نعمان بن مقرن مزنی در تاریخ اسلامی
مقدمه
نام و نسب وی نعمان بن مقرن بن عائذ المزنی و کنیهاش اباعمرو یا اباحکیم بوده است، نعمان از قبیله مزینه بود و با عدهای در حدود چهارصد نفر از قبیلهاش به حضور پیامبر اکرم (ص) آمدند و همگی مسلمان شدند. اولین جنگی که نعمان در آن شرکت داشت، جنگ خندق بود و در فتح مکه نیز نعمان پرچمدار قبیله مزینه بود. او شش برادر به نامهای نعیم، معقل، سنان، سوید، عبدالرحمن و عقیل داشت که همه آنها در گروهی که از مدینه به حضور رسول خدا (ص) رسیدند، حاضر بودند و همه مسلمان شدند [۱].
نعمان بعد از رحلت پیامبر (ص) در بصره ساکن شد و بعد به کوفه مهاجرت کرد و در آنجا ساکن شد [۲]. نعمان در جنگهای اسلامی نقش مهمی داشت، وی در زمان خلیفه دوم، عمر، به حکومت کسکر منصوب شد و بعد از مدتی بر کنار شد و به فرماندهی سپاه مسلمانان در نهاوند گماشته شد[۳]. نعمان در فتح شهرهایی مثل قادسیه، رامهرمز، شوشتر و اهواز شرکت داشت[۴] و در سال ۲۱ هجری در فتح نهاوند کشته شد [۵].[۶]
نعمان در دربار کسری
در سال چهاردهم هجرت، هفت هزار نفر از مسلمانان با سی هزار نفر از ایرانیان جنگیدند و با این وصف، ایرانیان شکست خوردند و به مدائن گریختند. چون یزدگرد از وضع مسلمانان آگاه شد، از کارشان تعجب کرد و فرمان داد چند نفر از ایشان را بخواهید تا بنگریم برای چه به این سرزمین آمدهاند؟ سعد بن ابی وقاص، فرماندهی قوای مسلمانان ده نفر را انتخاب کرد و زیر فرمان نعمان بن مقرن به دربار یزدگرد فرستاد. یزدگرد پس از آنکه آنان را مدتی معطل گذاشت تا با وزرای خود به مشورت بپردازد که با ایشان چگونه وارد مذاکره گردد؛ بالاخره اجازهی حضور داد. مسلمانان با بهترین وضع و لباس به حضور آنها وارد شدند که وضع خود ایشان و اسبانشان مورد اعجاب و غبطه مردم مدائن قرار گرفت.
یزدگرد خواست این ملاقات را سبک تلقی کند، پس به مترجم گفت: "بپرس این لباسها را چه مینامند؟" گفتند: برد. رنگ کسری متغیر شد و پاسخ آنان را به فال بد گرفت و گفت: "جهان را بردند".
یزدگرد: "کفشهایتان را چه مینامید؟" گفتند: نعال. کسری گفت: "ناله، ناله؛ در سرزمین ما ناله بلند خواهد شد!"
یزدگرد: "اینکه در دست شماست چیست؟" گفتند: سوط. چون سوت در فارسی به معنی سوختن است، کسری گفت: "فارس را سوزاندند!"
یزدگرد: "از ایشان بپرس برای چه به سرزمین ما آمدهاید؟ آیا از اینکه ما از شما دست کشیدیم شما جسور شده و با ما به جنگ پرداختید؟" نعمان گفت: "خدای جهان بر ما منت نهاد و پیامبری برای ما فرستاد. در ابتدا مردم از قبول گفتههایش سرپیچی میکردند ولی کم کم حقانیتش بر ما مسلم گردید و به او ایمان آوردیم. پس از آنکه عرب همگی مسلمان شدند به ما فرمان داد همسایگان و مجاوران مان را نیز به اسلام بخوانیم و ما هم مردم مجاور و نزدیک خود را به انصاف و داد دعوت میکنیم، زیرا دین ما دینی است که خوبیها را ترویج میکند و از بدیها باز میدارد و شما را نیز دعوت به این دین میکنیم، اگر پذیرفتید و ایمان آوردید، کتاب خدا را در میان شما میگذاریم و مملکتتان را به خودتان میسپاریم و برمیگردیم، وگرنه باید جزیه و مالیات بپردازید و در غیر این صورت، با شما خواهیم جنگید"[۷].
چون سخن به این جا رسید، یزدگرد ناراحت شد و چنین گفت: "من جمعیتی بدبختتر از شما سراغ ندارم که افرادتان کم و اختلافتان زیاد بود و مردم دهات را با شما سرگرم میکردیم تا فارس با شما بجنگد. اکنون اگر به زیادی جمعیتتان مغرور شدهاید به خود آیید، و اگر سختی و گرسنگی شما را تحریک کرده است آن قدر آذوقه به شما بدهیم تا بی نیاز گردید. بزرگانتان را احترام میکنیم و احتیاجاتتان را برطرف میسازیم و حکومتی بر شما میگماریم که با شما مدارا کند!"
جمعیت فرستادگان، ساکت و خاموش شدند. مغیرة بن زراره برخاست و چنین به سخن پرداخت: "پادشاها! این جمعیت، همه بزرگان عرب و اشرافاند؛ بزرگان و اشراف، بزرگان را احترام میکنند و به احترام بزرگی شما ماموریت خودشان را ابلاغ نکردند و پاسخ تو را ندادند. با من حرف بزن تا تو را پاسخ گویم. خواستی وضع پیشین ما را بیان کنی، اما چنانکه باید آگاهی نداشتی! هیچ کسی در زندگی بدتر و عقبتر از ما نبود؛ نامش را گرسنگی نمیشود نهاد، زیرا سوسک و مار و عقرب خوراک مان بود، خانه و منزلی جز زمین نداشتیم. و لباسی جز آنچه که از پشم و کرک گوسفند و شتر به دست خود میرشتیم، نداشتیم. کیش ما آدم کشی و قتل و غارت، و حرفه ما شبیخون زدن بر یکدیگر و غارت نمودن بود و دخترها را زنده به گور میکردیم تا مبادا دست به طعام ما دراز کنند؛ این بود وضع سابق ما.
در یک چنین وضعی خداوند پیامبری برای ما فرستاد که او را به خوبی میشناختیم؛ از بهترین سرزمین و از شریفترین قبایل و از محترمترین خاندان و خود او از بهترین افراد بود که در راستی و بردباری به او مثل میزدند. او خدا را معرفی کرد و به ما شناسانید و دستورهایی از طرف پروردگار برای ما آورد و به ما فرمان داد هر که از شما پیروی کرد و ایمان آورد، همانند شماست و از آنان نیز همانند خودتان باید دفاع کنید و اگر اسلام را نپذیرفت از او جزیه و مالیات بستانید و از او در سایه اسلام حمایت کنید. و هر که نپذیرفت، با او بجنگید؛ اگر کشته شدید وارد بهشت خواهید شد و اگر زنده ماندید پیروز خواهید بود. پادشاها! تو نیز با ایمان بیاور و یا جزیه بده و یا آماده جنگ باش!".
یزدگرد، عصبانی شد و گفت: "با من چنین سخن میرانی؟!"
مغیره گفت: "هر که با ما طرف سخن شود با او چنین سخن میگوییم و اگر غیر از شما هم کس دیگری با ما طرف سخن بود حرف ما نیز همین بود".
یزدگرد: "اگر کشتن قاصد، جایز بود همه شما را میکشتم؛ برگردید که برای شما پاسخی ندارم جز آنکه لشکری خونخوار به سوی شما بفرستم که بدتر از آنچه شاپور بر سر شما آورد انجام دهد". سپس فرمان داد یک ظرف خاک بیاورید که بر دوش بزرگ اینان بار کنم تا نزد فرمانده خود ببرد.
یک ظرف بزرگ خاک حاضر ساختند و نعمان که رئیس قافله بود از آن استقبال کرد و بر دوش گرفت و نزد سعد وقاص برد و قبلا قاصدی فرستاد که به امیر مژده دهد که خاک کشورشان را آوردیم[۸].[۹]
کشته شدن نعمان و فتح نهاوند
در ماجرای فتح نهاوند، نعمان از طرف سعد وقاص مأمور جمعآوری مالیات شده بود. او به عمر نوشت که سعد مرا چنین مأموریتی داده است ولی من علاقهمند به جنگ هستم. عمر وقتی خبر جنگ را از نامه نعمان فهمید، دستور داد تا تمامی مردم مدینه در مسجد حاضر شدند و از آنها برای جنگ با سپاه ایران مشورت خواست. امام علی (ع) به عمر گفت که از همان عراق، لشکر بصره را به فرماندهی نعمان بن مقرن به جنگ با ایرانیان بفرستد و عمر این سخن را پذیرفت و به سعد نوشت که نعمان به من چنین نوشته است و از طرفی شنیدهام، جمعیت فارس از اصفهان و همدان و ری در نهاوند اجتماع کرده و عازم جنگ با شمایند. نعمان را با دو سوم از جمعیت کوفه و بصره به سمت نهاوند روانه کن[۱۰].
چون مسلمانان با سپاه ایرانیان روبه رو شدند، نعمان سر را به طرف آسمان بلند کرد و گفت: "خداوندا! از تو میخواهم که امروز چشم مرا با پیروزی و فتح روشن کنی و مسلمانان را عزیز و کفار را خوار گردانی و پس از فتح، شهادت را نصیبم فرمایی". سپس رو به جمعیت کرد و گفت: "سه بار پرچم را به حرکت در میآورم که در دو حرکت اول خود را آماده نموده و با حرکت سوم یکباره حمله کنید". جنگ سختی از دو طرف درگرفت، ولی در اندک زمانی لشکر فارس شکست خورده و در حال فرار روی یکدیگر میریختند و افراد زیادی کشته شدند تا بالاخره نهاوند را فتح کردند و پس از فتح تیری آمد و بر نعمان اصابت کرد و او جان به جان آفرین تسلیم کرد و برادرش سوید بن مقرن او را در جامهاش پیچید و تا زمانی که جنگ تمام نشد و مسلمانان پیروز نشدند، قتل او را مخفی نگه داشت[۱۱].[۱۲]
منابع
پانویس
- ↑ الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۴، ص۱۵۰۵؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۴، ص۵۶۶.
- ↑ الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۴، ص۱۵۰۵؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۴، ص۵۶۶؛ الاصابه، ابن حجر، ج۶، ص۳۵۷.
- ↑ الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۶، ص۴۶۵.
- ↑ تاریخ الطبری، طبری (ترجمه: پاینده)، ج۳، ص۴۹۶ و ج۴، ص۱۱۴؛ البدایة و النهایه، ابن کثیر، ج۷، ص۳۸؛ تاریخ ابن خلدون، ابن خلدون، ج۲، ص۵۵۶-۵۵۷.
- ↑ الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۶، ص۴۶۵؛ الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۴، ص۱۵۰۶؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۴، ص۵۶۷.
- ↑ فتاحزاده، رحمان، مقاله «نعمان بن مقرن»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص ۴۱۵ - ۴۱۶.
- ↑ تاریخ الطبری، طبری (ترجمه: پاینده)، ج۴، ص۱۶۵۰-۱۶۵۴؛ الفتوح، ابن اعثم کوفی (ترجمه: مستوفی هروی)، ص۱۰۱.
- ↑ تاریخ الطبری، طبری (ترجمه: پاینده)، ج۴، ص۱۶۵۶؛ الفتوح، ابن اعثم کوفی (ترجمه: مستوفی هروی)، ص۱۰۱-۱۰۲.
- ↑ فتاحزاده، رحمان، مقاله «نعمان بن مقرن»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص ۴۱۶ - ۴۱۸.
- ↑ تاریخ الطبری، طبری (ترجمه: پاینده)، ج۵، ص۱۹۳۰؛ الفتوح، ابن اعثم کوفی (ترجمه: مستوفی هروی)، ص۲۳۵.
- ↑ تاریخ الطبری، طبری (ترجمه: پاینده)، ج۵، ص۱۹۳۰؛ الفتوح، ابن اعثم کوفی (ترجمه:مستوفی هروی)، ص۲۵۰.
- ↑ فتاحزاده، رحمان، مقاله «نعمان بن مقرن»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص ۴۱۹.