ابان بن سعید اموی در تاریخ اسلامی

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

مقدمه

نام او ابان بن ابی احیحة بن لؤی القرشی الاموی[۱] و کنیه‌اش ابو ولید است[۲]. جدّ پنجم اَبان، عبد مناف است و از این رو با رسول خدا (ص) هم‌نسب است[۳]. نام مادرش هند یا صفیه[۴] که وی دختر مغیرة بن عبدالله بن عمر بن مخزوم است[۵]. هنگام ظهور اسلام هفده تن از قریش می‌توانستند بنویسند که دو تن از آنان اَبان بن سعید و نیز برادرش خالد بن سعید بودند[۶].

اَبان بن سعید قبل از مسلمان شدنش، با پیامبر اسلام (ص) مخالفتی سرسختانه و جدی داشت، تا آنکه دو نفر از برادرانش به نام‌های خالد و عمرو اسلام آوردند و سپس به حبشه هجرت کردند[۷]. آنها به او نامه نوشتند تا شاید اسلام آورد ولی ابان در مخالفت خود پافشاری می‌نمود و می‌گفت: هرگز دین پدرانم را ترک نمی‌کنم[۸].(...)

وی به همراه چهار برادرش در جنگ بدر به همراه کفار مکه با مسلمانان جنگیدند و دو نفر از آنان به نام عاص و عبیده، به دست علی بن ابی‌طالب و زبیر، کشته شدند[۹] و او با پنج نفر از برادرانش اسلام آوردند. سعید بن عاص، پدر اَبان، بعد از بعثت پیامبر (ص)، کافر از دنیا رفت. او هشت پسر داشت که سه نفر کافر ماندند و پنج نفر از آنان مسلمان شدند. احیحه که کنیه پدر ابان به خاطر اوست و در روز فِجار در جاهلیت مُرد و عاص و عبیده که در جنگ بدر کشته شدند، کافر بودند و پنج برادری که اسلام آوردند و از صحابه رسول خدا (ص) شدند، عبارتند از: خالد، عمرو، سعید، ابان و حکَم که رسول خدا (ص) اسم حکَم را به عبدالله تغییر داد و از میان برادران جز عاص که کشته شد، هیچ یک فرزندی نداشتند[۱۰].[۱۱]

اسلام آوردن اَبان

اَبان با اسلام و نبی اکرم (ص) دشمنی شدیدی داشت، چنان که وی در زمان کفرش به رسول خدا (ص) زیاد دشنام می‌داد و بر قصد و اراده‌اش پافشاری می‌کرد[۱۲]، ولی ملاقات با یک نصرانی سبب اسلام آوردن او شد.

وی هنگامی که در سال ششم هجری، قبل از صلح حدیبیه[۱۳] برای تجارت به شام می‌رفت، در روستایی از توابع شهر حران راهبی را دید؛ ابان گفت: "در وطن ما مردی مدعی است که پیامبر است و از طرف خدا مبعوث شده است، چنان که موسی و عیسی برانگیخته شده‌اند".

راهب گفت: "سرزمین شما کجاست؟"

ابان گفت: "تهامه"، سپس گفت: "مکه".

راهب گفت: "پس شما تجار عرب هستید که در حال تجارت هستید"[۱۴]. سپس گفت: "اسم او چیست؟"

ابان گفت: "نامش محمد است".

راهب گفت: "من اوصاف او را بیان می‌کنم، آیا چنین است؟"، و پس از بیان صفات جسمی و روحی و میزان عمر مبارک پیامبر (ص) گفت: "چه مدت است در میان شما به عنوان پیامبر شناخته شده؟"

ابان گفت: "حدود بیست سال یا کمتر"؛ زیرا اَبان در سال ششم هجری به شام رفت و تا این زمان، حدود نوزده سال از بعثت پیامبر (ص) می‌گذشت.

راهب گفت: "پس او امروز مرد چهل ساله‌ای است".

اَبان گفت: "بیشتر".

راهب گفت: "او موهایی فشرده، چهره‌ای نیکو، قامتی معتدل و دستانی درشت دارد و در چشمش سرخی دیده می‌شود؛ در هیچ سرزمینی نمی‌جنگد مگر آنکه پیروز می‌شود و اصحابش زیاد و دشمنانش کم‌اند".

اَبان گفت: "به خدا در بیان اوصافش اشتباه نکردی و هیچ موردی از او نبود مگر آنکه به من از آن خبر دادی".

راهب گفت: "اسمت چیست؟"

اَبان گفت: "ابان".

راهب گفت: "تو او را تصدیق کردی یا تکذیب؟"

ابان گفت: "او را تکذیب کردم". راهب دستش را بلند کرد و سپس با کف دست به آرامی به پشت اَبان زد و گفت: "آیا او (پیامبر) با دستش می‌نویسد؟"

ابان گفت: "نه".

راهب گفت: "به خدا قسم، او پیامبر این امت است و خدا او را بر عرب و سپس بر کل مردم زمین پیروز می‌کند". سپس و در حالی که به صومعه‌اش می‌رفت، گفت: "سلام مرا به آن مرد صالح برسان"[۱۵].

هنگامی که ابان به مکه برگشت، رفتار خود را نسبت به پیامبر (ص) و اصحابش تغییر داد، هم‌چنین اقوام و بستگانش را جمع نمود و سخنان راهب را برایشان نقل کرد. موقعی که در حدیبیه[۱۶] نبی اکرم (ص) به عثمان مأموریت داد تا به مکه برود و پیغام ایشان را به مردم ابلاغ کند، ابان به او پناه داد. شرح ماجرا چنین است: پیامبر (ص) ابتدا خراش بن امیه خزاعی را برای رساندن پیام نزد قریش فرستاد؛ او بر شتری سوار شد که نام آن ثعلب بود. قریش، شتر او را کشتند و خواستند که او را هم بکشند، جنگجویان متفرقه (احابیش) از او حمایت کرده و او را آزاد نمودند تا نزد پیامبر (ص) باز گردد. پس پیامبر (ص) عمر را فراخواند تا نزد اهل مکه (قریش) بفرستد. عمر گفت: "در مکه کسی از عدی (طایفه عمر) نیست که از من حمایت کند، قریش هم دشمنی و خشونت مرا می‌دانند، من بر جان خود از آنها می‌ترسم، بهتر است عثمان را بفرستی که او از من تواناتر و گرامی‌تر است"[۱۷].

پیامبر (ص) عثمان را فراخوند و فرمود: "پیش قریش برو، و به آنان خبر بده که ما برای جنگ نیامده‌ایم؛ ما برای زیارت این خانه آمده‌ایم و حرمت آن را بزرگ می‌شمریم و همراه خود قربانی آورده‌ایم؛ قربانی را می‌کشیم و باز می‌گردیم". عثمان آمد تا به "بلدح" رسید و قریش را در آنجا دید. قریش گفتند: کجا می‌خواهی بروی؟ گفت: "مرا رسول خدا پیش شما فرستاده و شما را به خدا و اسلام دعوت نموده است. خوب است که دست از ستیز بردارید و مسلمان شوید"، قریش گفتند: آن‌چه گفتی، شنیدیم ولی هرگز مسلمان نخواهیم شد و هرگز محمد با حالت پیروزی به مکه وارد نخواهد شد. در این هنگام اَبان بن سعید بن عاص برخاست و به عثمان خوش‌آمد گفت و با او با محبت صحبت کرد و گفت: "در اجرای خواسته خود کوتاهی مکن!" و از اسبی که سوار بود پایین آمد و عثمان را به روی زین نشاند و خود پشت سرش سوار شد، و عثمان بدین گونه وارد مکه شد و پیش اشراف مکه، از جمله ابوسفیان و امیه رفت ولی آنها حرف او را نپذیرفتند[۱۸].

اَبان به عثمان گفت: أقبل و أدبر و لا تخف أحدا بنو سعيد أعزة الحرم‏؛ بیا و برو و از کسی نترس که فرزندان سعید (اَبان و...) پلنگ‌های حامی حرم هستند و در امان خواهی بود[۱۹].

هنگامی که پیامبر اسلام (ص) از حدیبیه بازگشت، اَبان خدمت حضرت رسید و اسلام آورد و اسلام آوردن ابان بین صلح حدیبیه و جنگ خیبر بود[۲۰]، چرا که صلح حدیبیه در ذی‌القعده سال ششم هجری و جنگ خیبر در محرم سال هفتم هجری اتفاق افتاد. او مسلمانی مقاوم بود به حدی که چندین بار پیامبر (ص) او را به سرپرستی لشکری مأمور تبلیغ و دعوت به اسلام نمود و او با اقوامی که اسلام را نمی‌پذیرفتند جنگید و غنایم فراوانی به دست آورد. از جمله، پیامبر اکرم (ص) قبل از آنکه جنگ خیبر برپا شود، ابان را به طرف نجد فرستاد و پس از فتح خیبر، ابان با غنیمت فراوان بازگشت و در خیبر به حضرت ملحق شد[۲۱]. پس از فتح خیبر، مسلمانانی که همراه جعفر بن ابی‌طالب از پیش نجاشی حرکت کرده بودند، به مدینه رسیدند؛ وقتی پیامبر (ص) جعفر را دیدند، فرمودند: "نمی‌دانم از فتح خیبر خوشحال‌تر باشم یا از آمدن جعفر". سپس او را در آغوش گرفتند و میان دو چشمش را بوسیدند. هم‌چنین گروهی از مردم دَوس (بحرین) همراه ابوهریره و طفیل بن عمرو و تنی چند از قبیله اشجع نزد پیامبر (ص) آمدند. پیامبر (ص) با اصحاب خود مشورت فرمود تا ایشان را در غنایم شریک فرماید، ابوهریره گفت: "ای رسول خدا! ابان بن سعید قاتل ابن قوقل است".

ابان گفت: "بسیار عجیب است که این موش صحرایی از دروازه دَوس آمده و قتل مرد مسلمانی را به من نسبت می‌دهد که من در حال کفر او را کشته‌ام. خداوند او را به دست من به درجه شهادت رسانده و گرامی داشته و مرا به وسیله او خوار نکرده است"[۲۲].

نقل شده است اَبان به رسول خدا (ص) گفت: "آیا از این غنائم سهمی به ما می‌رسد؟"

ابوهریره گفت: "یا رسول خدا (ص) به آنها سهمی نده".

ابان جواب داد: "تو بنشین! ای که پشم سمور از سر کوچکت در حال ریختن است".

پس رسول خدا (ص) فرمود: "ابان! بنشین" و به آنها سهمی نداد[۲۳].[۲۴]

اَبان و کتابت وحی

هنگام ظهور اسلام هفده نفر بیشتر نمی‌توانستند بنویسند که عبارت بودند از: علی بن ابی‌طالب (ع)، عثمان بن عفان، عمر بن خطاب، ابوعبیدة بن جراح، طلحه، یزید بن ابوسفیان، ابوحذیفه بن عتبة بن ربیعه، حاطب بن عمرو و برادر سهیل بن عمرو عامری قریشی، ابوسلمة بن عبدالاسد مخزومی، ابان بن سعید بن عاص بن امیه و برادرش خالد بن سعید، عبدالله بن سعد ابی سرح عامری، حویطب بن عبدالعزی عامری، ابوسفیان بن حرب، معاویه بن ابوسفیان، جحیم بن صلت بن مخرمة بن مطلب بن عبد مناف و علاء بن حضرمی[۲۵].

ابان بعد از اسلام آوردن از منشیان و کاتبان وحی شد؛ نقل شده که گاهی علی بن ابی‌طالب (ع) و زمانی عثمان بن عفان و زمانی خالد بن سعید و گاهی اَبان بن سعید برای پیامبر (ص) می‌نوشتند[۲۶].

هم‌چنین وی از پیامبر (ص) حدیث نقل کرده و نعمان بن برزمی نیز از او روایت نقل کرده [۲۷] و حدیث معروف پیامبر (ص) که فرمود: «النَّاسُ مَعَادِنُ‌» از ابان نقل شده است[۲۸].[۲۹]

استانداری اَبان

اَبان در خدمت پیامبر اکرم (ص) مقام والایی یافت تا حدی که پیامبر (ص) او را در سال نهم هجری به فرمانداری و حکومت بحرین گماشت[۳۰]. ابان تقاضا کرد تا پیامبر (ص) دستور‌العملی برای او بنویسند تا بداند در موضوعات مختلف چگونه عمل کند. نبی اکرم (ص) نیز عهد‌نامه‌ای را که در آن حدود زکات واجب و دستورات دیگری بیان شده بود به وی سپرد؛ از جمله به او دستور داد تا از هر مرد و زن یهودی و نصرانی که مسلمان نمی‌شوند، یک دینار جزیه بگیرد.

اَبان با افرادی به سوی بحرین حرکت کرد و پرچم سیاهی را که داشت، به دست "رافع" (آزاد شده رسول خدا) داد؛ چون به بحرین نزدیک شد طایفه عبدقیس به استقبالش آمدند و منذر بن ساوی با سیصد نفر تا یک منزل بیرون از بحرین از او استقبال کردند. اَبان تا زمان رحلت پیامبر (ص) استاندار بحرین بود؛ هم‌چنین گفته شده علت شیعه بودن اهل بحرین و ولایت‌های آن مثل قطیف و احساء این است که ابان بن سعید که از دوستداران علی بن ابی طالب (ع) بود، در صدر اسلام والی آنجا بوده و بعد از او نیز عمر بن ابی سلمه که مادرش ام‌سلمه از دوستداران علی (ع) بود، والی آنجا گردید[۳۱].

بعد از رحلت پیامبر (ص)، ابان تصمیم گرفت به مدینه برگردد ولی قبیله عبد قیس به او گفتند؛ نزد ما بمان که اگر به مدینه بروی ابوبکر تو را بر می‌گرداند. ابان نپذیرفت و گفت: "بعد از رسول خدا از کسی حکومت نمی‌پذیرم". چون پول زیادی از بیت‌المال به همراه داشت سیصد نفر از قبیله عبدقیس او را تا مدینه همراهی کردند.

وقتی به مدینه آمد، ابوبکر او را ملاقات کرد و سرزنش نمود که چرا آمدی؟

عمر به او گفت: "سزاوار نبود بدون دستور پیشوایت حرکت کنی".

اَبان پاسخ داد: "نخواستم بعد از رسول اکرم (ص) برای کسی کار کنم".

ابوبکر پیشنهاد کرد که بازگردد، ولی ابان نپذیرفت. عمر به ابوبکر اشاره کرد که او را مجبور کن تا برگردد.

ابوبکر گفت: "نه، کسی را که می‌گوید از غیر پیامبر حکومت نمی‌پذیرم، مجبورش نمی‌کنم"[۳۲].

اَبان و بیعت با ابوبکر

یکی از کسانی که با خلافت ابوبکر مخالفت کرد و با او در ابتدای خلافت بیعت نکرد، اَبان بن سعید است. هم‌چنین برادرش خالد که حاکم یمن بود و دو برادر دیگرش، عمرو و تَیم که حاکم خیبر و مزینه بودند، پس از رحلت پیامبر (ص) به مدینه بازگشتند و بر خلافت ابوبکر اعتراض نمودند. خالد گفت: "جز با علی بن ابی‌طالب بیعت نمی‌کنم"؛ ولی پس از آنکه علی‌بن‌ابی‌طالب و بنی‌هاشم بیعت کردند، او هم پیروی نمود و بیعت کرد. چون خاندان سعید بن عاص حکومت را از ابوبکر نپذیرفتند، معلوم می‌شود که مخالفتشان با خلافت وی بسیار شدید بوده است[۳۳].[۳۴]

سرانجام اَبان

درباره سال شهادت یا رحلت اَبان اختلاف است؛ ابی‌اسحاق در "اسد الغابه" گفته: او در جنگ یرموک که در شام و با رومیان بود، در سال ۱۵ هجری و در روز ۱۵ رجب شهید شد. موسی در "اسد الغابه" گفته: او در نبرد "اجنادین" با روم در سال ۱۳ هجری شهید شد. قول اول را کسی قبول نکرده اما قول دوم را مصعب زبیری و بیشتر اهل نسب پذیرفته‌اند و گفته شده او در صفر سال ۱۴ هجری شهید شده است.

بر اساس نقل قول دیگری، او کشته نشده بلکه در سال ۲۷ یا ۲۹ هجری رحلت کرده است[۳۵].[۳۶]

منابع

پانویس

  1. اعیان الشیعة، امین عاملی، ج۲، ص۱۰۰.
  2. اعیان الشیعة، امین عاملی، ج۲، ص۱۰۰.
  3. الفتوح، ابن اعثم (ترجمه: مستوفی)، ص۹۳۱.
  4. الفتوح، ابن اعثم (ترجمه: مستوفی)، ص۹۳۱.
  5. تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۶، ص۱۳۷ و ۱۳۹.
  6. فتوح البلدان، بلاذری (ترجمه: توکل)، ص۶۵۷.
  7. اعیان الشیعة، امین عاملی، ج۲، ص۱۰۰.
  8. اعیان الشیعة، امین عاملی، ج۲، ص۱۰۰.
  9. تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۲۶، ص۱۲۹؛ اعیان الشیعة، امین عاملی، ج۲، ص۱۰۰.
  10. اعیان الشیعة، امین عاملی، ج۲، ص۱۰۰.
  11. قاسمی، محمود رضا، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ص ۱۷.
  12. تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۶، ص۱۶۷: كان شديد السب و شديد الحرد لرسول الله (ص).
  13. تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۶، ص۱۲۹- ۱۶۷؛ اعیان الشیعة، امین عاملی، ج۲، ص۱۰۰.
  14. تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۶، ص۱۲۸.
  15. تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۶، ص۱۲۸.
  16. حدیبیه، به ضم حاء و فتح دال، محلی در یک منزلی مکه است.
  17. الکامل، ابن اثیر (ترجمه: حالت - خلیلی)، ج۷، ص۲۳۴.
  18. المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۴۵۷.
  19. اعیان الشیعة، امین عاملی، ج۲، ص۱۰۰.
  20. اعیان الشیعة، امین عاملی، ج۲، ص۱۰۰.
  21. الاصابه، ابن حجر، ج۱، ص۴۶.
  22. المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۵۲۳.
  23. اعیان الشیعة، امین عاملی، ج۲، ص۱۰۰.
  24. قاسمی، محمود رضا، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ص ۱۹.
  25. فتوح البلدان، بلاذری (ترجمه: توکل)، ص۶۵۶.
  26. الکامل، ابن اثیر (ترجمه: حالت - خلیلی)، ج۷، ص۳۹۰.
  27. اعیان الشیعة، امین عاملی، ج۲، ص۱۰۱.
  28. اعیان الشیعة، امین عاملی، ج۲، ص۱۰۱.
  29. قاسمی، محمود رضا، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ص ۲۳.
  30. اعیان الشیعة، امین عاملی، ج۲، ص۱۰۱.
  31. اعیان الشیعة، امین عاملی، ج۱، ص۱۹۷.
  32. اعیان الشیعة، امین عاملی، ج۲، ص۱۰۰.
  33. اعیان الشیعة، امین عاملی، ج۲، ص۱۰۱.
  34. قاسمی، محمود رضا، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ص ۲۳.
  35. اعیان الشیعة، امین عاملی، ج۲، ص۹۹.
  36. قاسمی، محمود رضا، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ص ۲۵.