صفیه دختر عبدالله بن عفیف ازدی

نسخه‌ای که می‌بینید نسخه‌ای قدیمی از صفحه‌است که توسط Heydari (بحث | مشارکت‌ها) در تاریخ ‏۱۷ دسامبر ۲۰۲۱، ساعت ۲۳:۳۷ ویرایش شده است. این نسخه ممکن است تفاوت‌های عمده‌ای با نسخهٔ فعلی بدارد.

این مدخل از چند منظر متفاوت، بررسی می‌شود:

مقدمه

عبدالله بن عفیف، شاعر، ادیب و سخنوری برجسته بود. او هر چند به دلایلی توفیق شرکت در حماسه عاشورا را نداشت، پس از آن و در روزهایی که کاروان اسیران را به کوفه آوردند، به خوبی از امام حسین(ع) و اهل بیت(ع) دفاع کرد. وی با شجاعت تمام با کشندگان امام و مخالفان اهل بیت به مقابله برخاست و بی‌پروا حرکت زشت آنان را به باد انتقاد گرفت.

او از فضایل علی(ع)و حقانیت راه امام حسین با تمام توان سخن گفت و رسوایی یزید و ابن زیاد را فریاد کرد وی در نبردی نابرابر که با هدایت دختر جوانش، که او نیز همانند پدرش شجاع و عاشق اهل بیت بود، با مأموران ابن زیاد درگیر شد و به شهادت رسید.

عبدالله چشم چپ و راست خود را در جنگ جمل و صفین در رکاب علی(ع) از دست داده بود؛ لذا در جنگی که بین او و مأموران ابن زیاد در گرفت، دختر چشم پدر شد و با صدای وی پدرش به راست و چپ و جلو و عقب به حرکت در می‌آمد. برای این که نقش این دختر در نهضت حسینی روشن‌تر شود اشاره‌ای به حوادث کوفه، پس از ورود کاروان اسیران حسینی مفید و مناسب می‌نماید

کاروان حسینی به کوفه وارد شد. زینب کبری، عقیله بنی‌هاشم در دروازه کوفه و مجلس ابن زیاد با سخنان کوبنده خود شادی ابن زیاد را به هم زد و ماهیت ابن زیاد و یارانش را آشکار ساخت. وی برای جبران این شکست دستور داد اهل بیت را زندانی کرده، مردم را در مسجد گرد آورند تا پیروزی خود را به رخ مردم و طرفداران اهل بیت بکشد و جوّ رعب و ارعاب را تشدید کند. وقتی که مردم در مسجد جمع شدند، بالای منبر رفت و با کمال وقاحت و بی‌شرمی گفت: «خدای را سپاس که حقّ و اهل آن را آشکار ساخت و یزیدبن معاویه و حزب او را یاری کرد و دروغ‌گو فرزند دروغ‌گو و یارانش (حسین بن علی و یارانش) را کشت».

هنوز سخنان ابن زیاد تمام نشده بود که ناگاه از میان جمعیت صدایی در فضای مسجد پیچید و سکوت سنگین مسجد را در هم شکست: «ای پسر مرجانه، دروغ‌گو و پسر دروغ‌گو تویی و پدرت و کسی که تو را بر این مردم امارت داده و پدر او معاویه بن ابی سفیان! فرزندان پیامبر را می‌کشی و در مقام صدیقان بالای منبر و جایگاه مؤمنان این‌گونه سخن می‌گویی؟»[۱]؛

ابن زیاد که این سخنان سخت بر او ناگوار آمده بود، گفت: کیست که با من این‌گونه سخن می‌گوید؟

عبدالله بن عفیف ازدی فریاد زد و گفت: ای دشمن خدا! گوینده آن سخنان منم. آیا تو فرزند آن پاکانی که خداوند پلیدی را از آنان برداشت، می‌کشی و با این حال گمان می‌بری هنوز مسلمانی؟ کجایند فرزندان مهاجر و انصار که به فریاد برسند و از ستم‌گری مثل تو که پیامبر(ص) خودت و پدرت را لعن کرده است، انتقام بگیرند. فرزند زیاد با شنیدن این سخنان کوبنده که مانند صاعقه‌ای بر وی فرود آمد، به شدت خشمگین شد و فریاد زد: او را دستگیر کنید. قبیله ازد او را از مسجد خارج کرده به منزلش بردند. مجلس به هم خورد و سخنرانی ابن زیاد نیمه تمام ماند.

ابن زیاد چون بسیاری ازدیان را دید، تا فرا رسیدن شب صبر کرد، آنگاه گفت: بروید او را نزد من آورید. طایفه ازد و قبایل یمن برای دفاع از او جمع شدند. ابن زیاد نیز قبایل مضر را فرا خواند و محمد بن اشعث را نیز با آنان همراه کرد. جنگ شدیدی در گرفت و از دو سوی، گروهی کشته شدند. اصحاب ابن زیاد به در خانه عبدالله رسیدند و درب خانه را شکستند و وارد خانه شدند. دختر جوان او که در شجاعت و دوستی اهل بیت دست کمی از پدرش نداشت و سر آمد اقران خویش به شمار می‌رفت در این نبرد نابرابر بسیار خوب درخشید. او که در حقیقت به منزله چشم پدرش بود و به جای او بر تحرکات دشمن نظارت می‌کرد، به هنگام ورود دشمنان فریاد بر آورد که پدر آمدند. پدرش در پاسخ گفت: دخترم نترس، شمشیر مرا بده. او که از پیش آن را آماده کرده بود، در اختیار پدرش قرار داد. وی شمشیر را گرفت و یک تنه در برابر آنان ایستاد. او هنگام دفاع از خود چنین می‌‌گفت:

أَنَا ابْنُ ذِي الْفَضْلِ عَفِيفِ الطَّاهِرِعَفِيفٌ شَيْخِي وَ ابْنُ أُمِّ عَامِرِ
كَمْ دَارِعٍ مِنْ جَمْعِكُمْ وَ حَاسِرِوَ بَطَلٍ جَدَّلْتُهُ مُغَادِرِ
من فرزند شخصی دارای فضیلت به نام عفیف پاک هستم. آری، عفیف پدر من و او فرزند امّ عامر است. چه بسیاری از پهلوانان شما را با زره یا بدون زره بر زمین افکنده‌ام.

دخترش که تنهایی پدر را دید، گفت: ای کاش مردی بودم که پیش روی تو با این بدکاران، کشندگان نیکان و عترت پاک رسول خدا(ص) می‌جنگیدم!

جمله پایانی این دختر بیان‌گر آن است که آرزوی او از روی هوا و هوس یا روابط احساسی و عاطفی نبوده است، بلکه به دلیل دفاع از حقّ و اهل بیت بوده است. وی با سخنان یاد شده ایمان و بصیرت خود را در دین و عشق خود را به اهل بیت(ع) نشان داد، با این که نوجوانی بیش نبود.

دختر عبدالله گزارش می‌کند که از همه سوی پدرش را محاصره کردند و او هم چنان از خودش دفاع می‌کرد. هیچ کس را یارای نزدیک شدن به وی نبود. از هر طرف که به او هجوم می‌آوردند، دخترش به وی اطلاع می‌داد. این وضعیت ادامه داشت تا این که تعداد زیادی از همه طرف به او هجوم بردند و در این جا بود که صدای دخترش بلند شد: ای خدا! پدرم یاوری ندارد، کاش می‌توانستم او را یاری کنم.

عبدالله شمشیر خود را می‌چرخاند و می‌‌گفت:

أُقْسِمُ لَوْ يُفْسَحُ لِي عَنْ بَصَرِيضَاقَ عَلَيْكُمْ مَوْرِدِي وَ مَصْدَرِي
سوگند یاد میکنم که اگر بینا بودم می‌‌دیدید که چگونه محل خروج و ورود من بر شما تنگ می‌شد.

او با راهنمایی‌های دخترش جنگی شجاعانه انجام داد و بسیاری از مأموران ابن زیاد را کشت، ولی سرانجام زخم و ضعف و خستگی شدید او را از کار انداخت و سپاه ابن زیاد موفق به دست‌گیری او شدند. وقتی وی را پیش ابن زیاد بردند، ابن زیاد گفت: خدا را سپاس که تو را خوار کرد. عبدالله گفت: ای دشمن خدا! چرا فکر می‌کنی که خدا مرا خوار ساخته است؟ او با اشاره به رجز پیشین خود گفت: اگر من چشم داشتم روزگار شما را سیاه میکردم. ابن زیاد گفت: ای دشمن خدا! درباره عثمان چه می‌گویی؟

وی در پاسخ گفت: ای پسر مرجانه! تو را با عثمان چه کار است...؟ تو از من درباره خودت و پدرت و یزید و پدرش سؤال کن تا من تاریخ و پیشینه شما و خاندانتان را به خوبی شرح دهم. ابن زیاد که می‌دانست اگر عبدالله در باره او و خاندانش و نیز خاندان یزید سخن بگوید رسواتر از این خواهد شد، گفت: «من از تو چیزی نمی‌پرسم تا هنگامی که شربت مرگ بنوشی».

عبدالله گفت: خدا را سپاس می‌گویم. من از خدا شهادت می‌خواستم و آرزو می‌کردم که به دست بدترین خلق خدا کشته شوم، پیش از آنکه مادرت تو را بزاید. ولی از هنگامی که چشم‌های من در جمل و صفین نابینا شد از رسیدن به این آرزو مأیوس شده بودم. اینک دانستم که دعای من به اجابت رسیده است. آنگاه اشعار بلیغی در مدح خاندان پیامبر سرود. ابن زیاد دستور داد گردن او را زدند. پس از شهادت بدن مقدس وی را بردار کردند[۲].

درست است که عبدالله عفیف با این اعتراض جان خود را از دست داد و دخترش را که در این دنیا تنها پناهش بود تنها گذاشت، اما عمل و ایستادگی وی در برابر جوّ وحشت و خفقانی که ابن زیاد به وجود آورده بود، به اندازه‌ای باارزش بود که ارزش فدا شدن را داشت. همین حرکت سبب شد که افراد دست به شورش بزنند.

جندب بن عبدالله صحابی رسول خدا(ص) نیز اعتراض نموده و از سخنان عبدالله حمایت کرد. ابن زیاد تصمیم گرفت او را نیز به قتل برساند؛ لذا وی را احضار کرد، ولی از عواقب آن ترسید و از کشتن او دست برداشت. به این ترتیب نام عبدالله و دختر او نیز در شمار یاران حسین و حمایت‌کنندگان آن حضرت ثبت شد. عبدالله مدال افتخار شهادت را که در آرزوی آن بود کسب کرد.

درباره برخورد حکومت ابن زیاد با دختر عبدالله عفیف، در منابع قدیمی مطلبی نیامده است. مشخص نیست که آیا او همانند پدرش به شهادت رسیده یا شکنجه و زندانی شده است، اما با توجه به ماهیت ابن زیاد می‌‌توان حدس زد که اگر آن بانوی بزرگوار را به شهادت نرسانده باشد، سختی‌های زیادی را متحمل شده است.

برخی از نویسندگان معاصر از این دختر به نام صفیه یاد کرده و یادآور شده‌اند ابن زیاد وی را به دلیل این که در جنگ راهنمای پدرش بود زندانی کرد، ولی با هماهنگی سلیمان بن صرد خزاعی، مردی به نام «طارق» او را از زندان نجات داد. سپس وی مخفیانه به قادسیه رفت و به قبیله خزاعه پیوست و پس از قیام توابین و شهادت آنان به عقد محمد بن سلیمان صرد خزاعی درآمد. از او شش پسر و چهار دختر متولد شد که همه از شجاعان و شیعیان امام علی(ع) بودند[۳].[۴]

جستارهای وابسته

منابع

پانویس

  1. «فَقَالَ يَا ابْنَ مَرْجَانَةَ إِنَّ الْكَذَّابَ ابْنَ الْكَذَّابِ أَنْتَ وَ أَبُوكَ وَ مَنِ اسْتَعْمَلَكَ وَ أَبُوهُ يَا عَدُوَّ اللَّهِ أَ تَقْتُلُونَ أَبْنَاءَ النَّبِيِّينَ وَ تَتَكَلَّمُونَ بِهَذَا الْكَلَامِ عَلَى مَنَابِرِ الْمُؤْمِنِينَ»؛ ابن‌جوزی، تذکرة الخواص، ج۲، ص۱۸۸.
  2. ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۴، ص۸۲ - ۸۳؛ بحارالانوار، ج۴۵، ص۱۱۹ - ۱۲۳؛ ابن طاووس، الملهوف، ص۲۰۷ - ۲۰۳؛ خوارزمی، مقتل الحسین، ج۲، ص۶۲ - ۵۹؛ شیخ مفید، الارشاد، ج۲، ص۱۱۷؛ تاریخ طبری، ج۴، ص۳۵۱؛ دمع السجوم، ص۲۲۸.
  3. ریاحین الشریعه، ج۴، ص۳۶۵.
  4. مزینانی، محمد صادق، نقش زنان در حماسه عاشورا، ص۵۴-۵۸.