باذان: تفاوت میان نسخه‌ها

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت
خط ۸: خط ۸:


==[[ایرانیان]] و [[یمن]]==
==[[ایرانیان]] و [[یمن]]==
در [[زمان]] انوشیروان، [[دولت]] [[حبشه]] به یمن حمله کرد و [[حکومت]] آن منطقه را بر انداخت<ref>خدمات متقابل اسلام و ایران، مرتضی مطهری (ضمیمه: عطاردی)، ص۶۳.</ref>. بعد از [[مرگ]] ابرهه، پسرش، یکسوم من بن ابرهه [[زبون]] و بعد شا از وی برادرش، مسروق بن شده و زنانشان را [به اسیری] گرفتند و مردان شان را کشتند و فرزندانشان را بر ترجمانی [ترجمه [[زبان عربی]]] میان خودشان و [[عرب‌ها]] واداشتند<ref>تاریخ الطبری، طبری (ترجمه: پاینده)، ج۲، ص۸۹-۶۸۸.</ref>. با اوج گرفتن [[ظلم و جور]] آنها بر [[مردم]]، [[عام و خاص]] [[اهل]] یمن [[شب]] و [[روز]] مرگ آنها را از [[خدا]] می‌خواستند. در این موقع فردی از [[قبیله]] [[حمیر]] به نام [[سیف بن ذی یزن]]، یا [[یوسف بن ذی یزن]]، از اشراف یمن به نزد [[قیصر روم]] رفت و کمک خواست اما [[قیصر]] به بهانه دور بودن یمن از آنجا او را [[یاری]] نکرد. [[سیف]] به نزد [[عمرو بن منذر]]، [[حاکم]] [[حیره]] رفت که او سیف را به نزد [[کسری]] [[راهنمایی]] کرد. او وقتی نزد کسری رفت، از [[اضطراب]] اهل یمن و [[لشکر]] حبشه خبر داد و درخواست لشکری کرد که به کمک آنها [[سپاه]] حبشی را از یمن بیرون کند و آنجا را [[ملک]] کسری کند<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۲، ص۱۳۰.</ref>.
در [[زمان]] انوشیروان، [[دولت]] [[حبشه]] به یمن حمله کرد و [[حکومت]] آن منطقه را بر انداخت<ref>خدمات متقابل اسلام و ایران، مرتضی مطهری (ضمیمه: عطاردی)، ص۶۳.</ref>. بعد از [[مرگ]] ابرهه، پسرش، یکسوم من بن ابرهه [[زبون]] و بعد شا از وی برادرش، مسروق بن شده و زنانشان را به اسیری گرفتند و مردان شان را کشتند و فرزندانشان را بر ترجمانی ترجمه [[زبان عربی]] میان خودشان و [[عرب‌ها]] واداشتند<ref>تاریخ الطبری، طبری (ترجمه: پاینده)، ج۲، ص۸۹-۶۸۸.</ref>. با اوج گرفتن [[ظلم و جور]] آنها بر [[مردم]]، [[عام و خاص]] [[اهل]] یمن [[شب]] و [[روز]] مرگ آنها را از [[خدا]] می‌خواستند. در این موقع فردی از [[قبیله]] [[حمیر]] به نام [[سیف بن ذی یزن]]، یا [[یوسف بن ذی یزن]]، از اشراف یمن به نزد [[قیصر روم]] رفت و کمک خواست اما [[قیصر]] به بهانه دور بودن یمن از آنجا او را [[یاری]] نکرد. [[سیف]] به نزد [[عمرو بن منذر]]، [[حاکم]] [[حیره]] رفت که او سیف را به نزد [[کسری]] [[راهنمایی]] کرد. او وقتی نزد کسری رفت، از [[اضطراب]] اهل یمن و [[لشکر]] حبشه خبر داد و درخواست لشکری کرد که به کمک آنها [[سپاه]] حبشی را از یمن بیرون کند و آنجا را [[ملک]] کسری کند<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۲، ص۱۳۰.</ref>.


مؤرخین نوشته‌اند: سیف مدت هفت سال در تیسفون ([[مدائن]]) اقامت نمود تا اجازه یافت که با انوشیروان [[ملاقات]] کند. سیف به انوشیروان گفت: مرا در [[جنگ]] با [[حبشیان]] یاری کن و گروهی از [[سربازان]] خود را با من بفرست تا مملکت خود را پس بگیرم<ref>خدمات متقابل اسلام و ایران، مرتضی مطهری (ضمیمه: عطاردی)، ص۶۳.</ref>. اما [[پادشاه ایران]] (کسری) گفت: [[ملک]] [[یمن]] چه ارزشی دارد، که ما لشکری را دچار مشکل کنیم و به آنجا بفرستیم؟ اما [[نقل]] دیگری است که انوشیروان گفت: در آئین من روا نیست که [[لشکریان]] خود را [[فریب]] دهم و آنها را به کمک افرادی که با من هم [[عقیده]] نیستند، بفرستم<ref>خدمات متقابل اسلام و ایران، مرتضی مطهری (ضمیمه: عطاردی)، ص۶۳.</ref>. بعد از آن ده هزار [[درهم]] و خلعتی [[نیکو]] به [[سیف]] داد. اما سیف همان جا درهم‌ها را به [[مردم]] داد که این عمل باعث شد تا کسری بار دیگر سیف را احضار نماید و علت این عمل را جویا شود. سیف گفت: این عمل را به این [[دلیل]] انجام دادم که [[کوه]] و صحرای [[ولایت]] من زر و سیم است و سیم و زر به معدن بردن لایق من نباشد بلکه من بهر آن آمدم که [[پادشاه]] به من لشکری دهد تا دور [[حق]] کی ادویات [[مظلوم]] کارت از [[علوم]] [[ظالم]] برای بستانم. بعد کسری [[خواص]] خود را خواند و با آنها [[مشورت]] کرد، که برخی موافق و برخی [[مخالف]] فرستادن لشکری به یمن بودند اما فردی که از همه بزرگ‌تر بود گفت: ای پادشاه! تو [[اسیران]] بسیاری داری و همه را به این دلیل زندانی کرده‌ای که هلاک شوند پس اگر آنها را [[آزاد]] و بدانجا بفرستی تا [[جنگ]] کنند از دو حال خارج نیست؛ یا اینکه [[لشکر]] [[سپاه]] حبشی را [[شکست]] داده که مراد پادشاه حاصل شده و یا اینکه لشکر شکست می‌خورند که [[قتل]] زندانی توسط کسی دیگر باشد، بهتر است. پادشاه از این سخن خوشش آمد و حدود هشتصد نفر زندانی و به قولی هزار نفر که از جمله آنها وهرز یا بهروز<ref>نام حقیقی او خرزاد بود.</ref> که مردی سالخورده و دارای مرتبه بود (او را کسری بر بقیه [[امیر]] کرد)، همراه [[سیف بن ذی یزن]] با هشت کشتی روانه [[یمن]] کرد اما دو کشتی [[غرق]] شد و شش کشتی به یمن رسیدند. بعد از رسیدن به یمن، [[سیف]] از [[قبایل عرب]] [[لشکر]] جمع کرد و همراه لشکر [[فارس]] به سوی [[سپاه]] مسروق بن ابرهه رفتند که سپاه مسروق یکصد هزار نفر بودند که او به خود و یارانش [[مغرور]] شد و به وهرز گفت: "اگر [[دوست]] داری به سوی [[بلادت]] برگرد و اگر مرگت را دوست داری درباره تو [[تصمیم]] می‌گیرم. سپس در [[جنگ]] آن دو لشکر، مسروق کشته شد و سپاه [[حبشه]] رو به نابودی رفت و تعداد بسیاری از آنها کشته و [[اسیر]] شدند و بقیه گریختند. بدین ترتیب، به [[حکومت]] هفتاد و دو ساله [[حبشیان]] خاتمه دادند. و هرز و سیف به [[صنعا]] که [[دارالملک]] یمن بود، رفتند و [[ملک]] یمن را به دست گرفتند و این واقعه در سال ۵۷۵ میلادی بود.
مؤرخین نوشته‌اند: سیف مدت هفت سال در تیسفون ([[مدائن]]) اقامت نمود تا اجازه یافت که با انوشیروان [[ملاقات]] کند. سیف به انوشیروان گفت: مرا در [[جنگ]] با [[حبشیان]] یاری کن و گروهی از [[سربازان]] خود را با من بفرست تا مملکت خود را پس بگیرم<ref>خدمات متقابل اسلام و ایران، مرتضی مطهری (ضمیمه: عطاردی)، ص۶۳.</ref>. اما [[پادشاه ایران]] (کسری) گفت: [[ملک]] [[یمن]] چه ارزشی دارد، که ما لشکری را دچار مشکل کنیم و به آنجا بفرستیم؟ اما [[نقل]] دیگری است که انوشیروان گفت: در آئین من روا نیست که [[لشکریان]] خود را [[فریب]] دهم و آنها را به کمک افرادی که با من هم [[عقیده]] نیستند، بفرستم<ref>خدمات متقابل اسلام و ایران، مرتضی مطهری (ضمیمه: عطاردی)، ص۶۳.</ref>. بعد از آن ده هزار [[درهم]] و خلعتی [[نیکو]] به [[سیف]] داد. اما سیف همان جا درهم‌ها را به [[مردم]] داد که این عمل باعث شد تا کسری بار دیگر سیف را احضار نماید و علت این عمل را جویا شود. سیف گفت: این عمل را به این [[دلیل]] انجام دادم که [[کوه]] و صحرای [[ولایت]] من زر و سیم است و سیم و زر به معدن بردن لایق من نباشد بلکه من بهر آن آمدم که [[پادشاه]] به من لشکری دهد تا دور [[حق]] کی ادویات [[مظلوم]] کارت از [[علوم]] [[ظالم]] برای بستانم. بعد کسری [[خواص]] خود را خواند و با آنها [[مشورت]] کرد، که برخی موافق و برخی [[مخالف]] فرستادن لشکری به یمن بودند اما فردی که از همه بزرگ‌تر بود گفت: ای پادشاه! تو [[اسیران]] بسیاری داری و همه را به این دلیل زندانی کرده‌ای که هلاک شوند پس اگر آنها را [[آزاد]] و بدانجا بفرستی تا [[جنگ]] کنند از دو حال خارج نیست؛ یا اینکه [[لشکر]] [[سپاه]] حبشی را [[شکست]] داده که مراد پادشاه حاصل شده و یا اینکه لشکر شکست می‌خورند که [[قتل]] زندانی توسط کسی دیگر باشد، بهتر است. پادشاه از این سخن خوشش آمد و حدود هشتصد نفر زندانی و به قولی هزار نفر که از جمله آنها وهرز یا بهروز<ref>نام حقیقی او خرزاد بود.</ref> که مردی سالخورده و دارای مرتبه بود (او را کسری بر بقیه [[امیر]] کرد)، همراه [[سیف بن ذی یزن]] با هشت کشتی روانه [[یمن]] کرد اما دو کشتی [[غرق]] شد و شش کشتی به یمن رسیدند. بعد از رسیدن به یمن، [[سیف]] از [[قبایل عرب]] [[لشکر]] جمع کرد و همراه لشکر [[فارس]] به سوی [[سپاه]] مسروق بن ابرهه رفتند که سپاه مسروق یکصد هزار نفر بودند که او به خود و یارانش [[مغرور]] شد و به وهرز گفت: "اگر [[دوست]] داری به سوی [[بلادت]] برگرد و اگر مرگت را دوست داری درباره تو [[تصمیم]] می‌گیرم. سپس در [[جنگ]] آن دو لشکر، مسروق کشته شد و سپاه [[حبشه]] رو به نابودی رفت و تعداد بسیاری از آنها کشته و [[اسیر]] شدند و بقیه گریختند. بدین ترتیب، به [[حکومت]] هفتاد و دو ساله [[حبشیان]] خاتمه دادند. و هرز و سیف به [[صنعا]] که [[دارالملک]] یمن بود، رفتند و [[ملک]] یمن را به دست گرفتند و این واقعه در سال ۵۷۵ میلادی بود.

نسخهٔ ‏۲۳ نوامبر ۲۰۲۰، ساعت ۱۶:۱۹

این مدخل از چند منظر متفاوت، بررسی می‌شود:

ایرانیان و یمن

در زمان انوشیروان، دولت حبشه به یمن حمله کرد و حکومت آن منطقه را بر انداخت[۱]. بعد از مرگ ابرهه، پسرش، یکسوم من بن ابرهه زبون و بعد شا از وی برادرش، مسروق بن شده و زنانشان را به اسیری گرفتند و مردان شان را کشتند و فرزندانشان را بر ترجمانی ترجمه زبان عربی میان خودشان و عرب‌ها واداشتند[۲]. با اوج گرفتن ظلم و جور آنها بر مردم، عام و خاص اهل یمن شب و روز مرگ آنها را از خدا می‌خواستند. در این موقع فردی از قبیله حمیر به نام سیف بن ذی یزن، یا یوسف بن ذی یزن، از اشراف یمن به نزد قیصر روم رفت و کمک خواست اما قیصر به بهانه دور بودن یمن از آنجا او را یاری نکرد. سیف به نزد عمرو بن منذر، حاکم حیره رفت که او سیف را به نزد کسری راهنمایی کرد. او وقتی نزد کسری رفت، از اضطراب اهل یمن و لشکر حبشه خبر داد و درخواست لشکری کرد که به کمک آنها سپاه حبشی را از یمن بیرون کند و آنجا را ملک کسری کند[۳].

مؤرخین نوشته‌اند: سیف مدت هفت سال در تیسفون (مدائن) اقامت نمود تا اجازه یافت که با انوشیروان ملاقات کند. سیف به انوشیروان گفت: مرا در جنگ با حبشیان یاری کن و گروهی از سربازان خود را با من بفرست تا مملکت خود را پس بگیرم[۴]. اما پادشاه ایران (کسری) گفت: ملک یمن چه ارزشی دارد، که ما لشکری را دچار مشکل کنیم و به آنجا بفرستیم؟ اما نقل دیگری است که انوشیروان گفت: در آئین من روا نیست که لشکریان خود را فریب دهم و آنها را به کمک افرادی که با من هم عقیده نیستند، بفرستم[۵]. بعد از آن ده هزار درهم و خلعتی نیکو به سیف داد. اما سیف همان جا درهم‌ها را به مردم داد که این عمل باعث شد تا کسری بار دیگر سیف را احضار نماید و علت این عمل را جویا شود. سیف گفت: این عمل را به این دلیل انجام دادم که کوه و صحرای ولایت من زر و سیم است و سیم و زر به معدن بردن لایق من نباشد بلکه من بهر آن آمدم که پادشاه به من لشکری دهد تا دور حق کی ادویات مظلوم کارت از علوم ظالم برای بستانم. بعد کسری خواص خود را خواند و با آنها مشورت کرد، که برخی موافق و برخی مخالف فرستادن لشکری به یمن بودند اما فردی که از همه بزرگ‌تر بود گفت: ای پادشاه! تو اسیران بسیاری داری و همه را به این دلیل زندانی کرده‌ای که هلاک شوند پس اگر آنها را آزاد و بدانجا بفرستی تا جنگ کنند از دو حال خارج نیست؛ یا اینکه لشکر سپاه حبشی را شکست داده که مراد پادشاه حاصل شده و یا اینکه لشکر شکست می‌خورند که قتل زندانی توسط کسی دیگر باشد، بهتر است. پادشاه از این سخن خوشش آمد و حدود هشتصد نفر زندانی و به قولی هزار نفر که از جمله آنها وهرز یا بهروز[۶] که مردی سالخورده و دارای مرتبه بود (او را کسری بر بقیه امیر کرد)، همراه سیف بن ذی یزن با هشت کشتی روانه یمن کرد اما دو کشتی غرق شد و شش کشتی به یمن رسیدند. بعد از رسیدن به یمن، سیف از قبایل عرب لشکر جمع کرد و همراه لشکر فارس به سوی سپاه مسروق بن ابرهه رفتند که سپاه مسروق یکصد هزار نفر بودند که او به خود و یارانش مغرور شد و به وهرز گفت: "اگر دوست داری به سوی بلادت برگرد و اگر مرگت را دوست داری درباره تو تصمیم می‌گیرم. سپس در جنگ آن دو لشکر، مسروق کشته شد و سپاه حبشه رو به نابودی رفت و تعداد بسیاری از آنها کشته و اسیر شدند و بقیه گریختند. بدین ترتیب، به حکومت هفتاد و دو ساله حبشیان خاتمه دادند. و هرز و سیف به صنعا که دارالملک یمن بود، رفتند و ملک یمن را به دست گرفتند و این واقعه در سال ۵۷۵ میلادی بود.

مسعودی می‌گوید: پسر سیف به نام معدیکرب در پادشاهی همراه و هرز بود. بعد از پیروزی بر حبشیان، گروهی از اشراف عرب و زعماء آنها به نزد معدیکرب آمدند و برگشت پادشاهی به سوی او را تهنیت گفتند؛ از جمله این افراد عبدالمطلب بن هاشم، امیة بن عبدشمس، خویلد بن اسد بودند. معدیکرب بعد از چهار سال پادشاهی بر یمن توسط فردی حبشی کشته شد. وی آخرین پادشاه از ۳۷ پادشاه یمن از قحطان بود و بعد از وی وهرز از جانب کسری پادشاه آنجا شد تا در صنعا مرد و بعد فردی به نام وین که بسیار مسرف و جبار بود و بعد از وی مرزبان و بعد پسرش تینجان، [که] در برخی منابع او را خسرو می‌نامند. لیکن کسری وی را عزل کرد و امیر دیگری فرستاد به نام باذان که باذان پادشاه یمن تا بعثت پیامبر(ص) بود[۷].[۸].

ابناء احرار

حضور جنگجویان ایرانی در بندر عدن و صنعا و حومه از ۵۷۵ م به بعد آنجا را به هیئت پادگان‌های نظامی در آورده بود و بقیه سرزمین یمن به چهار ایالت تقسیم شد و هر ایالت را به یکی از سران قبایل پیشین (مخلاف) سپردند تا به گونه مستقل به حکومت پردازند و خراجی را که به وسیله خسرو انوشیروان تعیین شده بود از رعایا بگیرند و نزد سپهبد ایرانی که در پادگان‌های صنعا می‌زیست، بفرستند. بنا بر شرایطی که انوشیروان برای آنان مقرر داشته بود، ایرانیان ساکن یمن می‌توانستند از غیر ایرانیان همسر بگیرند، اما غیر ایرانیان مجاز به ازدواج با زنان ایرانی نبودند. فرزندان ایرانیان سپاهی و همسران غیر ایرانی، ابناء احرار نامیده شدند[۹].

بحرین و یمن و جنوب عربستان که مستقیماً به دست ایرانیان و ابناء اداره می‌شد از آن پس در تقسیمات اداری در شمار یکی از چهار استان ایران در آمد و به نام استان نیمروز یا گستک نیمروز یا ملک هاماوران خوانده می‌شد و فرمانده آن را که سپهبد بود، ماذوسپان یا مرزبان نیمروز می‌گفتند.

هدف نهایی خسرو انوشیروان از مساعدت نظامی به امیر زاده حمیری یمن گسترش سلطه و استینی سپاه ساسانی در آن منطقه بود تا هم از نظر اقتصادی خراج جنوب عربستان و یمن و بحرین به آسانی فراهم آید و هم حکام دست نشانده ایرانی یا ابناء یمن، از راه‌های بازرگانی و کالاهای قیمتی که از راه دریای هند به بنادر یمن و جنوب عربستان می‌آمد و سپس از دو طریق دریایی دریای سرخ و راه خشکی حضرموت و منزل گاه‌های نامن صحرای عربستان به فلسطین حمل می‌شد، با دقت مراقبت کنند. سران قبایل و مخالفین یمنی و جنوب عربستان، پیشکش‌ها و خراج رعایا را در سه نوبت یا سالانه به حکومت صنعا تحویل می‌دادند و آنان بنا بر وظیفه ای که برایشان معین شده بود، خراج‌ها، پیشکش‌ها و گزارش‌های ابناء را با پیکها و کاروانهای ویژه به دربار مدائن می‌فرستادند[۱۰].[۱۱].

باذان

بادام، باذان از ابناء[۱۲]، فرزند ساسان جرون، آخرین حکمران ایرانی یمن بود. باذان معرب باذام است و به قولی دیگر مرکب از دو جزء (باذ + ان) که جزء اخیرش پسوند نسبت است و بر شهرت خانوادگی دلالت دارد[۱۳].

در برخی منابع، باذان را با ذال معجمه و الف و نون، اسم یک شهر اردبیل، مشهور به آذربایجان معرفی کرده‌اند[۱۴]. این فرد را ابوصالح بادام نیز یاد کرده‌اند که وی بنده آزاد شده ام هانی دختر، ابوطالب و خواهر امام علی(ع)، است[۱۵].

ابن سعد در طبقات او را از زمره محدثین به شمار آورده و او را ثقه دانسته است. محمد بن عبدالکریم شهرستانی در مقدمه تفسیر مفاتیح الاسرار و مصابیح الأبرار وی را از شاگردان ابن عباس در علم تفسیر بر می‌شمارد. مستوفی در تاریخ گزیده او را با صفت مفسر یاد کرده است. اما برخی از محدثین اهل سنت و جماعت وی را در حدیث ضعیف دانسته‌اند[۱۶].

ابن قتیبه دینوری نیز وی را صاحب تفسیر دانسته و این که قرآن را خوب و نیکو قرائت نمی‌کرد [۱۷].

در مورد مرگ باذان نقل شده که وی در سال دهم هجری درگذشت و پیامبر یا فرزندش را به حکومت یمن منصوب کرد[۱۸].

باذان اولین کسی از ملوک عجم بود که اسلام آورد و اولین فردی که در اسلام بر یمن امیر شد [۱۹].

و از جمله افتخارات او در اسلام، کشتن اسود العنسی کذاب بود. اما در مورد اینکه چگونه باذان اسلام آورد، منابع به تفصیل آن را نقل می‌کنند. در نخستین سال بعثت، باذان به محض دریافت خبر دعوت پنهانی پیامبر اکرم(ص) در مکه، به خسرو گزارش کرد: "در بلندی‌های تهامه صاحب دعوتی ظاهر شده است که در پنهانی مردم را به آئین خویش می‌خواند" و به گفته حمزه اصفانی، باذان این گزارش را در نوزدهمین سال حکومت خسرو پرویز و به گفته ی دیگر، در بیستمین سال حکومت او ارسال داشته است[۲۰].

در نقل دیگر چنین آمده است: بعد از آنکه باذان به پادشاهی یمن رسید، پیامبر(ص)، دعوت خود را آغاز کرد و بعضی مردم به وی ایمان آوردند و خبر به کسری رسید که مردی از مکه ظاهر شده است و دعوی پیغمبری می‌کند و از کسی اطاعت نمی‌کند و مردم را به دین خود دعوت می‌کند، کسری خشمگین شد و نامه‌ای به باذان نوشت که به ما خبر رسیده که مردی در مکه پیدا شده و از ما اطاعت نمی‌کند و مردم را به دین خود می‌خواند و می‌گوید که من پیغمبر خدایم. اکنون لشکری بردار و به جنگ وی برو و اگر به طاعت ما در می‌آید و توبه می‌کند، از این کار صرف نظر کن و اگر نه، سر وی نزد من بفرست[۲۱]. بعضی از مؤرخین و ترجمه نگاران نوشته‌اند که در نامه‌اش به باذان چنین نوشت: اگر تو خود این مردی را که در سرزمینی که تحت نفوذ توست پیدا شده و مرا به دین خود می‌خواند، ادب نمی‌کنی، پس دو مرد چابک بفرست تا او را نزد من بیاورند[۲۲].

اما درباره این که چگونه خسرو پرویز مطلع شد و نامه مزبور را چه زمانی به باذان فرستاد، اکثر مؤرخین برآنند که پیامبر(ص) نامه‌هایی را به سران کشورهای مختلف فرستادند و آنها را به سوی اسلام دعوت کردند. نامه‌ای نیز به کسری ارسال شد اما کسری نامه پیامبر(ص) را پاره کرد و به عاملش در یمن نامه گفته شده را نوشت[۲۳].[۲۴].

نامه پیامبری(ص) به خسرو پرویز

واقدی می‌گوید که رسول خدا(ص)، عبدالله بن حذافة السهمی را به سوی کسری[۲۵] فرستاد و همراه او نامه‌ای بود که در آن چنین آمده بود: به نام خداوند بخشنده مهربان؛ از محمد، رسول خدا به کسری، بزرگ فارس؛ سلام بر کسی که هدایت را پیروی نماید و ایمان آورد به خدا و رسولش و گواهی دهد که خدایی جز خدای یگانه نیست؛ یکتاست و شریکی برای او نیست و محمد بنده و رسول اوست. دعوت می‌کنم تو را به سوی خدا، پس به درستی که من، رسول الله به سوی مردم هستم و آمده‌ام تا کسی را که زنده است بیم دهد و سخن ما بر کافران محقق شود[۲۶]. اسلام بیاور تا سلامت بمانی، پس اگر ابا کنی گناه مجوس (زرتشتیان) بر توست. عبدالله بن حذافة گفت: همراه نامه به در (کاخ) کسری رسیدم، طلب اذن بر کسری را کردم تا نزد او (کسری برسم. نامه رسول خدا(ص) را به او دادم، برای او قرائت کردند. سپس آن را گرفت و پاره کرد و گفت: "او که برده من است برای من نامه می‌نویسد". سپس در نامه‌ای به باذان نوشت که افرادی را بفرست تا این مرد در حجاز را نزد من بیاورند»[۲۷].

هنگامی که این خبر به رسول خدا(ص) رسید، فرمود: "ملکش پاره شود" (یعنی پادشاهی‌اش از هم بپاشد) هم چنین در حدیث ابی هریره و غیر او ذکر می‌کند که کسری تنها در خانه بود که مردی به سوی او آمد در حالی که در دستش عصا بود، پس گفت: "ای کسری به درستی که خدا رسولی مبعوث کرده و بر او کتابی فرو فرستاده، پس اسلام بیاور تا سلامت بمانی و پیروی کن او را تا ملک و پادشاهی‌ات برایت بماند". کسری گفت: "تأثیر آن چه دعوت کردی تأخیر بینداز". سپس کسری بعد از رفتن آن مرد به اطرافیان در بیرون خانه گفت: "این کسی که داخل بر من شد چه کسی بود؟" گفتند: به خدا سوگند که کسی بر تو وارد نشد و ما اجازه ندادیم کسی از در بر تو وارد شود. کسری مکث کرد تا سال بعد بار دوم همان مرد به سوی او آمد و همان سخنان گذشته را تکرار کرد و گفت اگر اسلام نیاوری عصا را می‌شکنم؛ یعنی او را تهدید کرد. کسری گفت: "این کار را انجام نده و اثر آنچه گفتی را به تأخیر بینداز. پس برای بار سوم سال بعد آمد و عصا را بر سر کسری شکست و از نزد او بیرون رفت. و گفته شده: پسرش در همان شب او را کشت. این را خدا می‌داند. اما رسول خدا(ص) درباره مرگ کسری به فرستاده‌های باذان گفته بود و جواب نامه آنها را به تأخیر انداخت و بعد خبر مرگ کسری را به آنها داد [۲۸].[۲۹].

باذان و فرستادگانش

بعد از این که نامه خسرو به باذان ابلاغ شد، باذان یکی از قهرمانان خود را به نام بابویه که در نویسندگی نیز مهارت داشت، به سوی مکه فرستاد و مرد دیگری از ایران به نام خورخسرو را همراه او روانه کرد و نامه کسری را به همراه نامه‌ای از خود برای رسول خدا(ص) فرستاد. هم چنین به بابویه گفت: "هوشیار باش و از طریق ادب خارج مشو، اگر او را دروغگو یافتی به دربار ایران بیاورش و اگر راستگوست به من گزارش بده"[۳۰].

بابویه و خورخسرو به خیال این که رسول خدا(ص) در مکه است، تا طایف آمدند. در آنجا از محل زندگی رسول خدا(ص) پرسش کردند. مردم به ایشان گفتند که او در مدینه است. پس در مدینه خدمت حضرت رسیدند.

بابویه به پیامبر(ص) گفت: "شاهنشاه کسری به سلطان باذان نوشته است کسی را بفرستد تا شما را نزد او ببرد، و او ما را نزد شما فرستاده و گفته است اگر امر شاهنشاه را اجابت کنید من درباره شما نامه ای به او می‌نویسم که به حال شما نافع باشد و سفارش می‌نابود کنم می‌که کند تو را آزاد سازد، ولی اگر سرکشی کرده و اجابت نکنی، تو و قبیله‌ات را هلاک و نابود می‌کند و شهر و دیار تو را خراب خواهد کرد». فرستادگان، به رسم فارس و ایران در آن زمان، صورت‌ها را تراشیده و سبیل‌ها را بلند نگه می‌داشتند و پیامبر اسلام(ص) از دیدن چهره آنها کراهت داشتند. پیامبر(ص) آنان فرمود: «وای بر شما! چه کسی به شما چنین دستور داده است؟" آنها گفتند: خدای ما (ربنا). حضرت فرمود: "ولی خدای من دستور داده است ریش بگذارم و سبیل را بچینم" و سپس به ایشان اجازه بازگشت داد و فرمود: "فردا نزد من بیایید و جواب بگیرید". روز بعد هنگامی که فرستادگان برای درخواست جواب خدمت رسول خدا(ص) رسیدند، حضرت فرمود: "پروردگارم به من خبر داد که شب گذشته خسرو به دست فرزندش، شیرویه، کشته شد». آنها گفتند: از طرف شما این سخن را به باذان بنویسیم؟

پیامبر(ص) فرمود: "بنویسید و به او بگویید که اگر اسلام بیاوری سلطنت را برای تو باقی می‌گذارم، والا تو هم به سرنوشت سلطان ایران دچار خواهی شد". سپس کمربندی که به طلا و نقره آراسته بود به خور خسرو مرحمت فرمود، از این رو مردم به وی ذوالمحجزه لقب دادند. فرستادگان به یمن بازگشته و گفتار پیامبر(ص) را به باذان ابلاغ کردند. باذان گفت: "این کلام، گفته پیامبران است نه از سخن پادشاهان"[۳۱].

اما نقل دیگر این که باذان گفت: "چند روزی درنگ می‌کنیم، اگر این مطلب درست از کار در آمد معلوم است که وی پیغمبر است و از طرف خداوند سخن می‌گوید، آنگاه تصمیم خود را خواهیم گرفت. چند روز بعد پیکی از تیسفون آمد و نامه از طرف شیرویه برای باذان آورد و باذان به طور رسمی از کشتن خسرو پرویز آگاه شد. در این هنگام باذان و ایرانیان مسلمان شدند"[۳۲].[۳۳].

نظر باذان درباره پیامبر(ص)

نقل شده، باذان از فرستادگان خود مطالبی راجع به پیامبر اسلام(ص) می‌پرسید. از جمله: آیا محمد پاسبانی دارد؟ بابویه گفت: "نگهبانی نداشت ولی تا کنون با کسی که مانند او ابهت و عظمت داشته باشد روبه رو نشده بودم، و عظمت و بزرگی که از وی مشاهده کردم از هیچ سلطان مقتدری ندیده‌ام؛ با آنکه وی در زی سلطانی و پادشاهان نبود، بلکه سبک زندگی و رفتارش مانند زندگی فقرا بود". باذان گفت: "ای بابویه! این رفتار و روشی را که از وی بیان کردی هرگز رفتار شهریاران نیست و زندگی‌اش با زندگی سلاطین متفاوت است؛ من او را پیامبر می‌دانم و ناگزیرم که در کار او صبر کنم. اگر آنچه را از قتل خسرو پرویز خبر داد، درست باشد قطعة او پیامبر مرسل است و اگر واقع نشد آنگاه درباره‌اش تصمیمی خواهم گرفت"[۳۴].

گفت: "من آنگاه لشکر کنم و به خصم وی شوم"[۳۵].[۳۶].

باذان و نامه شیرویه

باذان شب و روز به انتظار خبری از دربار ایران به سر می‌برد ولی طولی نکشید که نامه شیرویه به این مضمون به وی رسید: عاقبت کسری را کشتم و این عمل من صرفا برای پشتیبانی از ایران بود؛ زیرا اشراف و بزرگان را کشت و اجتماعات مردم را متفرق ساخت و همین که نامه من به تو رسید از مردم برای من بیعت بگیر و آنان را به اطاعت من در آور و درباره آن مردی که کسری راجع به او برایت نوشته بود، دست نگهدار و مزاحمش مشو تا دستور ثانوی به تو برسد. اما عطاردی می‌نویسد: شیرویه از باذان خواست که شخصی را که در حجاز مدعی نبوت است، آزاد بگذارد و موجبات ناراحتی او را فراهم نسازد[۳۷].

با رسیدن نامه شیرویه و اطلاع از کشته شدن خسرو پرویز، بر یقین باذان افزوده شد و ایمان آورد و مسلمان شد و کسانی که با او بودند و او می‌توانست عقیده‌اش را برای ایشان اظهار کند مسلمان شدند از جمله بابویه و خورخسرو و نیز اسلام آوردند. سپس اسلام آوردنش را، به پیامبر(ص) گزارش؛ داد و به فرمان پیامبر اکرم(ص) در حکومت یمن باقی ماند[۳۸].

برخی مؤرخین نقل می‌کنند که هنگام دریافت خبر مرگ کسری، باذان مریض بوده که دور او جمع شدند شد و از او درباره این که چه کسی بر آنها امیر باشد، پرسیدند. باذان گفت: از این مرد (پیامبر(ص)) پیروی کنید و در دینش اخلاص بورزید و اسلام بیاورید. باذان در زمان حیات رسول خدا(ص) اسلام آورد و هنگامی که مرد، پیامبر(ص) پسرش، شهرویه را امیر صنعا و توابع آن قرار داد[۳۹]ز[۴۰].

جایگاه باذان و یارانش نزد پیامبر(ص)

بعد از مسلمان شدن باذان و لشکر فارس در یمن، وی برای خبر دادن مسلمان شدن خود و افرادش، نامه‌ای را همراه رسولان فرستاد. چون نامه وی را به پیامبر(ص) دادند، حضرت سخت شاد شد و رسولان وی را اکرام نمود و فرمود: "شما که اهل فارسید، از مایید و حرمت شما نزد من همچون حرمت اهل البیت است" و این به آن سبب بود که رسولان باذان گفتند: "ما را به کی (به چه کسی) باز خوانند؟" آنگاه پیامبر(ص) به ایشان فرمود: « سَلْمَانُ مِنَّا أَهْلَ اَلْبَيْتِ ». افتخار دیگر لشکر فارس این بود که پیامبر(ص) آنها را احرار خواند؛ چرا که در قبول اسلام آزاد مردی نمودند.

پیامبر(ص) جواب نامه باذان را داد و او را هم بر پادشاهی یمن گذاشت تا از دنیا رفت. و بعد از آن لشکر اسلام یمن را گشود[۴۱].

نقل شده از محمد بن اسحاق که در یمن سنگی پیدا شد به زبان سریانی، که ملک یمن از آنکه خواهد بود. در جواب ابتدا حمیراخیار رات کا دور از او سرگ، حبشه اشرار، فارس احرار و قریش تجار نوشته بود [۴۲].

بنابراین لشکر فارس در یمن مسلمان شدند و این اولین گروه ایرانی بود که به پیامبر(ص) ایمان آوردند. برای تعلیم آنها و آموختن تعالیم اسلامی، پیامبر(ص) معاذ بن جبل را به یمن فرستاد تا آنها را تعلیم داد و بعد از آن ملک یمن به دست ملوک و امرای اسلام افتاد[۴۳]. لکن پس از مرگ باذان در عصر پیامبر، پسرش، شهر بن باذان، حاکم یمن شد و برای دفع اسود عنسی که مرتد شده بود، طی جنگی کشته شد. وی را اولین فرد ایرانی که در راه اسلام به شهادت رسید، معرفی می‌کنند[۴۴].[۴۵].

جستارهای وابسته

منابع

پانویس

  1. خدمات متقابل اسلام و ایران، مرتضی مطهری (ضمیمه: عطاردی)، ص۶۳.
  2. تاریخ الطبری، طبری (ترجمه: پاینده)، ج۲، ص۸۹-۶۸۸.
  3. تاریخ الطبری، طبری، ج۲، ص۱۳۰.
  4. خدمات متقابل اسلام و ایران، مرتضی مطهری (ضمیمه: عطاردی)، ص۶۳.
  5. خدمات متقابل اسلام و ایران، مرتضی مطهری (ضمیمه: عطاردی)، ص۶۳.
  6. نام حقیقی او خرزاد بود.
  7. تاریخ الطبری، طبری (ترجمه: پاینده)، ج۲، ص۹۳-۶۸۹.
  8. حبیبی، پروین، باذان، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۴، ص .
  9. دانشنامه جهان اسلام، جمعی از نویسندگان، ج۱، ص۱۸۹.
  10. دانشنامه جهان اسلام، جمعی از نویسندگان، ج۱، ص۱۸۹.
  11. حبیبی، پروین، باذان، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۴، ص .
  12. الاصابه، ابن حجر، ج۱، ص۴۶۴؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۱، ص۱۹۵؛ دانشنامه جهان اسلام، جمعی از نویسندگان، ج۱، ص۱۸۸.
  13. دانشنامه جهان اسلام، جمعی از نویسندگان، ج۱، ص۱۸۸.
  14. المعارف، ابن قتیبة دینوری، ص۴۷۹.
  15. الاصنام، ابن کلبی (ترجمه: جلالی نایینی)، ص۱۳؛ المعارف، ابن قتیبه دینوری، ص۴۷۹؛ أمتاع الأسماع، مقریزی، ج۷، ص۳۶۳.
  16. الاصنام، ابن کلبی (ترجمه: جلالی نایینی)، ص۱۳؛ أمتاع الأسماع، مقریزی، ج۷، ص۳۶۳.
  17. المعارف، ابن قتیبه دینوری، ص۴۷۹.
  18. دانشنامه جهان اسلام، جمعی از نویسندگان، ج۱، ص۱۸۹.
  19. سیرت رسول الله، قاضی ابرقوه، ج۱، ص۹۵؛ الاصابه، ابن حجر، ج۱، ص۴۶۵؛ سبل الهدی و الرشاد، صالحی دمشقی، ج۱۱، ص۳۳۸.
  20. دانشنامه جهان اسلام، جمعی از نویسندگان، ج۱، ص۱۸۹.
  21. السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۶۹.
  22. سبل الهدی و الرشاد، صالحی، ج۱۱، ص۳۳۸؛ دانشنامه جهان اسلام، جمعی از نویسندگان، ج۱، ص ۱۸۹.
  23. الاصابه، ابن حجر، ج۱، ص۴۶۵؛ سبل الهدی و الرشاد، صالحی شامی، ج۱۱، ص۳۳۸.
  24. حبیبی، پروین، باذان، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۴، ص .
  25. کسری، معرب کلمه خسرو و در فارسی به معنای بزرگ می‌باشد که لقب عام برای پادشاهان ساسانی بود و منظور از کسری در نامه پیامبر خسرو پرویز است. (موسوعة التاریخ الاسلامی، یوسفی غروی، ج۳، ص۸۱).
  26. « لِيُنْذِرَ مَنْ كٰانَ حَيًّا، وَ يَحِقَّ اَلْقَوْلُ عَلَى اَلْكٰافِرِينَ»؛
  27. تاریخ تحقیقی اسلام، یوسفی غروی (ترجمه: حسین علی عربی)، ج۴، ص۷۶.
  28. عیون الاثر، ابن سید الناس، ج۲، ص۳۲۸.
  29. حبیبی، پروین، باذان، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۴، ص .
  30. الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۱، ص۱۶؛ الاصابه، ابن حجر، ج۱، ص۱۷۳؛ السیرة الحلبیه، حلبی، ج۳، ص۲۷۸.
  31. الاصابه، ابن حجر، ج۱، ص۱۷۳؛ السیرة الحلبیه، حلبی، ج۳، ص۲۷۸.
  32. خدمات متقابل اسلام و ایران، مرتضی مطهری (ضمیمه: عطاردی)، ص۶۴.
  33. حبیبی، پروین، باذان، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۴، ص .
  34. الکامل، ابن اثیر، ج۲، ص۱۴۱.
  35. سیرت رسول الله، قاضی ابر قوه، ج۱، ص۹۲.
  36. حبیبی، پروین، باذان، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۴، ص .
  37. خدمات متقابل اسلام و ایران، مرتضی مطهری (ضمیمه: عطاردی)، ص۶۴.
  38. السیرة الحلبیه، حلبی، ج۳، ص۲۷۸؛ شذرات الذهب، ابن عماد حنبلی، ج۲، ص۷۴؛ دانشنامه جهان اسلام، جعمی از نویسندگان، ج۱، ص۱۸۹.
  39. الاصنام، ابن کلبی، ج۱۳، ص۱۲؛ سبل الهدی و الرشاد، صالحی شامی، ج۱۱، ص۳۶۲.
  40. حبیبی، پروین، باذان، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۴، ص .
  41. سیرت رسول الله، قاضی ابر قوه، ج۱، ص۹۵-۹۳.
  42. سیرت رسول الله، قاضی ابرقوه، ج۱، ص۹۴.
  43. طبقات ناصری، منهاج سراج، ج۱، ص۱۸۹.
  44. خدمات متقابل اسلام و ایران، مرتضی مطهری (ضمیمه: عطاردی)، ص۶۴.
  45. حبیبی، پروین، باذان، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۴، ص .