حضرت صالح علیه السلام
مقدمه
حضرت صالح یکی از پیامبران الهی است که خداوند او را برای هدایت قوم ثمود فرستاد، آنها عرب بودند و بت میپرستیدند و در منطقهای میان حجاز و شام میزیستند و خانههایشان در دل کوه بود. حضرت صالح برای هدایت آنان و اثبات پیامبری خود، معجزههایی نشان داد، یکی هم شتری بود که از دل سنگی بیرون آمد و باردار بود و پس از مدتی فرزند آن به دنیا آمد، شتری با ویژگیهای عجیب که سرانجام آن قوم طغیانگر و لجوج، آن شتر (ناقه صالح) را کشتند و گرفتار، عذاب الهی شدند. حضرت صالح از آن منطقه کوچ کرد و در عراق درگذشت. قبر او در نجف کنار قبر حضرت هود در وادی السلام است[۱].
ناقه صالح
عیاشی در تفسیر خود از امام باقر(ع) روایت کرده که جبرئیل داستان قوم صالح را برای رسول خدا(ص) این چنین نقل کرد: صالح در سن ۱۶ سالگی به سوی قوم خود مبعوث گردید و تا سن ۱۲۰ سالگی میان آنها بود، ولی آن مردم دعوتش را اجابت نکردند. آنها هفتاد بت داشتند که در برابر خدای بزرگ آنها را پرستش میکردند. صالح که آن وضع را مشاهده کرد، به آنها فرمود: ای مردم! من ۱۶ ساله بودم که به سوی شما برانگیخته شده و اکنون ۱۲۰ سال از عمرم میگذرد و در این مدت طولانی شما دعوتم را نپذیرفتید). اکنون یکی از دو کار را به شما پیشنهاد میکنم: یا چیزی بخواهید تا من از خدای خود درخواست کنم و آن را به شما بدهد و یا آنکه بگذارید من از معبودان شما چیزی بخواهم و اگر اجابت کردند از میان شما میروم؛ زیرا هم من شما را خسته کردهام و هم شما مرا خسته کردهاید. مردم گفتند: ای صالح به راستی که سخن از روی انصاف گفتی و برای همین کار روزی را وعده گذاردند که برای انجام آن حاضر شوند.
چون روز موعود شد بتهای خود را به دوش گرفته، آوردند. سپس خوراک و نوشیدنی آورده و چون از خوردن و آشامیدن فراغت جستند، صالح را پیش خوانده گفتند: ای صالح! درخواست کن. صالح بت بزرگ آنها را خواند، ولی پاسخ نداد. صالح گفت: چرا پاسخ نمیدهد؟ بدو گفتند: دیگری را بخوان. صالح یک یک آنها را خواند و هیچ کدام پاسخش را ندادند. سپس رو به مردم کرده و فرمود: دیدید که من بتهای شما را خواندم و هیچ کدام جوابم را ندادند. اکنون از من بخواهید تا خدای خود را بخوانم و جواب شما را بدهد. قوم ثمود رو به بتهای خویش کرده و گفتند: چرا پاسخ صالح را نمیدهید؟ باز هم جوابی ندادند.
به صالح گفتند: به کناری برو و اندکی ما را با بتهامان به حال خود بگذار. صالح به یک سو رفت و آن مردم فرشهایی را که گسترده و ظرفهایی را که همراه آورده بودند به یک سو زده و بر خاک غلطیدند و به بتها گفتند: اگر امروز جواب صالح را ندهید، ما رسوا میشویم. سپس به صالح گفتند: اکنون بیا و از اینها درخواست کن. صالح پیش آمده و آنها را خواند، ولی باز هم پاسخی ندادند.
سرانجام صالح فرمود: روز گذشت و این خدایان شما پاسخ مرا ندادند. اکنون شما از من درخواست کنید تا از خدای خود بخواهم تا همین ساعت شما را اجابت کند. در این وقت ۷۰ نفر از بزرگان و سران ایشان پیش آمده و گفتند: ای صالح ما از تو درخواستی میکنیم. صالح فرمود: همه اینان به درخواست شما راضی هستند و هر چه شما بگویید میپذیرند؟ مردم فریاد زدند: آری، اگر این ۷۰ نفر سخن تو را پذیرفتند، ما هم میپذیریم. آن ۷۰ نفر گفتند: ای صالح! ما از تو چیزی میخواهیم. اگر پروردگارت دعوت تو را اجابت کرد، از تو پیروی میکنیم و همه اهل قریه ما نیز پیرویات میکنند.
صالح فرمود: هر چه میخواهید درخواست کنید. آنها گفتند: ما را به کنار این کوه ببر ـ و اشاره به کوهی که نزدیکشان بود کردند ـ تا ما در کنار آن کوه درخواست خود را بگوییم. وقتی به پای کوه رسیدند، گفتند: ای صالح از پروردگار خود بخواه هم اکنون برای ما از این کوه ماده شتری قرمز رنگ که پر کرک و ده ماهه باشد بیرون آورد. صالح فرمود: چیزی از من خواستید که بر من مشکل، ولی برای پروردگار من آسان است. در همان حال از خدا خواست و کوه صدای مهیبی کرد و حرکتی در آن پیدا شد و ماده شتری با همان اوصاف که میخواستند از کوه خارج شد.
مردم که آن را دیدند گفتند: ای صالح به راستی که چه زود پروردگارت دعایت را پاسخ داد، اکنون از وی بخواه که بچه این شتر را هم بیرون آورد. صالح از خدا خواست و بچه شتری نیز از کوه بیرون آمد و اطراف ماده شتر شروع به چرخیدن کرد[۲]. صالح فرمود: آیا چیز دیگری به جای مانده که بخواهید؟ گفتند: نه. ما را نزد مردم ببر تا آنچه را دیدیم به آنها بگوییم تا به تو ایمان آورند.
آنها به طرف مردم آمدند. هنوز پیش مردم نرسیده بودند که از آن ۷۰ نفر، ۶۴ نفرشان مرتدّ شده گفتند: اینکه ما دیدیم سحر و جادو بود، ولی آن شش نفر دیگر پابرجا مانده و گفتند: حق بود و جادو نبود. هنگامی که نزد مردم رسیدند، سخن میان آنها بالا گرفت. سرانجام آن مردم ایمان نیاوردند و به حال انکار به شهر خود بازگشتند و همان شش نفر باقی ماندند. پس از مدتی یک نفر از آن شش تن نیز از عقیده خود برگشت و جزء افرادی گردید[۳] که شتر را پی کردند[۴].
ثقة الاسلام کلینی در روضه کافی از امام صادق(ع) روایت کرده که قوم ثمود سنگی داشتند که آن را پرستش میکردند و سالی یک روز در کنار آن جمع میشدند و برایش قربانی میکردند و چون صالح به سوی آنها مبعوث شد بدو گفتند: اگر راست میگویی، از خدای خویش بخواه تا از این سنگ سخت، ماده شتری ده ماهه برای ما بیرون بیاورد. صالح نیز از خدا خواست و ماده شتر با همان ویژگیهایی که خواسته بودند، از سنگ خارج شد. در این وقت خدای تبارک و تعالی به صالح وحی فرمود: «به اینها بگو که خداوند مقرر فرموده که آب (این قریه) یک روز از آن شتر باشد و یک روز از شما!»[۵] و هر روز که نوبت شتر بود، آب را میخورد و به جای آن به همه مردم شیر میداد و هیچ کوچک و بزرگی نبود که در آن روز از شیر آن شتر میخورد و چون روز دیگر میشد، مردم از آب استفاده میکردند و شتر آب نمیخورد[۶].
در حدیث علی بن ابراهیم است که چون روز دیگر میشد، (یعنی روزی که نوبت شتر نبود) آن ماده شتر میآمد و در وسط روستای آنها میایستاد و مردم هر اندازه شیر میخواستند از آن شتر میدوشیدند و میبردند[۷].
طبرسی فرمود: روزی که آبشخور شتر بود، آن شتر میآمد و سر بر آب میگذارد و بلند نمیکرد تا هر چه آب بود همه را میخورد، سپس سرش را بلند میکرد و پاهای خود را باز میکرد. مردم میآمدند و هر چه شیر میخواستند میدوشیدند و میخوردند، سپس ظرفها را میآوردند و همچنان شیر در آن ظرفها دوشیده و همه را پر میکردند که دیگر ظرف خالی باقی نمیماند[۸].
راستی که معجزهای عجیب و حیوانی شگفتانگیز بود. حضرت صالح فقط به آنها گوشزد کرد: «ای مردم! این شتر خداست که شما را در آن نشانه و معجزهای است و خداوند آن را برای شما معجزه قرار داده و دلیلی بر صدق نبوت و دعوی من قرار داده است. او را به حال خود واگذارید تا در زمین خدا بچرد و گیاه و علف بخورد و آسیبی بدو نرسانید که عذاب زودرس شما را فرا خواهد گرفت»[۹].
با اینکه صالح آن مردم را از آسیب رساندن بدان ناقه برحذر داشت و عذاب خدا را گوش زد کرد و از آن گذشته، وجود آن حیوان برای آنها نعمت بزرگ بود و معجزه عجیبی به شمار میرفت، اما هیچ یک از اینها نتوانست جلوی دشمنان صالح را بگیرد و سرانجام شتر را پی کردند و به عذاب الهی دچار گشتند[۱۰].
سبب کشتن ناقه صالح
در اینکه سبب این کار آنها چه بود که ناقه صالح را کشتند، اختلاف نظر است. در حدیثی که کلینی در روضه کافی روایت کرده و ما قسمتی از آن را قبل از این برای شما نقل کردیم، امام صادق(ع) فرمود: «مدتی بدین حال بودند و شتر همچنان با آنها میزیست تا این که سرکشی بر خدا را آغاز کردند و به هم گفتند که بیایید تا این شتر را بکشیم و از شرّش آسوده شویم؛ زیرا ما نمیتوانیم تحمل کنیم که یک روز آب نوبت او باشد و روز دیگر نوبت ما. به این دلیل تصمیم گرفتند آن حیوان را بکشند و گفتند که هر کس این کار را قبول کند، هر چه مزد خواست به او میدهیم. تا این که مردی سرخ رو و کبود چشم به نام «قدّار» که حرام زاده بود و پدرش معلوم نبود، نزد آنها آمد و آمادگی خود را برای این کار اعلام داشت و مزدی برای او تعیین کردند»[۱۱].
ابن اثیر در کامل گفته است: خدای تعالی به صالح وحی کرد که در آینده نزدیکی قوم تو شتر را خواهند کشت. صالح مطلب را به آنها گفت و آنها به او گفتند که ما هرگز این کار را نخواهیم کرد. صالح فرمود: اگر شما هم نکنید، فرزندی از شما به وجود خواهد آمد که او این کار را انجام میدهد. آنها پرسیدند: نشانه آن شخص چیست که به خدا سوگند اگر ما او را بیابیم، به قتل میرسانیم. فرمود: پسری است سرخ رو و کبود چشم و سرخ مو. از قضا در بین بزرگان روستا، یکی از آنها پسری داشت که زن نگرفته بود و دیگری دختری داشت که همسر نداشت. آن دو تصمیم گرفتند آن پسر و دختر را به ازدواج یک دیگر در آوردند و چون ازدواج کردند، همان سال پسری که صالح خبر داده بود به دنیا آمد.
از آن سو مردم قابلههایی انتخاب کرده و مأمورانی هم به همراه آنها گمارده بودند تا هر وقت چنین پسری به دنیا آمد، به آنها خبر دهند. وقتی مولود مزبور از همان زن و شوهر به دنیا آمد، زنان فریاد زدند که این همان پسری است که صالح پیغمبر خبر داد. مأموران خواستند آن فرزند را از آنها بگیرند، ولی آن دو پیر مرد که جدّ آن مولود بودند، مانع این کار شده و گفتند: هر گاه صالح خواست، ما او را به قتل میرسانیم.
قبل از این ماجرا، نُه نفر از مردم آن قریه نیز فرزندانی پیدا کرده بودند و از ترس آنکه مبادا آنها کشنده ناقه صالح باشند، بچههای خود را کشته بودند، اما پس از اینکه آنها را به قتل رساندند، از کار خود پشیمان شده و کینه صالح را به دل گرفتند و در صدد قتل آن حضرت بر آمدند و دست به فساد و تبهکاری زدند[۱۲].
مرحوم طبرسی در مجمع البیان از سدّی نقل کرده که او گفته است: وقتی که قدّار بزرگ شد، روزی با دوستان خود در جایی نشسته و میخواستند شراب بخورند، و بدین منظور قدری آبطلبیدند که در شراب بریزند، ولی آب نبود، چون آن روز، آبشخور ناقه صالح بود و آن حیوان آبها را خورده بود. این وضع بر آنها دشوار آمد. قدّار گفت: مایلید تا من این شتر را بکشم؟ آنها گفتند: آری. بدین ترتیب مقدمات قتل ناقه فراهم شد[۱۳].
کعب نقل کرده که سبب پی کردن ناقه صالح آن شد که زنی میان ثمود بود به نام «ملکاء» و این زن بر آن مردم ریاست داشت. هنگامی که مردم متوجه حضرت صالح شدند و او را به بزرگی شناختند، حسد آن زن تحریک شد و در صدد قتل آن حضرت و پی کردن ناقه برآمد. از آن سو میان ثمود زن زیبایی بود به نام «قطام» که معشوقه قدّار بن سالف بود و زن زیبای دیگری به نام «قبال» که معشوقه شخصی به نام مصدع. قدّار و مصدع هر شب نزد آن دو میرفتند شراب مینوشیدند و به عیش و عشرت میپرداختند. ملکاء به قطام و قبال گفت: اگر امشب قدّار و مصدع نزد شما آمدند، تن به معاشرت به آن دو نداده و اطاعتشان نکنید و به آنها بگویید که ملکاء از صالح و ناقه او غمگین است و تا آن شتر را نکشید، ما حاضر به کامروا ساختن شما نخواهیم شد. همین ماجرا سبب شد که آن دو درصدد کشتن ناقه برآیند و این کار را انجام دهند[۱۴].
الوسی در تفسیر خود گفته است: حیوانات قوم ثمود هرگاه شتر را میدیدند، میگریختند و از ترس رم میکردند. هنگام تابستان، آن شتر از درّه بیرون میآمد و حیوانات دیگر میگریختند و به سوی درّه سرازیر میشدند و در زمستان، به طرف درّه میآمد و حیوانات دیگر از درّه بیرون میرفتند. و فرار میکردند همین امر سبب شد که مردم در صدد قتل آن شتر برآیند و حیوانات خود را از آن شتر آسوده سازند.
میان آنها دو زن ثروتمند بودند که مال و شتر زیادی داشتند: یکی به نام صدوق که خود را به مردی به نام مصدع تسلیم کرد، به شرط آنکه ناقه را پی کند و دیگری زنی بود به نام «عنیزه» که دختران زیبایی داشت و حاضر شد یکی از آن دخترها را به قدّار بن سالف بدهد، مشروط بر این که شتر را بکشد. قدّار و مصدع برای کامجویی از آنها کشتن شتر را به عهده گرفتند و هفت مرد دیگر را نیز با خود هم دست کرده و ناقه را پی کردند[۱۵].
به هر طریق، خداوند برای آزمایش آن مردم، طبق درخواست آنها شتری را با آن ویژگیها فرستاد، ولی آنها نتوانستند از نعمت بزرگ الهی بهرهمند شوند و آن شتر را کشتند. خداوند در سوره قمر فرموده است: «ما شتر را برای آزمایش ایشان فرستادیم»[۱۶].
شیعه و سنی از رسول خدا(ص) روایت کردهاند که فرمود: «شقیترین مردم در اولین، پی کننده ناقه صالح است و شقیترین مردم در آخرین، کسی است که علی(ع) را به قتل میرساند»[۱۷].[۱۸]
پس از کشتن ناقه صالح
با مختصر اختلافی که در کیفیت کشتن ناقه صالح ذکر شده، قدّار و مصدع و همدستانشان شتر را پی کردند. بخل، حسد و سایر صفات مذمومی که همیشه منشأ بدبختیهای ملتها بوده، کار خود را کرد و غریزه جنسی هم کمک کرد و راه را برای انجام جنایت دیگری در روی زمین هموار ساخت و عشق رسیدن به یک یا چند زن زیبا، مردانی را برای از بین بردن نشانه الهی مصمّم ساخت و سرانجام با وسایلی که در آن روزگار در اختیار داشتند، مانند تیر و شمشیر، سر راه شتر کمین کرده و همین که شتر برای خوردن آب میرفت، به وی حمله کردند و هر کدام ضربهای بدو زده و او را از پای درآوردند. سپس نیزهای به گلویش زده و نحرش کردند. مردم نیز اجتماع نمودند و گوشتش را تقسیم کردند و طبق روایت کلینی همگی با قدّار در قتل ناقه شرکت کرده و هر کدام ضربتی به آن حیوان زدند. سپس گوشتش را میان خود تقسیم کردند و کوچک و بزرگی نماند جز آنکه از آن گوشت خورد[۱۹].
مطابق بعضی از روایات، بچهاش را نیز کشتند و گوشت او را هم تقسیم کردند، ولی طبق بعضی روایات دیگر، بچه آن شتر همین که مادر خود را در خاک و خون دید، به سوی کوه فرار کرد. وقتی به بالای کوه رسید، نالهای کرد که دلها را مضطرب و دگرگون ساخت.
در این وقت حضرت صالح پدیدار شد. مردم از هر سو به جانب او دویده و هر کدام گناه را به گردن دیگری انداخته و میگفت که فلانی شتر را پی کرد و ما گناهی نداریم[۲۰].[۲۱]
جستارهای وابسته
منابع
پانویس
- ↑ محدثی، جواد، فرهنگنامه دینی، ص۱۳۰.
- ↑ در نقلی که علی بن ابراهیم(ع) در تفسیر خود روایت کرده، چنین است که به صالح گفتند: از خدا بخواه، شتری سرخ مو و کرکدار که ده ماه از مدت حمل آن گذشته باشد را برای ما بیاورد و شانهاش به دو طرف کوه بخورد و همان ساعت بچهاش را بزاید و شیر دهد... تا آخر. با این نقل ممکن است میان حدیثهای دیگر را جمع کرد و نقل مزبور برای این مطلب هم که در برخی روایات دیگر است که گفتهاند: میان دو پهلویش یک میل بود، و موجب استبعاد برای بعضی شده توضیح خوبی باشد.
- ↑ بحارالانوار، ج۱۱، ص۳۷۹.
- ↑ در کامل التواریخ داستان احتجاج صالح با مردم خود این گونه نقل شده که صالح پیوسته آن مردم را به خدا دعوت میکرد و به جز اندکی از مردمان ناتوان، کسی از آن حضرت پیروی نکرد. چون در دعوت خود پافشاری نمود، از وی خواستند که با آنها در مراسم عیدشان شرکت کند و رسمشان چنان بود که در آن عید بتها را با خود میبردند. به صالح گفتند: تو هم همراه ما بیرون بیا تا ما خدایان خود را بخوانیم و تو هم خدای خود را بخوان و معجزهای به ما نشان ده تا اگر خدای تو پاسخت را داد، ما از تو پیروی کنیم و گرنه تو از ما پیروی کن. صالح حاضر شد در مراسم مذکور شرکت کند و بدین ترتیب، با آنها بیرون رفت و بزرگ آن مردم که شخصی بود به نام جندح بن عمرو از وی درخواست کرده گفت: ای صالح برای ما از این سنگ شتری ده ماهه بیرون بیاور و اگر چنین کنی ما به تو ایمان آورده و تو را تصدیق خواهیم کرد.صالح پیمانهای محکمی در این باره از ایشان گرفت. بعد نزد سنگ آمد و نماز خواند و به درگاه خدای عز و جل دعا کرد. ناگاه نالهای مانند ناله حیوانات باردار از آن سنگ شنیده شد و آنگاه شکافت و شتری به همان وصف که خواسته بودند. از وسط آن بیرون آمد و به دنبال او بچه شتری هم مانند وی از کوه در آمد. با دیدن این معجزه جندح بن عمرو با جمعی بدو ایمان آوردند... تا آخر داستان.
- ↑ ﴿قَالَ هَذِهِ نَاقَةٌ لَهَا شِرْبٌ وَلَكُمْ شِرْبُ يَوْمٍ مَعْلُومٍ﴾ «گفت: این ماده شتری است که از آب بهرهای دارد و شما را نیز از آب بهره روز معیّنی است» سوره شعراء، آیه ۱۵۵.
- ↑ مجمع البیان، ج۴، ص۴۴۰-۴۴۱؛ روضه کافی، ص۱۸۷ - ۱۸۹.
- ↑ تفسیر قمی، ص۳۰۶-۳۰۸.
- ↑ مجمع البیان، ج۴، ص۴۴۱-۴۴۳.
- ↑ ﴿وَيَا قَوْمِ هَذِهِ نَاقَةُ اللَّهِ لَكُمْ آيَةً فَذَرُوهَا تَأْكُلْ فِي أَرْضِ اللَّهِ وَلَا تَمَسُّوهَا بِسُوءٍ فَيَأْخُذَكُمْ عَذَابٌ قَرِيبٌ﴾ «و ای قوم من! این شتر خداوند است؛ که برای شما نشانهای است؛ او را وانهید تا در زمین خدا بچرد و آزاری به وی نرسانید که عذابی نزدیک، شما را فرا گیرد» سوره هود، آیه ۶۴.
- ↑ رسولی محلاتی، سید هاشم، تاریخ انبیاء ص ۱۰۴-۱۰۹؛ مکارم شیرازی، ناصر، قصههای قرآن ص ۷۵.
- ↑ روضه کافی، ص۱۸۷ - ۱۸۹؛ بحارالانوار، ج۱۱، ص۳۹۰.
- ↑ کامل التواریخ، ج۱، ص۹۰ - ۹۱.
- ↑ مجمع البیان، ج۴، ص۴۴۱ - ۴۴۳، بحارالانوار، ج۱۱، ص۳۹۱ و ۳۹۲.
- ↑ مجمع البیان، ج۴، ص۴۴۱ - ۴۴۳، بحارالانوار، ج۱۱، ص۳۹۱ و ۳۹۲.
- ↑ نجّار، قصص الانبیاء، ص۶۵ به نقل از روح المعانی آلوسی.
- ↑ ﴿إِنَّا مُرْسِلُو النَّاقَةِ فِتْنَةً لَهُمْ﴾ «(به صالح پیامبر گفتیم:) ما این ماده شتر را برای آزمون آنان میفرستیم» سوره قمر، آیه ۲۷.
- ↑ مجمع البیان، ج۱۰، ص۴۹۸-۴۹۹.
- ↑ رسولی محلاتی، سید هاشم، تاریخ انبیاء ص ۱۰۹.
- ↑ مجمع البیان، ج۴، ص۴۴۱ -۴۴۳.
- ↑ مجمع البیان، ج۴، ص۴۴۱ -۴۴۳.
- ↑ رسولی محلاتی، سید هاشم، تاریخ انبیاء ص ۱۱۱.