عمر بن خطاب در تاریخ اسلامی
مسلمانی عمر
میگویند: عمر بن خطّاب در سال ششم بعثت، سه روز پس از حمزه مسلمان شد و آن هنگامی بود که با شمشیر کشیده آهنگ رسول خدا(ص) کرد و گروهی از صحابه که نزدیک چهل مرد میشدند، در خانه ارقم در دامنه کوه صفا بودند. از جمله ابو بکر، حمزه، علی و دیگر یارانی که به حبشه مهاجرت نکرده بودند. عمر در راه به نعیم بن عبدالله رسید. او از عمر پرسید کجا میرود؟ عمر پاسخ داد که میخواهد محمّد را بکشد. نعیم به او گفت: اگر او را بکشی از چنگ فرزندان عبد مناف نجات نخواهی یافت. بدان که داماد و خواهرت نیز مسلمان شدهاند. عمر با شنیدن این سخن به سوی خانه خواهرش به راه افتاد. وقتی به آنجا رسید، خبّاب بن ارت سوره طه را به آن دو یاد میداد. چون از آمدن عمر باخبر شدند، خبّاب را در پستوی خانه پنهان کردند و فاطمه دختر خطّاب، صحیفه را زیر رانهایش پنهان نمود. عمر وارد شد. پس از گفتگویی، محکم گریبان شوهر خواهرش را گرفت و ضربتی بر سر فاطمه کوبید. در این لحظه خواهر عمر به سخن آمد و به او گفت که مسلمان شدهاند و او هرچه میخواهد، بکند. عمر از کار خود، پشیمان شد و چون خواهرش را خونآلود دید، از قصد خود منصرف شد. صحیفه را از خواهرش طلب کرد. به او نداد. عمر به خدایان خود سوگند یاد کرد که به او بازخواهدگرداند. فاطمه به او گفت: تو به خاطر شرک نجس هستی و پس از جنابت غسل نمیکنی و این قرآن را جز پاکیزگان لمس نمیتوانند کرد. عمر برخاست و غسل کرد (وضو گرفت). سپس بخشی از صحیفه را خواند. او کاتب بود و قرآن را نیک یافت. خبّاب بیرون آمد و به او گفت: رسول خدا(ص) خواسته است که خداوند اسلام را با آمدن او یا ابو جهل شوکت دهد. عمر از او خواست وی را به نزد رسول خدا(ص) دلالت کند تا مسلمان شود. پس چنان کرد. با هم به راه افتادند و چون در زدند، مردی از روزنه در نگاه کرد، دید عمر با شمشیر کشیده بر کنار در است؛ هراسان نزد رسول خدا(ص) بازگشت و جریان را به او گزارش داد.
حمزه گفت: به او اجازه دهید. اگر به قصد خیری آمده باشد، به وی خواهیم داد و اگر قصد بدی داشته باشد، او را با شمشیر خودش خواهیم کشت. پیامبر(ص) به او اجازه ورود داد و به سوی او رفت تا او را در حجره ملاقات کرد. گریبانش را گرفت. سپس او را به شدّت تکان داد و تهدید کرد. عمر به حضرت گفت: آمده تا مسلمان شود. پیامبر(ص) تکبیر گفت. مسلمانان نیز چنان تکبیر گفتند که کسانی که در مسجد بودند، شنیدند. سپس عمر از رسول خدا(ص) درخواست کرد که بیرون رود و کارش را آشکار کند. عمر گوید: او را در میان دو صف بیرون بردیم، در یک صف من بودم و در صف دیگر حمزه. غباری همچون غبار آرد برخاست تا وارد مسجد شدیم. قریش را چنان دچار حسرت دیدم که هرگز ندیده بودم. رسول خدا(ص) در آن روز او را فاروق نامید.
در روایت دوم آمده، قریش گرد هم فراهم شدند و درباره این که چه کسی محمّد را بکشد، رایزنی کردند. عمر گفت: من او را میکشم. گفتند: عمر؛ تو مرد این کار هستی. عمر شمشیر حمایل کرده، بیرون رفت. در بین راه به سعد بن ابی وقّاص رسید. بین آن دو مشاجرهای درگرفت تا این که هر یک دست به شمشیر بردند. سعد جریان خواهر عمر را که همراه شوهرش مسلمان شده بود، به عمر بازگفت...
در روایت سوم آمده، در حالی که عمر پیشاپیش جمعیت حرکت میکرد، به راه افتادند. عمر فریاد میزد: ﴿لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ﴾، ﴿مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ﴾. هنگامی که قریش درباره کسانی که پشت سر او بودند، سؤال کردند؛ عمر آنان را تهدید کرد که اگر احدی از قریش کوچکترین تحرکی انجام دهد، گردنش را با شمشیر خواهد زد. سپس پیشاپیش رسول خدا(ص) به راه افتاد و در حالی که حضرت طواف میکرد، عمر از او محافظت میکرد. سپس پیامبر(ص) نماز ظهر را علنی خواند...
در روایت چهارم آمده، وقتی عمر مسلمان شد، مسلمانان تحت شکنجه و ضرب و شتم بودند؛ نزد ابو جهل آمد که به عقیده ابن هشام دایی او بود، امّا از نظر ابن جوزی، عاص بن هاشم دایی وی بود؛ عمر داییاش را از مسلمانی خود باخبر کرد. او در را به روی عمر بست. آنگاه نزد یکی دیگر از بزرگان قریش رفت. او هم مانند ابو جهل رفتار کرد. عمر با خود گفت: این چیزی نیست. مردم کتک میخورند، امّا احدی مرا نمیزند. پس در پی جارچی گشت. وقتی وی را به نزد جارچی راهنمایی کردند، اسلام خود را به او خبر داد. جارچی در میان قریش جار زد که عمر مسلمان شده است. مردم هجوم بردند و او را به کتک بستند. داییاش او را پناه داد. پس مردم از اطرافش پراکنده شدند. امّا عمر پناهندگی داییاش را رد کرد؛ زیرا مردم کتک میخوردند، امّا او کتک نمیخورد. گوید: عمر همواره کتک میخورد تا این که خداوند اسلام را آشکار ساخت.
در روایت پنجم آمده، عمر میرفت که طواف خانه کند. ابو جهل به او گفت: فلانی میپندارد که تو از دین به در شدهای؟ عمر شهادتین بر زبان آورد. مشرکان بر او یورش بردند. عمر به عتبة بن ربیعه یورش برد و روی سینهاش نشست و او را به کتک گرفت و انگشتانش را در چشمان عتبه فرو برد و او همچنان فریاد میکشید. مردم از اطرافش پراکنده شدند. از آن پس احدی جز بزرگان و اشراف قریش به او نزدیک نمیشد. حمزه مردم را از اطراف عمر متفرق میکرد.
در روایت ششم آمده: عمر در جاهلیت شراب میخورد. شبی عازم مجلس همیشگی خویش شد، امّا احدی را در آنجا ندید، میگسار را خواست. او را هم نیافت. قصد خانه خدا کرد تا به دور آن طواف کند. محمّد را در نماز دید.
علاقهمند بود که به او گوش فرا دهد. پس زیر پرده کعبه رفت و نماز او را شنید. بدین ترتیب اسلام در دل او وارد شد. هنگامی که رسول خدا(ص) به خانه مسکونی خود، معروف به رقطاء میرفت، در راه به او پیوست و مسلمان شد. سپس به خانه خودش رفت.
در کتاب العمده آمده، گفتهاند که عمر پس از سی و سه مرد و شش زن، مسلمان شد. ابن مسیب گوید: وی پس از چهل مرد و ده زن اسلام آورد. عبدالله بن ثعلبه مسلمانی او را پس از چهل و پنج مرد و یازده زن میداند.
گفتهاند: چهلمین مسلمان بود. آنگاه خداوند متعال فرمود: ﴿يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ حَسْبُكَ اللَّهُ وَمَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ﴾[۱][۲].
گویند رسول خدا(ص) پیش از مسلمانی عمر دعا کرد و گفت: خدایا؛ اسلام را به عمر بن خطّاب شوکت عنایت فرما. در متن دیگر آمده، خدایا؛ اسلام را به ابو الحکم بن هشام یا عمر بن خطّاب تأیید کن (عزّت بده). پیامبر(ص) روز چهارشنبه دعا کرد و عمر روز پنجشنبه مسلمان شد. پسر عمر گفت: رسول خدا(ص) فرمود: خداوندا؛ اسلام را به محبوبترین مرد نزد خود، عزّت بده: ابو جهل یا عمر بن خطّاب. گوید: دوستداشتنیترین آن دو نزد خداوند عمر بود.
گویند مسلمانی عمر گشایش بود، هجرت او پیروزی، و امارت او رحمت. هنگامی که مسلمان شد، چندان مبارزه کرد که مسلمانان توانستند در کنار کعبه نماز بخوانند[۳].
ترمذی به رغم این که برخی از این روایات را صحیح خوانده، آن را شگفت دانسته است. ما نه تنها در درستی این روایات تردید داریم، بلکه مطمئن هستیم که از اساس باطل است. برای توضیح این مطلب به چند نکته اشاره میکنیم:
زمان
مطابق این روایات عمر سه روز پس از حمزه مسلمان شد. اسلام عمر موجب شد که رسول خدا(ص) پس از رسیدن شمار مسلمانان به چهل نفر یا عددی در این حدود، از خانه ارقم بیرون آید.
- چنان که میگویند بیرون آمدن مسلمانان از خانه ارقم در سال سوم بعثت، هنگامی بود که پیامبر اکرم(ص) مأموریت پیدا کرد که دعوت را علنی سازد. در حالی که خود، تصریح کرده که عمر در سال ششم بعثت مسلمان شد.
- میگویند عمر پس از هجرت به حبشه اسلام آورد تا آنجا که وقتی دید مسلمانان برای مهاجرت آماده میشوند، دلش به حال آنان سوخت و از آن زمان آرزو میکردند، عمر مسلمان شود. میدانیم که این هجرت در سال پنجم بعثت بود، امّا خروج از خانه ارقم دو سال پیش از آن یعنی: در سال سوم بعثت.
- عمر در شکنجه مسلمانان شرکت داشت و این پس از خروج از خانه ارقم و دعوت علنی بود.
اینک ما میتوانیم با اطمینان بگوییم عمر قطعا در سال ششم و بلکه سالها پس از آن، مسلمان شد. مستند ما، در این باره به شرح زیر است:
- میگویند، عمر پس از واجب شدن نماز ظهر مسلمان شد و پیامبر(ص) در حمایت او نماز خود را علنی خواند. آنان عقیده دارند که نماز ظهر به هنگام اسراء و معراج واجب شد. از نظر آنها این واقعه در سال دوازدهم یا سیزدهم بعثت بود. بنابراین سخنشان با هم تناقض آشکار دارد.
- عبدالله بن عمر به صراحت میگوید که وقتی پدرش مسلمان شد، او شش سال سن داشت[۴]. از نظر برخی عبدالله در هنگام اسلام پدرش، پنجساله بود[۵]. این مطلب دلالت دارد که مطابق دیدگاه برخی[۶] عمر در حدود سال نهم بعثت مسلمان شده است؛ زیرا عبدالله در سال سوم بعثت به دنیا آمد و در جنگ خندق یعنی: سال پنجم هجری پانزدهساله بود که مطابق مشهور، رسول خدا(ص) به او اجازه داد در این جنگ شرکت کند[۷].
- ابن شهاب گوید: حفصه و عبدالله پیش از پدرشان، عمر مسلمان شدند. هنگامی که عمر اسلام آورد، عبدالله حدودا هفتساله بود[۸]. این بدان معنی است که عمر در سال دهم بعثت مسلمان شده است. از روایات به دست میآید که عمر اندکی پیش از هجرت مسلمان شد.
دلایل این مطلب به شرح ذیل است؛
- به عمر رسید که خواهرش گوشت مردار نمیخورد[۹]. روشن است که تحریم گوشت مردار در سوره مبارکه انعام آمده که به طور یک جا در مکّه نازل شد و آن هنگامی بود که اسماء بنت یزید اوسی افسار ناقه رسول خدا(ص) را در دست داشت[۱۰]. میدانیم که مسلمانی مردم یثرب و از جمله اوسیان پس از مسافرت پیامبر اکرم(ص) به طایف بود و زنان یثرب پس از بیعت نخست عقبه به مکّه آمدند.
- برخی احتمال قریب دادهاند که عمر، چهلمین یا چهل و پنجمین فردی باشد که پس از هجرت مسلمانان به حبشه، اسلام آوردند[۱۱]. مؤید این دیدگاه آن است که مهاجران به حبشه بیش از هشتاد مرد بودند. میدانیم که این هجرت در سال پنجم بعثت بود و چنان که مدعیاند، عمر در سال ششم مسلمان شد. بنابراین باید مسلمانانی که عمر چهلمین آنان بود، کسانی غیر از مهاجران باشند. علاوه بر این روایات دیگری هم در دست هست که تصریح دارد عمر در سال ششم بعثت مسلمان شد و دل او به حال مهاجران به حبشه سوخت. چنان که از آن زمان آرزو میکردند عمر مسلمان شود. در داستان عقد برادری مهاجران و انصار در مدینه خواهد آمد که مهاجران به یثرب در این زمان چهل و پنج مرد، اندکی کمتر یا بیشتر[۱۲] بودند. این بدان معنی است که پس از هجرت به حبشه، همین افراد مسلمان شدند. پس اگر عمر به عنوان چهلمین نفر پس از هجرت به حبشه مسلمان شد؛ یعنی اندکی پیش از هجرت به آیین مسلمانی درآمده، سپس به یثرب مهاجرت کرده است. شاید به همین دلیل در مکّه از سوی مشرکان مورد شکنجه قرار نگرفت.
- در روایات اسلام عمر آمده که وی به رسول خدا(ص) که در حال نماز بود و قرائت را آشکار میخواند، نزدیک شد؛ شنید که حضرت میخواند: ﴿وَمَا كُنْتَ تَتْلُو مِنْ قَبْلِهِ مِنْ كِتَابٍ وَلَا تَخُطُّهُ بِيَمِينِكَ﴾[۱۳] تا رسید به ﴿الظَّالِمُونَ﴾[۱۴][۱۵]. روشن است که این دو آیه مبارکه در سوره عنکبوت آمده که یا آخرین سورهای است که در مکّه فرود آمده یا سوره ما قبل آخر[۱۶]. بنابراین مسلمانی عمر اندکی پیش از هجرت بوده است.
- بخاری به سند خود از نافع روایت کرده که گفت: مردم چنین سخن میگویند که عبدالله بن عمر پیش از پدرش مسلمان شد... نافع تلاش کرده تا این سخن را چنین توجیه کند که عبدالله در بیعت شجره (رضوان) پیش از پدرش بیعت کرد. سپس گفته: این همان چیزی است که مردم میگویند: پسر عمر پیش از او مسلمان شد[۱۷]. ما از نافع میپرسیم: آیا مردم زبان عربی را نمیدانستند؟ چرا نگفتند: عبدالله پیش از پدرش بیعت کرد؟ آیا در میان آنان احدی نبود که بداند این سخن بر آن مطلب دلالت و اشاره ندارد؟ پس چگونه میتوان پذیرفت که این نکته مورد نظرشان بوده است؟ ما عقیده داریم که آنچه مردم در آن زمان گفتهاند، درست است. پسر عمر اندکی پیش از هجرت مسلمان شد. سپس پدرش اسلام آورد و هجرت کرد.
- عمر در حدیبیه با این احتجاج نامه رسول خدا(ص) را نبرد که بنی عدی او را یاری نخواهند کرد. این بدان معنی است که وی مسلمان شد و هجرت کرد و احدی از مسلمانی وی خبردار نشد وگرنه او را شکنجه میکردند و بنی عدی هم به یاری او نمیشتافتند[۱۸]. خصوصاً که وی پیش از مسلمانی از وضعیت ذلت بار خود، رنج میبرد.[۱۹].
فاروق
در این روایات آمده که وقتی عمر اسلام آورد، پیامبر(ص) او را فاروق نامید. ما، در این سخن جدا تردید داریم؛ زیرا زهری میگوید: چنین به ما رسیده که اهل کتاب نخستین کسانی هستند که عمر را فاروق نامیدند. سپس مسلمانان در این باره از آنان پیروی کردند. به ما خبری نرسیده که پیامبر(ص) در این باره چیزی فرموده باشد[۲۰]. لقب فاروق در ایام خلافت عمر برای وی به کار میرفت[۲۱].[۲۲].
جستارهای وابسته
منابع
پانویس
- ↑ «ای پیامبر! تو را خداوند و مؤمنان پیرو تو، بس» سوره انفال، آیه ۶۴.
- ↑ درباره این روایات بنگرید: الاوائل، ج۱، ص۲۲۱؛ الثقات، ص۷۲- ۵؛ البداء و التاریخ، ج۵، ص۸۸- ۹۰؛ مجمع الزوائد، ج۹، ص۶۱؛ الطبقات الکبری، ج۳، ص۱۹۱؛ عمدة القاری، ج۸، ص۶۸؛ سیره ابن هشام، ج۱، ص۳۶۶- ۳۷۴؛ تاریخ الخمیس، ج۱، ص۲۹۵- ۲۹۷؛ تاریخ عمر بن خطّاب، ص۲۳- ۳۰؛ سیره حلبی، ج۱، ص۳۲۹- ۳۳۵؛ سیره دحلان، ج۱، ص۱۳۲- ۱۳۷؛ المصنّف، ج۵، ص۳۲۷- ۳۲۸؛ شرح نهج البلاغه، ج۱۲، ص۱۸۲- ۱۸۳؛ حیاة الصحابة، ج۱، ۲۷۴- ۲۷۶؛ الاتقان فی علوم القرآن، ج۱، ص۵۱؛ الدر المنثور، ج۳، ص۲۰۰؛ کشف الاستار، ج۳، ص۱۶۹- ۱۷۲؛ دلائل النبوه، ج۲، ص۴- ۹؛ لباب النقول، ص۱۱.
- ↑ بنگرید: البداء و التاریخ، ج۵، ص۸۸؛ سیره مغلطای، ص۲۳؛ الاوائل، ج۱، ص۲۲۱؛ الطبقات الکبری، ج۳، ص۱۹۱-۱۹۳؛ جامع الصحیح، ص۳۱۵- ۳۱۴؛ دلائل النبوه (بیهقی)، ج۲، ص۷؛ تحفه احوذی، ج۴، ص۳۱۴؛ المصنّف، ج۵، ص۳۲۵؛ الاستیعاب، ج۱، ص۲۷۱؛ تاریخ اسلام (ذهبی)، ج۲، ص۱۰۲؛ منتخب کنز العمّال، ج۷، ص۴۷۰.
- ↑ الطبقات الکبری، ج۳، ص۱۹۳؛ شرح نهج البلاغه، ج۱۲، ص۱۸۲؛ تاریخ عمر بن خطّاب، ص۱۹.
- ↑ فتح الباری، ج۷، ص۱۳۵.
- ↑ مروج الذهب، ج۲، ص۳۲۱؛ البدایة و النهایه، ج۳، ص۸۲.
- ↑ سیر اعلام النبلاء، ج۳، ص۲۰۹؛ الاصابه، ج۲، ص۳۴۷؛ تهذیب الکمال، ج۱۵، ص۲۴۰.
- ↑ سیر اعلام النبلاء، ج۳، ص۲۰۹.
- ↑ المصنّف، ج۵، ص۳۲۶.
- ↑ الدر المنثور، ج۳، ص۲.
- ↑ الثقات، ج۱، ص۷۳؛ البداء و التاریخ، ج۱۵، ص۸۸.
- ↑ البته ابن هشام حدود هفتاد نفر از مهاجران به مدینه را نام برده است، امّا از نظر ما قابل اعتماد نیست.
- ↑ «و تو پیش از آن (قرآن) نه کتابی میخواندی و نه به دست خویش آن را مینوشتی که آنگاه، تباهاندیشان، بدگمان میشدند» سوره عنکبوت، آیه ۴۸.
- ↑ «و آیات ما را جز ستمکاران انکار نمیکنند» سوره عنکبوت، آیه ۴۹.
- ↑ المصنّف، ج۵، ص۳۲۶.
- ↑ الاتقان فی علوم القرآن، ج۱، ص۱۰- ۱۱.
- ↑ صحیح بخاری، ج۵، ص۱۶.
- ↑ بنگرید: صفحاتی که در پی میآید.
- ↑ عاملی، سید جعفر مرتضی، سیرت جاودانه ج۱، ص ۳۵۳-۳۵۶.
- ↑ الطبقات الکبری،؛ البدایة و النهایه، ج۷، ص۱.
- ↑ طبقات الشعرا، ص۴۴.
- ↑ عاملی، سید جعفر مرتضی، سیرت جاودانه ج۱، ص ۳۶۱.