب به او گفت: سابقه دوستی من با تو درست است، ولی پس از آنکه تو پیمان عمرو بن سعید را شکسته و او را کشتی، دیگر به تو اطمینانی نیست و تو به او که از من به تو نزدیک‌تر بود خیانت کردی و ننگ این کار از تو هرگز زدوده نگردد؛ اما این که گفتی که من برای تو بهتر از برادرت هستم، برادرم را رها کن و از عافیت سود ببر؛ و تا او تو را رها کرده تو نیز او را رها کن، و من برای او عاقبتی توأم با سلامتی از خدا امید دارم. عبدالملک گفت: مرا به برادرت مترسان، به خدا سوگند من از او می‌دانم آنچه را که تو می‌دانی، در او سه خصلت است که به خاطر آنها هرگز بزرگ و رهبر نمی‌شود: عجب و خودبینی که وجودش را پر کرده، و خودرأیی که خود را از نظر دیگران بی‌نیاز می‌پندارد، و بخلی که در او می‌باشد؛ پس به سبب این امور او هرگز بزرگ نشود[۳۲]. عبدالملک بن مروان به اشل عراق نامه نوشت و به آنها وعده امارت داد، آنان نامه عبد الملک را از مصعب پنهان کردند مگر ابراهیم بن مالک که آن نامه را نزد مصعب آورد در حالی که مهر شده بود.

مصعب آن را خواند و گفت: می‌دانی در آن چه نوشته است؟ ابراهیم گفت: نمی‌دانم. گفت: به تو وعده امارت داده است. ابراهیم گفت: من هرگز خیانت و مکر را پیروی نکنم، و عبدالملک از هیچ کس به اندازه من مأیوس نیست، و این نامه‌ای که برای من فرستاده برای دیگر باران تو هم فرستاده است، بنابر‌این باید آنان را به قتل برسانی و یا این که آنها را زندانی کنی. مصعب گفت: آنگاه قبایل عراق با من به اخلاص عمل نکنند؛ خدا احنف بن قیس را رحمت کند، او مرا از مکر و خیانت مردم عراق بر حذر می‌داشت و می‌گفت: آنان همانند زنی هستند که هر روز شوهری می‌طلبد، آنان نیز هر روز امیری را می‌جویند. سپس جنگ میان سپاه شام و عراق آغاز شد و ابراهیم بن مالک و برخی دیگر کشته شدند. مصعب به برخی از فرماندهان سپاهش امر کرد حمله کنند، آنان نپذیرفتند. مصعب گفت: ای ابراهیم و امروز دیگر ابراهیم برای من وجود ندارد، سپس نظری کرد و دید عروة بن مغیره ایستاده، او را نزدیک خود‌طلبید و گفت: مرا خبر بده از حسین بن علی (ع) چه کرد وقتی از او خواستند که تسلیم حکم ابن زیاد شود و او نپذیرفت و تصمیم بر جنگ و قتال گرفت. عروة بن مغیره آنچه را در کربلا گذشته بود و فداکاری امام حسین (ع) برای مصعب شرح داد. مصعب گفت: إن الاُلی بالطف من آل هاشم تأسّوا فسنوا للکرام التأسیا[۳۳]

عروه گوید: پس از خواندن این شعر دانستم که او از صحنه جنگ بیرون نمی‌آید تا کشته شود. محمد بن مروان، مصعب را ندا داد که: تو را امان می‌دهم، او نپذیرفت. پس فرزندش عیسی بن مصعب را صدا زد و گفت: تو و پدرت را امان می‌دهم. عیسی نزد پدر رفت و گفت: گمان می‌کنم که اینان به وعده خود وفا می‌کنند. مصعب گفت: تو برو نزد عمویت عبدالله و آنچه مردم عراق کرده‌اند به او خبر بده. عیسی نپذیرفت و به پدرش گفت: به بصره برو که اهل آنجا بر اطاعت تو هستند. مصعب گفت: من از جنگ فرار نمی‌کنم تا قریش بگویند او فرار کرد. پس مصعب به فرزندش عیسی گفت: به سوی میدان برو؛ عیسی کشته شد و مصعب حمله کرد و قاتل فرزندش را کشت تا عاقبت خود نیز کشته شد. پس عبدالملک دستور داد که مصعب و فرزندش را در دیر جاثلیق دفن کردند، و گفت: دوستی و احترام بین ما قدیمی بود ولی ملک و قدرت عقیم است[۳۴].[۳۵]

کشته شدن عبدالله بن زبیر

هنگامی که مصعب بن زبیر کشته شد و مردم عراق با عبدالملک بن مروان بیعت کردند، حجاج بن یوسف به عبدالملک گفت: من در خواب دیدم گویا پوست عبدالله بن زبیر را می‌کَنم. عبدالملک به حجاج گفت: پس خود را برای مبارزه با عبدالله بن زبیر آماده کن. حجاج ابتدا با هزار و پانصد نفر از اهل شام حرکت کرد و به طائف رفت، سپس عبدالملک به مقدار نیاز برای او سپاه فرستاد، و این در ماه ذیقعده سال ۷۲ بود. حجاج در من مستقر شد و با مردم حج گذاشت در حالی که عبدالله بن زبیر در مکه محاصره بود. سپس حجاج منجنیق را بر کوه ابو قبیس قرار داد و تمام اطراف مکه و مردم را با سنگ توسط منجنیق می‌زد. عبدالله بن زبیر شب آن روزی که کشته شد قریش را جمع کرد و از آنان نظر خواهی نمود. مردی از بنی مخزوم به او گفت: ما همراه تو جنگ کردیم، دیگر کسی که به یاری ما بیاید، نداریم؛ یا برای خود و ما امان بگیر، و یا اجازه بده که ما بیرون رویم.

عبدالله بن زبیر گفت: من تعهد کرده‌ام کسی که با من بیعت کرده، او را رها نکنم. شخص دیگری به عبدالله بن زبیر گفت: نامه‌ای به عبدالملک بنویس و از او بخواه که به جنگ پایان دهد. عبدالله این را هم نپذیرفت و گفت: اگر آسمان بر زمین فرو ریزد برای من بهتر از این است. برادرش عروة بن زبیر به او گفت: خداوند برای تو اسوه و الگویی قرار داده است. عبدالله بن زبیر گفت: چه کسی برای من اسوه می‌باشد؟ عروه گفت: حسن بن علی بن ابی طالب (ع) که با معاویه صلح کرد. عبدالله پای خود را بلند کرد و بر عروة بن زبیر برادر خود زد که از روی تخت به زمین افتاد[۳۶]. سپس گفت: هیچ کدام از این پیشنهادها را نمی‌پذیرم.

صبح خود را آماده کرد و مسلح نمود و نزد مادرش اسماء دختر ابی بکر رفت؛ اسماء در اثر پیری نابینا شده بود و صد سال داشت. عبدالله گفت: ای مادر! مردم مرا تنها گذاشتند و اهل بیت من هم مرا رها کردند. اسماء گفت: مگذار بچه‌های بنی امیه با تو بازی کنند، زندگی با عزت و مرگ با عزت داشته باش. پس از نزد مادرش بیرون رفت و به کعبه تکیه زد، و گروه کمی با او بودند که با سپاه شام می‌جنگیدند.

او می‌گفت: اگر مردانی با من بودند، بی‌شک من فتح می‌کردم. حجاج او را او ندا داد که: تو مردانی داشتی ولی آنان را ضایع کردی. پس سنگی از منجنیق پرتاب شد و در حالی که راه می‌رفت بر پشت سر او خورد و روی زمین افتاد. مردم شام نمی‌دانستند که او ابن زبیر است تا این که فریاد زنی بلند شد، پس چون دانستند عبدالله بن زبیر بوده است سر از بدنش جدا کرده و نزد حجاج بردند. حجاج سر او و گروه دیگری را نزد عبدالملک به شام فرستاد. و این جریان در هفدهم جمادی الاولی سال ۷۳ اتفاق افتاد[۳۷].[۳۸]

منابع

پانویس

  1. عبدالله بن زبیر از جمله مخالفان با اهل بیت (ع) است، ولی او از شهادت امام حسین (ع) برای قیام بر علیه بنی امیه بهره‌برداری و استفاده کرد؛ برادرش مصعب بن زبیر نیز در جنگ با شامیان از فداکاری و ایثار امام حسین (ع) یاد کرد و تسلیم عبدالملک نشد؛ لذا به طور اختصار به مقابله او با بنی امیه و بنی مروان پرداختیم.
  2. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۲۴۱.
  3. او عمرو بن سعید بن عاص بن سعید بن عاص بن امیة بن عبد شمس و مادر او ام البنین دختر حکم بن ابی العاص می‌باشد. او والی یزید بر مدینه بود و یزید به او نامه نوشت که سپاهی را به سوی عبدالله بن زبیر گسیل دارد، او سپاهی را به فرماندهی عمرو بن زبیر بن عوام (برادر عبدالله بن زبیر) فرستاد، و در آن سال عمرو بن سعید با مردم حج به‎جا آورد. عمرو بن سعید محبوب‌ترین مردم نزد اهل شام و از او اطاعت می‌کردند، هنگامی که عبدالملک بن مروان خلافت را در دست گرفت از او ترسید و عمرو بن سعید با او به جر و بحث پرداخت و در دمشق متحصن شد سپس دمشق را برای او گشود و عبدالملک وارد دمشق شد و عمرو بن سعید با عبدالملک به خلافت بیعت کرد، ولی عبدالملک همچنان از او بیمناک و در انتظار فرصت بود تا این که روزی او را تنها‌طلبید و او را به خاطر چیز‌هایی سرزنش و عتاب نمود که پیش از آن او را درباره آنها بخشیده بود، سپس بر او یورش برد و او را به قتل رساند، و کنیه او ابوامیه بود. (طبقات ابن سعد، ج۳، ص۴۳۷)
  4. کامل ابن اثیر، ج۴، ص۹۸.
  5. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۲۴۲.
  6. تاریخ طبری، ج۵، ص۴۷۶.
  7. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۲۴۳.
  8. کامل ابن اثیر، ج۴، ص۱۰۰.
  9. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۲۴۴.
  10. نجدة بن عامر از سرکرده‌های خوارج است که از نافع بن ازرق از رؤسای خوارج جدا شده و عده‌ای بر گرد او جمع شدند و او به یمامه رفت و خوارجی که در آنجا بودند. پیرو او گشتند، سپس یاران او اختلافی کردند و او را به قتل رساندند. (کامل ابن اثیر، ج۴، ص۱۶۷)
  11. تاریخ طبری، ج۵، ص۴۷۹.
  12. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۲۴۴.
  13. کامل ابن اثیر، ج۴، ص۱۰۲.
  14. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۲۴۴.
  15. تاریخ طبری، ج۵، ص۴۵۲.
  16. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۲۴۵.
  17. الامامة والسیاسه، ج۱، ص۱۷۹.
  18. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۲۴۶.
  19. تاریخ طبری، ج۵، ص۴۹۶.
  20. الامامة والسیاسه، ج۲، ص۹.
  21. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۲۴۶.
  22. کامل ابن اثیر، ج۴، ص۱۲۳.
  23. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۲۴۷.
  24. «مرج راهط» در نواحی دمشق می‌باشد. (مراصد الاطلاع، ج۳، ص۱۲۵۴)
  25. الامامة والسیاسه، ج۲، ص۱۵.
  26. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۲۴۷.
  27. شعب: فاصله میان دو کوه را گویند؛ و شعب علی در مکه نزدیک مسجد الحرام می‌باشد.
  28. کامل ابن اثیر، ج۴، ص۲۴۹.
  29. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۲۴۹.
  30. کامل ابن اثیر، ج۴، ص۲۸۱.
  31. عبدالملک با عمرو بن سعید پیمان بسته بود که بعد از او خلیفه باشد، اما غدر و خیانت کرده و او را به قتل رساند.
  32. الامامة والسیاسه، ج۲، ص۲۲.
  33. «بزرگان از آل هاشم که در طف (کربلا)؛ تأسی کرده و اقتداء نمودند، و این را برای کریمان سنت قرار دادند».
  34. کامل ابن اثیر، ج۴، ص۳۲۳.
  35. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۲۵۱.
  36. عبدالله بن زبیر عداوت و دشمنی شدیدی با امیرالمؤمنین (ع) و خاندان او داشت، و این برخورد نیز نتیجه همان عداوت و کینه او می‌باشد.
  37. الامامة و السیاسه، ج۲، ص۲۳.
  38. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۲۵۴.