رقیه دختر امام حسین
رقیه دختر سه چهار سالۀ ابا عبدالله الحسین (ع) که در سفر کربلا همراه اسرای اهل بیت بوده است.
مقدمه
در شام، شبی پدر را به خواب دید و پس از بیدار شدن بسیار گریست و بیتابی کرد و پدر را خواست. خبر به یزید رسید. به دستور او سر مطهّر امام حسین (ع) را نزد او بردند و او از این منظره بیشتر ناراحت و رنجور شد و همان روزها در خرابۀ شام (که محل اقامت موقت اهل بیت بود) جان داد[۱]. البته دربارۀ این دختر و شهادتش، میان مورخین نظر واحدی وجود ندارد.
خردسالی این دختر و عواطفی که نام و یادش و کیفیّت جان باختنش و مدفن او بر میانگیزد شگفت است و شیعیان به او علاقۀ خاصّی دارند. محلّ دفن او کنار یک بازارچۀ قدیمی و با فاصله از مسجد اموی در دمشق قرار دارد و چندین بار تعمیر شده است. آخرین تعمیر و توسعه در سال ۱۳۶۴ شمسی از سوی ایران آغاز شد و پس از چند سال به پایان رسید[۲]. اینک حرمی بزرگ و با شکوه برای آن دختر خردسال بزرگوار وجود دارد که زیارتگاه دوستداران اهل بیت است[۳].
اهل بیت(ع) در خرابه شام و شهادت رقیه
اهل بیت(ع) را پس از مجلس شام به خرابهای نزدیک مسجد جامع آوردند که سقف نداشت و هیچگونه وسایلی جهت اسکان در آن موجود نبود، جز اینکه خوف آن میرفت که دیوارهایش بر سر افراد خراب شود. چند شبانهروز در آنجا دچار زحمت بودند. زینب مظلومه و زنان حرم در وحشت و اضطراب اینکه مبادا دیوار آن ویرانه بر سر زنان و کودکان خراب شود و امانتهای برادرش حسین(ع) از بین بروند، سخت نگران بود در عین حال بر شهداء اشک تأثر میریختند. امام سجاد(ع) میفرماید: هر وقت صدای یکی از ما به ناله و گریه بلند میشد، نگهبانان با تازیانه و سرنیزه بر سر ما میزدند و نمیگذاشتند گریه کنیم، در همین خرابه است که سکینه، پیامبر اکرم(ص) و جدهاش فاطمه زهرا(س) را خواب میبیند.
ابن نما مینویسد که سکینه در دمشق در عالم خواب دید گویا پنج شتر از نور آمدند و بر هر یک از آنها شخص بزرگواری سوار بود و ملائکه در اطراف آنان گرد آمده بودند. با هر یک از آنان یک خدمتگزار بود. وقتی آن شتران رفتند آن خدمتگزار نزدیک من آمد و گفت: ای سکینه! جدت به تو سلام میرساند. من گفتم: سلام به رسول خدا باد. تو کیستی؟ گفت: من یکی از خدمتگزاران بهشت میباشم. گفتم: این بزرگمردانی که بر این شتران سوارند کیانند؟ گفت: اول: آدم صفی الله. دوم: ابراهیم خلیل الله. سوم: موسی کلیم الله. چهارم: عیسی روح الله. گفتم این شخص که دست بر محاسن خود دارد گاهی میافتد و گاهی برمیخیزد کیست؟ گفت: جدت رسول الله(ص). گفتم: ایشان قصد کجا را دارند؟ گفت: نزد پدرت حسین میروند. من به سرعت به دنبال جدم پیغمبر خدا رفتم تا او را از آن ستمی که ظالمین بعد از آن حضرت به ما کردند آگاه نمایم. در همین حال که میرفتم، دیدم تعداد پنج هودج که از نور بودند آمدند و در هر هودجی یک زن بود. من گفتم: این زنانی که فرود آمدند کیانند؟ گفت: اولی آنان حوا مادر بشر است، دومی آسیه، سومی مریم دختر عمران، چهارمی خدیجه دختر خویلد است. من گفتم: پنجمین زن کیست که دست خود را بر سر خویش نهاده است. گاهی میافتد و گاهی برمیخیزد؟ گفت: جده تو فاطمه زهراست. من گفتم: به خدا قسم من میروم جدهام را از این ظلم و ستمهایی که شده آگاه مینمایم. من خود را به حضرت زهرا(س) رساندم و پس از اینکه در مقابلش قرار گرفتم شروع به گریه نمودم و گفتم: ای مادر! به خدا قسم حق ما را انکار کردند، به خدا قسم جمعیت ما را پراکنده نمودند، به خدا قسم حرمت ما را نشناختند، به خدا قسم پدرم حسین را شهید کردند. جدهام زهراء فرمود: ای سکینه! از گفتن این مصائب خودداری کن! «فَقَدْ أَحْرَقْتِ كَبِدِي وَ قَطَعْتِ نِيَاطَ قَلْبِي هَذَا قَمِيصُ أَبِيكِ الْحُسَيْنِ مَعِي لَا يُفَارِقُنِي حَتَّى أَلْقَى اللَّهَ بِهِ» یعنی جگرم را آتش زدی، رگ قلب مرا قطع کردی، این پیراهن پدرت حسین است که با من میباشد، از من جدا نمیشود تا خدا را با آن ملاقات نمایم[۴]. در این خرابه است که دختر سه ساله سیدالشهداء یعنی رقیه قالب تهی میکند و در همانجا به خاک سپرده میشود. دختری که در آخرین دیدارش با پدر وعده آب به او داده بود و سیدالشهداء بعد از نوازش به او فرموده بود: شاید بتوانم برایت آب بیاورم! اکنون در خرابه شام به یاد محبتها و نوازشهای پدر، به یاد وعده آب، به یاد آن سر بریده در طشت طلا در مجلس یزید، با اشک زانوی غم به بغل گرفته خوابش برد.
در عالم رؤیا دید سر پدر میان طشت طلا مقابل یزید است و با چوب خیزران بر لب و دندان پدر مینوازد و الرأس یستغيث إلى رب السماء و میبیند سر پدر استغاثه به درگاه خدا میکند. آن مظلومه با وحشت از خواب بیدار گشت تبكي و تقول وا أبتاه وا قرة عيناه وا حسيناه چنان گریه میکرد که زنان را پریشان نمود، فریاد میزد: ای پدر غریبم! میپرسید: پدرم کجاست که من هماکنون او را دیدم؟! عمه جان زینب و دیگران دور او حلقه زدند و سبب ضجه و اضطراب او را پرسیدند، میگفت: «ايتوني بوالدي و قرة عيني» الان پدر مرا بیاورید، نور چشم مرا حاضر کنید تا توشه از او بردارم، تا جمال زیبایش را ببینم. «لأني رأيت رأسه بين يدى يزيد و هو ينكثه» عمه الان در خواب دیدم که سر بریده پدرم در حضور یزید است، دارد با چوب بر لبانش میزند! من سر بابایم را میخواهم. هر چه خواستند او را ساکت کنند ممکن نشد، چون زنان نتوانستند او را ساکت کنند امام زین العابدین(ع) پیش آمد و خواهر را در بر گرفت و به سینه چسباند و تسلی میداد ولی آرام نمیگرفت، آنقدر گریه کرد که روی دست امام زین العابدین غش کرد و نفس وی قطع شد حتى غشي عليها و انقطع نفسها امام و زنان حرم به گریه افتادند فضجوا بالبكاء و جددوا الأحزان و حشوا على رؤسهم التراب و لطموا الخدود و شقوا الجيوب و قام الصياح آن ویرانه از ناله زنان یک پارچه گریه شد. ماجرای خواب دختر و بهانه دیدن سر بابا و بیتابی او به یزید رسید؛ یزید گفت: ارفعوا رأس أبيها إليها سر پدرش را برای او ببرید تا آرام بگیرد! آن سر مطهر را در میان طشت گذاشتند و برایش آوردند فاتوا بها الطشت يلمع نوره كالشمس بل هو فوقها في البهجة فجاؤا بالرأس الشريف و هو مغطي بمنديل ديبقي فكشف الغطاء عنه سر مطهر را آوردند، روپوشی روی طشت بود، آن را برداشت و پرسید: «مَا هَذَا الرَّأْسُ» این سر کیست؟ گفتند: سر بابایت حسین است، فانكبت عليه تقبله و تبكي و تضرب على رأسها و وجهها حتى امتلاء فمها بالدم خود را بر آن سر مطهر انداخت و شروع کرد صورت بابا را بوسیدن و اشک ریختن و با سر سخن گفتن!
مرحوم طریحی مینویسد: رقیه سر را از طشت برداشت و به سینه چسبانید، با ناله میگفت: «يا ابتاه من ذا الذي خضبك بدمائك؟ يا ابتاه من ذا الذي قطع وريديك؟» «بابا جان چه کسی با خونت چهرهات را رنگین کرده؟ بابا جان چه کسی رگهای گلویت را بریده؟» «يا ابتاه من ذا الذي ائتمني على صغر سني؟ يا ابتاه من لليتيمة حتى تكبر» «پدر جان چه کسی مرا در کوچکی یتیم کرد؟ بابا جان بعد از تو یتیمان تو را چه کسی پرستاری کند تا بزرگ شوند؟ «يا ابتاه من للنساء الحاسرات يا ابتاه من للأرامل المسبيات» «پدر جان این زنان کجا بروند و این زنان بیوه چه کسی را دارند؟» «يا ابتاه من للعيون الباكيات؟ يا ابتاه من للشعور المنشورات يا ابتاه من بعدك وا خيبتاه من بعدك واغربتاه» «بابا جان این چشمهای گریان را که آرام کند؟ پدر جان این بانوان غریب عزیز از دست داده چه کنند؟ ای پدر جان بعد از تو داد از غریبی!» «من يا ابتاه ليتني كنت لك الفداء ليتني كنت قبل هذا اليوم عمياء يا ابتاه ليتني و سدت الثرى و لا أرى شيبك مخضبا بالدماء» «بابا جان کاش من فدای تو میشدم! پدر جان کاش کور میبودم، ای کاش در زیر خاک فرو میرفتم و محاسن تو را غرق خون نمیدیدم.
پیوسته رقیه اشک میریخت تا آنکه نفسش به شماره افتاد، گریه راه گلویش را گرفت، زنها اطراف رقیه را گرفته بودند، همه پی بهانهای بودند تا برای امام گریه کنند، بهانه بهتر از آن دختر نبود. همینکه رقیه میگفت «يا ابتاه من للنساء الثاكلات» «بابا جان این زنان جوان از دست داده چه کنند؟» شیون از همه بلند میشد، ثم انها وضعت فمها على فمه الشريف و بكت طويلا پس رقیه دهان خود را بر لبهای پدر گذاشت آنقدر گفت «يا أبه» «بابا» تا غش کرد! فلما حركوها فإذا هي قد فارقت روحها من الدنيا «همین که او را تکانش دادند دیدند از دنیا رفته است[۵]. زنان حرم چنان شیون و نالهای سر دادند مثل روز عاشورا، همه در غم از دست دادن دختر حسین(ع) در فراق بابا ضجه زدند، غسالهای آوردند و کافور و کفن حاضر کردند، چراغ آوردند، تخته آوردند، رقیه را غسل دادند و در همان خرابه به خاک سپردند. روزی که اهل بیت(ع) از شام مراجعت کردند، اهل شام مخصوصاً زنان شامی به عنوان مشایعت جمع شدند و اهل بیت(ع) را مشایعت کردند و در بین کوچه و بازار شام وقتی به خرابه رسیدند، زینب سر از محمل بیرون آورد و فرمود: ای شامیان هر چه با ما کردید بر ما گذشت، اما من یک امانتی در این خرابه گذاشتم جان شما و جان این امانت، بر سر قبرش بیایید و بر مزارش آب بپاشید و چراغ روشن کنید. شام زینب را پیر کرد، بهترین دلیلش این است که در خرابه شام حضرت سجاد(ع) متوجه شد که عمهاش زینب نشسته نماز میخواند. علت را پرسید، جواب داد: از شدت گرسنگی توان استقامت ندارم[۶].[۷]
منابع
پانویس
- ↑ کامل بهایی، ص۱۷۹؛ منتهی الآمال، ص۴۳۷.
- ↑ شام سرزمین خاطرهها، ص۱۱۱.
- ↑ محدثی، جواد، فرهنگ عاشورا، ص ۲۰۱.
- ↑ بحار الانوار، ج۴۵، ص۱۴۱.
- ↑ نفس المهموم، ص۴۵۶؛ الدمعه الساکبه، ج۵، ص۱۴۱؛ عیون العبری، ص۲۸۴.
- ↑ خصائص الزینبیه، ص۳۰۲.
- ↑ راجی، علی، مظلومیت امام سجاد ص ۵۲