حکومت عباسیان

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

مقدمه

بنی‌العباس (عباسیان) گروهی از پیروان خود را به خراسان فرستادند و مردم را به طور پنهانی به حمایت از خود دعوت کردند؛ به تدریج مردم خراسان از مروانیان رویگردان شده و در راستای حمایت و پیروی از عباسیان تشکل پیدا کرده و ابومسلم خراسانی رهبری آنان را عهده‌دار شده و مردم گرد او جمع شدند، و این امر باعث شد تا به تدریج نیرومند شوند، و این قدرت یافتن آنان به حدّی بود که نصر بن سیار حاکم خراسان دیگر توان مقاومت را از دست داد، از این رو مخفیانه خراسان را ترک کرد.[۱]

کشته شدن ابراهیم بن محمد بن علی امام

ولادتش در سال ۸۲هجری و مادرش کنیزی از بربر به نام سلمی بود[۲]. او در آغاز به عنوان بزرگ و رهبر و امام[۳] عباسیان مطرح شده بود. و درباره کشتن او گفته‌ها متفاوت است: بعضی گفته‌اند که مروان او را در «حران» زندانی نمود و در آنجا او و تعداد دیگری از زندانیان را کشتند؛

و نیز نقل است که مروان خانه‌ای را بر سر ابراهیم خراب کرد و او را به قتل رساند؛ در نقل دیگری آمده است که شراحیل بن مسلمة بن عبدالملک با ابراهیم در زندان بود، و بین او و ابراهیم دوستی وجود داشت، روزی شراحیل برای او شیری فرستاد و گفت: من از این شیر خورده‌ام و نیکو است و دوست دارم که تو نیز از آن بنوشی، او هم نوشید و همان لحظه بدن او از هم متلاشی شد، و آن روزی بود که شراحیل او را در زندان ملاقات می‌کرد، شراحیل نزد او فرستاد که: چرا در آمدن تأخیر کردی؟ ابراهیم پیغام داد: شیری که برایم فرستادی مرا بیمار کرد. شراحیل نزد او آمد و گفت: به خدا سوگند من امروز شیر نخوردم و برای تو شیر نفرستادم، به طور حتم این نیرنگ و حیله بوده است ﴿إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ. پس آن شب را ابراهیم به پایان برد و صبح آن روز از دنیا رفت. ابراهیم مردی نیکوکار و فاضل و کریم بود، روزی او مال بسیاری را در میان اهل مدینه تقسیم کرد، پانصد دینار برای عبداللّه بن حسن فرستاد و هزار دینار برای جعفر بن محمد (ع) و مال بسیاری را به علویان داد. سپس حسین بن زید بن علی که کودکی خردسال بود نزد او آمد، او را در دامن نشانید و گفت: کیستی؟ حسین بن زید خود را معرفی کرد، ابراهیم گریست و چهارصد دینار مال باقی مانده را به او داد[۴].[۵]

بیعت با ابوالعباس

نهضت عباسیان برای سرکوب مروانیان و به دست گرفتن قدرت با شعار خون‌خواهی حسین (ع) بود. در ماه ربیع الاول سال ۱۳۲ مردم با ابوالعباس عبدالله بن محمد بن علی بن عبدالله بن عباس به خلافت بیعت کردند. او اولین خلیفه عباسی بود و جوانی ملیح و سفید و بلند قامت و با وقار بود. سفاح و خاندانش از سپاه مروان حمار فرار کرده و به کوفه رفته بودند، و هنگامی که طرفداران آنان در خراسان نیرومند شدند در سوم ربیع الاول سال ۱۳۲ با او بیعت کردند، سپس عموی خود عبدالله بن علی را با سپاهی برای مقابله و نبرد با مروان حمار فرستاد و دو سپاه در «کشاف» که موضعی نزدیک موصل است به هم رسیدند و جنگ سختی میان آنها در گرفت و سپاه مروان شکست خورد و بساط قدرت و ملک او در هم پیچیده شد، اما روزگار سفاح طولانی نبود و در ذیحجه سال ۱۳۶ در سنّ ۲۸ سالگی درگذشت؛ هیثم بن عدی و ابن کلبی گفته‌اند سی و سه سال زندگانی کرد و بعد از او برادرش منصور قدرت را در دست گرفت و هنگامی که سر مروان حمار را نزد او آوردند سجده کرد و گفت: ما انتقام خون حسین و آل‌او را گرفتیم و دویست نفر از بنی امیّه را به خاطر آنان به قتل رساندیم[۶]. آنچه باعث شد که عباسیان در اندیشه تشکیل حکومت و قیام در برابر حکومت مروانیان باشند، این بود که رسول خدا (ص) و به عباس بن عبدالمطلب خبر داده بود که خلافت به فرزندان او خواهد رسید؛ لذا همچنان فرزندان او انتظار آن را می‌بُردند و میان خود درباره آن گفتگو می‌نمودند[۷].[۸]

آگاهی بنی عباس از رسیدن به خلافت

ابوهاشم بن حنفیه به سوی شام رفت و با محمد بن علی بن عبدالله بن عباس ملاقات کرد و به او گفت: ای پسر عم! نزد من اطلاعات و علومی است که به تو می‌گویم و کسی را بر آنها آگاه مکن، و آن اینکه این امر (خلافت) که مردم امید و آرزوی آن را دارند متعلق به شما خواهد بود. گفت: این را می‌دانستم. ابوهاشم گفت: کسی این مطلب را از شما نشنود. هنگامی که عبدالرحمن بن محمد بن اشعث شورش کرده و در سجستان برای نبرد با عبدالملک به پا خاسته بود، خالد بن یزید بن معاویه به عبدالملک گفت: اگر حادثه‌ای در سجستان روی دهد، بیمی نخواهد بود؛ امّا اگر آن حرکت و شورش از ناحیه خراسان باشد، ما بیم داریم[۹]. محمد بن علی بن عبدالله می‌گفت: برای ما سه وقت تعیین شده است: هلاکت یزید بن معاویه، فرا رسیدن سال صدم هجرت، و شورش و حرکت در آفریقا؛ در آن هنگام طرفداران ما بایستی مردم را دعوت کنند و یاران ما از طرف مشرق روی آورند تا به مغرب رسند و اموالی را که ستمگران گرد آوردند از آنان بگیرند. هنگامی که یزید بن ابی‌مسلم در آفریقا کشته شد و اهل بربر بیعت خود را شکستند، محمد بن علی عدّه‌ای را فرستاد تا مردم را دعوت کنند به کسی که از او راضی باشند و نام کسی را نبرند.

«مروان حمار» آخرین خلیفه امویان اوصاف کسی را که ملک و حکومتشان را منقرض می‌کند شنیده بود، از این رو کسی را فرستاد و ابراهیم بن محمد را -که در آن روزها در شام بود- دستگیر کرد. البته مروان برای آن کسی که برای دستگیری او فرستاده بود اوصاف ابوالعباس سفاح (عبدالله بن محمد برادر ابراهیم) را ذکر کرده بود؛ زیرا او در کتب خوانده بود کسی که این اوصاف را داشته باشد آنان را می‌کشد و ملک و قدرت آنان را تصرف می‌نماید، امّا به فرستاده خود گفته بود ابراهیم بن محمد را دستگیر کن. فرستاده مروان، ابوالعباس سفاح را با آن اوصاف یافت و او را دستگیر کرد؛ پس هنگامی که ابراهیم به‎پا خاست و ظاهر شد ابو العباس را رها کرد و ابراهیم را دستگیر و نزد مروان برد، چون مروان ابراهیم بن محمد را دید گفت: آن اوصافی که من ذکر کردم در این شخص نیست. گفتند: ما آن شخص (ابوالعباس سفاح) را دیدیم ولی تو ابراهیم را نام بردی، و این ابراهیم است. پس دستور داد او را زندانی کردند و فرستادگان خود را برای جستجوی ابوالعباس اعزام کرد ولی او را ندیدند[۱۰].[۱۱]

حرکت به سوی کوفه

هنگامی که ابراهیم توسط مأموران مروان دستگیر شد به اهل بیت خود گفت: من کشته می‌شوم، و به آنان امر کرد که به سوی کوفه نزد برادرش ابوالعباس عبدالله بن محمد بروند و از او اطاعت کنند، و به ابو العباس وصیت کرد و او را جانشین خود قرار داد. ابوالعباس با اهل بیت خود که از آن جمله برادرش ابو جعفر منصور وعبدالوهاب و محمد و دو فرزند برادرش ابراهیم بودند و عموهایش داود و عیسی و صالح و اسماعیل و عبدالله و عبدالصمد فرزندان علی بن عبدالله بن عباس و پسر عمویش داود و برادر زاده‌اش عیسی بن موسی بن محمد بن علی و یحیی بن جعفر بن تمام بن عباس راهی کوفه شدند، آنان در ماه صفر وارد کوفه گردیدند و پیروانشان که اهل خراسان بودند در بیرون کوفه در «حمام اعین»[۱۲] اجتماع کرده بودند[۱۳].[۱۴]

عباسیان در کوفه

او خاندان عباس را در خانه ولید بن سعد که از موالیان بنی‌هاشم بود، جای داد و تا چهل شب امر آنان را از همه فرماندهان و پیروان کتمان نمود؛ و همان گونه که پیش از این یادآور شدیم او می‌خواست که امر خلافت را از عباسیان به خاندان ابو طالب منتقل کند. وقتی خبر مرگ ابراهیم امام به ابوسلمه رسید، ابوالجهم از او سؤال کرد: پس امام چه کرد؟ گفت: هنوز نیامده است. چون اصرار کرد ابوسلمه گفت: اکنون وقت خروج او نیست زیرا واسط هنوز فتح نشده است. و هرگاه از ابو سلمه در باره امام پرسیده می‌شد، می‌گفت: شتاب نکنید.

تا اینکه ابو حمید از «حمام اعین» به سوی کناسه آمد و در میان راه خادم ابراهیم امام را دید که او را خوارزمی می‌گفتند و او را شناخت، پس به او گفت: ابراهیم امام چه کرد؟ گفت: مروان او را کشت و به برادرش ابو العباس وصیت کرد و او را جانشین خود قرار داد که اکنون او و خاندانش به کوفه آمده‌اند. ابو حمید گفت: مرا نزد آنها ببر. گفت: فردا در همین مکان باش. پس ابو حمید نزد ابو الجهم بازگشت و او را از جریان باخبر کرد. فردای آن روز ابو حمید به همان مکان رفت و به همراه آن خادم نزد ابو العباس رفتند. أبو حمید سؤال کرد: کدام یک از شما خلیفه است؟ داود بن علی به ابوالعباس اشاره کرد و گفت: این خلیفه شما می‌باشد. پس به او به عنوان خلیفه سلام کردند و دست و پای او را بوسیدند و به سبب کشته شدن برادرش به او تسلیت گفتند. پس فرماندهان تصمیم گرفتند که امام (سفاح) را ملاقات کنند. چون این خبر به ابوسلمه رسید از آمدن فرماندهان به کوفه سؤال کرد، گفتند: برای حاجتی به کوفه آمدیم. پس فرماندهان نزد ابوالعباس رفتند و بر او به خلافت سلام کردند و به او به سبب قتل برادرش ابراهیم تسلیت گفتند. وقتی که آنان نزد ابو العباس بودند به آنان خبر دادند که ابوسلمه می‌آید، ابوجهم گفت: تنها به او اجازه ورود دهید. ابو سلمه وارد شد و بر ابوالعباس به خلافت سلام کرد. ابوحمید که از رفتار ابوسلمه ناراحت شده بود او را سرزنش کرد، سفاح او را آرام کرد و به ابوسلمه دستور داد که به لشکرگاه بازگردد[۱۵].[۱۶]

خطبه سفاح

روز جمعه دوازدهم ماه ربیع الاول مردم سلاح پوشیده و خود را آماده کردند و سفّاح بر مرکبی سوار شده و با اهل بیتش وارد دارالاماره گردید؛ آنگاه به مسجد آمد و خطبه خواند و با مردم نماز گزارد و بر منبر رفت و مردم به عنوان خلافت با او بیعت کردند؛ پس در بالای منبر ایستاد و عمویش داود بن علی پایین‌تر از او ایستاد و ابو العباس سفاح شروع به سخن کرد و گفت: خدای را سپاس که اسلام را برگزید و آن را به وسیله ما تأیید کرد، و ما را به خویشاوندی رسول خدا (ص) ان اختصاص داد، و ما از شجره او هستیم و خداوند فضل و برتری ما را به مردم اعلام کرد و حق ما را بر آنها واجب گردانید، ولی عده‌ای از گمراهان تصور می‌کنند که دیگران از ما سزاوارتر به خلافت هستند. ای مردم! خداوند به وسیله ما مردم را پس از گمراهی هدایت کرد، فرزندان حرب و مروان خلافت را غصب کرده و ستم کردند و خداوند به وسیله ما از آنان انتقام گرفت و حقّ ما را به ما برگرداند، و من امیدوارم که ستمی به شما نشود از جایی که خیر به شما می‌رسد. ای اهل کوفه! شما محل محبت ما هستید و من حقوق شما را صد درهم اضافه کردم، پس آماده و مهیّا شوید؛ من سفّاح ام که مباح کنم و آن کسی هستم که خونخواهی کرده و دشمنان را هلاک گردانم.

و چون بیمار بود، نشست، و عموی او داود برخاست و خطبه را ادامه داد و گفت: به خدا سوگند ما به پاخاستیم تا مالی را گرد آوریم و یا قصری را بسازیم، بلکه قیام کردیم زیرا حق ما را غصب کردند به آنچه با فرزند عموی ما نمودند. ای اهل کوفه! ما همچنان مظلوم بودیم تا اینکه خداوند به وسیله شیعیان ما از اهل خراسان حقّ ما را احیا کرد و دولت ما را روی کار آورد و خلیفه را از خاندان هاشم قرار داد؛ و بدانید که پس از رسول خدا (ص) خلیفه‌ای بر منبر شما بالا نرفته مگر امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب (ع) و امیرالمؤمنین عبدالله بن محمد - و با دست خود به او العباس سفاح اشاره کرد-[۱۷].[۱۸]

قتل مروان بن محمد

هنگامی که مردم با ابو العباس سفاح بیعت کردند، او عموی خود داود بن علی را در کوفه جانشین خود قرار داد و به «حمام اعین» نزد سپاه ابوسلمه رفت و در حجره او وارد شد و حاجب او عبدالله بن بسام بود. او عموی خود عبدالله بن علی را به کمک ابو عون بن یزید به «شهر زور»[۱۹] فرستاد، و برادر زاده خود عیسی بن موسی را به سوی حسن بن قحطبه روانه کرد که ابن هبیره را در واسط محاصره کرده بود، و یحیی بن جعفر را به سوی مدائن فرستاد، و عثمان بن عروه را راهی اهواز کرد.

ابوالعباس سفاح چند ماه در لشکرگاه ماند و آنگاه به شهر «هاشمیه» بازگشت و در قصر مستقر گردید. مروان بن محمد از «حران» به «زاب» رفت و خندقی را حفر کرد و با سپاه یکصد و بیست هزار نفری در آنجا مستقر شد. ابو عون هم به «شهر زور» رفت و عثمان بن سفیان را به قتل رساند و در ناحیه موصل استقرار یافت، سپس به زاب رفت. ابوسلمه سه هزار نفر را به کمک ابو عون اعزام نمود. ابو العباس سفاح نیز عبدالله بن علی را نزد ابو عون فرستاد، که چون به سپاه ابو عون رسید ابو عون از خیمه خود بیرون آمد و فرماندهی را به عبداللّه بن علی واگذار کرد. دومین روز از ماه جمادی الثانی سال ۱۳۲ بود که عبدالله بن علی برای جنگ با مروان عیینة بن موسی را با پنج هزار نفر فرستاد که تا شامگاه با سپاه مروان جنگید و نزد عبدالله بن علی بازگشت.[۲۰]

ماجرای مخارق

صبح روز بعد وقتی مروان خواست از پل عبور کند وزیرانش او را از این کار نهی کردند، او نپذیرفت و فرزند خود عبدالله را فرستاد و پایین‌تر از سپاه عبدالله بن علی فرود آمد، عبدالله بن علی چهار هزار نفر را با مخارق برای جنگ با عبدالله بن مروان فرستاد؛ پسر مروان هم ولید بن معاویه را برای مقابله با او روانه نمود. وقتی دو سپاه با یکدیگر جنگیدند، سپاه مخارق شکست خورد و خودِ او ایستادگی کرد تا اینکه با گروهی اسیر شد، سپس او را به همراه سرهای کشته‌ها نزد مروان فرستادند. مروان گفت: یکی از اسیران را نزد من بیاورید. مخارق را بردند و او مردی ضعیف بود. مروان به او گفت: تو مخارق هستی؟ گفت: نه، من بنده‌ای از بندگان اهل این سپاه می‌باشم.

گفت: آیا مخارق را می‌شناسی؟ گفت: آری. گفت: نگاه کن آیا او را در میان این سرها می‌بینی؟ مخارق به آن سرها نظر کرد و گفت: این سر مخارق است. پس مروان او را آزاد کرد. هنگامی که مخارق به سرها می‌نگریست مردی با مروان بود و او مخارق را نمی‌شناخت گفت: خدا ابو مسلم را لعنت کند که این گروه را به سوی ما فرستاده است تا ما با آنان مقاتله کنیم.

و گفته شده است که: وقتی مخارق به سرها نگاه کرد گفت: من سر او را در میان سرها نمی‌بینم و گمان می‌کنم که او رفته است؛ پس او را رها کردند. هنگامی که عبدالله بن علی شنید سپاه مخارق شکست خورده است، عده‌ای را فرستاد تا نگذارند شکست خورندگان به سپاهش بپیوندند و سبب سستی سپاه او شوند. ابو عون به او گفت: پیش از اطلاع مردم از شکست سپاه مخارق، جنگ با مروان را آغاز کن تا باعث سستی مردم نگردد. عبدالله بن علی در میان سپاه خود ندا کرد و سلاح پوشید و برای جنگ آماده گردید و محمد بن صول را به جای خود قرار داد، و خود با سپاه بیست هزار نفری - و گفته شده است دوازده هزار نفری و اقوال دیگری نیز هست- به سوی مروان حرکت کرد و میمنه خود را به ابو عون داد. چون دو سپاه برابر هم صف کشیدند، مروان به عبدالعزیز پسر عمر بن عبدالعزیز گفت: اگر ظهر گذشت و با ما جنگ را آغاز نکردند، ما پیروزیم؛ و اگر پیش از ظهر جنگ را شروع کردند، ﴿إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ.

پس مروان کسی را نزد عبدالله فرستاد که جنگ را تا بعد از ظهر به تأخیر اندازد، عبدالله گفت: ظهر فرا نرسد مگر اینکه با سپاه بر او بتازم. مروان به شامیان گفت: صبر کنید، ما آغاز نمی‌کنیم؛ و به خورشید نظر می‌کرد که چه وقت ظهر می‌شود. ولید بن معاویه که داماد مروان بود حمله کرد و پیش از ظهر جنگ را شروع کرد؛ عبدالله بن علی هم دستور داد که سپاه پیاده شوند و بر سر زانو نشسته و نیزه‌ها را برای مقابله با سپاه مروان آماده کنند. مردم شام عقب نشینی کردند، و عبدالله بن علی پیاده می‌رفت و می‌گفت: خدایا! تا پا چه زمانی در راه تو کشته شویم؟ و فریاد زد: ای اهل خراسان! خون ابراهیم را طلب کنید. و جنگ میان آنان آغاز شد. مروان به قبیله قضاعه گفت: پیاده شوید. گفتند: به قبیله بنی سلیم بگو پیاده شوند. مروان نزد یکی دیگر از قبایل شام فرستاد و دستور داد که حمله کنند. آنان گفتند: به قبیله بنی عامر بگو تا حمله نمایند.

نزد قبیله سَکون فرستاد که: حمله کنید، آنان گفتند: به قبیلة غطفان بگو حمله کنند. به فرمانده سپاه خود گفت: پیاده شو، گفت: من خود را هدف دشمن قرار نمی‌دهم. گفت: تو را مجازات خواهم کرد. گفت: به خدا سوگند من نیز دوست دارم اگر قدرت داشته باشی. به هر حال هر تدبیری که مروان در آن روز کرد، نتیجه نداد. پس امر کرد اموال را بیرون آوردند، و به مردم گفت: استقامت کنید و جنگ نمایید که این اموال برای شما است. گروهی از مردم به آن مال حمله کرده و از آن برداشتند، چون به مروان خبر دادند فرزندش عبدالله را به انتهای سپاه فرستاد و به او گفت: هرکس از این اموال برداشته او را به قتل برسان و آنان را از گرفتن اموال بازدار. عبدالله بن علی با پرچم و اصحاب خود روی آورد و مردم فریاد می‌زدند: فرار فرار؛ پس سپاه مروان منهزم شده و فرار کرد و سپاه شام نیز فرار کردند و پل جدا گردید و تعداد کسانی از سپاه شام که در آب غرق شدند بیشتر از کشته‌ها بود. و از جمله غرق شدگان ابراهیم بن ولید بن عبدالملک بود.

سعید بن هشام بن عبدالملک نیز در این جنگ کشته شد؛ و گفته شده است که عبدالله او را در شام کشت. عبدالله بن علی پس از شکست دادن مروان هفت روز در آنجا با سپاه خود ماند و هر چه سلاح و اموال در سپاه مروان بود، به غنیمت گرفتند. آنگاه به سفاح نامه نوشته و خبر پیروزی بر دشمن را برای او فرستاد. هنگامی که خبر به سفاح رسید دو رکعت نماز خواند و دستور داد به هر کس که در آن جنگ شرکت کرده پانصد دینار بدهند و حقوق آنان را اضافه کرد. شکست مروان در «زاب»[۲۱] روز شنبه یازدهمین شب جمادی الاخر رخ داد، و یحیی بن معاویة بن هشام بن عبدالملک نیز با او بود که کشته شد (او برادر عبدالرحمن است که به اندلس رفت و در آنجا حکومت تشکیل داد). عبدالله بن علی در هنگام جنگ جوانی را دید که نشان بزرگی از او هویدا بود، ندا کرد که: تو را امان دادم اگر چه مروان بن محمد باشی. او گفت: اگر نباشم، کمتر از او نیستم. عبدالله گفت: تو را امان دادم هر کس که خواهی باش. او نپذیرفت و جنگ کرد تا کشته شد، پس از کشته شدنش دانستند که او مسلمة بن عبدالملک بوده است[۲۲].[۲۳]

مروان در موصل

وقتی مروان در «زاب» شکست خورد به موصل رفت، سپاه شام به مردم موصل گفتند: این امیر المؤمنین مروان است. مردم موصل گفتند: دروغ می‌گویید، امیر المؤمنین فرار نمی‌کند. پس مروان از دجله عبور کرد و به «حران» رفت و بیست و چند روز در آنجا ماند. امّا عبدالله بن علی، او نیز به موصل رفت و محمد بن صول را در آنجا جانشین خود قرار داد و مروان را تعقیب کرد. هنگامی که عبدالله بن علی نزدیک حران رسید، مروان اهل و عیال خود را برداشت و از آنجا گریخت؛ چون عبدالله بن علی به «حران» رفت، مردم آنجا و جزیره با او بیعت کردند.[۲۴]

حمص

پسر مروان به سوی حمص آمد و دو یا سه روز در آنجا ماند، و چون تعداد یارانش کم بود، اهل حمص پس از رفتنش او را تعقیب کرده و با او جنگ کردند ولی شکست خوردند. از طرف دیگر مروان به دمشق رفت و ولید بن معاویه را به جای خود قرار داد و به سوی فلسطین رهسپار شد و در کنار نهر ابی فطرس فرود آمد. در آن زمان حکم بن ضبعان فلسطین را تصرف کرده و بیت‌المال در دست او بود، پس مروان نزد عبداللّه بن یزید فرستاد و از او تقاضای پناهندگی کرد و او مروان را پناه داد. از سوی دیگر سفاح نامه‌ای به عبدالله بن علی نوشت و به او امر کرد که مروان را تعقیب نماید؛ لذا عبداللّه بن علی به موصل و از آنجا به «حران» رفت، سپس اهل «قنسرین» نزد عبدالله بن علی فرستاده و با او بیعت کردند، آنگاه از حران به «منبج»[۲۵] رفت. سفاح برای عبدالله بن علی چهار هزار نفر نیرو اعزام کرد که او از آنجا به حمص رفت و مردم آنجا با او بیعت کردند، سپس به بعلبک رفته و در آنجا دو روز ماند، آنگاه در روز چهارشنبه پنجم رمضان سال ۱۳۲ وارد دمشق شدند، و ولید بن معاویه جانشین مروان بر دمشق کشته شد. عبدالله بن علی پس از فتح دمشق راهی فلسطین گردید، به اردن که رسید مردان اردن لباس سیاه (شعار عباسیان) پوشیده بودند، پس به سوی نهر ابی‌فطرس رفت ولی مروان از آنجا کوچ کرده بود. عبدالله در فلسطین اقامت کرد و یحیی بن جعفر هاشمی در مدینه (دمشق) فرود آمد و نامه سفاح به دستش رسید و در آن دستور داده بود صالح بن علی را برای تعقیب مروان بفرستد. پس صالح در ماه ذیقعده با گروهی از نهر آبی‌فطرس حرکت کرده تا به «عریش»[۲۶] رسید، و مروان هر چه در اطرافش از علف و غذا بود سوزانده و از بین برده بود. پس صالح بن علی در «نیل»[۲۷] فرود آمد و از آنجا به «صعید»[۲۸] رفت، چون به او خبر رسید که گروهی از طرفداران مروان علف‌ها را می‌سوزانند دستور داد آنان را دستگیر کنند، پس آنان را نزد او در «فسطاط»[۲۹] آوردند.

او از آنجا حرکت کرد و به موضعی رسید که آنجا را «سلاسل» می‌گفتند. ابو عون که از جمله فرماندهان صالح بن علی بود با گروهی از سواران سپاه مروان برخورد کرد و آنان را شکست داد و گروهی از آنان را به قتل رساند و برخی دیگر را اسیر کرد و از آنان درباره محل استقرار مروان سؤال کرد، آنان جایگاه او را نشان دادند مشروط بر اینکه در امان باشند. سپاهیان بنی‌العباس به فرماندهی ابو عون حرکت کردند و مروان را در کنیسه‌ای در «بوصیر»[۳۰] یافتند؛ شب هنگام بود که به او رسیدند و این در حالی اتفاق افتاد که یاران ابو عون اندک بودند، عامر بن اسماعیل به آنان گفت: اگر صبح شود و تعداد اندک ما را ببینند ما را از بین برده و از ما کسی نجات پیدا نکنند. پس غلاف شمشیر خود را شکست و یارانش نیز چنین کرده و بر یاران مروان یورش بردند و آنان را شکست دادند، پس مردی بر مروان حمله کرد و او را زخمی نمود و او را نمی‌شناخت. کسی فریاد زد: امیر المؤمنین کشته شد. پس به سوی مروان رفتند و مردی انار فروش از اهل کوفه سر او را از بدن جدا کرد. عامر بن اسماعیل سر را گرفت و نزد ابو عون فرستاد که او نیز آن را نزد صالح فرستاد.

هنگامی که سر را نزد صالح آوردند دستور داد زبان او را قطع کردند و گربه‌ای زبانش را گرفت، صالح گفت: روزگار چه شگفتی‌ها و عبرت‌ها به ما نشان می‌دهد و این زبان مروان است که در دهان گربه‌ای می‌باشد[۳۱]. صالح به شام بازگشت و ابو عون را در مصر به جای خود قرار داد و سلاح و اموال و بردگان را به او سپرد. کشته شدن مروان دو شب مانده به آخر ماه ذیحجه اتفاق افتاد، و صالح بن علی سر او را به سوی ابو العباس سفّاح فرستاد، چون سر مروان را در کوفه نزد سفّاح آوردند سجده کرد، سپس سر برداشت و گفت: خدای را سپاس که مرا بر تو پیروز گردانید[۳۲].[۳۳]

سرنوشت خاندان مروان

مروان پیش از هلاکتش زنان و دختران خود را در کنیسه‌ای گذاشت و خادمی را بر آنان گماشت و به او دستور داد پس از کشته شدنش آنان را نیز به قتل رساند. عامر بن اسماعیل آن خادم به همراه زنان و دختران مروان را دستگیر و نزد صالح بن علی بن عبدالله بن عباس فرستاد. هنگامی که بر او وارد شدند دختر بزرگ مروان گفت: ای عموی امیرالمؤمنین! خداوند هر چه را از امر تو دوست داری برای تو نگه دارد، ما دختران تو و دختران برادر تو و پسر عموی تو می‌باشیم و انتظار داریم که عفو و بخشش شما نسبت به ما به اندازه ستمی باشد که ما بر شما کردیم.

صالح بن علی گفت: به خدا سوگند کسی را از شما باقی نگذارم، آیا پدرت برادر زاده ام ابراهیم را به قتل برسانید؟ آیا هشام بن عبدالملک زید بن علی بن الحسین را نکشت و او را در کوفه به دار نیاویخت؟ آیا ولید بن یزید در خراسان یحیی بن زید را نکشت و او را به دار نیاویخت؟ آیا ابن زیاد حرامزاده مسلم بن عقیل را به قتل برسانید؟ آیا یزید بن معاویه حسین بن علی و اهل بیت او را به قتل نرسانید و آیا خاندان رسول خدا (ص) را به اسارت نبرد و در جایگاه اسیران نزد خود نگاه نداشت؟ و آیا سر حسین بن علی را حمل نکرد و با سر چوب به او نزد؟ پس چگونه شما را زنده بگذارم؟[۳۴] دختر مروان گفت: اکنون عفو شما ما را شامل شود. صالح بن علی گفت: امّا این امر، آری؛ و اگر دوست داشته باشی تو را به فرزندم فضل تزویج نمایم. گفت: چه عزتی بالاتر از این، ولی ما را به «حران» بفرست. پس آنان را به «حران» فرستاد. چون آنان وارد «حران» شدند و خانه‌های مروان را دیدند صدای گریه آنان بلند شد[۳۵]. و هنگامی که مروان کشته شد شصت و دو ساله -و به نقلی شصت و شش ساله- بود، و مدت خلافتش پنج سال و ده ماه و شانزده روز بود. و مادر مروان کنیز کردی برای ابراهیم بن اشتر بود که وقتی ابراهیم کشته شد محمد بن مروان او را گرفت و از او مروان بن محمد متولد شد. و مروان ملقّب به «حمار»[۳۶] بود. و او مردی سفید رو با سری بزرگ و ریشی بلند و سفید داشت و نیز شجاع و عاقل بود، ولی مدت او پایان یافته بود و شجاعت و عقل او دیگر تأثیری نداشت[۳۷].

گفته شده است: پیش از آنکه مروان کشته شود بکیر بن هامان با اصحاب خود نشسته بود، عامر بن اسماعیل بر او گذشت - و او را نمی‌شناخت و از آب دجله برداشت و خورد و بازگشت. بکیر او را خواست و به او گفت: نام تو چیست؟ گفت: عامر بن اسماعیل. گفت: از بنی‌مُسلِیَه هستی؟ گفت: آری، از آنان می‌باشم. گفت: به خدا سوگند تو مروان را خواهی کشت؛ و این سخن انگیزه عامر را برای کشتن مروان بیشتر کرد[۳۸].[۳۹]

خادم مروان

مسعودی نقل کرده است: عبدالله برادر خود را به همراه عامر بن اسماعیل که یکی از شیعیان اهل خراسان بود به مصر فرستاد که در «بو صیر» به مروان رسیدند و او را کشتند و اهل و نزدیکانش را نیز به قتل رساندند و بر آن کنیسه که دختران و زنان او در آنجا بودند، یورش بردند و خادمی را در آنجا یافتند که در دست او شمشیری کشیده بود که در ورود به کنیسه از آنها سبقت گرفت، او را گرفتند و از او سؤال کردند. گفت: امیرالمؤمنین (مروان) مرا امر کرده است که اگر کشته شد، تمام دختران و زنانش را به قتل رسانم پیش از آنکه شما به آنان برسید. خواستند آن خادم را بکشند، گفت: مرا نکشید که اگر مرا کشتید میراث رسول خدا (ص) را از دست می‌دهید. گفتند: آن چیست؟ آن خادم آنان را کنار تپه‌ای از شن برد و گفت: آن را کنار بزنید. در آنجا مروان لباس و چوب و عصایی را دفن کرده بود که در دست بنی‎ هاشم نیفتد.

عامر بن اسماعیل آن را نزد صالح و او آن را نزد برادرش عبدالله وعبدالله هم برای ابوالعباس سفّاح فرستاد، و آن وسایل همچنان نزد خلفای بنی‌العباس بودند[۴۰]. پس به جستجوی فرزندان خلفای بنی امیه ادامه دادند و آنان را گرفتند و کسی را باقی نگذاردند به جر طفل شیرخوار و یا کسی که به اندلس فرار کرد؛ بقیه را در کنار نهر ابی‎فطرس به قتل رساندند. سلیمان بن علی بن عبدالله بن عباس نیز گروهی از بنی امیه را که لباس‌های قیمتی به تن داشتند در بصره به قتل رساند و دستور داد پاهای آنان را گرفته و در میان راه انداختند و سگها آن جسدها را خوردند[۴۱]. هنگامی که مروان کشته شد دو پسر او عبدالله و عبیدالله به حبشه فرار کردند و در آنجا گرفتار رنج‌ها و بلاهای بسیاری شدند، مردم حبشه با آنان جنگیدند که عبیدالله کشته شد و عبدالله با عده‌ای نجات پیدا کرد، او تا زمان مهدی (خلیفه عباسی) زنده بود پس نصر بن محمد بن اشعث او را گرفت و امیر فلسطین او را نزد مهدی فرستاد.

عبدالرحمن بن حبیب بن مسلمة فهری از طرف مروان در آفریقا بود، هنگامی که این امور روی داد عبد اللّه و عاص دو پسران ولید بن یزید بن عبد الملک فرار کرده و به او پناهنده شدند؛ وقتی او دید که مردم تمایل به آن دو دارند آنان را به قتل رساند، عبدالرحمن بن معاویة بن هشام بن عبدالملک نیز خواست نزد او آید و به او پناهنده شود، ولی وقتی از آنچه با فرزندان ولید بن یزید انجام داده است با خبر شد از او ترسید و از دریا گذشت و به اندلس رفت؛ و امیرانی که در اندلس بودند از فرزندان او هستند، سپس دولت آنان به دست بنی هاشم از اولاد ادریس بن حسن از میان رفت و زائل گردید[۴۲].

مسعودی گوید: هنگامی که سر مروان را برای سفّاح آوردند سجده‌ای طولانی کرد و آنگاه سر برداشت و گفت: خدای را حمد می‌کنم که خونخواهی از تو و خاندانت نمودم، دیگر باکی ندارم اگر مرگ به سراغم بیاید؛ من به سبب حسین (ع) هزار نفر از بنی امیّه را کشتم و جسد هشام را در عوض پسر عمویم زید بن علی سوزاندم همان‎گونه که او را سوزاندند؛ و باز روی به قبله کرد و سجدۀ دیگری کرد و آنگاه گفت: مروان را در عوض برادرم ابراهیم کشتم، و سایر بنی امیّه را در عوض حسین (ع) و یارانش و کسانی که بعد از او از فرزندان عموی ما ابو طالب کشته شدند، به قتل رساندم[۴۳]. ابوالفرج به نقل از زبیر بن بکار از عمویش گفته است: ابوالعباس سفاح روزی شعری خواند که او را در آن مدح کرده بودند. در آن هنگام گروهی از بنی امیّه نزد او نشسته بودند که به آنان امان داده بود؛ سفاح روی به یکی از آنان کرد و گفت: مدحی که در این قصیده ما را کردند شما را کجا چنین مدحی کرده‌اند؟ آن مرد اموی گفت: هیهات، به خدا سوگند هرگز در باره شما مانند شعر ابن قیس در باره ما نگویند: ما نَقِمُوا مِن بَنِی اُمَیّةَ اِلّا اَنَّهّم یَحلُمُونَ اِن غَضِبُوا اِنَّهُم مَعدِن المُلُوکِ فَما تَصلُحُ اِلّا عَلَیهِمُ العَرَبُ[۴۴] هنگامی که سفّاح این را شنید گفت: هوای خلافت همچنان در سر تو می‌باشد؛ سپس دستور داد که آنان را بگیرند؛ پس آنان را گرفته و کشتند[۴۵].

و نیز نقل کرده است: سفّاح دستور داد بنی امیه را کشتند و فرشی روی آنان انداختند، سپس خود بالای آنان نشست و مشغول خوردن غذا گردید، و آنان زیر آن فرش‌ها تکان می‌خوردند. وقتی از خوردن غذا فارغ گردید گفت: من هرگز غذایی به این گوارایی نخورده بودم؛ پس از آن دستور داد که پاهای جسدهای آنان را گرفته و در میان راه انداختند، تا مردم همان‎گونه که آنان را در زمان حیاتشان لعن می‌نمودند، پس از مرگشان نیز لعن نمایند. راوی گوید: ما سگ‌ها را دیدیم که پاهای آنها را گرفته و می‌کشیدند در حالی که شلوارهای قیمتی و نفیس بر تن داشتند، و وقتی جسدها متعفن شدند چاهی کندند و آنها را در آن انداختند[۴۶].[۴۷]

سدیف و قتل عام بنی امیّه

سدیف بر سفاح وارد شد در حالی که سلیمان بن هشام بن عبدالملک نزد او بود، سفاح او را گرامی داشت و سدیف این شعر را خواند: لا یَغُرَّنَّکَ ما تَری مِنَ الرِّجالِ اِنَّ تَحتَ الضُّلُوعِ داءً دَوِیّا فَضَعِ السَّیفَ وَادفَعِ السَّوطَ حتّى لا تَری فَوقَ ظَهرِها اُمَوِیّا[۴۸] سلیمان گفت: ای شیخ! تو ما را کشتی. پس سفّاح دستور داد تا سلیمان را به قتل رساندند.

و شبل بن عبدالله -که از موالیان بنی ‎هاشم بود- بر عبدالله بن علی وارد شد که نود نفر از بنی امیه نزد او بر سر سفره غذا بودند. شبل روی به عبدالله بن علی کرد و گفت: اَصبَحَ المُلکُ ثابِتَ الاساسِ بِالبَهالِیلِ مِن بَنِی العَبّاسِ طَلَبُوا وِترَ هاشِمِ وَشَفَوها بَعدَ مَیلٍ مِنَ الزَّمانِ وَیاسِ لا تُقِیلَنَّ عَبدَ شَمسٍ عِثاراً وَاقطَعنَ کُلَّ رَقلَةٍ وَغراسِ ذلّها اَظهَرَ التَّودُّدُ مِنها وَبِها مِنکُم کَحَرِّ المَواسِی وَلَقَد غاظَنِي وَغاظَ سِوائي قُربُهُم مِن نَمارِقٍ وَکَراسِي اَنزِلُوها بِحَیثُ اَنزَلَها اللّهُ بِدارِ الهَوانِ وَالاِتِّعاسِ وَاذکُرُوا مَصرَعَ الحُسَینِ وَزَنداً وَقَتیلاً بِجانِبِ المِهراسِ وَالقَتِیلُ الَّذِي بِحَرّانَ اَضحی ثاوِیاً بَینَ غُربَةٍ وَتَناسِي[۴۹] پس ابوالعباس سفاح دستور داد آنان را کشتند و بر روی آنان پوست‌هایی انداخته و بر بالای آن غذا خوردند در حالی که ناله برخی از آنان شنیده می‌شد، تا اینکه همه مردند[۵۰]. ابن ابی‌الحدید نقل کرده است که: دربان سفاح بر او وارد شد و گفت: مرد شتر سوار عربی از اهل حجاز که صورت خود را پوشانده و نقاب را بر نمی‌دارد آمده و می‌گوید که او از موالیان است و درخواست ملاقات دارد.

سفاح گفت: به او اجازه دهید. آن شخص وارد شد و نقاب از چهره بر گرفت، چون بنی امیه را دید که بر کرسی‌ها نشسته‌اند روی به سفّاح کرد و آن اشعاری را که قبلاً ذکر شد، خواند و لرزه بر اندام سفاح افتاد (او همان سدیف بود). سدیف اشاره کرد و گروهی از مأموران او که از اهل خراسان بودند وارد شدند و همه آنان را به قتل رساندند به جز پسر عمر بن عبد العزیز که داود بن علی واسطه شد و گفت: پدر او همانند دیگران نبوده است. سفاح گفت: او را امان می‌دهم به شرط اینکه در جایی رود که او را نبینم. سپس جسدهای آنان را در حیاط قصر انداختند تا جایی که بوی تعفّن فضا را گرفته بود؛ و سفاح می‌گفت: این بوی تعفّن نزد من از عطر بهتر است[۵۱]. ابوالفرج شعر خواندن سدیف در حضور سفّاح را ذکر کرده و پس از آن نقل کرده است: هنگامی که سدیف آن اشعار را خواند سلیمان بن هشام رو به سدیف کرد و گفت: آیا با شعر خود این‎گونه مارا عیب می‌کنی درحالی که ما از بزرگان و اشراف مردم هستیم؟ در این هنگام ابوالعباس سفاح در خشم شد، و سلیمان بن هشام از گذشته دوست او بود و خواسته‌های او را در زمان بنی امیه برآورده می‌کرد و به او نیکی می‎نمود، ولی سفاح به این امر توجه نکرد و بر یارانش از اهل خراسان فریاد زد: اینان را بگیرید. پس همه را کشتند به جز سلیمان بن هشام که دوست سفّاح بود. آنگاه سفاح روی به او نمود و گفت: من برای تو خیری در زندگی بعد از اینان نمی‌بینم. گفت: نه به خدا سوگند. گفت: پس او را نیز بکشید؛ پس سلیمان بن هشام را همچنان که در کنار سفاح نشسته بود کشتند. سپس آنان را در حالی که برهنه کرده بودند در باغ کنار قصر انداختند تا اینکه کسانی که در قصر سفّاح بودند از بوی تعفن آن اجساد ناراحت شدند. با سفاح درباره برداشتن آن اجساد صحبت کردند، او به خاطر کینه‌ای که نسبت به آنان داشت گفت: به خدا سوگند بوی آنها نزد من خوش‌بوتر از بوی مشک و عنبر است[۵۲].[۵۳]

قبرهای بنی امیه

مسعودی از هیثم بن عدی نقل کرده است که او گفت: عمرو بن هانی طائی برایم بازگو کرد که: در زمان ابوالعباس سفاح با عبدالله بن علی برای نبش قبرهای بنی امیّه رفتیم، چون قبر هشام بن عبدالملک را شکافتیم و او را بیرون آوردیم چیزی جز بینی‌اش از بین نرفته بود، عبدالله بن علی ابتدا هشتاد تازیانه بر او زد آنگاه لاشه او را سوزاند. پس به «دابق» رفتیم و قبر سلیمان بن عبدالملک را باز کردیم، چیزی به جز استخوان‌های سر، ستون فقرات و پهلویش را نیافتیم، پس آنها را سوزاندیم. و همین کار را با دیگر قبرهای بنی‌امیه نمودیم (قبرهای آنها در قنسرین[۵۴] بود). سپس به دمشق رفتیم و قبر ولید بن عبدالملک را نبش کردیم و چیزی نیافتیم؛ و چون قبر عبدالملک را حفر نمودیم چیزی به جز مقداری از جمجمه او نبود؛ سپس قبر یزید بن معاویه را شکافتیم، به جز یک استخوان در آن ندیدیم و از بالای سینه تا پای او یک خط سیاه بود گویا با خاکستر در طول لحد او کشیده شده بود. وقبرهای بنی امیه را در همه بلاد دنبال کرده و جستجو نمودیم، و هر چه از آنان در قبرهایشان پیدا کردیم، سوزاندیم[۵۵].[۵۶]

سرکوب مخالفان

سفاح اولین خلیفه عباسی بود که بعد از فروپاشی سلطنت مروانیان و بنی امیه قدرت را در دست گرفت. از جمله کسانی که در به قدرت رسیدن عباسیان نقش بسیار مهمی را ایفا نمودند و برای شکست مروانیان تلاش زیادی کردند و در میان مردم از نفوذ و اقتداری برخوردار بودند، می‌توان اشاره کرد به ابو سلمه خلّال و ابو مسلم خراسانی که قیام مردم مشرق زمین را رهبری کرد و نصر بن سیار حاکم خراسان از طرف مروان بن محمد را برکنار کرد و او را به ترک خراسان و فرار از آنجا مجبور نمود. این افراد پس از انتقال قدرت به عباسیان ناخشنود بودند، و برخی همانند ابوسلمه خلّال خواهان واگذاری قدرت به علویان بودند؛ از سوی دیگر عباسیان قبل از رسیدن به حکومت با فرزندان امام حسن مجتبی (ع) بیعت کرده بودند و آنان را شایسته حکومت و رهبری و اداره امور می‌دانستند، و هنگامی که سفّاح به طور رسمی در کوفه زمام امور را در دست گرفت و با او بیعت شد، اگرچه می‌دانست خاندان امام حسن (ع) با روی کار آمدن بنی‌العباس در باطن موافق نیستند و همچنین بزرگانی از فرماندهان و بانفوذان خواهان این هستند که خاندان پیامبر قدرت را به دست بگیرند، اما سفّاح با آنان مماشات می‌کرد و از برخورد تند و خشن با آنان پرهیز می‌نمود، و شاید این بدان جهت بود که هنوز ارکان حکومت عباسیان استوار نشده بود و او بیم آن داشت که اگر دست به اقدامی بزند با شکست رو به رو گردد؛ لذا از برخورد با آنان پرهیز می‌نمود. ابوالفرج گوید: من کسی از آل ابوطالب را به یاد ندارم که سفّاح او را کشته باشد جز محمد و ابراهیم فرزندان عبداللّه که این دو از او ترسیدند و خود را پنهان کردند[۵۷]. البته این نسبت به علویان بود امّا راجع به دیگر مخالفان، به شرح حال آنان خواهیم پرداخت.[۵۸]

ابن هبیره

او حاکم واسط از طرف مروان بود و در آنجا متحصّن شده بود؛ پس سفاح، منصور را برای جنگ با او فرستاد، پس چون محاصره به طول انجامید درخواست صلح کردند، و این بعد از کشته شدن مروان بود. ابن هبیره ابتدا تصمیم گرفت مردم را به محمد بن عبدالله بن حسن دعوت کند و به او نامه نوشت ولی محمد بن عبدالله در جواب دادن تأخیر کرد. پس سفاح با قبایل یمن از یاران ابن هبیره مکاتبه کرد و آنها را متمایل به خود نمود و سفیرانی میان ابن هبیره و منصور رفت و آمد کردند تا اینکه ابوجعفر منصور، امانی را برای ابن هبیره نوشت؛ ابن هبیره چهل روز مکث کرد و با علما مشورت کرد تا اینکه راضی شد و آن را پذیرفت، منصور هم آن را نزد سفاح فرستاد، او نیز قبول کرد. پس از آن ابن هبیره با یک‌هزار و سیصد نفر نزد منصور آمد، سفاح اصرار داشت که ابو جعفر منصور ابن هبیره را به قتل برساند، و منصور به او مراجعه می‌کرد و او را از کشتن ابن هبیره باز می‌داشت، تا اینکه سفاح به او نامه نوشت: به خدا سوگند یا ابن هبیره را می‌کشی و یا اینکه من کسی را می‌فرستم تا او را از حجره تو بیرون آورده و به قتل برساند.

از این رو منصور تصمیم بر قتل ابن هبیره گرفت؛ پس فرستاد بزرگان قبیله قیس و مضر را که با ابن هبیره بودند حاضر کرد و دستوراتش را به آنان داد، وقتی آنان رفتند ابن هبیره و پسرش داود و کودک خردسالش در دامانش بود که وی را کنار زده و او و پسرش داود را کشتند و سرهای آنان را نزد منصور آوردند. حکم بن عبدالملک که از یاران ابن هبیره بود فرار کرد و ابوجعفر منصور او را امان داد اما او نپذیرفت، پس سفاح او را نیز کشت[۵۹].[۶۰]

نامه ابو سَلَمه

ابو سلمه خلال را وزیر آل محمد (ص) می‌نامیدند و در به قدرت رسیدن عباسیان و از بین بردن مروانیان نقش مؤثری داشت؛ او از جمله کسانی بود که در باطن میل داشت که قدرت در اختیار علویان قرار گیرد[۶۱]. ابوسلمه نامه‌ای به امام صادق (ع) نوشت و خلافت را در آن نامه به آن حضرت پیشنهاد نمود، امام (ع) از پذیرفتن آن امتناع کرد و به او خبر داد که ابراهیم امام از شام به عراق نمی‌رسد و این امر (خلافت) برای دو برادرش، نخست برادر کوچک‌تر و سپس برادر بزرگ‌تر خواهد بود، و در فرزندان برادر بزرگ‌تر باقی می‌ماند. و در برخی از تواریخ آمده است: هنگامی که نامه خلّال به امام صادق (ع) رسید شب بود، پس از آنکه آن حضرت نامه را خواند روی چراغ نهاد و آن را سوزاند. فرستاده در حالی که گمان می‌کرد این کار امام (ع) به جهت حفظ و مخفی ماندن این امر صورت گرفت به آن حضرت گفت: آیا این نامه پاسخ دارد؟ امام (ع) فرمود: پاسخ همان بود که مشاهده کردی.[۶۲]

نامه ابو مسلم

هنگامی که خبر وفات ابراهیم امام به ابومسلم رسید نامه‌هایی برای جعفر بن محمد و عبدالله بن حسن و محمد بن علی بن الحسین به حجاز فرستاد و هر کدام از آنان را به خلافت دعوت کرد. آن پیک ابتدا نزد امام صادق (ع) رفت، چون آن حضرت نامه را خواند آن را سوزانید و فرمود: این است پاسخ نامه. پس آن پیک نزد عبدالله بن حسن رفت، وقتی او نامه را خواند گفت: من پیر هستم ولی فرزندم محمد، مهدیِ این امّت است. پس عبدالله سوار شد و نزد جعفر (ع) رفت، آن حضرت بیرون آمد و دست بر گردن مرکب او نهاد و فرمود: ای ابا محمد! برای چه در این وقت آمده‌ای؟ عبدالله او را از جریان نامه خبر داد، امام (ع) فرمود: اقدام نکنید که این امر زمانش فرا نرسیده است. عبدالله بن الحسن در خشم شد و گفت: من می‌دانم که واقعیت چیزی است خلاف آنچه می‌گویی ولی حسادت نسبت به فرزندم تو را به این موضع‌گیری کشاند. امام (ع) او فرمود: نه به خدا سوگند چنین نیست بلکه خلافت در این و برادرش و فرزندانش خواهد بود و از تو نباشد، پس دست خود را بر شانه ابو العباس سفاح زد و حرکت کرد. عبدالصمد بن علی و ابوجعفر محمد بن علی بن عبدالله بن عباس به دنبال آن حضرت رفتند و به او گفتند: آیا چنین می‌گویی؟ فرمود: آری به خدا سوگند می‌گویم و می‌دانم[۶۳].[۶۴]

خشم سفاح بر ابوسلمه

رفتار ابوسلمه با سفّاح به گونه‌ای بود که سفاح نسبت به او خشمگین شد، پس به ابومسلم نامه‌ای فرستاد و نظر خود را نسبت به ابوسلمه که قصد خیانت کرده بود به آگاهی او رساند. ابو مسلم برای سفاح نوشت: اگر امیرالمؤمنین از کار او مطمئن است، او را به قتل برساند. داود بن علی به سفّاح گفت: ای امیرالمؤمنین! این کار را مکن که ابو مسلم روزی بر تو به وسیله آن احتجاج کند، و اهل خراسان که با تو هستند همه یاران او می‌باشند، و منزلت ابوسلمه هم در میان آنها همانند منزلت ابو مسلم (به او امیر آل محمد نیز می‌گفتند) است، ولی نامه‌ای به ابو مسلم بنویس که او کسی را بفرستد تا ابو سلمه را به قتل برساند. وقتی سفاح به ابومسلم نامه نوشت، ابومسلم مراد بن انس را برای این کار فرستاد. پس او نزد سفاح آمد و او را از علت آمدنش که کشتن ابوسلمه است آگاه کرد. سفاح امر کرد تا منادی ندا دهد که امیرالمؤمنین از ابو سلمه خشنود و راضی شده و او را طلب کرده و خلعت به او پوشانده است (و این سیاستی بود که پس از کشتن ابو سلمه، کشته شدن او را به سفاح نسبت ندهند). پس ابوسلمه بر سفاح وارد شد و تا پاسی از شب نزد او بود؛ او به تنهایی از نزد سفاح بیرون آمد که مراد بن انس و همراهانش سر راهش را گرفته و او را کشتند.

پس از آن گفتند: خوارج ابوسلمه را کشتند. فردای آن شب جسد او را بیرون آورده و یحیی بن محمد بن علی بر او نماز گزارد و او را در «هاشمیه» نزدیک کوفه دفن کردند. هنگامی که ابوسلمه کشته شد، سفّاح برادر خود ابوجعفر منصور را نزد ابومسلم فرستاد، او به همراه عبیدالله بن حسن اعرج و سلیمان بن کثیر نزد ابومسلم رفتند، سلیمان بن کثیر به عبیدالله گفت: ما امیدواریم که امر شما تمام شود (حکومت به شما برسد)، اگر می‌خواهید ما را به آنچه قصد دارید، دعوت کنید. عبیدالله بن الحسن گمان کرد این دسیسه‌ای از طرف ابومسلم باشد و ترسید که این خبر به ابومسلم برسد و او را بکشد، پس نزد ابومسلم رفت و او را از این امر آگاه کرد. ابومسلم سلیمان را طلب کرد و گفت: سخن امام (سفاح) را حفظ کردی که به من گفت: هر کس را که مورد اتهام تو باشد او را به قتل برسان؟ گفت: آری. پس به سلمان بن کثیر گفت: تو مورد اتهام هستی. سلیمان گفت: تو را قسم می‌دهم. گفت: قسم مده، تو به امام خیانت کردی؛ و دستور داد سر از بدن او جدا کردند[۶۵].[۶۶]

مرگ ابو العباس سفاح

دوران سفّاح کوتاه بود و او که در سال ۱۳۲ به خلافت رسیده بود در سال ۱۳۶ در سن سی و سه سالگی از دنیا رفت و دوران زمامداری او کمی بیش از چهار سال بود[۶۷]. جعفر بن یحیی گوید: روزی سفاح در آینه نگاه کرد (او مرد زیبارویی بود) و گفت: خدایا! من همانند سلیمان بن عبدالملک نمی‌گویم که من پادشاه جوانم بلکه میگویم: خدایا! مرا عمری طولانی در اطاعت از خودت عطا کن که از عافیت برخوردار باشم. هنوز سخن او تمام نشده بود که شنید غلامی به غلام دیگر می‌گوید: مدت میان من و تو دو ماه و پنج روز می‌باشد. پس گفتۀ آن غلام را به فال بد گرفت و گفت: حَسبيِ اللّه وَ لا قُوَةَ اِلّا بِاللّهِ عَلَیکَ تَوَکَّلتُ وَبِکَ اَستَعِینُ. پس آن مدت دو ماه و پنج روز تمام نشده بود که تب کرد و بیماری او ادامه یافت، و پس از دو ماه و پنج روز از دنیا رفت[۶۸].[۶۹]

بیعت برای منصور

منصور در هنگام مرگ سفّاح در مکه بود، عیسی بن موسی برای منصور بیعت گرفت و برایش نامه‌ای نوشت که او را از مرگ سفّاح و بیعت برای او آگاه نمود؛ منصور نامه‌ای به ابومسلم نوشت و او را طلب کرد. ابو مسلم نزد منصور آمد، منصور نامه را به او داد، ابومسلم آن را خواند و نگاهی به منصور کرد، چون دید بسیار نگران است به او گفت: خلافت به تو رسیده است، برای چه نگران هستی؟

 منصور گفت: از شر عمویم عبدالله بن علی بیم دارم.

ابو مسلم گفت: هراسان مباش که من او را انشاءالله کفایت خواهم کرد؛ زیرا اکثر سپاهیان او و کسانی که با او هستند اهل خراسانند و آنان مرا نافرمانی نمی‌کنند. پس منصور از نگرانی بیرون آمد و ابو مسلم با او بیعت کرد، سپس هر دو به کوفه رفتند[۷۰].[۷۱]

عبدالله بن علی

او عموی منصور و از جمله مخالفان بود و سفاح او را والی شام کرده بود. خبر مردن سفاح به عبدالله بن علی در «دُلوک»[۷۲] رسید، پس دستور داد منادی ندا کند و مردم اجتماع کنند؛ پس از گرد آمدن مردم خبر مردن سفاح را به آنان داد و از آنان خواست که با او به عنوان خلیفه بیعت کنند، و گفت: هنگامی که سفّاح سپاهیان را برای نبرد با مروان بن محمد فرستاد خویشان خود را‌طلبید و به آنان گفت: هرکس از شما اعلام آمادگی کند و به سوی مروان بن محمد برود، او ولی عهد من است و تنها من پذیرفتم و بیرون آمدم. سپس تعدادی از فرماندهان و غیر آنان بر این مطلب گواهی دادند و با او بیعت کردند که در بین آنان حمید بن قحطبه و غیر او از اهل خراسان و شام و جزیره بود، ولی حمید پس از آن از او جدا گردید. هنگامی که ابومسلم با منصور از حج مراجعت کرد به منصور گفت: اگر خواهی، در خدمت تو بمانم؛ و اگر خواهی، به خراسان رفته و برای مدد تو سپاهیانی را گرد آورم؛ و اگر خواهی، به جنگ عبدالله بن علی بروم.

پس ابو مسلم با سپاهیانش در ناحیه‌ای از «نصیبین» برای جنگ با عبدالله بن علی فرود آمدند، تا اینکه در هفتم جمادی الاخر سال ۱۳۶ دو سپاه به جنگ پرداختند که حدود پنج ماه به طول انجامید و سرانجام ابو مسلم با به‌کارگیری ترفندی سپاه عبدالله بن علی را شکست داد، و عبدالله بن علی با تعدادی از یارانش به سوی عراق رفتند، سپس عبدالله نزد برادرش سلیمان بن علی به بصره رفت و مدتی نزد او پنهان گردید. ابو مسلم به باقیمانده سپاه عبدالله بن علی امان داد و دستور داد دست از آنان بردارند[۷۳]. در سال ۱۴۰ که سلیمان از ولایت بصره عزل شد، منصور نزد سلیمان و عیسی فرستاد و دستور داد عبداللّه را نزد او بفرستد و او را امان داد؛ سلیمان و برادرش عیسی، عبدالله و دیگر فرماندهان را با سایر غلامانش بر داشته و نزد منصور آمدند؛ پس منصور عموی خود عبدالله بن علی را زندانی کرد و فرماندهان و برخی از کسانی را که با عبدالله بودند کشت و برخی دیگر را به خراسان فرستاد که در آنجا خالد بن ابراهیم آنان را به قتل رساند[۷۴]. در سال ۱۴۷ عبداللّه بن علی را به عیسی بن موسی که او خود را از خلافت خلع کرده بود، داد و دستور داد او را بکشد و به او گفت: بعد از پسرم مهدی خلافت به تو خواهد رسید. سپس روانه مکه شد و در بین راه نامه‌ای از عیسی به دستش رسید که در آن نوشته بود: امر تو را اجرا کردم. پس منصور مطمئن شد که او را کشته است.

کاتب عیسی به او گفت: منصور می‌خواهد تو عمویش را به قتل برسانی آنگاه تو را بکشد؛ لذا عیسی از کشتن عبداللّه بن علی خودداری کرد. هنگامی که منصور از مکه بازگشت به عیسی گفت: من عمویم را به تو دادم تا در منزلت باشد و از او درگذشتم، او را نزد من بیاور. عیسی گفت: یا امیر المؤمنین! مگر تو مرا به کشتن او امر نکردی؟ من او را کشتم. منصور گفت: من به کشتن او امر نکرده بودم بلکه امر به حبس او کرده بودم و تو دروغ می‌گویی. عیسی به منصور گفت: می‌خواستی با کشتن عمویت مرا به قتل برسانی؟ این عمویت زنده است. پس عبدالله بن علی را آوردند و منصور دستور داد او را در خانه‌ای که پایه‌های آن از نمک بود جای دادند و سپس آب بر آن جاری کردند، پس آن خانه بر سر عبدالله بن علی خراب شد و او به این سبب از دنیا رفت[۷۵]. بدین گونه منصور مخالفان خود را از میان برداشت.[۷۶]

کشتن ابومسلم خراسانی

ابو مسلم خراسانی که نقش اساسی در تأسیس دولت عباسیان داشت خود نیز مانند ابوسلمة خلّال که او را کشت، با توطئه آنان کشته شد. پس از کشته شدن ابوسلمه خلال و سلیمان بن کثیر، منصور نزد برادرش ابوالعباس سفاح آمد و به او گفت: اگر ابومسلم را زنده بگذاری و او را نکشی تو خلیفه نخواهی بود و امر تو اعتبار نداشته باشد. ابوالعباس گفت: چگونه؟ منصور گفت: به خدا سوگند او هرچه بخواهد، انجام می‌دهد. ابوالعباس گفت: این را مخفی بدار[۷۷]. پس از آن دیری نگذشت که ابوالعباس سفاح از دنیا رفت و خلافت به برادرش ابوجعفر منصور رسید، منصور پس از آنکه ابومسلم را برای مقابله با عمویش عبدالله بن علی فرستاد و او را شکست داد، احساس خطر کرد و تصمیم بر کشتن ابومسلم گرفت[۷۸].[۷۹]

نامه منصور

منصور برای ابو مسلم نامه‌ای فرستاد و او را نزد خود‌طلبید. ابومسلم در پاسخ نوشت: من مردی را امام و دلیل خود قرار دادم بر آنچه خداوند بر بندگانش واجب کرده است و او در جایگاه علم و نزدیک به رسول خدا (ص) بود پس او مرا نادان به قرآن کرد و آن را از جای خود تحریف کرد به سبب طمع در اندکی که خدا خبر پایان گرفتن او را به بندگانش داده بود؛ پس او مانند کسی بود که راهنمایی به فریب کرد و مرا امر کرد که شمشیر را برهنه سازم و از ترحم دست بردارم و عذری را نپذیرم و از لغزشی درنگذرم؛ من هم برای سیطره شما و به چنگ آوردن سلطان شما، این کارها را انجام دادم[۸۰]. تا اینکه آنان که شما را نمی‌شناختند خدا شما را به آنان شناساند؛ سپس خدا مرا با توبه نجات داد؛ پس اگر از من درگذرد، از گذشته او به آن شناخته شده و به او نسبت داده شده است؛ و اگر مرا کیفر کند، این جزای کارهایی است که دستان من کرده است، و خدا به بندگانش ظلم نمی‌کند. سپس ابومسلم با ناراحتی حرکت کرد و منصور از «انبار» به «مدائن» رفت. منصور به عمویش عیسی بن علی گفت: نامه‌ای برای ابومسلم نوشته و با احترام از او بخواهید به نزد من آید. منصور آن نامه را به وسیله ابوحُمید مروروذی فرستاد و به او گفت: به نرمی با او سخن بگو، اگر نپذیرفت که بیاید به او بگو که امیر المؤمنین می‌گوید: من از عباس نباشم و از محمد (ص) بیزار باشم اگر بروی و نیایی، خودم با تو وارد جنگ شوم و اگر به دریا روی به دنبال تو خواهم آمد.

ابو حمید در «حلوان» نزد ابو مسلم رفت و نامه منصور را به او داد، ابو مسلم به مالک بن هیثم گفت: نمیشنوی او چه می‌گوید؟ مالک پاسخ داد: به راه خود ادامه بده و نزد منصور بازنگرد، به خدا سوگند اگر نزد او بروی تو را خواهد کشت. ابومسلم نزد نیزک فرستاد و نامه عباسیان را به او نشان داد. او به ابومسلم گفت: من صلاح نمی‌بینم که نزد منصور بروی، نظر من این است که به ری رفته و در آنجا اقامت کنی و میان خراسان وری از تو باشد. از طرفی منصور به ابو حمید گفته بود: اگر ابومسلم از آمدن امتناع کرد او را بترسان؛ پس از تهدید، در دل ابومسلم بیم و هراسی پدید آمد و تصمیم گرفت که نزد منصور برود. نیزک به ابومسلم گفت: می‌خواهی نزد منصور بروی؟ ابومسلم گفت: آری. گفت: سخنی را از من به یاد داشته باش، هنگامی که نزد او رفتی او را بکش و با هر کس که خواهی بیعت کن که مردم با تو مخالفت نکنند. ابومسلم نامه‌ای به منصور نوشت و به او اطلاع داد که نزد او خواهد آمد. هنگامی که نامه ابومسلم به منصور رسید او را به وزیر شابو ایوب نشان داد و گفت: به خدا سوگند هنگامی که او را دیدم او را می‌کشم. ابو ایّوب ترسید که یاران ابومسلم منصور و او را به قتل رسانند. سپس منصور به عثمان بن نهیک و چهار نفر از نگهبانان و شبیب بن واج و حرب بن قیس دستور داد: هرگاه دستان خود را به یکدیگر زدم، از مخفیگاه بیرون آمده و او را بکشید. سپس ابو مسلم را به حضور‌طلبید و او را مورد عتاب قرار داد و به او اموری را یاد آور شد، از آن جمله: اموالی که در خراسان جمع کردی برای چه بود؟ گفت: برای تقویت سپاه صرف کردم. گفت: چرا سلیمان بن کثیر را کشتی؟ گفت: چون نافرمانی کرد او را به قتل رساندم.

ابومسلم پس از این سخنان گفت: بعد از آن تلاش‌هایی که من کردم و سختی‌هایی که کشیدم نباید این گونه سخنان به من گفته شود. منصور گفت: تو در زمان دولت ما و با قدرت ما این کارها را نمودی، و اگر تو خود بودی هیچ کاری را نمی‌توانستی انجام بدهی. ابومسلم شروع کرد به بوسیدن دست منصور و از او عذر خواهی نمود و گفت: مانند امروز ندیده بودی. منصور پس از گفتگوهایی دست خود را به دیگری زد و آن مأموران از مخفیگاه بیرون آمدند و بر ابومسلم حمله کردند. ابو مسلم به منصور گفت: مرا برای دشمن خودت نگهدار. منصور گفت: آیا دشمنی برای من بالاتر از تو هست؟ پس او را با شمشیر می‌زدند و او طلب عفو می‌کرد. ابومسلم پنج روز مانده به آخر ماه شعبان کشته شد، و او در دولت عباسیان ششصد هزار نفر را کشته بود. منصور دستور داد جوایزی را میان طرفداران ابومسلم تقسیم کردند، و یکصد هزار درهم به ابو اسحاق داد[۸۱].[۸۲]

سخنان ابو مسلم

از ابومسلم نقل شده که گفته است: حال من با عباسیان همچون حال مردی است که استخوان‌های شیری را در جایی افتاده دید، پس دعا کرد تا خدای تعالی او را زنده کرد، چون شیر زنده شد گفت: تو را بر من حقّ عظیمی است ولی مصلحت آن است که تو را بکشم زیرا که تو مردی مستجاب الدعوه‌ای شاید که بار دیگر دعا کنی تا خدا مرا بمیراند یا شیر قوی‌تر از من بیافریند و آن سبب زیان من شود، پس مصلحت من در آن است که تو را بکشم. پس عباسیان چون از من قوّت یافتند مصلحت ایشان در کشتن من باشد. و بالجمله چنان شد که گفته بود. ابو جعفر منصور با یکی از عقلاء در باره کشتن او مشورت کرد، او گفت: ﴿لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا فَسُبْحَانَ اللَّهِ رَبِّ الْعَرْشِ عَمَّا يَصِفُونَ[۸۳] حاصل آنکه صلاح تو در کشتن او است. هنگامی که منصور خواست ابومسلم را بکشد گفت: مرا برای دشمنانت باقی گذار.

منصور گفت: چه دشمنی از تو بزرگ‌تر دارم؟! و چون ابومسلم کشته شد خلافت بر عباسیان مستقر شد. و زمخشری در ربیع الابرار گفته است: ابو مسلم در عرفات می‌گفت: خدایا! من به سوی تو توبه می‌کنم از چیزی که گمان ندارم مرا به خاطر آن بیامرزی. به او گفتند: آمرزش گناه بر خدا بزرگ است؟ گفت: من پارچه ظلم را بافتم، تا زمانی که دولت و حکومت برای بنی‌العباس است، چه بسا فریاد زننده‌ای که مرا هنگام ستم بر او مرا لعن می‌کند، پس چگونه خدا می‌بخشد بر کسی که این خلق دشمنان او هستند[۸۴]؟[۸۵]

منصور و خاندان پیامبر

پس از مرگ سفّاح، قدرت به منصور - که در آن هنگام در سفر حج بود- انتقال یافت، او برای تحکیم قدرت خود و باقی نگاهداشتن حکومت در فرزندانش از هیچ تلاش و کوششی دریغ نکرد، و ابتدا به سرکوب افراد نیرومندی مثل ابو مسلم و غیر او پرداخته و آنان را به قتل رساند، سپس برخی از عموها و پسر عموهای خود را که نقش زیادی در به وجود آوردن حکومت عباسیان داشتند، قلع و قمع کرد و از میان برداشت، تا اینکه نوبت به فرزندان امام مجتبی (ع) و خاندان پیامبر و ذریه رسول خدا (ص) رسید و تصمیم به از بین بردن آنها گرفت.[۸۶]

منابع

پانویس

  1. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۱۸.
  2. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۴۲۲.
  3. پدرش محمد بن علی به او وصیّت کرد، و بعد از پدرش «امام» نامیده شد و دعوت او در خراسان منتشر گردید و ابومسلم را به عنوان والی بر دعوت کنندگان خود قرار داد، و ابو مسلم مردم را دعوت به اطاعت امام می‌نمود بدون اینکه تصریح به اسم او نماید. تا اینکه امر او ظاهر گردید، و مروان بر این امر مطلع شد پس ابراهیم را دستگیر کرد و او را کشت. و گفته شده است که ابومسلم پارچه‌ای سیاه رنگ کرد و آن را بر نیزه‌ای بست و مردم حدیث پرچم‌های سیاه از طرف خراسان را می‌شنیدند، پس به طرف او رفتند و بردگان او را متابعت نمودند. ابومسلم گفت: هرکس مرا پیروی کند. آزاد است. پس با آنان خروج کرد و عامل آن سرزمین را کشتند، سپس تعداد آنان زیاد شد، و هنگامی که ابراهیم کشته شد گفت: امر بعد از من برای فرزند حارثیّه (یعنی سفّاح) باشد. (سیر اعلام النبلاء، ج۶، ص۱۷۶)
  4. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۴۲۲.
  5. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۱۸.
  6. سیر اعلام النبلاء، ج۶، ص۳۱۰.
  7. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۴۰۸.
  8. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۱۹.
  9. از این مطلب و مانند آن استفاده می‌شود که خبر انقراض ملک بنی امیّه و مروانیان در میان آنان شایع بوده و بسیاری از آن آگاهی داشتند.
  10. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۴۰۸.
  11. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۲۰.
  12. موضعی در کوفه‌است و منسوب به اعین مولای سعدبن‌ابی وقاص می‌باشد. (معجم البلدان، ج۱، ص۲۹۹)
  13. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۴۰۹.
  14. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۲۲.
  15. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۴۱۰.
  16. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۲۳.
  17. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۴۱۱.
  18. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۲۴.
  19. «شهر زور» به منطقه گسترده‌ای گفته می‌شود میان اربل و همدان که منطقه کوهستانی است و تمام مردم آن از اکراد هستند، و به شهری در میان صحرا که دارای دیواری است و در کنار آن کوهی به نام شعران است. (مراصد الاطلاع، ج۲، ص۸۲۲)
  20. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۲۵.
  21. «زاب» بین موصل و اربل واقع شده است. (مراصد الاطلاع، ج۲، ص۶۵۲)
  22. کامل ابن اثیر، ج۲، ص۴۱۷-۴۲۱.
  23. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۲۶.
  24. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۲۹.
  25. منبج: نام شهری بزرگ که در آن خیرات بسیار و ارزاق فراوانی است و دیواری محکم از سنگ دارد، و فاصله آن تا فرات سه فرسخ است و تا حلب ده فرسخ می‌باشد. (معجم البلدان، ج۵، ص۲۰۵)
  26. عریش: اولین شهر از توابع مصر از طرف شام است و در ساحل دریای روم بوده است و به دست فرنگیان ویران گردید و به جز آثاری از آن چیزی بجا نماند. (مراصد الاطلاع، ج۲، ص۹۳۵).
  27. نیل: به مواضعی گفته می‌شود، از آن جمله نیل مصر است که جز آن هیچ رودخانه‌ای در دنیا وجود ندارد که از جنوب به سوی شمال در جریان است. (مراصد الاطلاع، ج۳، ص۱۴۱۳).
  28. صعید: به منطقه وسیعی در مصر گفته می‌شود که در آن چند شهر بزرگ وجود دارد از جمله اسوان و قوص و قفط و اخمیم و البهنّا می‌باشد. (مراصد الاطلاع، ج۲، ص۸۴).
  29. فسطاط: نام موضعی در مصر نزدیک قاهره می‌باشد و داستانی دارد که در کتابها مذکور است.
  30. نام چهار قریه در مصر؛ بوصیر قوریدس که مروان بن محمد در آنجا کشته شد. (مراصد الاطلاع، ج۱، ص۲۳۰).
  31. ابن ابی‎ الحدید می‌گوید: زبان مروان گردید و با گوشت گردن او انداخته شد، سگی آمد و زبان او را گرفت؛ و گویندهای گفت: از عبرتهای دنیا این است که ما زبان مروان را در دهان سگی دیدیم. (شرح نهج‌البلاغه ابن ابی الحدید، ج۷، ص۱۶۰).
  32. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۴۲۴.
  33. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۳۰.
  34. ابن ابی الحدید نقل کرده است: هنگامی که مروان در «بوصیر» کشته شد حسن بن قحطبه دستور داد یکی از دختران مروان را آوردند، او می‌لرزید، حسن بن قحطبه به او گفت: تو را باکی نباشد. گفت: چه ترسی بزرگتر از اینکه مرا بدون پوشش بیرون آوردید و من هرگز پیش از تو مردی را ندیده بودم. پس سر مروان را در دامن او گذاردند، او فریاد زد و مضطرب شد. به حسن بن قحطبه گفته شد: برای چه چنین کردی؟ گفت: خواستم تلافی کنم آنچه با زید بن علی کردند، هنگامی که او را کشتند سر او را در دامن زینب دختر علی بن الحسین (ع) نهادند. (شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج۷، ص۱۵۳).
  35. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۴۲۷.
  36. ملقّب شدن مروان به حمار را وجوهی برایش ذکر کرده‌اند، از آن جمله کثرت صبر او بر سختی‎ها می‌باشد، و در مثَل گفته می‌شود: فُلان اَصبَرُ مِن حِمارٍ فِی الحُروبِ؛ فلان بردباتر از حمار در جنگ‌ها است (تاریخ الخلفاء، ص۲۵۴)
  37. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۴۲۸.
  38. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۴۲۸.
  39. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۳۲.
  40. مروج الذهب، ج۳، ص۲۶۱.
  41. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۴۳۰.
  42. شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج۷، ص۱۲۹.
  43. مروج الذهب، ج۳، ص۲۷۱.
  44. «از بنی‎امیه ناراحت نشدند مگر اینکه؛ آنان هرگاه در خشم شدند، حلم ورزیدند؛ بنی‎امیّه معدن ملوک هستند؛ و عرب جز با حاکم بودن آنان اصلاح نگردند».
  45. الاغانی، ج۴، ص۳۴۷.
  46. الاغانی، ج۴، ص۳۴۰.
  47. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۳۵.
  48. «این مردانی که می‌بینی تو را نفریبند؛ بدرستی که زیر این استخوان‌های سینه درد و بیماری است. تیغ را به کار بیانداز و تازیه را به کار گیر؛ تا اینکه روی زمین کسی از بنی امیّه نماند».
  49. «پایه‌های ملک و سلطنت ثابت شد، به افراد بزرگی از بنی‌العباس؛ خون بنی هاشم را طلب کردند و انتقام گرفتند، پس از ناسازگاری روزگار و ناامیدی؛ از لغزش عبد شمس (بنی امیّه) در نگذر، و هر درخت خرما و نهالی را قطع کن؛ خوار شدنشان دوستیِ آنها را ظاهر کرده، در حالی که آنها با شما مانند تیری تیغها داشتند؛ من و دیگران را به خشم آورد، نزدیکیِ آنها به تخت‌ها و تکیه‎گاه‌ها؛ آنها را فرود آورید. همانجا که خدا فرود آورده، به خانه هلاکت و نابودی؛ کشته شدن حسن و زید را یاد آورید، و کشته‌ای (حمزه) در کنار مهرا (اُحُد)؛ و کشته‌ای که (ابراهیم امام) در حرّان است، که بین غربت و فراموشی اقامت گزیده است».
  50. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۴۲۹.
  51. شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج۷، ص۱۲۵.
  52. شرح نهج‎البلاغه ابن ابی الحدید، ج۷، ص۱۴۳.
  53. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۳۷.
  54. قنسرین: نام شهری است که فاصله آن تا حَلَب یک مرحله است، و شهری آباد بوده تا اینکه روم بر حَلَب در سال ۳۵۱ پیروز شدند و مردم آن ترسیده و از آنجا کوچ نمودند، و از آن تنها کاروان‌سرایی باقی ماند که قافله‌ها در آنجا فرود می‌آمدند. (مراصد الاطلاع، ج۳، ص۱۱۲۶)
  55. مروج الذهب، ج۳، ص۲۷۲.
  56. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۴۰.
  57. مقاتل الطالبیین، ص۱۷۳.
  58. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۴۱.
  59. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۴۳۷.
  60. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۴۲.
  61. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۴۰۹.
  62. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۴۳.
  63. مناقب ابن شهرآشوب، ج۴، ص۲۲۹.
  64. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۴۳.
  65. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۴۳۶.
  66. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۴۴.
  67. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۴۵۹.
  68. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۴۶۰.
  69. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۴۶.
  70. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۵۶۱.
  71. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۴۶.
  72. دُلوک: نام بلدی از نواحی حلب است. (معجم البلدان، ج۲، ص۴۶۱)
  73. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۴۶۴.
  74. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۴۹۶.
  75. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۵۸۱.
  76. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۴۷.
  77. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۴۳۷.
  78. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۴۶۹.
  79. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۴۹.
  80. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۴۳۷.
  81. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۴۶۸.
  82. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۵۰.
  83. «اگر در آن دو (- آسمان و زمین) جز خداوند خدایانی می‌بودند، هر دو تباه می‌شدند پس پاکا که خداوند است- پروردگار اورنگ (فرمانفرمایی جهان)- از آنچه وصف می‌کنند» سوره انبیاء، آیه ۲۲.
  84. تتمة المنتهی، ص۱۹۹.
  85. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۵۲.
  86. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۳۵۳.