نسخهای که میبینید نسخهای قدیمی از صفحهاست که توسط Msadeq(بحث | مشارکتها) در تاریخ ۱۶ اوت ۲۰۱۷، ساعت ۰۹:۲۳ ویرایش شده است. این نسخه ممکن است تفاوتهای عمدهای با نسخهٔ فعلی بدارد.
نسخهٔ ویرایششده در تاریخ ۱۶ اوت ۲۰۱۷، ساعت ۰۹:۲۳ توسط Msadeq(بحث | مشارکتها)
«احمد بن ابی نصیر بزنطی میگوید: من ابتدا واقفی مذهب بودم؛ بعد، مستبسر شدم. روزی از امام رضا(ع) تقاضا کردم وقت مناسبی تعیین بفرماید تا شرفیاب حضور گردم و مسائلم را مطرح کنم. این گذشت تا روزی من در خانهام نشسته بودم، در زدند. دیدم خادم امام مرکب مخصوص امام را آورده تا مرا خدمت امام ببرد. با خشوحالی تمام سوار شدم و شرفیاب گشتم. مسائلی را مطرح کردم و بهرهها بردم تا شب شد. همان جا نماز و عشا را با امام(ع) خواندم. بعد، غذا آوردند و پس از صرف غذا خواستم برخیزم برای رفتن. فرمود: دیر وقت شده و منزل شما هم دور است، صلاح این است که همین جا استراحت کنی. من هم که از خدا میخواستم خدمت امام(ع) باشم، اطاعت کردم و ماندم. به خادمشان گفتند: رختخواب مخصوص خودم را بیاور، برای آقای احمد بزنطی پهن کن. من در این موقع به فکر فرو رفتم و از ذهنم گذشت که معلوم میشود من آدم بسیار بزرگواری هستم که امام این گونه با من رفتار میکنن؛ امام(ع) مرکب مخصوص خود را برای من فرستاده و مرا به خانهاش آورده و با من هم غذا شده وبعد، رختخواب مخصوص خودش را در اختیار من گذاشته است، عجب! این منم که چنین بزرگوارم؟. امام نیم خیز شده بود تا برخیزد و به اتاق خود برود. دیدم نشست فرمود: احمد، قصهای برایت بگویم. وقتی صعصعة بن سوهان، از اصحاب جدم امیرالمؤمنین(ع) مریض شد، امیرالمؤمنین(ع) به عیادت او رفت و کنار بسترش نشست و دست بر پیشانی او گذشت و او را مورد ملاطفت قرار داد. بعد، وقتی خواست برخیزد، فرمود: صعصعه نکند این آمدن من به عیادتت را مایه امتیاز خود از برادران ایمانیات بشماری. این تکلیف دینی من بود که انجام دادم. امام رضا(ع) این قصه را گفت و برخاست و در واقع، با این عمل، هم آگاهی خود را از مافی الضمیر من نشان داد، که نمونهای از علم غیب بود، هم به من پند داد و مرا از بیماری عجب و خودپسندی شفا بخشید [۱]»[۲].
«حسین بن بشار روایت کرده که حضرت رضا (ع) فرمود: عبداللَّه محمد را میکشد، عرض کردم: عبدالله پسر هارون برادرش محمد را به قتل میرساند؟! فرمود: آری، عبدالله که در خراسان است محمد پسر زبیده را که در بغداد است خواهد کشت. و چنین شد که آن جناب فرموده بود»[۳][۴].
«در روایت آمده است که شخصی به امام رضا{ع}} عرض کرد: آقا، خیلی از دوستان مرا واسطه قرار دادهاند که به شما التماس دعا بگویم، امام رضا{ع}} فرمودند: شما خیال میکنید که ما از شما غافل هستیم؟! هر روز اعمال شما را من به خدای متعال عرض میکنم[۷].
«محمد بن فضل هاشمی گوید: بعد از وفات موسی بن جعفر(ع) به مدینه آمدم، خدمت حضرت رضا (ع) رسیدم، به عنوان امام بر حضرت سلام کردم. آنچه نزد من بود (از امانات مردم) به ایشان دادم و گفتم: من میخواهم به بصره بروم و میدانی که خبر رحلت موسی بن جعفر(ع) به آنها رسیده است و آنها به شدت اختلاف دارند، مطمئن هستم که از من در مورد ادله امامت سؤال میکنند، ای کاش چیزی از آن معجزات را به من نشان دهی؟ حضرت رضا(ع) قرمود: این مسأله پر من پوشیده نیست، به دوستان ما در بصره و غیر بصره برسان که من نزد آنها خواهم آمد. ولا قوه الا بالله، آنگاه تمامی آنچه از پیامبر(ص) نزد امامان(ع) میباشد که عبارت است از لباس و چوبدستی و اسلحه و دیگر اشیاء، به من نشان داد. عرض کردم: شما کی میآیید؟ حضرت فرمود: وقتی به بصره رسیدی، سه روز بعد من به بصره خواهم آمد انشاء الله تعالی. محمد بن فضل به بصره آمد و خبر آمدن حضرت رضا(ع) را به مردم داد و اینکه حضرت سه روز دیگر وارد میشود. در این میان مرد ناصبی بنام عمربن هذاب که خود را زاهد معرفی میکرد، حضرت را تحقیر نموده و گفت: او جوانی است که اگر مسائل مشکل از او سؤ ال شود شاید درمانده و متحیر شود. حضرت رضا(ع) بر سر موعد، سه روز بعد از آمدن من، به بصره آمد و دستور داد تا رئیس نصاری و راءس الجالوت عالم یهود را همراه با همین عمر بن هذاب برای مناظره بیاورند. مجلسی آراستند که از شیعه و زیدیه و یهود و نصاری پر بود، وقتی مجلس آماده شد حضرت رضا(ع) وارد شده پس از سلام فرمود: منم علی بن موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب و پسر پیامبر(ص). من امروز صبح نماز را در مدینه با والی خواندم و او پس از نماز، نامهای از خلیفه به من داد و قرار شد بیاید به منزل من و جواب نامه را در حضور من بنویسد و انشاءالله امروز عصر میروم و به قرار خود عمل میکنم. سپس فرمود: شما را جمع کردم تا اشکالها و سؤ الهای خود را از من بپرسید و من پاسخ دهم، از علائم نبوت و امامت که آنها را جز نزد ما اهل البیت (ع) نخواهید یافت. هر که میخواهد سؤال کند که من آماده شنیدن و دادن جواب هستم. حاضرین گفتند: ای پسر پیامبر با این دلیل دیگر دلیلی نمیخواهیم و شما نزد ما راستگویی و خواستند بلند شوند. حضرت فرمود: متفرق نشوید. من شما را جمع کردم تا هر چه از آثار نبوت و نشانههای امامت که جز نزد ما خانواده نخواهید یافت بپرسید. زودتر از همه آن مرد ناصبی عمر بن هذاب سخن را آغاز کرده و گفت: محمد بن فضل هاشمی از شما سخنانی نقل میکند که عقل ما آنرا نمیپذیرد و قبول نمیکنیم. حضرت فرمود: چه سخنانی؟ گفت: شما میگوئید: من هر چه خداوند بر پیامبر اکرم(ص) فرستاده میدانم و به جمیع زبانها و لغتها آگاهم. حضرت فرمود: آری چنین است، هر چه میخواهید بپرسید. عمر بن هذاب گفت: اولا همین آگاهی و علم خود را به لغات زبانهای گوناگون ثابت کنید، در مجلس ما افراد رومی و هندی و فارسی هستند، با آنها به زبان خودشان صحبت کنید. حضرت فرمود: بسم الله، هر کدام به زبان خود صحبت کند تا جوابش را به زبان خودش بشنود، آنگاه حضرت با زبان هر کدام با آنها صحبت کرد به گونهای که اهل مجلس حیران شده و همگی اقرار کردند که حضرت بهتر از آنها به زبان آنها صحبت میکند. آنگاه به آن مرد ناصبی فرمود: اکنون به تو خبر میدهم که در این روزها به خون یکی از بستگان مبتلا شده و مرتکب قتل میشوی. مرد ناصبی گفت: این خبر را از شما باور نمیکنم چون علم غیب مخصوص خداوند است. حضرت فرمود: آیا خداوند نفرموده: است: ﴿﴿عَالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلَى غَيْبِهِ أَحَدًا * إِلاَّ مَنِ ارْتَضَى مِن رَّسُولٍ﴾﴾؟[۸] بدان که پیامبر اکرم(ص) مورد رضای خداست و ما هم وارثهای او میباشیم، که نسبت به وقایع گذشته و آینده تا قیامت آگاه هستیم. من آنچه به تو خبر دادم تا پنج روز دیگر واقع خواهد شد. اگر چنین نشد من دروغگو و افترازننده هستم و اگر واقعیت داشت بدان که تو بر خدا و رسول او انکار کردهای. و علامت دیگر آنکه به زودی مبتلا به کوری میشوی و هیچ چیز نمیبینی، نه کوهی، نه دشتی، و این خبر تا چند روز انجام میشود، و همچنین قسم دروغی خواهی خورد و به مرض برص مبتلا میگردی. محمد بن فضل و عدهای دیگر گفتند: به خدا قسم هر چه حضرت رضا(ع) فرموده بود در آن ماه به او رسید و مبتلا به قتل و کوری و برص شد. به او گفتند: حضرت رضا راست گفت یا دروغ؟ پاسخ داد: به خدا سوگند همان وقت که حضرت خبر داد میدانستم که واقعیت خواهد داشت ولی من مقاومت و لجبازی میکردم[۹]»[۱۰].
۵.پژوهشگران وبگاه پرسمان؛
پژوهشگران وبگاه پرسمان، در پاسخ به این پرسش آوردهاند:
«علم و اراده امام رضا (ع) و ائمه اطهار(ع) تابع علم و اراده الهی است چون آنان به تعلیم الهی، از علوم عیبی آگاه بودند و این علم همچون سایر کمالات از طرف خداوند به آنان اعطا شده، الهی است.
به دو نمونه از علم و آگاهی امام توجه کنید:
ابی حبیب بناجی مروی میگوید: رسول خدا (ص) را در خواب دیدم که در بناج، در مسجدی فرود آمد که در هر سال حجاج در آن مسجد فرود میآمدند. گویا من در نزد او رفتم و سلام کرده و پیش روی او ایستادم و در نزد او طبقی یافتم که آن طبق را از برگ خرمای مدینه بافته بودند و در آن طبق خرمای صیحانی بود. پیامبر (ص) از آن خرما مشتی برداشت و به من عطا کرد، من آن خرما را شمردم هجده دانه بود. پس از بیداری، خواب را چنین تعبیر کردم که بعدد هر خرمائی یک سال زندگانی میکنم! چون بیست روز گذشت در زمینی که زارعین آن را برای کشت آماده میکردند ایستاده بودم که کسی نزد من آمد و مرا خبر داد به آمدن حضرت رضا(ع) از مدینه و نزول آن بزرگوار در آن مسجد و مردم را دیدم که نزد او میشتافتند، من نیز به خدمت آن حضرت رفتم دیدم آن جناب در موضعی نشسته بود که رسول خدا {{صل} را در خواب دیده بودم و زیر پای مبارکش تخته حصیری گسترده بود مثل آن حصیری که زیر پای پیغمبر بود و در پیش روی او طبقی که از برگ خرما بافته شده و حاوی خرمای صیحانی بود قرار داشت. پس بر آن جناب سلام کردم پاسخ داد و مرا نزد خود طلبید و یک مشت از آن خرما را به من عطا فرمود من آن خرما را شماره کردم عدد آن به قدر عدد خرمائی بود که رسول خدا(ص) در خواب به من عطا فرموده بود. من عرض کردم: یا ابن رسول اللَّه! زیادتر از این به من عطا فرما. فرمود: اگر رسول خدا زیاده از این به تو عطا فرمود، ما هم زیاده از این به تو عطا میکردیم.
احمد بن محمد بن ابی نصر بزنطی میگوید: با چند نفر از یاران امام خدمتش شرفیاب شدیم، ساعتی نزد امام نشستیم، چون خواستیم باز گردیم امام به من فرمود: احمد! تو بنشین. همراهانم رفتند و من خدمت امام ماندم و سؤالاتی داشتم به عرض رساندم و امام پاسخ فرمود، تا پاسی از شب گذشت، خواستم مرخص شوم، امام فرمود: میروی یا نزد ما میمانی؟ عرض کردم:هر چه شما بفرمائید، اگر بفرمائید بمان میمانم و اگر بفرمائید برو میروم. فرمود: بمان! و این هم رختخواب. آنگاه امام برخاست و به اطاق خود رفت. من از شوق به سجده افتادم و گفتم: سپاس خدای را که حجت خدا و وارث علوم پیامبران در میان ما چند نفر که خدمتش شرفیاب شدیم تا این حد به من محبت فرمود. هنوز در سجده بودم که متوجه شدم امام به اطاق من باز گشته است، برخاستم. حضرت دست مرا گرفت و فشرد و فرمود: احمد!امیر مؤمنان (ع) به عیادت صعصعه بن صوحان رفت، و چون خواست برخیزد فرمود: صعصعه!از اینکه به عیادت تو آمدهام به برادران خود افتخار مکن، عیادت من باعث نشود که خود را از آنان برتر بدانی! از خدا بترس و پرهیزگار باش، برای خدا تواضع و فروتنی کن خدا ترا رفعت میبخشد»[۱۱].
↑ به نقل از ریان بن صلب به امام رضا(ع) گفتم: شما صاحب این امر هستی؟ فرمود: من صاحب این امر امامت هستم؛ اما من کسی نیستم که زمین را از عدالت پر میکنم، همان گونه که از ظلم پر شده است، و چگونه با این ضعف جسمیام آن باشم؟! و قائم، همان کسی است که در سن پیران، اما در چهره جوانان، خروج میکند و پیکرش چنان نیرومند است که اگر دست به بزرگترین درخت روی زمین ببرد، آن را از ریشه بیرون میآورد و اگر میان کوه ها فریاد برآورد، صخره ها خرد میشوند. عصای موسی و انگشتر سلیمان را همراه دارد و او چهارمین نفر از نسل من است. خداوند، او را در پرده غیب خود، هر اندازه بخواهد نگاه میدارد و سپس او را آشکار میکند تا زمین را با او از عدل و داد پر کند، همان گونه که از ظلم و ستم پر شده است؛ کمال الدین: ص ۳۷۶، ح ۷، اعلام الوری: ج ۲ ص ۲۴۰، بحار الأنوار: ج۵۲ ص ۳۲۲ ح ۳۰.