رافع بن عمیره در تاریخ اسلامی

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

نسخه‌ای که می‌بینید، نسخهٔ فعلی این صفحه است که توسط Wasity (بحث | مشارکت‌ها) در تاریخ ‏۲۹ دسامبر ۲۰۲۲، ساعت ۰۰:۵۱ ویرایش شده است. آدرس فعلی این صفحه، پیوند دائمی این نسخه را نشان می‌دهد.

(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)

مقدمه

رافع بن عمیره یا ابن ابی رافع اهل قبیله طی بود. او همان رافع بن عمرو است که به او رافع بن أبی رافع طائی نیز گفته می‌شد[۱]. وی ساکن کوفه بوده [۲] و به دلیل اهتمامش به کارهای خیر، به او، "رافع الخیر" می‌گفتند. او همراه عمرو عاص در جنگ ذات‌السلاسل شرکت کرد و پس از جنگ به سرزمین قوم خود برگشت. رافع در سال‌های پایانی زندگی خویش کارگزار قوم خود بود و طارق بن شهاب از او روایت نقل کرده است[۳].

رافع می‌گوید: "من قبل از اینکه مسلمان شوم، مسیحی بودم و نامم سرجس بود. کار من هم راهنمایی کردن مردم و نشان دادن راه‌های بیابانی به آنها بود تا در مسافرت‌ها راه را گم نکنند. البته در ایام جاهلیت این کار را برای خدا انجام نمی‌دادم! بلکه واقعیت این بود که من یک دزد بودم و کاروان‌ها را به بیابان‌های رملی هدایت می‌کردم تا در آنجا زمین‌گیر شوند و بعد آنها را غارت می‌کردم. در این مدت هرگز کسی بر من چیره نشد؛ چون من در پوسته تخم شتر مرغ‌ها در زیر رمل‌ها آب پنهان می‌کردم و خود را از تشنگی نجات می‌دادم"[۴].[۵]

رافع در جنگ سلاسل

به رسول خدا (ص) خبر رسید که گروهی از قبیله‌های بلی و قضاعه جمع شده‌اند و قصد حمله به اطراف مدینه را دارند. پیامبر (ص) عمرو عاص را فرا خواندند و برای او پرچم سفیدی قرار دارند، و پرچمی سیاه نیز همراه او کردند و او را با سیصد نفر از برگزیدگان مهاجر و انصار فرستادند. برخی از مهاجران عبارت بودند از: عامر بن ربیعه، صهیب بن سنان، ابو اعور سعید بن زید بن عمرو بن نفیل، سعد بن ابی وقاص؛ انصار عبارت بودند از: اسید بن حضیر بن بشر، سلمة بن سلامه و سعد بن عباده. پیامبر (ص) به عمرو عاص دستور فرمود که در راه از قبایل عرب که در مسیر او هستند، مانند قبیله‌های بلی، عذره و بلقین، کمک بگیرد. این بدان جهت بود که مادر بزرگ عمرو عاص از قبیله بلی و میان او و ایشان خویشاوندی بود و پیامبر (ص) به منظور جلب دل‌های ایشان عمرو عاص را فرمانده این لشکر قرار داده بود.

عمروعاص حرکت کرد. او روزها را کمین می‌کرد و شب‌ها راه می‌پیمود و سی اسب همراهش بود. چون نزدیک دشمن رسید، متوجه مزار تعداد زیاد دشمن شد، لذا شب را در نزدیکی آنها به سر برد. چون زمستان بود یاران عمرو مقداری هیزم جمع کرده و قصد روشن کردن آتش داشتند. عمروعاص آنها را از این کار منع کرد و این موضوع باعث ناراحتی ایشان شد، چنانکه یکی از مهاجران اعتراض کرد و عمروعاص به او با درشتی پاسخ داد و گفت: "به تو دستور داده شده است که دستور مرا بشنوی و اطاعت کنی". آن مرد مهاجر گفت: "هر چه می‌خواهی بکن".

عمروعاص، رافع بن مکیث جهنی را به نزد پیامبر (ص) فرستاد و خبر داد که عده دشمن زیاد است و درخواست نیروی کمکی کرد. پیامبر (ص) ابو عبیدة بن جراح را همراه برخی دیگر از سران مهاجر و انصار که ابوبکر و عمر هم همراه آنها بودند، فرستادند و پرچم را به ابوعبیده دادند و دستور فرمودند که به عمرو عاص ملحق شود، و ابوعبیده همراه دویست نفر به راه افتاد. پیامبر (ص) تأکید فرمودند که او و عمرو عاص با هم باشند و اختلافی با یکدیگر نداشته باشند. ابوعبیده و همراهانش حرکت کردند و چون به عمرو عاص رسیدند، ابوعبیده خواست که با مردم نماز بگزارد و بر عمرو مقدم باشد. عمرو گفت: "تو به عنوان کمک برای من آمده‌ای و من فرمانده و امیر لشکرم و حق نداری که امام جماعت باشی". مهاجران گفتند: هرگز چنین نیست؛ تو امیر یاران خودت هستی و ابوعبیده فرمانده یاران خودش. عمرو عاص گفت: "همه شما به عنوان نیروی کمکی هستید". ابوعبیده مردی خوش خلق و ملایم بود و همین که متوجه این اختلاف شد، به عمرو عاص گفت: "این را بدان که آخرین دستور رسول خدا (ص) این بود که اختلاف نداشته و هماهنگ باشیم و مطمئن باش که به خدا سوگند، اگر تو از من اطاعت نکنی، من از تو اطاعت خواهم کرد". و از عمرو عاص اطاعت کرد و عمر و عهده دار امامت نماز شد و همگی با او هماهنگ شدند و شمار مسلمانان به پانصد نفر رسید.

عمرو عاص به حرکت خود ادامه داد و تمام سرزمین‌های قبیله بلی را پیمود و همه را تسلیم کرد. او به هر نقطه که می‌رسید، می‌شنید که گروهی از دشمن آنجا بوده و همین که از آمدن او مطلع شده‌اند، گریخته‌اند. عمرو عاص تا آخرین نقطه سرزمین‌های قبایل بلی، عذره و بلقین پیش رفت و در اواخر کار به اور گروهی کون از دشمن برخورد که افراد زیادی نداشتند. پس ساعتی با یکدیگر جنگیدند و به سوی هم تیراندازی کردند. در آن روز تیری به بازوی عامر بن ربیعه خورد و او مجروح شد. مسلمانان بر دشمن حمله کردند و آنها با ناتوانی گریختند و در سرزمین‌های دیگر پراکنده شدند. عمرو عاص همه آن سرزمین را تسخیر کرد و چند روزی همان جا اقامت کرد. اما از تجمع دشمن چیزی نشنید و متوجه نشد که به کجا گریخته‌اند. گاهی عمرو عاص اسب سوارانی را می‌فرستاد و آنها تعدادی شتر و بز به غنیمت می‌گرفتند که سپاهیان آنها را می‌کشتند و می‌خوردند. در این جا غنیمت بیش از این نبود و غنیمت دیگری هم به دست نیامده بود که تقسیم کنند.

رافع می‌گوید: "من هم جزء کسانی بودم که با ابو عبیده آمده بودم. من در دوره جاهلیت اموال مردم را غارت کردم و آب را در تخم شتر مرغ پنهان می‌کردم و در نقاطی که خودم می‌دانستم، زیر خاک می‌نهادم و هر گاه که سخت تشنه می‌شدم، به سراغ آن می‌رفتم و می‌آشامیدم. چون برای این سریه حرکت کردیم، گفتم: برای خودم همسفری را انتخاب خواهم کرد که خداوند مرا از او بهره‌مند سازد. ابوبکر را برگزیدم و با او همراه شدم. او عبایی فدکی داشت که به هنگام حرکت با چوبی از آن سایه بان درست می‌کرد و هنگامی که در جایی منزل می‌کردیم، آن را فرش خود قرار می‌دادیم. چون از این سفر برگشتیم، به او گفتم: ای ابوبکر خدا تو را رحمت کند، چیزی به من بیاموز که خداوند متعال مرا از آن بهره‌مند فرماید. گفت: " اگر سؤال هم نمی‌کردی، خودم این کار را می‌کردم؛ به خدا شرک تورز، نماز را بر پا دار، زکات را بپرداز، رمضان روزه بگیر، حج و عمره بگزار، و هرگز حتی بر دو نفر از مسلمانان فرماندهی مکن. " گفتم: آنچه درباره روزه و نماز و حج گفتی، به جا خواهم آورد ولی درباره فرماندهی، می‌بینم که هیچ کس به شرف، ثروت و منزلت در نزد پیامبر (ص) و مردم مگر به کمک فرماندهی نمی‌رسد. ابوبکر گفت: " تو از من پند و نصیحتی خواستی و من هم آن چه در دل داشتم، برایت گفتم. این را متوجه باش که مردم یا به میل و رغبت یا از ناچاری اسلام را پذیرفتند و خداوند آنها را از ظلم و ستم دیگران پناه داد. مردم همه روا به سوی خدا بر می‌گردند و در پناه دادگاه اویند و امانت خداوندند، و هر کس اندک ستمی به ایشان روا دارد، مثل این است که به پناهندگان خدا ستم کرده باشد، و حال آنکه اگر گوسفند باشتری از شما گم بشود، عضلات شما برای همسایگانتان از روی خشم ستبر می‌شود. باید دانست که خداوند هم مواظب بندگان خود است".

ابو رافع گوید: "پس از این که رسول خدا (ص) رحلت فرمود و ابوبکر، خلیفه شد؛ پیش او رفتم و گفتم:‌ای ابوبکر! مگر تو مرا نهی نمی‌کردی که فرمانده دو نفر هم نباشم؟ گفت: " چرا هم اکنون هم بر این عقیده‌ام. " گفتم: پس چگونه فرماندهی امت محمد (ص) را پذیرفتی؟ گفت: مردم اختلاف کردند و ترسیدم که هلاک شوند و مرا دعوت کردند و چاره‌ای نیافتم"[۶].[۷].

رافع؛ راهنمای راه شام

در جریان واقعه اجنادین[۸] چون مسلمانان پایداری دشمن و طولانی شدن اقامت را دیدند، از ابوبکر مدد خواستند. ابوبکر هم به خالد بن ولید نامه نوشت و دستور داد که او به مدد آنها برود. او دستور داده بود که خالد لشکر خود را در قسمت کند؛ نیمی از آن را تحت فرماندهی مثنی بن حارثه شیبانی در عراق بگذارد و نیم دیگر را همراه خود ببرد. و هر مرد دلیری را که برای لشکر خود انتخاب می‌کند حتما باید مانند او را برای مثنی در عراق بگذارد. اما خالد دلیران را به خود اختصاص داد و در قبال آنها مردانی که به صبر و قناعت معروف بودند، برای مثنی باقی گذاشت. سپس لشکر را دو قسمت کرد. مثنی گفت: "به خدا من خشنود و پایدار نخواهم بود مگر این که تو فرمان ابوبکر را کاملا اجرا کنی که نیمی از عده یاران پیامبر (ص) را با من بگذاری یا لااقل بعضی از آنها در لشکر من باقی بمانند. من به خدا، پیروزی را به دست نخواهم آورد مگر از برکت یاران پیامبر. چگونه تو مرا از وجود آنها بی نصیب می‌کنی؟ چون خالد اصرار او را دید، او را راضی کرد و راه شام را در پیش گرفت و مثنی هم او را تا قراقر بدرقه کرد و بعد به حیره، محل فرماندهی خود برگشت و آن در ماه محرم بود. خالد از عراق فقط با هشتصد یا ششصد یا پانصد مرد جنگی حرکت کرد و به هزار درهم به همراه داشت و فقط عده‌ای از دلیران را به دستور ابوبکر انتخاب کرد. خالد با افراد خود به محل "حدوداء" رسید و با مردم آن جنگید و بر آنها پیروز شد. سپس به سوی "مصیخ" رفت که در آنجا قبیلة تغلب زندگی می‌کردند، با آنها نیز نبرد کرد و پیروز شد و اسیر و غنایم زیادی به دست آورد. یکی از اسیران صهباء، دختر حبیب بن بجیر، بود که به علی بن ابی طالب (ع) رسید و همسر او شد و عمر بن علی را به دنیا آورد. خالد از عراق حرکت کرد تا به محل قراقر رسید که در آنجا به آب دست یافت. او مردم آنجا را غارت کرد و سپس خواست به طرف "سوی" آبی که مال قبیلة بهراء بود، روانه شود ولی راه را بلد نبود و راهنما لازم داشت. با مردم آنجا مشورت کرد، گفتند: رافع بن عمیره طائی راه را بلدست. خالد او را دید و با او گفتگو کرد. رافع گفت: "تو هرگز با این اسب‌ها و بارهای سنگین بدان محل نخواهی رسید. به خدا سوگند، یک سوار هم نمی‌تواند از آن راه بگذرد (به سبب کم آبی و خطر راه). هر که این راه را بپیماید، باید کم خرد و متهور و مغرور باشد؛ زیرا آب در آن راه پیدا نمی‌شود و حتماگم خواهد شد. خالد به او گفت: "وای بر تو! من ناگزیرم که این راه را طی کنم تا بتوانم رومیان را از پشت سر غافلگیر کنم. تو مرا از یاری مسلمانان (که در محاصره رومیان بودند) باز ندار". آن گاه رافع دستور داد که هر سواری برای مدت پنج روز آب همراه خود بردارد و شترهای پیر را هم که به تحمل تشنگی عادت کرده‌اند، از نوشیدن آب محروم کنند و پس از شدت عطش، اندکی آب به آنها بدهند، نه به آن اندازه که سیراب شوند و دیگران بی آب بمانند. آنگاه گوش‌های شترها را ببندند و پوزه بند هم بر آنها بگذارند که نشخوار نکنند. و اندک اندک به شتران آب دهند تا آب در بدن آنها ذخیره شود و بعد بتوان از آنها استفاده کرد. پس از این دستور افراد خالد سوار شده و از قراقر گذشتند. چون مدت یک شبانه روز سفر کردند، ده شتر را سر بریده و آن چه آب در جوف آنها ذخیره شده بود و هم چنین شیری که در پستان‌ها بود را به دست آورده، به اسبها دادند. چهار روز دیگر را نیز در راه پیمایی بدین گونه به پایان رسانیدند؛ یعنی هر روز ده شتر را می‌کشتند و از آبی که در درون آنها بود، به اسب‌های تشنه می‌دادند. روز آخر خالد بر افراد خود بیمناک شد (که از تشنگی بمیرند) پس به رافع گفت: "وای بر تو! ای رافع بن عمیره! دیگر چه اندیشه و چاره‌ای داری؟" رافع گفت: "به خواست خداوند به آب می‌رسید". چون به محل علمین رسیدند، رافع به سپاهیان گفت: "خوب نگاه کنید که آیا درخت یا بوته‌ای می‌بینید؟" آنها گفتند: چیزی نمی‌بینیم. رافع گفت: "وای بر ما! خداوند یار و یاور ما باد که همه هلاک شده‌ایم شما می‌میرید و من هم با شما خواهم مرد". پس دوباره گفت: "وای بر شما! خوب تأمل کنید و ببینید. آن بوته‌ها بریده شده و اندکی از ریشه و آثار آنها مانده است. آنها خوب نگاه کردند و آثار درخت و بوته‌ها را دیدند و آنگاه همه "الله اکبر" گفتند.

چون به آن محل رسیدند، رافع دستور داد که زمین را بکنند. آنها اطراف بوته‌ها را کندند و آب را یافتند. مردم سیراب شدند و بعد از آن آبادیهایی که به هم پیوسته بود، نمایان شد و خالد و افراد او نجات یافتند. در این هنگام رافع گفت: "به خدا من این محل و این آب را فقط یک بار دیده بودم، آن هم هنگامی که کودک بوده و با پدرم سفر کرده بودم. به دستور خالد، مردان قبیله سر راه را کشتند و زنان و کودکان را به بردگی گرفتند و نزد خالد بردند. سپس خالد از آنجا به سوی بصری رفت بر مردم آنجا پیروز شده، با آنها صلح کرد. بصری نخستین شهری در شام بود که به دست خالد و جنگجویان عراقی همراه او گشوده شد. خالد از آنجا خمس غنایم را برای ابوبکر فرستاد[۹].[۱۰]

کارهای خیر رافع

رافع بن عمیره همواره در کارهای خیر پیش قدم بود. او مسئولیت پذیرایی از نمازگزاران سه مسجد را بر عهده گرفته بود و این در حالی بود که وضع مادی او چندان رضایت بخش نبود و تنها دو لباس، یکی ما را برای در هر بار مواقع بار عادی و دیگری برای مراسم رسمی مانند نماز جمعه، بیشتر نداشت[۱۱].[۱۲]

سرانجام رافع

رافع بن عمیره در سال ۲۳ هجری، قبل از کشته شدن عمر در گذشت[۱۳].[۱۴]

منابع

پانویس

  1. الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۴۸۲.
  2. تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۱۸، ص۱۲.
  3. الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۶، ص۵۱۵.
  4. السیرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۶۲۴.
  5. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «رافع بن عمیره»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۹۵.
  6. السیرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۶۲۴-۶۲۵.
  7. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «رافع بن عمیره»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۹۶-۹۸.
  8. جنگی که با رومیان در سال ۱۳ هجری در زمان ابوبکر اتفاق افتاد. (فتوح البلدان، بلاذری، ص۱۱۷).
  9. تاریخ الطبری، الطبری، ج۳، ص۴۱۵-۴۱۹ (با تلخیص).
  10. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «رافع بن عمیره»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۹۹-۱۰۰.
  11. الاصابه، ابن حجر، ج۲، ص۳۶۷.
  12. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «رافع بن عمیره»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۱۰۱.
  13. الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۴۸۳.
  14. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «رافع بن عمیره»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۱۰۱.