اشرس بن حسان بکری در تاریخ اسلامی
فرمانداری شهر انبار
در کتاب صفین نصر بن مزاحم و بحارالانوار آمده است که حضرت علی(ع) بعد از بازگشت از بصره به کوفه، کارگزاران خود را به اطراف فرستاد و از آن جمله ابوحسان بکری را بر استان عالی گمارد [۱]. در کتاب أنساب الاشراف، تاریخ یعقوبی و تاریخ طبری کارگزار انبار که به دست سفیان بن عوف غامدی به شهادت رسید أشرس بن حسان بکری ذکر شده است.
استان عالی، شامل شهری در غرب بغداد و چهار ناحیه بوده است: انبار، بادُورَیا، قَطرَبُّل و مَسکِن[۲]. در روایتی دیگر استان عالی شامل هیت و عانات هم میشده است[۳].
انبار شهری در غرب بغداد در کنار فرات بود که فارسیان قدیم آن را فیروز شاپور اول مینامیدند؛ زیرا او آن شهر را آباد کرده بود. از آن رو به انبار شهرت یافته که انبارهای گندم و جو در آن بوده است. أبو العباس سفاح تا هنگام مرگ در آن سکونت داشت و قصرها و ساختمانها در آن ساخت. حموی گوید:از آن جهت به آن انبار گفتهاند که بُختُنَّصر اسرای عرب را در آن جمع و انبار کرده بود و فاصله آن با بغداد ده فرسنگ است[۴].
از آنچه ذکر شد استنباط میشود حضرت علی(ع) ابوحسان اشرس بن حسان بکری را بر استان عالی گمارد. مرکز آن، شهر انبار بود که مورد هجوم و غارت سفیان بن عوف غامدی قرار گرفته است. در کتاب الغارات به جای حسان بن حسان بکری که در نهج البلاغه آمده[۵]، مانند کتابهای تاریخی أشرس بن حسان بکری ذکر شده اما برّی در جوهره نام وی را حسان بن حسان آورده است[۶]. به هر حال این احتمال به ذهن میآید که اصل نام او «اشرس» و کنیهاش «ابوحسان» بوده است و آن چه در نهج البلاغه آمده است باید به ابو حسان بن حسان بکری، تصحیح شود و این احتمال که در نقل آن اشتباه شده باشد، زیاد است. جاحظ در البیان والتبیین پیش از نقل خطبه جهاد حضرت علی(ع) نام وی را ابن حسان یا حسان بکری دانسته است[۷]. به هر حال آن کسی که نماینده و کارگزار علی(ع) در انبار بوده است، فرزند حسان بکری است که تعیین او از جانب حضرت، دلیل بر وثاقت اوست[۸].[۹]
یورش سفیان بن عوف غامدی به انبار
صاحب کتاب الغارات مینویسد که سفیان بن عوف گفته است که معاویه او را خواست و گفت: من تو را همراه با لشکری آراسته و انبوه به اطراف فرات میفرستم تا این که به هیت رسیده، آن را پشت سر بگذاری و اگر نیرویی دیدی به آنها حمله میکنی و خود را به انبار رسانده، سپس تا مدائن پیش میروی. بعد از آن به سوی من بازگرد. مبادا که وارد کوفه شوی و بدان ای سفیان که این یورش بر مردم عراق، قلبهای آنها را به تپش میاندازد و افراد طرفدار ما را خوشحال میکند و تمام کسانی را که ترسو هستند، به سوی ما میکشاند. پس هر کسی را که دیدی مخالف تو هستند، بکش و تمام روستاهای مسیرت را ویران نما و اموال را به غارت ببر! زیرا غارت اموال، مانند قتل است و بیشتر، دلها را دردناک و غمگین مینماید.
سفیان گفت: من از نزد معاویه رفته، اردو زدم و معاویه مردم را برای همراهی با من تشویق میکرد و میگفت رفتن با او دارای اجری بزرگ میباشد. سه روز نگذشت که همراه با شش هزار نفر حرکت کردم تا این که به ساحل فرات رسیدم و از هیت گذشتم و هیچکس در آن نبود و از آنجا به صندوداء[۱۰] رفتم مردم آنجا نیز فرار کرده بودند و کسی در آن نبود. من حرکت کردم تا انبار را فتح کنم. آنها آماده نبرد با من بودند و مسئول مرز در برابر من جبهه گرفت. من به نزد او نرفتم، تا این که پسرانی از ساکنان آنجا را دستگیر کرده، از آنها سؤال کردم که بگویید عده یاران علی(ع) چقدر است؟
آنها گفتند مرزداران در حدود پانصد نفر میباشند، اما اکنون آنها به کوفه رفتهاند و نمیدانیم الآن چند نفر میباشند؛ شاید دویست نفر باشند. بعد از این از مرکب خود پایین آمده، اصحاب خود را به گردانهای مختلف تقسیم کردم و آنها را گردانگردان برای جنگ فرستادم. آنها با نیروهای مستقر در انبار درگیر شدند و در این موقع بود که خودم همراه با دویست نفر حرکت کردم و لشکر نیز حرکت کرد. بعد از این که به آنها یورش بردم، پراکنده شدند و رئیس آنها همراه با سی نفر کشته شدند و آنچه از اموال در شهر انبار بود، با خودم برداشتم و به سوی شام بازگشتم. نام مرزدار علی(ع) در انبار، اشرس بن حسان بکری بوده است.
حبیب بن عفیف گوید: من همراه با اشرس در مرز بودم که دیدم سفیان بن عوف با گروه زیادی آمدند. ما وقتی آنها را دیدیم فهمیدیم که قدرت مقابله با آنها را نداریم، اینجا بود که صاحب ما برای درگیری بیرون آمد؛ در زمانی که ما متفرّق شدیم و نیمی از ما نیز با آنها درگیر نشدند. در عین حال به خدا قسم آنگونه با آنها جنگ کردیم که آنها از جنگ با ما آسیب دیدند و نگران شدند. اشرس از مرکب خود پایین آمد و این آیه را میخواند: ﴿فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا﴾[۱۱].
بعد گفت: هرکس لقای الهی را نمیخواهد و آماده مرگ نیست، تا زمانی که ما درگیر هستیم و با آنها جنگ میکنیم، از شهر خارج شود؛ زیرا درگیری ما با آنها، جلو تعقیب فراریان را میگیرد و هرکس اراده کرده به آن چه در نزد خداست، برسد، پس آنچه در نزد خداست برای ابرار، بهتر است.
اشرس همراه با سی نفر پایین آمدند و جنگیدند تا این که به شهادت رسیدند. من هم در ابتدا میخواستم پایین بیایم، اما نفسم چنین اجازهای به من نداد و از این روی بعد از کشته شدن آنها، همگی فرار کردیم. مردی از کفّار عجم که از اهالی انبار بود، علی(ع) را از واقعه آگاه ساخت.
حضرت بالای منبر رفت و فرمود: «برادر بکری شما در انبار به شهادت رسیده است و از آن چه اتفاق میافتاده هراس نداشت و آنچه را که در نزد خداست، بر دنیا برگزید. پس به سوی آنها بروید تا به آنها برسید. اگر گروهی از آنها را از بین ببرید، آنها را برای همیشه از عراق راندهاید». بعد حضرت به امید این که پاسخی بشنود و یا فردی از آنها سخنی بگوید، ساکت شد، اما کسی چیزی نگفت. وقتی حضرت سکوت آنها را دید از کوفه پیاده حرکت کرد تا این که خود را به نُخَیله رساند[۱۲].
گروهی از مردم پشت سر آن حضرت حرکت میکردند و میگفتند: ای امیرالمؤمنین! ما به جای شما ایشان را کفایت میکنیم. حضرت فرمود: سوگند به خدا شما مرا از خود کفایت نمیکنید و چگونه مرا از دیگران کفایت مینمایید. اگر رعیتها پیش از من از ستم حکمرانان شکایت داشتند، من امروز از ستم رعیت خود شکایت دارم، به آن ماند که من پیروم و ایشان پیشوا یا من فرمانبرم و آنان فرمانده[۱۳].
بعد از این حضرت روی بلندی رفت و بعد از حمد و ثنای الهی برای مردم خطبه خواند.
جهاد دری است از درهای بهشت که خداوند آن را به روی خواص دوستان خود گشوده و لباس تقوا و پرهیزکاری است و زره محکم الهی و سپر قوی اوست. پس هر که از آن دوری و آن را ترک کند، خداوند جامه ذلّت و خواری و ردای بلا و گرفتاری به او میپوشاند و بر اثر این حقارت و پستی، زبون و بیچاره میشود و چون خداوند، رحمت خود را از دل او برداشته، به بیخردی مبتلا گردد و به سبب نرفتن به جهاد و اهمیت ندادن به این امر مهم، از راه حق دور شده، و در راه باطل قدم میگذارد و به نکبت و بیچارگی گرفتار گردد، از عدل و انصاف محروم میشود.
آگاه باشید من شما را به جنگیدن با معاویه شب و روز و نهان و آشکار دعوت نموده، گفتم پیش از آنکه به جنگ شما بیایند، شما به جنگشان بروید. سوگند به خدا هرگز با قومی در میان خانه ایشان جنگ نشده است، جز این که ذلیل و مغلوب گشتند. پس شما وظیفه خود را به یکدیگر حواله نمودید و همدیگر را خوار میساختید، تا این که از هر طرف اموال شما غارت گردید و دیار شما از تصرفتان بیرون رفت و این برادر غامد (سفیان بن عوف) است که به فرمان معاویه با سواران خود به شهر انبار وارد گردیده است و حسان بن حسان بکری را کشت و سواران شما را از حدود آن شهر دور گردانید.
و به من خبر رسیده که یکی از لشکریان ایشان بر یک زن مسلمان و دیگری بر یک زن کافر ذمّیه داخل میشده و خلخال و دستبند و گردنبندها و گوشوارههای او را میکنده و آن زن نمیتوانسته است از او ممانعت کند، جز آنکه صدا به گریه و زاری بلند نموده، از خویشان خود کمک بطلبد. پس دشمنان با غنیمت و دارایی بسیار بازگشتند، در صورتی که به یک نفر از آنها زخمی نرسید و خونی از آنها ریخته نشد. اگر مرد مسلمانی از شنیدن این واقعه از حزن و اندوه بمیرد، بر او سرزنشی نیست، بلکه نزد من هم بمردن سزاوار است.
ای بسا جای حیرت و شگفتی است! به خدا سوگند اجتماع ایشان بر کار نادرست و باطل خودشان و تفرقه و اختلاف شما از کارحق و درست خودتان، دل را میمیراند و غم و اندوه را جلب مینماید. پس روهای شما زشت و دلهاتان غمین گردد؟ هنگامی که در آماج تیر آنها قرار گرفتهاید و مال شما را به یغما میبرند و شما یورش نمیبرید و با شما میجنگند، اما شما نمیجنگید و خداوند را معصیت میکنند و شما راضی هستید.
وقتی که به شما در ایام تابستان امر کردم به جنگ ایشان بروید، گفتید اکنون هوا گرم است، ما را مهلت ده تا شدت گرما شکسته شود و چون در زمستان شما را به جنگ با آنها فرمان دادم، گفتید این روزها هوا بسیار سرد است به ما مهلت ده چندان که سرما برطرف گردد، شما که این همه عذر و بهانه از جهت فرار از گرما و سرما میآورید، پس به خدا سوگند در میدان جنگ، از شمشیر زودتر فرار خواهید کرد.
ای نامردهایی که آثار مردانگی در شما نیست و ای کسانی که عقل شما مانند عقل بچهها و زنهای تازه به حجله رفته است، ای کاش من شما را نمیدیدم و نمیشناختم که به خدا سوگند نتیجه شناختن شما پشیمانی و غم و اندوه میباشد. خدا شما را بکشد که دل مرا بسیار چرکین کرده، سینهام را از خشم آکندید و در هر نفس پی در پی، غم و اندوه به من خوراندید و به سبب نافرمانی و بیاعتنایی به من رأی و تدبیرم را فاسد و تباه ساختید تا این که قریش گفتند پسر ابوطالب مرد دلیری است و لکن علم جنگ کردن ندارد.
خدا پدرانشان را بیامرزد! آیا هیچ یک از آنان ممارست و جدّیت مرا در جنگ داشته و پیش قدمی و ایستادگیاش بیشتر از من بوده است؟ هنوز به بیست سالگی نرسیده بودم که آماده جنگ گردیدم و اکنون زیاده از شصت سال عمر دارم، و لکن کسی که فرمانش را نمیپذیرند و از دستوراتش پیروی نمینمایند، رأی و تدبیر ندارد.[۱۴]
عکس العمل مردم در مقابل سخنان امام علی(ع)
بعد از این سخنرانی مفصّل و جالب که بهترین سخن در باب جنگ و جهاد است قاعدتاً باید مردم کوفه اعلام آمادگی مینمودند و خود را برای جنگ مهیّا میساختند، اما عکس العمل مردم کوفه خیلی تأسف انگیز و تأثر زاست و انسان را ناراحت و قلب او را اندوهگین و چهره را رنجور مینماید. سید رضی مینویسد: بعد از این سخنرانی حضرت در نخیله، دو مرد از یارانش جلو آمدند، یکی از آنها گفت: مرا تسلطی نیست مگر به خودم و برادرم. پس ای امیرالمؤمنین ما را به آنچه میخواهی امر فرما تا انجام دهیم. حضرت فرمود: کجا آنچه من میخواهم از شما پیش میرود و از شما دو کس چه آید؟![۱۵]؛
در کتاب شرح الاخبار[۱۶] نام این شخص را جندب بن عبدالله ذکر کرده است. آری در میان آن جمع، تنها دو نفر برای جنگ اعلام آمادگی نمودند و به امام علی(ع) پاسخ مثبت دادند و اینگونه مردم کوفه، علی(ع) را تنها گذاشته، دستورها و فرمانهای او را زیر پا گذاشتند.
مردمی که با علی(ع) به نخیله آمده بودند، ایشان را در حالی که ناراحت بود، به کوفه برگرداندند. حضرت سعید بن قیس همدانی را خواست و او را همراه با هشت هزار نفر فرستاد. سعید بن قیس برای تعقیب سفیان بن عوف در کنار فرات حرکت کرد، تا این که به عانات رسید و هانی بن خطاب را جلو فرستاد. او به حرکت خود در تعقیب سفیان ادامه داد، تا این که به نزدیکیهای «قِنَّسرین» رسید و از آنجا که به آنها دست نیافت، برگشت. آثار حزن و اندوه در چهره علی(ع) تا زمان بازگشت سعید بن قیس مشاهده میشد.
بنا بر نقل دیگر، حضرت در این ایام که اواخر عمر ایشان بود، علیل و ناتوان شده نمیتوانست خود حرکت کند و برای مردم به آسانی سخن بگوید. پس در کنار درب مسجد نشست و فرزندانش، حسن و حسین(ع) و عبدالله بن جعفر همراه او بودند. حضرت غلام خود، سعد را خواند و نامهای به او داد و دستور فرمود آن را بر مردم بخواند. برابر این نقل، سعد این خطبه را که به صورت نامه بود، برای مردم قرائت کرد. بعد به حارث بن اعور همدانی دستور داد که در میان مردم چنین اعلام نمایند: کجاست کسی که جان خود را برای پروردگارش میفروشد و دنیا را به آخرت معامله مینماید. فردا صبح در رحبه مسجد کوفه حاضر شوید و حاضر نخواهند شد برای حرکت با ما و جنگ با دشمنان ما، مگر افرادی که دارای نیّت صادق باشند.[۱۷]
فردای آن روز، کمتر از سیصد نفر جمع شده بودند. حضرت فرمود: اگر آنها هزار نفر بودند، من میتوانستم اظهار نظر کنم.
گروهی آمدند و عذرخواهی کردند. حضرت فرمود: و عذر آورندگان آمدند «وَ جاءَ الْمُعَذِّرُونَ»[۱۸].
و دروغگویان تخلّف کردند. حضرت چند روزی با حزن و اندوه زیاد، صبر کرد. بعد مردم را جمع کرده، برای آنها سخن گفت و ضمن آن فرمود: «حمیّت شما از انصار در زمان رسول خدا(ص) بیشتر میباشد که آنها گروههای مختلف را از بین برده اسلام را زنده نگه داشتند و شما باید همانند آن عمل کنید».
در مقابل حضرت، مردی بلند قد حرکت کرد و گفت: نه تو محمدی و نه ما افرادی که ذکر کردی. حضرت فرمود: خوب گوش بده تا جواب نیکو بشنوی! مادران در سوگتان بگریند که جز به اندوه من نمیافزایید! آیا من به شما گفتم که من محمد و شما انصار هستید. تنها برای شما مثل زدم و تنها امید من این بود که به آنها اقتدا کنید.
سپس مرد دیگری حرکت کرد و گفت: چه چیز موجب شد که امیرالمؤمنین و اصحابش امروز به جنگ نهروان بروند. مردم از هر ناحیهای گفتگو میکردند و حرف میزدند. مردی با صدای بلند گفت: اثر فقدان اَشتر در میان مردم عراق ظاهر شده است. اگر بود این قدر حرف نمیزدند و هر شخص برای خودش چیزی نمیگفت.
حضرت امیر(ع) فرمود: «مادرانتان در سوگتان گریه کنند! من بر شما حق واجبتر از (مالک) اشتر دارم و آیا برای اشتر جز حق مسلمان بر مسلمان دیگری بوده است».
حجر بن عدی کندی و سعید بن قیس همدانی حرکت کردند و گفتند: ای امیرالمؤمنین! این حرفها شما را ناراحت نکند. شما هر جا ما را بفرستید، اطاعت میکنیم. به خدا قسم اگر اموال ما از بین برود و خاندان ما در راه اطاعت از تو کشته شوند، برای ما مهم نیست.
حضرت فرمود: برای حرکت به طرف دشمن آماده شوید.[۱۹]
بعد از ورود حضرت به منزل خود، گروهی از بزرگان اصحاب آن حضرت، بر ایشان وارد شدند. حضرت فرمود: مردی را معرفی کنید که ناصح و با صلابت باشد و بتواند مردم عراق را برای جنگ آماده کند. سعید بن قیس گفت: ای امیرالمؤمنین، من مرد ناصح، زیرک و شجاع و با صلابت، معقل بن قیس تمیمی را معرفی مینمایم.
حضرت پیشنهاد او را پذیرفت پس معقل را خواند و او را برای جنگ فرستاد و او رفت و تا هنگام شهادت حضرت به تعقیب خود ادامه داد[۲۰].
این بود قضیه یورش سفیان بن عوف و تبعات آنکه ذکر، مطالعه و دقت در آن، انسان را به این نتیجه میرساند که حضرت علی(ع) نه تنها در زمان خلفا بلکه در زمان خلافت خود نیز مظلوم بود؛ زیرا مردم بیوفای کوفه از حضرت اطاعت نمیکردند.[۲۱]
منابع
پانویس
- ↑ بحارالأنوار، ج۳۲؛ منقری، وقعة صفین، ص۷؛ واقعه صفین در تاریخ، ص۲۷.
- ↑ معجم البلدان، ج۱، ص۱۷۴؛ ابن خردادبه، المسالک و المسالک، ص۶.
- ↑ معجم البلدان، ج۳، ص۳۰۵.
- ↑ معجم البلدان، ج۱، ص۲۵۷.
- ↑ دینوری، نام وی را عبدالله بن حسان بکری ذکر کرده است. اخبار الطوال، ص۱۵۳.
- ↑ برّی تلمسانی، الجوهره فی نسب الامام علی و آله، ص۷۶.
- ↑ جاحظ، البیان والتبین، ج۳، ص۵۳.
- ↑ مامقانی، تنقیح المقال، ج۱، ص۲۶۴.
- ↑ ذاکری، علی اکبر، سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین، ج۱، ص 347-349.
- ↑ صندوداء روستایی است در غرب فرات، بالای شهر انبار.
- ↑ «از مؤمنان، کسانی هستند که به پیمانی که با خداوند بستند وفا کردند؛ برخی از آنان پیمان خویش را به جای آوردند و برخی چشم به راه دارند و به هیچ روی (پیمان خود را) دگرگون نکردند» سوره احزاب، آیه ۲۳.
- ↑ ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۲، ص۵۸۵؛ ثقفی، الغارات، ص۳۲۰.
- ↑ «وَ اللَّهِ مَا تَكْفُونَنِي أَنْفُسَكُمْ فَكَيْفَ تَكْفُونَنِي غَيْرَكُمْ إِنْ كَانَتِ الرَّعَايَا قَبْلِي لَتَشْكُو حَيْفَ رُعَاتِهَا فَإِنِّي الْيَوْمَ لَأَشْكُو حَيْفَ رَعِيَّتِي كَأَنَّنِي الْمَقُودُ وَ هُمُ الْقَادَةُ أَوِ الْمَوْزُوعُ وَ هُمُ الْوَزَعَةُ»؛ نهج البلاغه، فیض الاسلام، حکمت ۲۵۳، ص۱۲۱۲؛ صبحی صالح، حکمت ۲۶۱، ص۵۲۰.
- ↑ ذاکری، علی اکبر، سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین، ج۱، ص 349-355.
- ↑ «وَ أَيْنَ تَقَعَانِ مِمَّا أُرِيدُ»؛ نهج البلاغه فیض الاسلام، ذیل حکمت ۲۵۳، ص۱۲۱۲؛ صبحی صالح، ذیل حکمت ۲۶۱، ص۵۲۱؛ بحارالأنوار، ج۴۳، ص۲۶۱.
- ↑ قاضی نعمان، شرح الأخبار، ج۲، ص۷۶.
- ↑ «أَيْنَ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ لِرَبِّهِ وَ يَبِيعُ دُنْيَاهُ بِآخِرَتِهِ أَصْبِحُوا غَداً بِالرَّحْبَةِ إِنْ شَاءَ اللَّهُ وَ لَا يَحْضُرُنَا إِلَّا صَادِقُ النِّيَّةِ فِي الْمَسِيرِ مَعَنَا وَ الْجِهَادِ لِعَدُوِّنَا»
- ↑ سوره توبه، آیه ۹۰.
- ↑ «تَجَهَّزُوا لِلْمَسِيرِ إِلَى عَدُوِّنَا»
- ↑ ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۲، ص۸۸؛ بحارالأنوار، ج۴۳، ص۴۵.
- ↑ ذاکری، علی اکبر، سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین، ج۱، ص 355-358.