شیبة بن عثمان در تاریخ اسلامی

مقدمه

نام و نسب او شیبة بن عثمان بن ابی طلحة بن عبدالعزی بن عثمان بن عبدالدار بن قصی و مادرش، ام جمیل، دختر عمیر بن هاشم بن عبد مناف بن عبد الدار بن قصی است.

شیبه همراه قریش به جنگ هوازن که در حنین اتفاق افتاد، رفت و در همان جا اسلام آورد [۱]. پدرش، عثمان بن ابی طلحه، در روز أحد به دست علی (ع) کشته شد. او در جنگ حنین در حالی که همراه رسول اکرم (ص) در جنگ حنین حرکت می‌کرد، تصمیم گرفت آن حضرت را بکشد ولی موفق نشد و پیامبر اکرم (ص) کلید خانه خدا را به او داد و به او فرمود: "کسی نباید این کلید را از تو بگیرد"[۲].[۳]

شیبه و حمله سپاه ابرهه

محمد بن اسحاق می‌گوید: تُبَّع، حاکم یمن، با سپاهی عظیم به حجاز روی آورد و به منطقة قبا در مدینه وارد شد. در آن زمان یهودیان و دو قبیله اوس و خزرج که در مدینه زندگی می‌کردند، به مقابله با او پرداختند. روزها با آنها جنگ می‌کردند و شب‌ها برای تبع و سپاه او غذا می‌فرستادند. چون چند شب این کار را تکرار کردند، تبع شرمگین شد و با هم آشتی کردند.

قبل از آشتی، روزی مردی از یهودیان به نام بنیامین قرظی نزد تبع رفت و گفت: "هر چه تلاش کنی نمی‌توانی این شهر را بگشایی".

تبع گفت: "چرا؟"

بنیامین گفت: "زیرا این سرزمین، جایگاه پیامبری است که خداوند متعال او را از قریش برخواهد انگیخت".

در این هنگام نماینده‌ای از یمن نزد تبع رسید و خبر آورد که در یمن آتشی آشکار شده و همه چیز را به آتش می‌کشد. تبع شتابان از مدینه بیرون آمد و چند نفر از یهودیان از جمله بنیامین را هم با خود به یمن برد. تبع چنان با سرعت حرکت می‌کرد که آنها در مدتی کمتر از دو شبانه روز به دف، در نزدیکی مکه رسیدند. در آنجا گروهی از طایفه بنی هذیل نزد او رفتند و گفتند: ای امیر! آیا ترا به خانه‌ای راهنمایی کنیم که انباشته از طلا و یاقوت و زبرجد است، به شرط آنکه سهم ما را هم بدهی؟ او گفت: "آری" آنها گفتند: این خانه در مکه است.

تبع برای ویران کردن کعبه به راه افتاد که ناگاه حالت پرقان در او ظاهر شد، به طوری که دست و پای او زرد و پوست بدنش خشک و چروکیده شد. او کسی را پیش یهودیانی که همراه او آمده بودند، فرستاد و از آنها پرسید که این چه بیماری است که در من پدید آمده است. آنها پرسیدند: آیا کار تازه‌ای کرده‌ای؟

او گفت: "مقصود شما چیست؟" گفتند: آیا تصمیمی گرفته‌ای؟ او گفت: "آری، در نظر داشتم که خانه کعبه را ویران کنم. آنها گفتند: این، خانه محترم خداست و هر کس ویرانی آن را اراده کند، هلاک می‌شود. او گفت: "چاره رهایی از این بیماری چیست؟" به او گفتند: برگرد و آن را طواف کن و جامه‌گران بهایی بر آن بپوشان. چون او این تصمیم را گرفت؛ شفا یافت. پس به راه افتاد تا این که وارد مکه شد و بر گرد خانه طواف کرد و سعی میان صفا و مروه را به جا آورد. بر خانه کعبه پرده‌ای پوشانید و در مکه قربانی کرد و مردم را میهمان ساخت و سپس به یمن برگشت و در یمن کشته شد. پسر او که نامش دوس بود، نزد قیصر روم رفت و او را از آن چه که بر سر پدرش آمده بود، آگاه ساخت. قیصر نامه‌ای به نجاشی، پادشاه حبشه، نوشت و پادشاه حبشه شصت هزار سرباز را همراه او و مردی به نام روزبه را نیز به فرماندهی آنان انتخاب کرد. دوس به یاری ایشان با حمیریان جنگ کرد و وارد صنعا شد و در یمن به امیری رسید. میان فرماندهان لشکر روز به مردی به نام ابرهه بود. ابرهه به روز به گفت که من برای فرماندهی از تو شایسته ترم و با مکر و حیله موفق شد او را بکشد. آنگاه در یمن معبدی با گنبدهای زرین ساخت و دستور داد که اهل من هم مراسمی مانند حج به جا آورند.

مردی از خاندان ملکان از قبیله کنانه به یمن رفت و در آن معبد به قصد توهین قضای حاجت کرد. ابرهه پس از ورود به معبد متوجه این اهانت شد و پرسید که چه کسی چنین جسارتی کرده است؟

به او گفتند: مردی از اهالی مکه. گفت: "با این کار خواسته است مرا تحقیر کند، سوگند به آیین مسیح که کعبه آنها را ویران می‌کنم تا دیگر کسی به حج نرود". پس ابرهه به سوی مکه شتافت. او چون به منطقه مغمس در شش کیلومتری مکه رسید، مقدمه لشکر خود را به سوی مکه فرستاد. قریش دسته دسته به بالای کوه‌ها گریختند و در شهر مکه فقط عبد المطلب که منصب سقایت داشت و شیبة بن عثمان بن عبدالدار که سمت پرده داری کعبه بر عهده او بود، باقی ماندند. مقدمه لشکر ابرهه تعداد زیادی از دام‌های قریش از جمله دویست شتر عبدالمطلب را به غارت بردند. چون این خبر به عبدالمطلب رسید، از مکه بیرون آمد تا به اردوگاه ابرهه رسید. حاجب ابرهه مردی از اشعریها بود که عبدالمطلب را از قبل می‌شناخت. چون عبد المطلب پیش او آمد، از کار او پرسید. عبدالمطلب گفت: می‌خواهم برای من اجازه ملاقات بگیری". حاجب پیش ابرهه رفت و گفت: "ای امیر! سرور قریش که در مکه از همگان پذیرایی می‌کند و حتی برای جانوران وحشی مکه هم خوراک فراهم می‌کند، برای دیدارت آمده است". ابرهه با عبدالمطلب دیدار کرد. عبد المطلب مردی تناور و زیبا بود و چون نزد ابرهه وارد شد، او را گرامی داشت، اما نه مایل بود که او را در کنار تخت خود بنشاند و نه مایل بود که او روی زمین بنشیند. پس از تخت پایین آمد و با عبدالمطلب روی زمین نشست به او گفت:" حاجت تو چیست؟" گفت: "من آمده‌ام تا دویست شتری را که لکشر تو از من به غارت برده‌اند، پس بگیرم".

ابرهه گفت: "اول که تو رو دیدم، در نظرم بزرگ آمدی، حال که لب به سخن گشودی نسبت به تو بی‌رغبت شدم". عبدالمطلب پرسید: چرا؟ او گفت: "من برای خراب کردن خانه‌ای آمده‌ام که مایه شرف و بنیان دین و پناهگاه شما است و دراین‌میان دویست شتر از تو نیز غارت شده است. اما چگونه در این‌باره صحبت می‌کنی و درباره خرابی کعبه سخن نمی‌گویی؟" عبدالمطلب گفت: "من با تو درباره اموال خود صحبت می‌کنم و این خانه پروردگاری دارد که آن را حفظ می‌کند و من در مقابل عظمت او چیزی به حساب نمی‌آیم".

این موضوع موجب ترس ابرهه شد و دستور داد که شتران او را پس بدهند. عبدالمطلب بازگشت و ابرهه و سپاهش آن شب را در کمال نگرانی و تشویش گذرانیدند. چون سپیده دمید، لشکر ابرهه فیل اولین لشکر را حرکت دادند و قصد مکه کردند اما فیل از حرکت خودداری کرد و آنها هرچه تلاش کردند اثری نداشت و فیل روی زمین خوابید پس از مدتی حیوان برخاست و آنها او را به سوی یمن برگردانده و او با سرعت به راه افتاد سپاهیان او را به جای اول برگرداندند و آن حیوان دوباره خود را به زمین انداخت. آنها او را سوگند دادند و باز حیوان برخاست و قصد یمن کرد. برای بار سوم او را گرفتند و به جای اول آوردند اما بازهم آن حیوان رم کرد و خود را بر روی خاک انداخت. پس با سر زدن آفتاب، پرندگانی در آسمان آشکار شدن این مرغان، سیاه‌رنگ و شبیه چلچله بودند و هر یک سنگ‌ریزه‌هایی به منقار و چنگال داشتند آنها سنگ‌ها را بر سپاه ابرهه فرو می‌ریختن و می‌رفتن و گروهی دیگر ظاهر می‌شدند. سنگ‌ها اگر به سینه و شکم کسی برخورد می‌کرد آنها را در هم می‌شکست. ابرهه ترسان به سوی یمن گریخت و به هر کجا که می‌رسید امیدش بیشتر قطع می‌شد و چون به یمن رسید، بیشتر همراهانش از بین رفته بودند و خود او هم در حالی که سینه و شکمش شکافته شده بود، کشته شد[۴].[۵]

شیبه و درگیری قبایل خزاعه و کنانه

ماجرای درگیری میان قبایل خزاعه و کنانه چنین بود که انس بن زنیم دیلی، رسول خدا (ص) را هجو کرد. نوجوانی از خزاعه آن را شنید و به انس حمله برد و سرش را شکست. او هم پیش بستگان خود رفت و شکستگی سر خود را به آنها نشان داد. با توجه به سوابقی که میان آن دو قبیله بود و این که قبیله بنی بکر همواره منتظر فرصتی جهت انتقام و خونخواهی از خزاعه بود، همین مسئله موجب فتنه شد. طایفه بنی نفاثه که شعبه‌ای از قبیله بنی بکر بودند، با اشراف قریش صحبت کردند که آنها را برای جنگ با بنی خزاعه با نیرو و اسلحه یاری دهند. بنی نفاثه با قریش مذاکره کردند و کسانی را که به وسیله خزاعه کشته شده بودند، به یاد آنها آوردند و مسئله خویشاوندی خود با قریش و پایداری خود درباره پیمان قریش را در تذکر رواداری دادند اور، و یادآور شدند که خزاعه با پیامبر پیمان بسته‌اند. به این ترتیب، قریش با سرعت فراوان غیر از ابو سفیان که نه با او مشورت کردند و نه او از این موضوع آگاه شد با ایشان هماهنگ شدند؛ بنی نفاثه و بنی بکر گفتند که خود ما از عهده خزاعه بر می‌آییم و قریش هم ایشان را با ساز و برگ نظامی یاری دادند. آنها این کارها را به شدت مخفیانه انجام می‌دادند که افراد خزاعه متوجه نشوند و در صدد گریز و مقابله برنیایند. قریش و همراهان، در منطقه و تیر جمع شدند و میان ایشان گروهی از بزرگان قریش هم بودند. برخی از آنها چهره خود را پوشانده بودند تا شناخته نشوند، مانند: صفوان بن امیه، مکرز بن حفص بن اخیف، حویطب بن عبدالعزی و ضمنا غلامان خود را هم همراه آورده بودند. پس بنی بکر شروع به کشتن افراد بنی خزاعه کردند و آنها را تا محل ستون‌های حرم مکه تعقیب کردند.

عبدالله بن عامر اسلمی، از عطاء بن ابی مروان نقل کرده است که در آن شب، بنی بکر و قریش بیست نفر از خزاعه را کشتند. صبح آن روز، تمام بنی خزاعه همراه کشتگان خود بر در خانه بدیل جمع شدند. قریش از کاری که کرده بودند، سخت پشیمان و بیمناک شدند و دانستند که در واقع پیمان میان خود و رسول خدا (ص) را شکسته‌اند. عبدالله بن سعد بن ابی سرح گفت: "من در این باره نظری دارم و آن این است که محمد با شما جنگ نخواهد کرد مگر این که قبلا شما را آگاه می‌کند و در اجرای یکی از پیشنهادهایش شما را مختار قرار می‌دهد که هر یک از آن پیشنهادها به مراتب از جنگ با او سبک‌تر و آسان‌تر خواهد بود". مردم گفتند: پیشنهادهای محمد چه خواهد بود؟ او گفت: "پیامبر (ص) کسی را می‌فرستد و پیشنهاد می‌کند تا خون‌بهای کشته شدگان خزاعه را که بیست و سه نفرند بپردازید، یا این که حمایت خود را از بنی نفاثه که پیمان شکنی کرده‌اند، بردارید و یا آماده جنگ باشید و پیمان میان ما باطل است؛ حالا به نظر شما کدام پیشنهاد را باید پذیرفت؟" سهیل بن عمرو گفت: "هیچ پیشنهادی آسان‌تر از این نیست که حمایت خود را از بنی نفاثه برداریم". شیبة به او گفت: "عجیب است که گاهی دایی‌های خود را حفظ می‌کنی و گاهی هم بر آنها خشم می‌گیری!" سهیل بن عمرو گفت: "خزاعه مادر قبیله قریش نیست". شیبه گفت: "این، درست نیست؛ ولی اگر ما خون بهای کشته شدگان خزاعه را بپردازیم، کاری آسان‌تر خواهد بود"[۶].[۷]

شیبه و کشتن پیامبر (ص) در جنگ حنین!

شیبه و صفوان بن امیه هنگام حرکت رسول خدا (ص) به حنین با هم بودند. امیة بن خلف (پدر صفوان) در جنگ بدر، و عثمان بن ابی طلحه (پدر شیبه) در جنگ احد کشته شده بودند. آن دو در حالی که پشت سر پیامبر (ص) بودند، آرزو داشتند که پیامبر (ص) این جنگ شکست بخورد.

شیبه می‌گوید: "در عین حال، خداوند محبت ایمان را در دل‌های ما انداخته بود، اما ما کمر همت به قتل محمد (ص) بستم، ولی حالتی پیش آمد که قلب من فرو ریخت و نتوانستم کاری بکنم و به روشنی دانستم که او محفوظ خواهد ماند. هنگامی که به پیامبر (ص) حمله کردم، ظلمت و سیاهی چشمان مرا فرا گرفت، به طوری که هیچ جا را نمی‌دیدم و به حقانیت اسلام یقین پیدا کردم".

شبیه صحنه حمله به پیامر (ص) را این‌گونه توصیف می‎کند: " وقتی برای حمله از سمت راست پیامبر (ص) آمدم، دیدم عباس، عموی پیامبر (ص) در حالی که زره سفید نقره‌گون بر تن دارد و غبار از اطراف او بر‌می‌خیزد، ایستاده است. گفتم: این، عباس عموی پیامبر (ص) است و هرگز او را خوار و رها نمی‌سازد. پس از سمت چپ آمدم و به او سفیان بن حارث، پسر عموی رسول خدا (ص)، برخوردم؛ گفتم: این هم او را رها و خوار نمی‌سازد. پس از پشت سر آمدم و چیزی نمانده بود که او را با شمشیر بزنم، اما ناگاه میان من و او شعله‌ای از آتش درخشید و ترسیدم که مرا فرا بگیرد و بسوزاند، پس دستم را بر چشم خود نهادم و به عقب برگشتم. در این موقع رسول خدا (ص) به من توجه فرمودند و گفتند: ای شیبه! نزدیک من بیا! و دست خود را بر سینه‌ام نهادند و گفتند:"پروردگارا! شیطان را از او دور کن" پس سر خود را به سوی آن حضرت بلند کردم، در حالی که او در نظرم از چشم و گوش و دلم محبوب‌تر بود آنگاه پیامبر (ص) فرمودند: "ای شیبه، با کافران بجنگ!" و من پیشاپیش رسول خدا (ص) به جنگ پرداختم و به خدا سوگند دوست داشتم که با جان و دل او را حفظ و از او پاسداری کنم. چون هوازان شکست خوردند و پیامبر (ص) به جایگاه خود برگشتند، به حضور آن حضرت رسیدم و آن حضرت فرمودند:"خدارا سپاس که برای تو خیری به مراتب بهتر از آنچه می‌خواستی، مقدر فرمود. وسپس از قصدی که کرده بودم، به من بخر داد [۸].[۹]

شبیه و مخالفت با عمر

چون شیبه، قبل از اسلام نیز کلید دار خانه کعبه بود، پیامبر (ص) کلید کعبه را به او داد و این منصب را برای او و فرزندانش قرار داد و او فرمود: کلید خانه را بگیرید که نسل در نسل باید در دست شما باشد و جز ستمکار کلید را از شما نگیرد. یک روز عمر به شیبه گفت: "می‌خواهم اندوخته‌های خانه کعبه را از طلا و نقره و هرچه هست، بفروشم و میان مسلمانان تقسیم کنم". شیبه به او گفت: "تو نمی‌توانی چنین کنی؛ زیرا پیامبر (ص) نیز این کار را نکرد"[۱۰].[۱۱]

شیبه و اقامه نماز برای حجاج

در سال ۳۷ هجری امام علی (ع)، عبدالله بن عباس و معاویة بن ابی سفیان یزید بن شجره رهاوی را به حج فرستادند. آنها در مکه درباره امیری حجاج با هم اختلاف پیدا کردند و توافق کردند که شیبة بن عثمان که پرده دار خانه خدا بود، با مردم نماز بخواند. پس از آن نیز در سال ۳۹ هجری شیبة بن عثمان با مردم حج را به جا آورد[۱۲].

هم چنین نقل شده، هنگامی که قثم، حاکم امام علی (ع)در مکه، شنید که شامیان در جحفه هستند، به میان مردم آمد و خطبه‌ای خواند و گفت: "ای مردم! لشکری از شام به طرف مکه می‌آید، اگر از من اطاعت کنید و در بیعت خود ثابت باشید، من مقابل آنها خواهم ایستاد. اما اگر از من اطاعت نمی‌کنید، مرا فریب ندهید و هر چه در نظر دارید، بگویید؛ فریب کاری آدمی را از پای در می‌آورد و نظر درست را از انسان می‌گیرد شک و تردید، آدم را به خاک هلاکت می‌اندازد و رهبر را از تصمیم گرفتن باز می‌دارد".

مردم سکوت کردند و چیزی نگفتند. او ادامه داد: "من نیت شما را فهمیدم و دانستم که شما اهل جنگ و جهاد نیستید". این را گفت و از منبر پایین آمد. بعد از آن شیبة بن عثمان برخاست و گفت: "ای امیر! به ما سوء ظن نداشته باش و ما را متهم نکن. ما در اطاعت و بیعت خود ثابت هستم و ما از امیر خود و پسر عموی خلیفه خود اطاعت می‌کنیم. اگر ما را دعوت کنید، پاسخ می‌دهیم و اگر ما را به کاری امر کنید، هر چه در توان داریم، به جا می‌آوریم". قثم در این هنگام، آماده شد و از مکه خارج شد[۱۳].

هنگامی که قثم خواست از شهر مکه بیرون برود، شیبة نزد او رفت و او را از رفتن بازداشت و بعد از مذاکراتی با شامیان، قرار شد که حاکم امام علی (ع) نماز نگذارد و شیبة نماز را اقامه کند، و بدین وسیله، شهر مکه در امان ماند[۱۴].[۱۵]

شیبه؛ حاکم بر در مکه

معاویه؛ بسر بن أرطاة را مأمور کرد که شیعیان علی (ع) را هر جا یافت، بکشد. هنگامی که او نزدیک مکه رسید، قثم بن عباس، حاکم علی (ع)در مکه، از آنجا فرار کرد و سر به مکه وارد شد. او به مردم ناسزا گفت و بعد از مکه بیرون رفت و شیبة بن عثمان را به عنوان حاکم مکه معین کرد.

کلبی گوید: بسر هنگامی که از مدینه به طرف مکه رهسپار شد، در بین راه گروهی را کشت و اموالی را غصب کرد. هنگامی که اهل مکه شنیدند سر به طرف آنها می‌آید، بسیاری از اهل مکه منازل خود را ترک کردند و قثم بن عباس هم شهر را ترک گفت و اهل مکه شیبة بن عثمان را حاکم خود کردند[۱۶].[۱۷]

سرانجام شیبه

او در سال ۵۹ هجری درگذشت[۱۸].[۱۹]

منابع

پانویس

  1. الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۱۱، ص۵۵۶.
  2. اسد الغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۸.
  3. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «شیبه بن عثمان»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۴۲۰.
  4. دلائل النبوه، بیهقی، ج۱، ص۱۱۷-۱۲۱.
  5. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «شیبه بن عثمان»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۴۲۰-۴۲۴.
  6. ر. ک: مغازی، واقدی، ج۲، ص۷۸۷-۷۹۰.
  7. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «شیبه بن عثمان»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۴۲۴-۴۲۵.
  8. المغازی، واقدی، ج۳، ص:۹۰۹.
  9. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «شیبه بن عثمان»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۴۲۵-۴۲۶.
  10. اسد الغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۸.
  11. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «شیبه بن عثمان»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۴۲۷.
  12. الغارات، ثقفی کوفی، ج۲، ص۵۱۱.
  13. الغارات، ثقفی کوفی، ج۲، ص۵۰۸.
  14. الغارات، ثقفی کوفی، ج۲، ص۵۱۱.
  15. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «شیبه بن عثمان»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۴۲۷-۴۲۸.
  16. الغارات، ثقفی کوفی، ج۲، ص۶۰۸.
  17. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «شیبه بن عثمان»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۴۲۸.
  18. الغارات، ثقفی کوفی، ج۲، ص۵۰۸ (به نقل از تقریب التذهیب).
  19. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «شیبه بن عثمان»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۴۲۸.