حمید بن قحطبه طوسی: تفاوت میان نسخه‌ها

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت
بدون خلاصۀ ویرایش
 
(۵ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۲ کاربر نشان داده نشد)
خط ۱: خط ۱:
{{مدخل مرتبط | موضوع مرتبط = | عنوان مدخل  = | مداخل مرتبط = [[حمید بن قحطبه طوسی در تراجم و رجال]] - [[حمید بن قحطبه طوسی در تاریخ اسلامی]] - [[حمید بن قحطبه طوسی در معارف و سیره رضوی]]| پرسش مرتبط  = }}
{{مدخل مرتبط | موضوع مرتبط = | عنوان مدخل  = | مداخل مرتبط = | پرسش مرتبط  = }}


==مقدمه==
== مقدمه ==
وی فرزند [[قحطبة بن شبیب]]، از [[سرداران]] و [[فرماندهان]] لشکری [[حکومت عباسیان]] بود که در [[سال ۱۵۲ هجری]] قمری از جانب [[منصور]] به [[حکومت]] [[خراسان]] رسید. اما منصور او را برکنار و [[ابوعون عبدالملک بن یزید خراسانی]] را به جای او [[منصوب]] کرد. با [[مرگ]] منصور باری دیگر حمید به [[حاکمیت]] خراسان رسید که سرانجام در [[سال ۱۵۹ هجری]] قمری، در [[زمان]] [[خلافت]] [[مهدی عباسی]]، از [[دنیا]] رفت<ref>عیون اخبار الرضا{{ع}}، ج۲، باب ۳۹، ص۳۰۷، شرح مترجم مرحوم علی اکبر غفاری.</ref>.
وی فرزند [[قحطبة بن شبیب]]، از [[سرداران]] و [[فرماندهان]] لشکری [[حکومت عباسیان]] بود که در [[سال ۱۵۲ هجری]] قمری از جانب [[منصور عباسی]] به [[حکومت خراسان]] رسید. اما منصور او را برکنار و [[ابوعون عبدالملک بن یزید خراسانی]] را به جای او [[منصوب]] کرد. با [[مرگ]] منصور باری دیگر حمید به [[حاکمیت]] خراسان رسید که سرانجام در [[سال ۱۵۹ هجری]] قمری، در [[زمان]] [[خلافت]] [[مهدی عباسی]]، از [[دنیا]] رفت<ref>عیون اخبار الرضا {{ع}}، ج۲، باب ۳۹، ص۳۰۷، شرح مترجم مرحوم علی اکبر غفاری.</ref>.


یک [[سری]] [[روایات]] و داستان‌هایی به چشم می‌خورد که آن را به حمید بن قحطبه ربط می‌دهند. اجمالاً به آنها می‌پردازیم:
یک سری [[روایات]] و داستان‌هایی به چشم می‌خورد که آن را به حمید بن قحطبه ربط می‌دهند. اجمالاً به آنها می‌پردازیم:
# [[کشتار]] فجیع ۶۰ تن از [[سادات]] و [[علویان]] در [[زندان]]، توسط شخص حمید بن قحطبه: [[عبیدالله بزاز نیشابوری]] می‌گوید: «من با حمید بن قحطبه طوسی (یکی از [[حکمرانان]] [[هارون]]) [[معامله]] داشتم. روزی برای [[دیدار]] او بار [[سفر]] بستم. وقتی به آنجا رسیدم، از آمدن من باخبر شد! هنوز [[لباس]] سفر بر تن داشتم که مرا احضار کرد. به نزد او رفتم. وی را در اتاقی دیدم که آب از وسط آن می‌گذشت! [[سلام]] کردم، حمید تشت و آفتابه‌ای آورد و دست‌هایش را شست. مرا نیز توصیه به شستن دست‌ها نمود. سپس سفره [[غذا]] را پهن کردند. من فراموش کرده بودم که اکنون [[ماه رمضان]] است و [[روزه]] هستم! در بین غذاخوردن یادم آمد و بلافاصله دست از غذا کشیدم. حمید از من پرسید: چه شد؟ چرا غذا نمی‌خوری؟ گفتم: فراموش کردم که ماه رمضان است و روزه‌ام؛ اما شما چرا روزه نیستید؟ حمید گفت: من علت خاصی برای خوردن روزه‌ام ندارم و از [[سلامت]] نیز برخوردارم. سپس چشمانش پر از [[اشک]] شد و گریست! پس از آنکه از خوردن [[فراغت]] یافت، از او پرسیدم: علت [[گریستن]] شما چیست؟ جواب داد: هارون الرشید، هنگامی که در [[طوس]] بود، در یکی از شب‌ها مرا خواست. چون به محضر او رفتم، دیدم رو به روی وی شمعی در حال سوختن است و شمشیری آخته نیز در جلو اوست و خدمتکار او هم ایستاده بود. هنگامی که در برابر وی قرار گرفتم، چشمش که به من افتاد گفت: حمید! تا چه اندازه از [[امیرالمؤمنین]] [[اطاعت]] می‌کنی؟ گفتم: با [[مال]] و جانم! [[هارون]] سر به زیر انداخت و [[دستور]] داد به خانه‌ام برگردم. از رسیدنم به [[منزل]] چندانی نگذشته بود که [[مأمور]] آمد و گفت: [[خلیفه]] با تو کار دارد. می‌ترسیدم هارون قصد کشتن مرا داشته باشد. اما چون در برابر وی حاضر شدم، از من پرسید: از امیرالمؤمنین چگونه اطاعت می‌کنی؟ گفتم: با [[جان]] و مال و [[خانواده]] و فرزندم. هارون تبسمی کرد و دستور داد برگردم. چون به خانه‌ام رسیدم، باز فرستاده هارون آمد و گفت: [[امیر]] با تو کار دارد. در پیش هارون حاضر شدم، دیدم او در همان حالت گذشته‌اش نشسته است. از من پرسید: از امیرالمؤمنین چگونه اطاعت می‌کنی؟ گفتم: با جان و مال و خانواده و فرزند و دینم. هارون خندید و سپس به من گفت: این [[شمشیر]] را بردار و آنچه این [[غلام]] به تو دستور می‌دهد، به جای آر! [[خادم]] شمشیر را برداشت و به من داد و مرا به حیاطی برد. آن حیاط سه اتاق داشت با درب‌هایی قفل شده، در وسط حیاط با چاهی رو برو شدم. خادم در یکی از اتاق‌ها را باز کرد. در آن اتاق، بیست تن از پیر و [[جوان]] که همگی به زنجیر بسته شده بودند. غلام به من گفت: امیرالمؤمنین تو را به کشتن همه اینها [[فرمان]] داده است. آنان همه [[علوی]] و از [[نسل علی]]{{ع}} و [[فاطمه]]{{س}} بودند. خادم یکی یکی آنان را می‌آورد و من هم گردن ایشان را با شمشیر می‌زدم، تا آنکه آخرینشان را نیز گردن زدم! سپس خادم جنازه‌ها و سرهای کشتگان را در آن [[چاه]] انداخت. آنگاه، خادم در اتاق دیگری را گشود. در آن اتاق هم بیست نفر [[علوی]] به زنجیر بسته شده بودند. [[خادم]] گفت: [[امیرالمؤمنین]] فرموده است که اینان را هم بکشی! بعد یکی یکی آنان را پیش من می‌آورد و من گردن می‌زدم و او هم سرها و جنازه‌های آنان را به [[چاه]] می‌ریخت تا آنکه همه را کشتم. سپس در اتاق سوم را گشود و در آن هم بیست تن از [[فرزندان علی]]{{ع}} به زنجیر کشیده شده بودند. خادم گفت: امیرالمؤمنین فرموده است که اینان را نیز بکشی! باز به شیوه قبل همه را کشتیم تا این که از آنان تنها پیرمردی باقی مانده بود. آن پیر به من گفت: [[نفرین]] بر تو ای [[بدبخت]]! [[روز قیامت]] هنگامی که تو را نزد جد ما [[رسول الله]]{{صل}} بیاورند تو چه عذری خواهی داشت که شصت تن از [[فرزندان]] آن [[حضرت]] را که زاده [[علی]]{{ع}} و [[فاطمه]]{{س}} بودند، به [[قتل]] رساندی؟ در این هنگام دست‌ها و شانه‌هایم به لرزه افتاد. خادم نگاهی غضبناک به من کرد! لذا آن پیر را نیز کشتم و خادم [[جسد]] او را به چاه افکند اکنون با این [[وصف]]، [[روزه]] و [[نماز]] چه سودی برایم خواهد داشت، حال آنکه در [[آتش]]، جاودان خواهم ماند»<ref>بحار الانوار، ج۴۸، ص۱۷۱-۱۷۷؛ عیون اخبار الرضا{{ع}}، ج۱، باب ۹، ص۲۱۷-۲۲۲.</ref>!
# [[کشتار]] فجیع ۶۰ تن از [[سادات]] و [[علویان]] در [[زندان]]، توسط شخص حمید بن قحطبه: [[عبیدالله بزاز نیشابوری]] می‌گوید: «من با حمید بن قحطبه طوسی (یکی از [[حکمرانان]] [[هارون]]) [[معامله]] داشتم. روزی برای [[دیدار]] او بار [[سفر]] بستم. وقتی به آنجا رسیدم، از آمدن من باخبر شد! هنوز [[لباس]] سفر بر تن داشتم که مرا احضار کرد. به نزد او رفتم. وی را در اتاقی دیدم که آب از وسط آن می‌گذشت! [[سلام]] کردم، حمید تشت و آفتابه‌ای آورد و دست‌هایش را شست. مرا نیز توصیه به شستن دست‌ها نمود. سپس سفره [[غذا]] را پهن کردند. من فراموش کرده بودم که اکنون [[ماه رمضان]] است و [[روزه]] هستم! در بین غذاخوردن یادم آمد و بلافاصله دست از غذا کشیدم. حمید از من پرسید: چه شد؟ چرا غذا نمی‌خوری؟ گفتم: فراموش کردم که ماه رمضان است و روزه‌ام؛ اما شما چرا روزه نیستید؟ حمید گفت: من علت خاصی برای خوردن روزه‌ام ندارم و از [[سلامت]] نیز برخوردارم. سپس چشمانش پر از [[اشک]] شد و گریست! پس از آنکه از خوردن [[فراغت]] یافت، از او پرسیدم: علت [[گریستن]] شما چیست؟ جواب داد: هارون الرشید، هنگامی که در [[طوس]] بود، در یکی از شب‌ها مرا خواست. چون به محضر او رفتم، دیدم رو به روی وی شمعی در حال سوختن است و شمشیری آخته نیز در جلو اوست و خدمتکار او هم ایستاده بود. هنگامی که در برابر وی قرار گرفتم، چشمش که به من افتاد گفت: حمید! تا چه اندازه از [[امیرالمؤمنین]] [[اطاعت]] می‌کنی؟ گفتم: با [[مال]] و جانم! [[هارون]] سر به زیر انداخت و [[دستور]] داد به خانه‌ام برگردم. از رسیدنم به [[منزل]] چندانی نگذشته بود که [[مأمور]] آمد و گفت: [[خلیفه]] با تو کار دارد. می‌ترسیدم هارون قصد کشتن مرا داشته باشد. اما چون در برابر وی حاضر شدم، از من پرسید: از امیرالمؤمنین چگونه اطاعت می‌کنی؟ گفتم: با [[جان]] و مال و [[خانواده]] و فرزندم. هارون تبسمی کرد و دستور داد برگردم. چون به خانه‌ام رسیدم، باز فرستاده هارون آمد و گفت: [[امیر]] با تو کار دارد. در پیش هارون حاضر شدم، دیدم او در همان حالت گذشته‌اش نشسته است. از من پرسید: از امیرالمؤمنین چگونه اطاعت می‌کنی؟ گفتم: با جان و مال و خانواده و فرزند و دینم. هارون خندید و سپس به من گفت: این [[شمشیر]] را بردار و آنچه این [[غلام]] به تو دستور می‌دهد، به جای آر! [[خادم]] شمشیر را برداشت و به من داد و مرا به حیاطی برد. آن حیاط سه اتاق داشت با درب‌هایی قفل شده، در وسط حیاط با چاهی رو برو شدم. خادم در یکی از اتاق‌ها را باز کرد. در آن اتاق، بیست تن از پیر و [[جوان]] که همگی به زنجیر بسته شده بودند. غلام به من گفت: امیرالمؤمنین تو را به کشتن همه اینها [[فرمان]] داده است. آنان همه [[علوی]] و از [[نسل علی]] {{ع}} و [[فاطمه]] {{س}} بودند. خادم یکی یکی آنان را می‌آورد و من هم گردن ایشان را با شمشیر می‌زدم، تا آنکه آخرینشان را نیز گردن زدم! سپس خادم جنازه‌ها و سرهای کشتگان را در آن [[چاه]] انداخت. آنگاه، خادم در اتاق دیگری را گشود. در آن اتاق هم بیست نفر [[علوی]] به زنجیر بسته شده بودند. [[خادم]] گفت: [[امیرالمؤمنین]] فرموده است که اینان را هم بکشی! بعد یکی یکی آنان را پیش من می‌آورد و من گردن می‌زدم و او هم سرها و جنازه‌های آنان را به [[چاه]] می‌ریخت تا آنکه همه را کشتم. سپس در اتاق سوم را گشود و در آن هم بیست تن از [[فرزندان علی]] {{ع}} به زنجیر کشیده شده بودند. خادم گفت: امیرالمؤمنین فرموده است که اینان را نیز بکشی! باز به شیوه قبل همه را کشتیم تا این که از آنان تنها پیرمردی باقی مانده بود. آن پیر به من گفت: [[نفرین]] بر تو ای [[بدبخت]]! [[روز قیامت]] هنگامی که تو را نزد جد ما [[رسول الله]] {{صل}} بیاورند تو چه عذری خواهی داشت که شصت تن از [[فرزندان]] آن [[حضرت]] را که زاده [[علی]] {{ع}} و [[فاطمه]] {{س}} بودند، به [[قتل]] رساندی؟ در این هنگام دست‌ها و شانه‌هایم به لرزه افتاد. خادم نگاهی غضبناک به من کرد! لذا آن پیر را نیز کشتم و خادم [[جسد]] او را به چاه افکند اکنون با این وصف، [[روزه]] و [[نماز]] چه سودی برایم خواهد داشت، حال آنکه در [[آتش]]، جاودان خواهم ماند»<ref>بحار الانوار، ج۴۸، ص۱۷۱-۱۷۷؛ عیون اخبار الرضا {{ع}}، ج۱، باب ۹، ص۲۱۷-۲۲۲.</ref>!
# [[مرگ]] [[هارون الرشید]] در باغ حمید بن قحطبه: آمده است که: هارون الرشید برای سرکوبی [[قیام]] [[رافع بن لیث]] در اواخر [[سال ۱۹۲ هجری]] [[عزم]] [[سفر]] به [[خراسان]] نمود. او با رسیدن به توس، بدلیل عود نمودن بیماریش، در باغ حمید بن قحطبه اقامت گزید و در [[سال ۱۹۳ هجری]] قمری، از [[دنیا]] رفت و در همان باغ مدفون شد<ref>تاریخ آستان قدس رضوی، ج۱، ص۳۰، به نقل از اخبار الطوال.</ref>.
# [[مرگ]] [[هارون الرشید]] در باغ حمید بن قحطبه: آمده است که: هارون الرشید برای سرکوبی [[قیام]] [[رافع بن لیث]] در اواخر [[سال ۱۹۲ هجری]] [[عزم]] [[سفر]] به [[خراسان]] نمود. او با رسیدن به توس، بدلیل عود نمودن بیماریش، در باغ حمید بن قحطبه اقامت گزید و در [[سال ۱۹۳ هجری]] قمری، از [[دنیا]] رفت و در همان باغ مدفون شد<ref>تاریخ آستان قدس رضوی، ج۱، ص۳۰، به نقل از اخبار الطوال.</ref>.
#شستن لباس‌های [[امام رضا]]{{ع}} توسط [[کنیزان]] حمید بن قحطبه و جریان [[حرز]] [[امام]]{{ع}}: وقوع داستان اول و دوم مربوط به [[زمان]] [[خلافت]] هارون الرشید است. هارون در [[سال ۱۷۰ هجری]] قمری و با مرگ [[هادی]]، به [[خلافت]] رسید، و سرانجام در [[سال ۱۹۳ هجری]] قمری درگذشت. وقوع داستان سوم مربوط به سال‌های [[هجرت]] [[امام رضا]]{{ع}} به [[خراسان]] می‌باشد. طبق [[تاریخ]]، [[امام]] در اواخر [[سال ۲۰۰ هجری]] هجرت را آغاز و در [[سال ۲۰۱ هجری]] وارد خراسان شدند و در [[سال ۲۰۳ هجری]] به [[شهادت]] رسیدند.
# شستن لباس‌های [[امام رضا]] {{ع}} توسط [[کنیزان]] حمید بن قحطبه و جریان [[حرز]] [[امام]] {{ع}}: وقوع داستان اول و دوم مربوط به [[زمان]] [[خلافت]] هارون الرشید است. هارون در [[سال ۱۷۰ هجری]] قمری و با مرگ [[هادی]]، به [[خلافت]] رسید، و سرانجام در [[سال ۱۹۳ هجری]] قمری درگذشت. وقوع داستان سوم مربوط به سال‌های [[هجرت]] [[امام رضا]] {{ع}} به [[خراسان]] می‌باشد. طبق [[تاریخ]]، [[امام]] در اواخر [[سال ۲۰۰ هجری]] هجرت را آغاز و در [[سال ۲۰۱ هجری]] وارد خراسان شدند و در [[سال ۲۰۳ هجری]] به [[شهادت]] رسیدند.


تاریخ، [[زمان]] [[مرگ]] حمید بن قحطبه را [[سال ۱۵۹ هجری]] بیان داشته است؛ بنابراین در زمان خلافت [[هارون الرشید]] و همچنین هجرت امام رضا{{ع}} که زمان خلافت [[مأمون]] بوده، حمید بن قحطبه در قید [[حیات]] نبوده است. پس [[کشتار]] ۶۰ تن از [[علویان]] توسط حمید بن قحطبه صورت نگرفته است؛ و حتی این کشتار را نمی‌توان به فردی به نام «حمید بن ابی [[غانم]]» نیز نسبت داد؛ زیرا طبق مستندات [[تاریخی]]، وقتی هارون الرشید برای ولایتعهدی [[امین]] از [[مردم]] [[بیعت]] می‌گرفت، مأمون را [[حاکم]] بر خراسان معرفی نمود و مأمون در زمان خلافت امین به عنوان [[ولی‌عهد]] و حاکم خراسان بود و بعد از ماجرای کشتن امین، او به عنوان [[خلیفه]] به [[مرو]] رفت و حمید بن ابی غانم را به عنوان حاکم بر نواحی خراسان در سناباد توس گمارد. همان طور که گفته شد، شکی در بی‌رحمی [[خلفای عباسی]] نیست و احتمالاً این [[داستان ساختگی]] است و آن برای نشان دادن [[دشمنی]] [[عباسیان]] و سخت دلی و [[بغض]] و [[کینه]] خلفای عباسی و هارون الرشید و دست‌اندرکاران اوست<ref>حمید از افراد سرشناس و شخصیت‌های معروف و با سابقه حکومت عباسی بود. زمانی حاکم مصر و زمانی حاکم بصره و در آخر هم حاکم خراسان بود. بعید است این گونه امور که توسط جلادان صورت می‌گیرد، به افرادی مهم واگذار شود. هر چند غرض از روایت این داستان صحیح است. ولی مستند نیست و تنها برای این که به مردم عوام و پیروی کنندگان از حکومت عباسی بفهمانند که اینان دوستان اهل بیت و خلفای به حق پیامبر{{صل}} نیستند، این قصه را ساختداند. (استاد غفاری)</ref>.
تاریخ، [[زمان]] [[مرگ]] حمید بن قحطبه را [[سال ۱۵۹ هجری]] بیان داشته است؛ بنابراین در زمان خلافت [[هارون الرشید]] و همچنین هجرت امام رضا {{ع}} که زمان خلافت [[مأمون]] بوده، حمید بن قحطبه در قید [[حیات]] نبوده است. پس [[کشتار]] ۶۰ تن از [[علویان]] توسط حمید بن قحطبه صورت نگرفته است؛ و حتی این کشتار را نمی‌توان به فردی به نام «حمید بن ابی [[غانم]]» نیز نسبت داد؛ زیرا طبق مستندات [[تاریخی]]، وقتی هارون الرشید برای ولایتعهدی [[امین]] از [[مردم]] [[بیعت]] می‌گرفت، مأمون را [[حاکم]] بر خراسان معرفی نمود و مأمون در زمان خلافت امین به عنوان [[ولی‌عهد]] و حاکم خراسان بود و بعد از ماجرای کشتن امین، او به عنوان [[خلیفه]] به [[مرو]] رفت و حمید بن ابی غانم را به عنوان حاکم بر نواحی خراسان در سناباد توس گمارد. همان طور که گفته شد، شکی در بی‌رحمی [[خلفای عباسی]] نیست و احتمالاً این [[داستان ساختگی]] است و آن برای نشان دادن [[دشمنی]] [[عباسیان]] و سخت دلی و [[بغض]] و [[کینه]] خلفای عباسی و هارون الرشید و دست‌اندرکاران اوست<ref>حمید از افراد سرشناس و شخصیت‌های معروف و با سابقه حکومت عباسی بود. زمانی حاکم مصر و زمانی حاکم بصره و در آخر هم حاکم خراسان بود. بعید است این گونه امور که توسط جلادان صورت می‌گیرد، به افرادی مهم واگذار شود. هر چند غرض از روایت این داستان صحیح است. ولی مستند نیست و تنها برای این که به مردم عوام و پیروی کنندگان از حکومت عباسی بفهمانند که اینان دوستان اهل بیت و خلفای به حق پیامبر {{صل}} نیستند، این قصه را ساختداند. (استاد غفاری)</ref>.


همچنین در مورد شستن لباس‌های [[امام رضا]]{{ع}} و ماجرای [[حرز]] ایشان، هر چند در محتوی [[روایت]] مربوط به حرز و [[دعای امام رضا]]{{ع}} شکی نیست، اما با توجه به [[مرگ]] حمید بن قحطبه قبل از ورود [[امام]]{{ع}} به [[خراسان]]، امام{{ع}} این رقعه [[مبارک]] را برای شخصی غیر از حمید بن قحطبه خواندند؛ و احتمال این می‌رود که به دلیل تشابه اسمی حمید بن قحطبه و [[حمید بن ابی غانم]]، [[تاریخ]] نویسان مطلب را به طور صحیح و دقیق بازگو نکرده‌اند.<ref>[[حسین محمدی|محمدی، حسین]]، [[رضانامه (کتاب)|رضانامه]] ص ۲۵۵.</ref>
همچنین در مورد شستن لباس‌های [[امام رضا]] {{ع}} و ماجرای [[حرز]] ایشان، هر چند در محتوی [[روایت]] مربوط به حرز و [[دعای امام رضا]] {{ع}} شکی نیست، اما با توجه به [[مرگ]] حمید بن قحطبه قبل از ورود [[امام]] {{ع}} به [[خراسان]]، امام {{ع}} این رقعه [[مبارک]] را برای شخصی غیر از حمید بن قحطبه خواندند؛ و احتمال این می‌رود که به دلیل تشابه اسمی حمید بن قحطبه و [[حمید بن ابی غانم]]، [[تاریخ]] نویسان مطلب را به طور صحیح و دقیق بازگو نکرده‌اند<ref>[[حسین محمدی|محمدی، حسین]]، [[رضانامه (کتاب)|رضانامه]] ص ۲۵۵.</ref>.


==جستارهای وابسته==
* [[قحطبة بن شبیب]] (پدر)
== منابع ==
== منابع ==
{{منابع}}
{{منابع}}
خط ۲۱: خط ۲۳:
{{پانویس}}
{{پانویس}}


[[رده:حمید بن قحطبه طوسی]]
[[رده:اعلام]]
[[رده:اعلام]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۷ مهٔ ۲۰۲۴، ساعت ۰۹:۲۸

موضوع مرتبط ندارد - مدخل مرتبط ندارد - پرسش مرتبط ندارد

مقدمه

وی فرزند قحطبة بن شبیب، از سرداران و فرماندهان لشکری حکومت عباسیان بود که در سال ۱۵۲ هجری قمری از جانب منصور عباسی به حکومت خراسان رسید. اما منصور او را برکنار و ابوعون عبدالملک بن یزید خراسانی را به جای او منصوب کرد. با مرگ منصور باری دیگر حمید به حاکمیت خراسان رسید که سرانجام در سال ۱۵۹ هجری قمری، در زمان خلافت مهدی عباسی، از دنیا رفت[۱].

یک سری روایات و داستان‌هایی به چشم می‌خورد که آن را به حمید بن قحطبه ربط می‌دهند. اجمالاً به آنها می‌پردازیم:

  1. کشتار فجیع ۶۰ تن از سادات و علویان در زندان، توسط شخص حمید بن قحطبه: عبیدالله بزاز نیشابوری می‌گوید: «من با حمید بن قحطبه طوسی (یکی از حکمرانان هارون) معامله داشتم. روزی برای دیدار او بار سفر بستم. وقتی به آنجا رسیدم، از آمدن من باخبر شد! هنوز لباس سفر بر تن داشتم که مرا احضار کرد. به نزد او رفتم. وی را در اتاقی دیدم که آب از وسط آن می‌گذشت! سلام کردم، حمید تشت و آفتابه‌ای آورد و دست‌هایش را شست. مرا نیز توصیه به شستن دست‌ها نمود. سپس سفره غذا را پهن کردند. من فراموش کرده بودم که اکنون ماه رمضان است و روزه هستم! در بین غذاخوردن یادم آمد و بلافاصله دست از غذا کشیدم. حمید از من پرسید: چه شد؟ چرا غذا نمی‌خوری؟ گفتم: فراموش کردم که ماه رمضان است و روزه‌ام؛ اما شما چرا روزه نیستید؟ حمید گفت: من علت خاصی برای خوردن روزه‌ام ندارم و از سلامت نیز برخوردارم. سپس چشمانش پر از اشک شد و گریست! پس از آنکه از خوردن فراغت یافت، از او پرسیدم: علت گریستن شما چیست؟ جواب داد: هارون الرشید، هنگامی که در طوس بود، در یکی از شب‌ها مرا خواست. چون به محضر او رفتم، دیدم رو به روی وی شمعی در حال سوختن است و شمشیری آخته نیز در جلو اوست و خدمتکار او هم ایستاده بود. هنگامی که در برابر وی قرار گرفتم، چشمش که به من افتاد گفت: حمید! تا چه اندازه از امیرالمؤمنین اطاعت می‌کنی؟ گفتم: با مال و جانم! هارون سر به زیر انداخت و دستور داد به خانه‌ام برگردم. از رسیدنم به منزل چندانی نگذشته بود که مأمور آمد و گفت: خلیفه با تو کار دارد. می‌ترسیدم هارون قصد کشتن مرا داشته باشد. اما چون در برابر وی حاضر شدم، از من پرسید: از امیرالمؤمنین چگونه اطاعت می‌کنی؟ گفتم: با جان و مال و خانواده و فرزندم. هارون تبسمی کرد و دستور داد برگردم. چون به خانه‌ام رسیدم، باز فرستاده هارون آمد و گفت: امیر با تو کار دارد. در پیش هارون حاضر شدم، دیدم او در همان حالت گذشته‌اش نشسته است. از من پرسید: از امیرالمؤمنین چگونه اطاعت می‌کنی؟ گفتم: با جان و مال و خانواده و فرزند و دینم. هارون خندید و سپس به من گفت: این شمشیر را بردار و آنچه این غلام به تو دستور می‌دهد، به جای آر! خادم شمشیر را برداشت و به من داد و مرا به حیاطی برد. آن حیاط سه اتاق داشت با درب‌هایی قفل شده، در وسط حیاط با چاهی رو برو شدم. خادم در یکی از اتاق‌ها را باز کرد. در آن اتاق، بیست تن از پیر و جوان که همگی به زنجیر بسته شده بودند. غلام به من گفت: امیرالمؤمنین تو را به کشتن همه اینها فرمان داده است. آنان همه علوی و از نسل علی (ع) و فاطمه (س) بودند. خادم یکی یکی آنان را می‌آورد و من هم گردن ایشان را با شمشیر می‌زدم، تا آنکه آخرینشان را نیز گردن زدم! سپس خادم جنازه‌ها و سرهای کشتگان را در آن چاه انداخت. آنگاه، خادم در اتاق دیگری را گشود. در آن اتاق هم بیست نفر علوی به زنجیر بسته شده بودند. خادم گفت: امیرالمؤمنین فرموده است که اینان را هم بکشی! بعد یکی یکی آنان را پیش من می‌آورد و من گردن می‌زدم و او هم سرها و جنازه‌های آنان را به چاه می‌ریخت تا آنکه همه را کشتم. سپس در اتاق سوم را گشود و در آن هم بیست تن از فرزندان علی (ع) به زنجیر کشیده شده بودند. خادم گفت: امیرالمؤمنین فرموده است که اینان را نیز بکشی! باز به شیوه قبل همه را کشتیم تا این که از آنان تنها پیرمردی باقی مانده بود. آن پیر به من گفت: نفرین بر تو ای بدبخت! روز قیامت هنگامی که تو را نزد جد ما رسول الله (ص) بیاورند تو چه عذری خواهی داشت که شصت تن از فرزندان آن حضرت را که زاده علی (ع) و فاطمه (س) بودند، به قتل رساندی؟ در این هنگام دست‌ها و شانه‌هایم به لرزه افتاد. خادم نگاهی غضبناک به من کرد! لذا آن پیر را نیز کشتم و خادم جسد او را به چاه افکند اکنون با این وصف، روزه و نماز چه سودی برایم خواهد داشت، حال آنکه در آتش، جاودان خواهم ماند»[۲]!
  2. مرگ هارون الرشید در باغ حمید بن قحطبه: آمده است که: هارون الرشید برای سرکوبی قیام رافع بن لیث در اواخر سال ۱۹۲ هجری عزم سفر به خراسان نمود. او با رسیدن به توس، بدلیل عود نمودن بیماریش، در باغ حمید بن قحطبه اقامت گزید و در سال ۱۹۳ هجری قمری، از دنیا رفت و در همان باغ مدفون شد[۳].
  3. شستن لباس‌های امام رضا (ع) توسط کنیزان حمید بن قحطبه و جریان حرز امام (ع): وقوع داستان اول و دوم مربوط به زمان خلافت هارون الرشید است. هارون در سال ۱۷۰ هجری قمری و با مرگ هادی، به خلافت رسید، و سرانجام در سال ۱۹۳ هجری قمری درگذشت. وقوع داستان سوم مربوط به سال‌های هجرت امام رضا (ع) به خراسان می‌باشد. طبق تاریخ، امام در اواخر سال ۲۰۰ هجری هجرت را آغاز و در سال ۲۰۱ هجری وارد خراسان شدند و در سال ۲۰۳ هجری به شهادت رسیدند.

تاریخ، زمان مرگ حمید بن قحطبه را سال ۱۵۹ هجری بیان داشته است؛ بنابراین در زمان خلافت هارون الرشید و همچنین هجرت امام رضا (ع) که زمان خلافت مأمون بوده، حمید بن قحطبه در قید حیات نبوده است. پس کشتار ۶۰ تن از علویان توسط حمید بن قحطبه صورت نگرفته است؛ و حتی این کشتار را نمی‌توان به فردی به نام «حمید بن ابی غانم» نیز نسبت داد؛ زیرا طبق مستندات تاریخی، وقتی هارون الرشید برای ولایتعهدی امین از مردم بیعت می‌گرفت، مأمون را حاکم بر خراسان معرفی نمود و مأمون در زمان خلافت امین به عنوان ولی‌عهد و حاکم خراسان بود و بعد از ماجرای کشتن امین، او به عنوان خلیفه به مرو رفت و حمید بن ابی غانم را به عنوان حاکم بر نواحی خراسان در سناباد توس گمارد. همان طور که گفته شد، شکی در بی‌رحمی خلفای عباسی نیست و احتمالاً این داستان ساختگی است و آن برای نشان دادن دشمنی عباسیان و سخت دلی و بغض و کینه خلفای عباسی و هارون الرشید و دست‌اندرکاران اوست[۴].

همچنین در مورد شستن لباس‌های امام رضا (ع) و ماجرای حرز ایشان، هر چند در محتوی روایت مربوط به حرز و دعای امام رضا (ع) شکی نیست، اما با توجه به مرگ حمید بن قحطبه قبل از ورود امام (ع) به خراسان، امام (ع) این رقعه مبارک را برای شخصی غیر از حمید بن قحطبه خواندند؛ و احتمال این می‌رود که به دلیل تشابه اسمی حمید بن قحطبه و حمید بن ابی غانم، تاریخ نویسان مطلب را به طور صحیح و دقیق بازگو نکرده‌اند[۵].

جستارهای وابسته

منابع

پانویس

  1. عیون اخبار الرضا (ع)، ج۲، باب ۳۹، ص۳۰۷، شرح مترجم مرحوم علی اکبر غفاری.
  2. بحار الانوار، ج۴۸، ص۱۷۱-۱۷۷؛ عیون اخبار الرضا (ع)، ج۱، باب ۹، ص۲۱۷-۲۲۲.
  3. تاریخ آستان قدس رضوی، ج۱، ص۳۰، به نقل از اخبار الطوال.
  4. حمید از افراد سرشناس و شخصیت‌های معروف و با سابقه حکومت عباسی بود. زمانی حاکم مصر و زمانی حاکم بصره و در آخر هم حاکم خراسان بود. بعید است این گونه امور که توسط جلادان صورت می‌گیرد، به افرادی مهم واگذار شود. هر چند غرض از روایت این داستان صحیح است. ولی مستند نیست و تنها برای این که به مردم عوام و پیروی کنندگان از حکومت عباسی بفهمانند که اینان دوستان اهل بیت و خلفای به حق پیامبر (ص) نیستند، این قصه را ساختداند. (استاد غفاری)
  5. محمدی، حسین، رضانامه ص ۲۵۵.