عصر امام باقر
رویدادهای مهم این عصر
اگر بخواهیم به ویژگیهای این مرحله از زندگی امام باقر(ع) که مرحله رهبری امّت اسلامی پس از شهادت پدر بزرگوارش حضرت امام زین العابدین(ع) میباشد دسترسی پیدا کنیم، لازم است نخست حوادث مهمّی که در این مرحله از زندگی شریف امام باقر(ع) در جامعه اسلامی به وقوع پیوسته بررسی نماییم و میزان ارتباط این حوادث را با امام باقر(ع) بهعنوان کسی که در زمان زندگی پدر بزرگوارش نامزد رهبری امّت بوده و پس از پدر بزرگوارش عملا رهبری را نیز در دست گرفته است مورد تحقیق قرار دهیم. پایههای حکومت اموی از طایفه بنیمروان در ایام عبدالملک بن مروان محکم گردید؛ چراکه او اوّلین حاکم مقتدر مروانی بود که اقدامات سیاسی او پایهگذار بسیاری از حوادث و پدیدههای این برهه از زمان بود که ما قصد تحقیق آن را داریم.
بعضی از تاریخنویسان آوردهاند: عبدالملک بن مروان قبل از اینکه خلافت را به دست بگیرد، بسیار اظهار عبادت و زهد و تقوی مینمود، وی در حالی بشارت رسیدن خود را به خلافت دریافت کرد که قرآنی در دست داشته و مشغول خواندن آن بود. پس از اینکه خبر رسیدن به خلافت و حکومت را شنید، قرآن را بست، به کناری نهاده و خطاب به آن گفت: این آخرین باری بود که با تو بودم. یا گفتهاند که گفت: امروز روز فراق و جدایی میان من و تو است[۱]. عبدالملک بن مروان دارای صفات و ویژگیهای نفسانی پست و منحطّی بود و میتوان از میان صفات منحطّ او به این صفات اشاره نمود:
- طغیان و ستمگری: منصور گوید: عبدالملک بسیار ستمگر بود. او هیچ اعتنایی بهخوبی یا بدی کاری که انجام میداد نداشت[۲]. وی بسیار خونریز بوده، بویی از رحمت و عدالت نبرده بود. خودش در خطبهای که پس از کشته شدن ابن زبیر ایراد کرد گفته است: از این پس هیچکس مرا به پرهیزگاری و تقوای الهی امر نمیکند مگر اینکه گردنش را خواهم زد[۳] و عبدالملک اوّلین خلیفهای بود که همگان را از سخن گفتن در محضر خلفا و نصیحت آنان منع کرد[۴].
- پیمانشکنی و خیانت: عبدالملک بن مروان بسیار پیمانشکن و خیانتکار بود. وی به عمرو بن سعید اشدق امان داد و به او وعده داد که پس از خود خلافت را به او خواهد سپرد. امّا با وی مکر کرده و او را کشت و سرش را برای اصحابش فرستاد[۵]. و حتّی مراعات پیوند نسب و خانوادگی که میان او و عمرو بن سعید بود را نیز نکرد. عبدالملک بن مروان از عمرو بن سعید اشدق میترسید؛ چراکه اگر او زنده میماند برای از بین بردن حکومت بنی مروان برنامهریزی میکرد. امّا عبدالملک پیشدستی کرده و او را به قتل رساند. امّا خداوند نیز از عبدالملک انتقام کشید؛ چراکه او در میان مردم مسلمان ترس و وحشت را پراکنده کرد و ستمگری بود که در ریختن خون مسلمانان از حدّ در گذشته بود.
- سنگدلی و خشونت: عبدالملک بن مروان بسیار سنگدل بود. رأفت و رحمت از دلوجان او رخت بربسته بود. تا جایی که در ریختن خون مسلمانان به ناحق از حدّ در گذشته بود. او در گفتوگویی که با امّ الدّرداء انجام داده بود به این مطلب اعتراف کرده است. امّ الدّرداء به او گفت: به من خبر رسیده که تو پس از آنهمه عبادت و زهد و پرهیزگاری اکنون شراب نوشیدهای. عبدالملک بدون هیچ احساس گناهی در پاسخ او گفت: آری به خدا، البتّه خونهای بسیاری نیز نوشیدهام[۶]. وی در زمان حکومت وحشتبار خود خانوادههای بسیاری را در میان مسلمانان عزادار کرد. وی پس از آنکه عبدالله بن زبیر را به قتل رساند، در شهر یثرب خطبهای خواند که در آن از سنگدلی بیحدّی که در نهانگاه جان خود داشت پرده برداشت. وی خطاب به مردم اینچنین گفت: من دردهای این امّت را جز با شمشیر دوا نمیکنم تا اینکه همه شما را به اطاعت و فرمانبرداری خود درآورم[۷].
- بخل: عبدالملک بن مروان از شدّت خساست و بخل به لقب (رشح الحجاره) که کنایه از سنگی است که نم پس نمیدهد ملقّب گردیده بود[۸]. امّت اسلام در ایام حکومت او با گرسنگی، فقر و محرومیت دست به گریبان بودند.[۹].
بدعتهای عبدالملک مروان
عبدالملک از رسیدن تبلیغات ابن زبیر به اهل شام بسیار بیمناک بود؛ چراکه میترسید اهل شام را با این تبلیغات بر ضدّ او بشوراند، و از آنجا که مقرّ حکومت ابن زبیر در شهر مکه بود، عبدالملک شامیان را از سفر حجّ منع کرد. شامیان به او گفتند: آیا ما را از سفر حجّ که فریضهای است که خداوند متعال بر ما واجب کرده است باز میداری؟ عبدالملک در پاسخ آنان گفت: ابن شهاب زهری از پیغمبر اکرم(ص) روایت کرده است که آن حضرت فرمودهاند: جز به سوی یکی از این سه مسجد بار سفر (یعنی سفر حجّ) بسته نمیشود: مسجد الحرام، مسجد من در مدینه و مسجد بیت المقدّس. وی با جعل این حدیث مردم را از حجّ خانه خدا بازداشت و آنان را به حجّ بیت المقدّس فرستاد. وی صخره مسجد بیت المقدّس را نیز ابزار مقاصد خود قرار داده و درباره آن این روایت را جعل کرد که رسول خدا(ص) هنگامی که به معراج میرفت پا بر این صخره نهاده است و این صخره را برای مردم جایگزین کعبه نمود. او بر این صخره گنبد و بارگاهی ساخت و پردههای دیباج بر آن کشیده، پردهدارانی برای آن مقرّر کرد و به مردم فرمان داد تا همچنانکه به دور کعبه طواف میکنند به دور این صخره طواف نمایند[۱۰].
عبدالملک مروان در هنگام خلافت خود حاکمان سابق بنیامیه را مورد انتقاد شدید قرار میداد. وی در سخنرانی که در یثرب ایراد کرد، اینچنین گفت: به خداوند سوگند که من نه خلیفهای مستضعف هستم که مرادش از خلیفه مستضعف عثمان بود، نه خلیفه سازشکار هستم و مرادش از خلیفه سازشکار معاویه بود، و نه خلیفه سسترأی هستم که مراد او از خلیفه سسترأی یزید بود. ابن ابی الحدید به این کلمات عبدالملک بن مروان اینگونه اعتراض کرده است: «این کسانی که عبدالملک از آنان اینگونه بدگویی کرده است، پیشینیان و پیشوایان او هستند. آنها کسانی هستند که بهواسطه آنان عبدالملک به این مقام رسیده است و به پیشگامی و بنیانگذاری آنان به این ریاست دستیافته است، و اگر راه و روش پیشینیان و سپاهیان تا دندان مسلّح و حکومت ثابت و استوار و دستپرورده آنان نبود، عبدالملک بن مروان دورترین خلق خدا از مقام خلافت و نزدیکترین آنان به ورطه هلاکت بود. حتّی اگر روزی آرزوی چنین شرافتی را در سر میپروراند[۱۱].[۱۲].
پارهای از جنایات عبدالملک
بدترین کاری که عبدالملک بن مروان در زمان خلافت خود به انجام رسانید، صدور فرمان فرماندهی و ولایت برای خونریز معروف تاریخ، حجاج بن یوسف ثقفی بود. او امور مسلمانان را به دست این انسان مسخشده که سنگدلی و شهوت خونریزی او در بین مردم مشهور بود سپرد. عبدالملک بن مروان اختیارات بسیار گستردهای به حجّاج بن یوسف ثقفی اعطا نمود. تا جایی که حجّاج در همه امور دولتی بنا به خواستههای خود دخل و تصرّف میکرد. خواستههایی که هرگز پیرو منطق صحیح نبوده و جز منطق زور و استبداد را پذیرا نبود. این جنایتکار نیز از فرصت استفاده کرده و بدترین جنایتها را نسبت به مردم انجام داد. او مردم را خوار و ذلیل نمود. وی در شهرهای تحت نفوذ خود جوّی از بحرانهای سیاسی که تا آنزمان سابقه نداشت ایجاد کرد. بسیاری از دانشمندان و نیکان مسلمانان بر حجّاج خرده گرفتند. عمر بن عبدالعزیز خود یکی از کسانی بود که بر کار حجّاج انتقاد داشته و از او خشمگین بود. حتّی نقلشده که عمر بن عبدالعزیز درباره حجّاج گفته است: اگر هر امّتی خبیثترین فرد خود را به مسابقه بگذارد و ما حجّاج را در مقابل آنان بیاوریم ما پیروز میدان خواهیم بود[۱۳].
عاصم گوید: هیچ حرامی از خداوند متعال باقی نماند مگر اینکه حجّاج بن یوسف مرتکب آن گردید[۱۴]. طاووس گوید: من حتّی تعجّب میکنم که کسی نامش حجّاج باشد و مؤمن باشد[۱۵]. ابن عماد حنبلی در رابطه با حجّاج گوید: در سال ۹۵ هجری خداوند متعال مردم مسلمان و شهرهای اسلامی را در شبی که برای امّت بسیار میمون و مبارک بود با مرگ حجّاج بن یوسف ثقفی آسوده نمود... حجّاج بن یوسف هیچگاه از خونریزی نمیتوانست خودداری کند. ریختن خون مردمان و کشتن آنان بزرگترین لذّت حجّاج بود. به علاوه اینکه حجّاج جنایات بسیار بزرگی انجام داد[۱۶].
زمانی که حجّاج به قصد سفر حجّ به سمت سرزمین حجاز میرفت، شخصی را به نام محمّد جانشین خود در عراق قرار داد. او در میان مردم سخنرانی کرد و به آنان گفت: من محمّد را در میان شما بهعنوان والی قرار دادم. من به او سفارشی کردم که خلاف سفارش رسول خدا(ص) درباره انصار بوده است. پیغمبر اکرم(ص) سفارش کرد که کار نیکو از نیکوکاران انصار پذیرفته شود و از گناه معصیتکارانشان گذشت شود. امّا من به او توصیه کردم کار نیک را از نیکوکاران شما نپذیرد و از گناهکاران شما به هیچوجه گذشت نکند[۱۷]. دمیری گوید: حجّاج هیچگاه توان خودداری از خون ریختن را نداشت. او خود از نفس خود خبر داده است که هیچ لذّتی را در دنیا به مانند کشتن مردم و ریختن خون آنان و ارتکاب کارهایی که کسی را جز او یارای انجام دادن آن است نمیداند[۱۸]. وی کشتار مردم را از حدّ گذرانده بود. تاریخنویسان تعداد کسانی را که حجّاج به بدترین وجه آنان را به قتل رسانیده بود- گذشته از کسانی که در جنگها کشته بود- صد و بیست هزار نفر[۱۹] و به قولی صد و سی هزار نفر ذکر کردهاند[۲۰].
حجّاج خود نیز رسما به ریختن خونهای ناحقّ توسّط خود اعتراف کرده است. آنجا که گفت: به خدا سوگند میخورم که امروزه در روی زمین کسی را نمیشناسم که جرأتش در ریختن خون بیشتر از من باشد[۲۱]. حتی خود عبدالملک که خلیفه بود نیز از زیادهروی او در خونریزی ناراحت بود، اما حجاج به این مسئله اعتنایی نمینمود[۲۲]. حجّاج به بهانه اینکه بسیاری از قاریان و افراد عابد و زاهد جامعه قیام ابن اشعث را تأیید کرده بودند شمشیر در میان آنان نهاد. از جمله کسانی که حجّاج آنان را به بدترین نحوی به شهادت رساند، سعید بن جبیر یکی از مشهورترین عالمان و زاهدان کوفه است. هنگامی که خبر مرگ سعید بن جبیر به حسن بصری رسید، گفت: به خدا سوگند که سعید بن جبیر در زمانهای به قتل رسید که اهل زمین از مشرق تا مغرب به دانش او محتاج بودند[۲۳]. گروهی از دانشمندان و افراد سرشناس مسلمان حکم به کفر و الحاد حجّاج صادر کردهاند. از آن جملهاند: سعید بن جبیر نخعی، مجاهد، عاصم بن ابی النجود، شعبی و دیگران[۲۴].
این حکم بهخاطر توهینی بود که حجّاج نسبت به پیامبر اسلام(ص) انجام داده و عبدالملک بن مروان را از نظر فضیلت بر پیامبر اکرم(ص) ترجیح داده بود. این مطلب زمانی صورت پذیرفت که او در برابر مردم به خطبه ایستاد و چنین گفت: ای خدا، آیا فرستاده تو بافضیلتتر است یا جانشینت که مراد او از فرستاده خداوند پیامبر اکرم(ص) و جانشین خداوند عبدالملک مروان بود[۲۵]. حجّاج از کسانی که به زیارت قبر پیامبر اکرم(ص) میرفتند انتقاد کرده و آنان را اینگونه به باد مسخره میگرفت که: خدا آنها را مرگ دهد که گرداگرد چند تکه چوب و استخوان پوسیده طواف میکنند. چرا آنان گرداگرد قصر امیر المؤمنین عبدالملک طواف نمیکنند؟ آیا آنان نمیدانند که جانشین هرکس بهتر از رسول و فرستاده اوست؟![۲۶].
زمان حکومت این خبیث (حجّاج بن یوسف) آکنده از انبوه جرایم و جنایات بود. وی شیعیان اهل بیت را بسیار آزار داد و کمر به قتل آنان بسته، خانوادههایشان را عزادار کرد. در همینوقت بود که عبدالملک بن مروان به او نامه نوشت و گفت: مرا از ریختن خون پسران عبدالمطلّب بازدار؛ چراکه ریختن خون آنان باعث علاج جنگ و مبارزه نمیشود؛ چراکه من آل حرب را دیدم که چون حسین بن علی را کشتند، حکومت از خاندانشان بیرون رفت[۲۷]. امّا در عینحال حجّاج بسیار متعرّض علویان و پیروان آنان میگردید و دست او در کشتار و ریختن خون آنان باز بود. او کار را به جایی رساند که مردم دوست داشتند با القابی چون زندیق نامیده شوند، امّا بهعنوان شیعه علی نامیده نشوند[۲۸]. تاریخنویسان گفتهاند: بهترین چیزی که باعث تقرّب در نزد حجّاج میبود این بود که کسی در نزد او از امام امیر المؤمنین(ع) بدگویی نماید. آوردهاند که روزی یکی از جیرهخوارانش که از طبقه پست و فرومایه و بیادب جامعه بود در نزد حجّاج نعرهاش را بلند کرد که: ای امیر، خاندان من به من ستم کرده و مرا علی نامیدهاند. در عینحال من فقیر و مسکینم و به کمک امیر محتاج. حجّاج از شنیدن این سخن خوشحال شد و بدو گفت: به نکته لطیفی اشاره کردی و به همین جهت من تو را به فرمانداری فلان منطقه منصوب کردم[۲۹]. بههرحال در زمان فرمانروایی این جلّاد، اتباع اهل بیت همه طعمه شمشیرها و نیزهها بودند. وی آنان را بهشدّت مورد آزار قرار میداده، میکشت. او شیعیان را حتّی در زیر سنگها جستوجو میکرد و بسیاری از آنان را به زندان فرستاد. حجّاج جوّی از قتل و کشتار در میان جامعه بهوجود آورد که حتّی در زمان زیاد بن ابیه و فرزندش عبید الله بن زیاد نیز مانندی برای آن دیده نشده است.
کوفه در ایام این فرد جبّار بدترین محنتها را تحمّل کرد. او در شهر کوفه به مجرّد ظنّ و تهمت به کسی او را به قتل میرساند. حجّاج در کوفه سخنرانی شدید اللّحنی نسبت به مردم انجام داد که در آن سخنرانی نه حمد خدا بهجای آورد و نه بر پیامبر درود فرستاد. در آن سخنرانی آمده است: ای اهل عراق، ای اهل تفرقه و دورویی، ای از دین برگشتگان بداخلاق، بدانید که امیر المؤمنین - عبدالملک بن مروان- هنگامی که چوبههای تیر ترکش خود را گرد میآورد مرا یافت و دید که من محکمترین و نشکنترین تیر ترکش او هستم. پس شما را بهوسیله من به تیر زد. او برای سرپرستی شما به من شلّاق و شمشیری داد. امّا شلّاق افتاد و شمشیر در دست من باقی ماند[۳۰]. سپس حجّاج ادامه داد: به خدا سوگند که من در میان شما چشمانی خیره و گردنهایی کشیدهشده و سرهایی رسیده میبینم که وقت چیدن آن است. بدانید که من همان کسی هستم که این سرها را از گردنها بردارم. من از همین حالا عمّامهها و محاسن خونآلود را میبینم[۳۱]. حجّاج سپس این شعر را خواند: «من آن بلندآوازه آگاه و صاحبنظر هستم و چون در میدان عمل آیم مرا خواهید شناخت»[۳۲].
از دیگر جنایات این جنایتکار این بود که سپاه بیشماری را برای جنگ با ابن زبیر به مکه فرستاد و شش ماه و هفده روز مسجد الحرام را محاصره کرد. وی دستور داد تا کعبه مقدّس را با منجنیق سنگباران کنند. سپاهیان وی از بالای کوه ابو قبیس سنگهای گران به داخل مسجد الحرام و خانه کعبه پرتاب کردند[۳۳]. حجاج بن یوسف ثقفی زندانهایی داشت که زندانیان در میان آن زندانها نه از سرما در امان بودند و نه از گرما. وی با انواع و اقسام شکنجهها زندانیان را شکنجه مینمود. تاریخنویسان نوشتهاند: در زندانهای حجّاج بن یوسف پنجاه هزار مرد و سی هزار زن زندانی بودهاند که شانزده هزار نفر از آنها برهنه بودند. وی زنان و مردان را در یک زندان نگاه میداشت[۳۴]. در آمار زندانیان زندانهای حجّاج بن یوسف سی و سه هزار زندانی بودند که هیچ جرمی از قبیل بدهی یا کارهای بزه و خلاف معمول نداشتند[۳۵] (یعنی زندانی سیاسی بودند). وی هنگام بازدید از زندان در جواب ناله و زاری زندانیان خطاب به آنان میگفت: گم شوید و با من سخن مگویید. [این جمله متن آیه ۱۰۸ از سوره مبارکه مؤمنون است] حجّاج با این کلام خود، زندانیانش را به اهل دوزخ، و خود را از سر تکبّر و غرور به خداوند متعال تشبیه نموده است. همه مسلمانان از خبر مرگ حجّاج با شادی و سرور بسیار زیادی استقبال کردند و از روز مرگ تا روز قیامت لعن و نفرین همگان مدام بر او باد.[۳۶].
امام باقر(ع) و عبدالملک مروان
عبدالملک به فرماندار یثرب دستور داد تا امام محمّد باقر(ع) را دستگیر کرده و آن حضرت را تحت الحفظ نزد او فرستد، حاکم یثرب در اجابت فرمان عبدالملک تردید کرد و دید که حکمت در این است که به شکلی این دستور را لغو کند. بنابراین نامهای به عبدالملک نوشت و در آن آورد: این نامهای که به تو مینویسم بهمعنای مخالفت با دستور تو و ردّ فرمانت نیست، امّا اینگونه میبینم که از سر دلسوزی و خیرخواهی تو را نصیحتی کنم، مردی که او را از من خواستهای کسی است که امروزه در روی زمین پاکدامنتر، پارساتر و پرهیزگارتر از او وجود ندارد. چون او به محراب عبادت رفته و قرآن تلاوت میکند پرندگان و حیوانات وحشی از زیبایی صدایش گرد او حلقه میزنند. قرائت قرآنش شبیه مزامیر آل داوود است. این مرد از داناترین و مهربانترین مردمان است. وی از لحاظ عبادت و بندگی خدا نیز در میان همه مردم سختکوشترین افراد است، من مصلحت نمیبینم که امیرمؤمنان متعرّض چنین شخصی گردد؛ چراکه خداوند متعال هرگز سرنوشت گروهی را تغییر نمیدهد مگر اینکه خود سرنوشت خود را تغییر بدهند. هنگامی که این نامه به عبدالملک رسید، از رأی خود مبنی بر دستگیری امام باقر(ع) صرفنظر کرده و سخنان حاکم مدینه را صحیح دانست[۳۷].[۳۸].
امام باقر(ع) و حلّ مسأله ضرب مسکوکات
امام باقر(ع) بالاترین خدمت را به جهان اسلام انجام دادند، آن حضرت سکههای رایج در مملکت اسلام را از سلطه امپراطوری روم آزاد کردند،؛ چراکه در آن روزگار سکهها در روم ضرب شده و علامت حکومت مسیحی روم بر آن حک میشد. امام(ع) به این سکهها استقلال بخشیده، علامت حکومت اسلامی را بر آن حک کرده و رابطه آن سکهها را با حکومت روم قطع کردند. جریان این قضیه به صورت مفصّل اینچنین است: روزی عبدالملک بن مروان کاغذی نگارگری شده دید که نگارگری آن در سرزمین مصر انجام شده بود. وی نقش آن کاغذ را به مترجم داد تا به زبان عربی برگرداند. هنگامی که نقش به زبان عربی برگردانده شد، عبدالملک متوجّه شد که بر آن شعار مسیحیان یعنی پدر، پسر و روح القدس نگاشته گردیده است. او از این کار بسیار ناراحت شد و به حاکم مصر عبدالعزیز بن مروان نامه نوشت تا آن نقشها را باطل کند و نگارگران که بر روی کاغذ، پارچه و چیزهای دیگر نگارگری مینمایند دستور دهد تا شعار توحید بر آنها نگاشته و آیه ﴿شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ﴾[۳۹] را بر روی همه چیزهای قابل نگارگری نقش کنند. وی به تمام فرمانداران خود در اقصی نقاط کشور اسلامی دستور داد تا آنچه از کاغذهای دارای نقش رومی موجود است محو نموده و هرکس پس از ورود این دستورالعمل آن کاغذها را در نزد خود نگاه دارد تنبیه شود.
نگارگران به نگاشتن نقش توحید بر پارچهها و کاغذها مشغول شدند و این کاغذها و پارچهها در سرتاسر جهان پراکنده گردید. هنگامی که از این قبیل پارچهها و کاغذهای نقشدار به روم رسید و پادشاه روم از این قضیه آگاه گردید، از شدّت غضب و غیظ رگهای گردنش متورّم شده نامهای به عبدالملک نوشت و گفت: از دیرباز کاغذهایی که در مصر نگارگری میگردید علامت و آرم رومی داشت و تو آن را باطل کردی. پس یا خلفای پیشین کار نادرست انجام میدادند و تو به راه صحیح رفتهای، و یا اگر خلفای پیشین تو به راه صواب و درست رفتهاند تو به راه خطا و اشتباه رفتهای. و تو باید از این دو حالت یکی را انتخاب کنی. من برای تو به همراه این نامه هدیهای درخور فرستادهام و دوست دارم که تو این نقش را در تمام چیزهای گرانبها که بر آنها نگارگری میشود به حالت سابق برگردانی تا بدینوسیله من سپاسگزار تو شوم و هدیه من را قبول کنی.
هنگامی که عبدالملک این نامه را خواند به فرستاده پادشاه روم گفت که: نامه پادشاه روم جوابی ندارد و هدیه او را رد کرد. فرستاده پادشاه روم به سوی کشور خود بازگشت و به پادشاه روم جواب عبدالملک را ابلاغ نمود، پادشاه روم هدیه را دو برابر کرده و دوباره نامهای به عبدالملک نوشت و خواسته خود را تکرار نمود، هنگامی که فرستاده به نزد عبدالملک رسید، عبدالملک دوباره او را با هدیهاش ردّ کرد و در کار خود مصمّم شد، فرستاده به نزد پادشاه روم بازگشت و به او گفت که عبدالملک هدیهاش را نپذیرفته است. پادشاه روم نامه دیگری به عبدالملک نوشت و ایندفعه او را تهدید کرده و در آن نامه آورد: تو نامه من و هدایای مرا خوار شمردی و حاجت مرا برآورده نکردی. من گمان داشتم که هدیه را کم دانستی و آن را دو برابر کردم. امّا تو همچنان به راه خود رفتی. من برای بار سوّم نیز هدیهها را دو برابر کردم. امّا به مسیح قسم یاد میکنم که اگر نقش نگارگری را به حالت اوّلیه بازنگردانی دستور میدهم تا نقش سکههایی که در روم ضرب میشود و در کشور تو مورد استفاده قرار میگیرد تغییر دهند. تو میدانی که صنعت ضرب سکه فقط در کشور من وجود دارد و آن چیزی بر روی سکهها نوشته میشود که من بخواهم.- البتّه در آن تاریخ هنوز صنعت ضرب سکه در جهان اسلام نیامده بود- من دستور خواهم داد تا بر روی سکه نقشی بنگارند که در آن پیامبر تو را دشنام دهند. پس چون آن سکه را ببینی و نقش آن را بخوانی، عرق شرم بر پیشانیت خواهد نشست و آنگاه آرزو میکنی که ای کاش هدیه مرا قبول کرده و نقش کاغذها را به آن صورتی که بود باز گردانده بودی. امّا اگر خواسته مرا اجابت کنی، هدیهای است که به من دادهای، و روابط ما همچنان حسنه باقی خواهند ماند...
هنگامی که عبدالملک نامه پادشاه روم را خواند زمین بر او تنگ آمد و در کار خود حیران ماند. او میگفت: گمان دارم که من شومترین فرزند هستم که در جهان اسلام به دنیا آمده باشد؛ چراکه من جنایتی در حقّ رسول خدا(ص) کردهام و باعث شدم تا این کافر آن حضرت را دشنام دهد. اگر پادشاه روم این کار را انجام بدهد، ننگ و عار آن تا روز قیامت بر من خواهد ماند؛ چراکه این تهدید پادشاه روم بسیار جدّی است و اگر این سکهها ضرب شود در تمام دنیا متداول و رایج خواهد شد. عبدالملک شخصیتهای مهمّ جهان اسلام را جمع کرده و کار را بر آنان عرضه کرد. هیچکدام از آنها نتوانستند نظری قطعی به او بدهند و راهحلّی مناسب به او بنمایند. آنگاه شخصی به نام روح بن زنباع به او گفت: ای عبدالملک، تو خود راه فرار از این مشکل را میدانی امّا عمدا آن را ترک میکنی، عبدالملک منکر این قضیه شد و گفت: وای بر تو، من چه میدانم که آن شخص کیست؟. روح بن زنباع به او پاسخ داد: بر تو باد که به سمت باقر علوم از اهل بیت پیامبر اکرم(ص) بروی. عبد الملک به صحّت گفته او اعتراف کرد و نظر او را تأیید نمود. امّا گفت که اصلا به یاد این قضیه نبوده است. او فورا نامهای به فرماندار یثرب نوشت و دستور داد تا امام باقر(ع) را با نهایت احترام به نزد او بفرستد و چهار صد هزار درهم نیز به آن حضرت بدهد. هنگامی که نامه به حاکم یثرب رسید به انجام این مأموریت پرداخت. امام باقر(ع) از یثرب به سوی دمشق راهی شد.
هنگامی که آن حضرت به دمشق رسید، عبدالملک بن مروان از آن حضرت استقبال کرد و آن حضرت را گرامی داشت و مشکل را به آن حضرت عرضه کرد. امام باقر(ع) به او فرمودند: «خیلی خود را برای این مشکل ناراحت نکن؛ چراکه این مشکل چیز مهمّی نیست. به دو دلیل: نخست بهخاطر اینکه خداوند متعال خود حافظ و نگهبان آبروی پیامبر اکرم(ص) است و نخواهد گذاشت که پادشاه روم تهدیدش را عملی کند و دوّم بهخاطر اینکه این کار چاره دارد». عبد الملک بن مروان گفت: چاره این کار در چیست؟
امام باقر(ع) فرمودند: هماکنون فرمان بده تا صنعتگران بیایند و همینجا سکههایی از درهم و دینار ضرب نمایند. نقش یک طرف سکهها را ذکر توحید و سمت دیگر را ذکر پیامبری رسول خدا(ص) قرار بده، و در دایره دور درهم و دینار، نام شهری را که سکه در آن ضرب شده و سالی را که سکه در آن ضرب شده است نقش کنید. و سی سکه به وزن سی درهم از سه نوع سکه یک درهمی، پنج درهمی و ده درهمی از هرکدام ده تا میگیری که دهتای آنها ده مثقالی، ده تای آنها شش مثقالی و دهتای آنها پنج مثقالی باشد که مجموع وزن آنها بیست و یک درهم میشود و چون سی سکه را که سه نوع است بر آن تقسیم کنی عدد هفت به دست میآید که نشانه وزن هفت مثقالی درهم و وزن ده مثقالی دینار است سپس قالبهایی از جنس بلور برای ریختن این سکهها بساز که در اثر حرارت و کار در میزان طلا و نقره کمی و کاستی ایجاد نکند. پس درهم را بر وزن ده و دینار را بر وزن هفت مثقال ضرب نمایید... امام باقر به عبدالملک دستور داد به همین ترتیب سکه ضرب کرده، و در تمام مناطق مملکت اسلامی این سکهها را رایج نماید. آن حضرت همچنین به عبدالملک دستور داد تا سکههای سابق که در روم ضرب میشدند را از اعتبار ساقط کرده و هرکس با آنها دادوستد کند به شدیدترین مجازات محکوم گردد.
عبدالملک با امتثال فرمان امام(ع) و ضرب سکه بر حسب نظر آن حضرت از بنبست درآمد. هنگامی که پادشاه روم جریان را فهمید بیچاره شد، و دانست که هیچ راهی برای پیروزی بر مسلمانان ندارد. سکهای که امام(ع) طرح ضرب آن را دادند در تمام مملکت اسلامی آنچنان رایج گردید که حتّی در زمان عبّاسیان نیز این سکه متداول بود[۴۰].
البتّه ابن کثیر گوید: آنکس که عملیات ضرب سکه را طرحریزی کرد امام زین العابدین(ع) بوده است[۴۱]. البتّه مانعی ندارد که طرح این مسأله از امام زین العابدین باشد و اجرای آن توسّط فرزند بزرگوارش حضرت امام محمّد باقر(ع) انجام شده باشد. در هر صورت عالم اسلام بهخاطر این فضیلت و نجات نقدینگی عالم اسلام از تبعیت مملکت مسیحی روم همواره وامدار امام ابو جعفر باقر(ع) خواهد بود. بههرحال عبدالملک بن مروان بیمار شد و به بستر مرگ افتاد. وی عهد خلافت را بعد از خود برای پسرش ولید مستحکم کرد. وی در وصیتی که به پسرش ولید کرد او را درباره حجّاج سفارش نیکو کرد. عبدالملک به پسرش ولید گفت: حجّاج را همیشه مدّ نظر داشته و او را بزرگ بدار؛ چراکه اوست که این تختوتاج را برای شما آماده کرده است، ای ولید، بدانکه حجّاج شمشیر تو و دست قدرت تو بر هرکسی است که با تو مقابله کند. پس سخن و بدگویی هیچکس را درباره حجّاج نپذیر، و بدانکه تو به حجّاج محتاجتری تا حجّاج به تو. پسرم چون مرگ من فرارسید مردم را به بیعت خود بخوان. پس هرکس با سر اینچنین کرد تو با شمشیر اینچنین کن[۴۲]. این وصیت گرایش شدید عبدالملک بن مروان را نسبت به شرّ و بدی حتّی در بستر مرگ نشان میدهد. از حسن بصری درباره عبدالملک مروان سؤال کردند. حسن در پاسخ گفت: چه بگویم درباره مردی که یکی از گناهان او حجّاج بود[۴۳].[۴۴].
ولید بن عبدالملک
ولید بن عبدالملک پس از مرگ پدرش در نیمه شوّال سال ۸۶ هجری به خلافت رسید. وی دارای هیچگونه صفات شرافت و بزرگمنشی نبود که او را سزاوار خلافت نماید. بلکه وی صرفا فردی ستمگر و جبّار بود[۴۵]. وی حتّی از درست حرف زدن نیز بیبهره بوده است. وی در سخنرانی که در مسجد نبوی در مدینه انجام داد، اینچنین گفت: يا اهل المدينة (با ضمّ لام) در حالیکه قاعده ادبیات عرب اقتضا میکند که حرف لام با فتحه خوانده شود؛ زیرا بر حسب قواعد علم نحو منادای مضاف منصوب میشود. او همچنین روزی در میان خطبهای گفت: يا ليتها كانت القاضية، و تاء را با ضمّه خواند. البتّه این آیه بیست و هفتم سوره حاقّه است و معنای آن این است که ای کاش آن مرگ کار را تمام میکرد. عمر بن عبدالعزیز حاضر بود و گفت: و ما را از دست تو راحت مینمود[۴۶]. عبدالملک بن مروان در هنگام حیات خود، پسرش ولید را برای این غلطهای ادبی سرزنش کرد و به او گفت: کسی که نتواند به درستی به عربی سخن بگوید، نمیتواند والی و خلیفه عرب شود. به همین منظور عبدالملک عدّهای از دانشمندان علم نحو را جمع کرد و آنها را به همراه ولید در خانهای فرستاده دستور داد تا شش ماه او را تعلیم دهند.
هنگامی که پس از گذشت شش ماه ولید از آن خانه خارج شد، از روزی که داخل آن خانه شده بود نادانتر بود[۴۷]. عمر بن عبدالعزیز در زمان حکومت خود درباره ولید اینگونه سخن گفته و از او به بدی یاد کرده است: همانا که ولید از کسانی بود که زمین از وجودش پر از ظلم و جور شده بود[۴۸]. تاریخنویسان آوردهاند که: ولید بن عبدالملک بسیار ازدواج میکرد و بسیار طلاق میداد؛ چراکه گفتهشده: او جدای از کنیزکانی که داشت، شصت و سه زن را به عقد خود درآورد[۴۹]. در زمان ولید بن عبدالملک بود که حجاج بن یوسف ثقفی خونآشام معروف، سعید بن جبیر دانشمند بزرگ تابعی را ظالمانه به قتل رسانید و قتل سعید بن جبیر از حوادث بزرگی بود که عالم اسلام را وحشتزده کرد. مدّت خلافت ولید بن عبدالملک نه سال و هفت ماه بود. وی در مکانی به نام دیر مروان در سال ۹۶ هجری و در سنّ چهل و پنج سالگی دار فانی را وداع گفت[۵۰].
پس از مرگ ولید بن عبدالملک، برادرش سلیمان بن عبدالملک طبق سفارش پدرش عبدالملک بن مروان در ماه جمادی الاخر سال ۹۶ هجری حکومت را به دست گرفت. پس از آنکه سلیمان بن عبدالملک حکومت را در دست گرفت، با آل حجاج از در ناسازگاری درآمد و آنها را بهشدّت مجازات کرد. وی به عبدالملک بن مهلب دستور داد تا آنها را شکنجه نماید[۵۱]. سلیمان بن عبدالملک تمام عاملان حجّاج را عزل کرد و در یکروز از زندان حجّاج هشتاد و یک هزار نفر را آزاد کرد و به آنها دستور داد تا به خانوادههای خود برگردند. در زندان سی هزار نفر بیگناه و سی هزار زن یافت گردید[۵۲]. البتّه این کار پسندیده از افتخارات و لطف سلیمان بن عبدالملک بر مردم است. امّا همین شخص در گرفتن مالیات بسیار اجحاف مینمود و از مردم مالیات بسیار سنگینی میگرفت. وی به حاکم مصر اسامة بن زید تنوخی نامهای نوشته است که در آن آمده: آنقدر از آنان شیر بدوش تا تمام شود و آنقدر خون بگیر تا بند آید. اسامه باج و خراجی که از مصر جمع کرده بود، برای سلیمان بن عبدالملک آورد و گفت: با جمعآوری این خراج و آوردنش نزد تو، رعیت زار و ناتوان گردیده است. پس ای کاش با آنان قدری نرمش به خرج داده و سخت نگیری و خراج آنان را تخفیف بدهی تا بتوانی آن شهرها را آباد کنی، که مقدار کمبود آن در سال آینده جبران خواهد شد. در این هنگام سلیمان بر سر او فریاد کشید که: مادرت به عزایت بنشیند. آنقدر بدوش تا تمام شود. پس وقتی تمام شد از آنان خون بگیر[۵۳].
همین عمل سلیمان بن عبدالملک نشان میدهد که او از رحمت و رأفت بر مردمان عاری بوده است. وی با این کار حرکت اقتصادی جامعه اسلامی را از بین برده و فقر و فلاکت را در شهرهای اسلامی شایع نمود. وی بسیار خودپسند بود. تا جایی که یکروز که لباسهای گرانبها و فاخر خود را پوشیده بود، اینچنین گفت: من پادشاه جوان پرهیبت، کریم و بخشنده هستم. در این هنگام یکی از کنیزکانش در برابر او آمد و سلیمان خطاب به آن کنیزک گفت: امیر المؤمنین را چگونه میبینی؟! کنیزک جواب داد: او را جان و نور چشم خود میبینم. اگر شاعر نگفته بود...
سلیمان پرسید: شاعر چه گفته است؟ کنیزک پاسخ داد: شاعر گفته است: تو از هر جهت خوب و شایسته خواهی بود اگر بتوانی در جهان باقی بمانی. امّا هیچ انسانی نمیتواند برای همیشه در جهان باقی بماند. ما در ترکیب و شمایل تو هیچ عیبی نمیبینیم و مردم نیز نمیتوانند هیچ عیبی و ایرادی بر تو بگیرند مگر یک ایراد و آن اینکه تو فانی و از بینرفتنی هستی. این ابیات مانند صاعقهای بود که بر سر سلیمان بن عبدالملک فرود آمد.
یاد مرگ جبروت و خودپسندی او را آنچنان شکست که زمانی کوتاه نگذشت که از غصّه دق کرد و مرد[۵۴]. خلافت سلیمان بن عبدالملک دو سال و پنج ماه و پنج روز بود. وی در روز جمعه، بیستم صفر سال ۹۹ هجری دار فانی را وداع گفت[۵۵].[۵۶].
عمر بن عبدالعزیز
پس از سلیمان بن عبدالملک، حکومت اموی به سفارش خود او به عمر بن عبدالعزیز رسید. عمر بن عبدالعزیز در روز جمعه بیستم صفر سال ۹۹ هجری به خلافت رسید[۵۷]. مردم در دوران کوتاه خلافت او کمی روی امنیت و رفاه را به صورت نسبی مشاهده کردند. عمر بن عبدالعزیز اندکی از ظلم و ستم و طغیان بنی مروان را از مردم زدود. وی مرد پخته و کارآزمودهای بود که تجربه خلفای پیشین او را ساخته بود. وی با مردم با سیاستی رفتار کرد که پیش از او سابقه نداشته است. شخصیت و حکومت عمر بن عبدالعزیز دارای ویژگیهای متعدّدی بود که وی را از سایر حاکمان اموی ممتاز میکرد و ما اکنون خلاصهای از این ویژگیها را در ذیل میآوریم:
۱. جلوگیری از سبّ و لعن امام علی(ع): حکومت اموی از بدو تأسیس خود به شکل جدّی بنای دشنامگویی به امام امیر المؤمنین(ع) و پایین آوردن مقام آن امام بزرگوار را گذاشت. معاویه این عمل را باعث بقای دولت و سلطنت بنی امیه میدانست[۵۸]؛ چراکه اصول و ارزشهایی که امام علی بن ابی طالب(ع) بر آن پای میفشرد باعث طرد سیاستهای بنی امیه گشته و رواج این اصول و ارزشها باعث گشوده شدن باب قیامهای مردمی بر ضدّ سیاستهای بنی امیه که براساس ظلم و جور و سرکشی بنا شده بود میگردید. پس بر آنان لازم بود تا شخصیت و اعتبار امام امیر المؤمنین(ع) را از بین ببرند. عمر بن عبدالعزیز میدانست که این سیاست و روشی که پدرانش بر ضدّ امام امیر المؤمنین(ع) بر آن مشی نمودهاند، ابدا سیاست حکیمانه و درستی نبوده است. این سیاست موجب گردیده بود تا امویان با بسیاری از سختیها و مشکلات دست و پنجه نرم کنند. این کار باعث شده بود تا آنان در شرّ بزرگی گرفتار آیند. به همین منظور بود که عمر بن عبدالعزیز تصمیم گرفت تا این خطا را جبران کند. وی دستورات قاطعی به تمام نقاط عالم اسلام صادر کرد و دستور داد تا همگان از دشنامگویی به حضرت امام امیر المؤمنین(ع) دست نگه داشته و بهجای دشنامگویی به آن حضرت این آیه قرآن را در خطبهها بخوانند: ﴿إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَالْإِحْسَانِ وَإِيتَاءِ ذِي الْقُرْبَى﴾[۵۹].
خود عمر بن عبدالعزیز دلیل اقدام خود در ترک سنّت پدرانش در بدگویی نسبت به امام امیر المؤمنین(ع) را اینگونه بیان کرده است که: هنگامی که پدرم خطبه میخواند وقتی که به آنجا میرسید که باید علی را دشنام میداد، زبانش به لکنت میافتاد. من به پدرم گفتم: تو همیشه خطبه خود را بسیار سلیس و روان بیان میکنی. امّا وقتی که به ذکر علی میرسی میبینم زبان تو به لکنت میافتد، پدرم گفت: آیا متوجّه این مطلب شدهای؟ گفتم: بلی. پدرم گفت: ای پسر، این کسانی که در اطراف ما هستند اگر آنچه را ما از علی بن ابی طالب میدانیم بدانند، از اطراف ما پراکنده شده و به سوی اولاد علی میروند. هنگامی که عمر بن عبدالعزیز خلافت را به دست گرفت هیچ اشتیاقی به مانند جلوگیری از دشنامگویی به امام امیر المؤمنین(ع) در دنیا نداشت[۶۰].
این روش، اعجاب همگان را برانگیخت و مردم درباره عمر بن عبدالعزیز بسیار نیکو سخن گفته و همواره از شجاعت کمنظیر او در مخالفت با پدران سرکش و ستمگر خود یاد میکنند.
۲. نیکی کردن به علویان: حکومت اموی از بدو تأسیس همواره بنا را بر محروم نگهداشتن اهل بیت پیامبر(ص) از حقوقشان و فقیر نگهداشتن خاندانهای آنان گذاشته بود. تا آنجا که همواره علویان و خاندان پیامبر اکرم(ص) با فقر و محرومیت دست به گریبان بودند، امّا چون عمر بن عبدالعزیز خلافت را به دست گرفت، بذل و بخشش بسیاری نسبت به آنان انجام داد. وی به حاکم یثرب نوشت که: ده هزار دینار در میان علویان تقسیم نماید. حاکم مدینه در پاسخ عمر بن عبدالعزیز نوشت: حضرت علی(ع) در بسیاری از قبایل قریش فرزندانی دارد. در کدامیک از فرزندان او این مبلغ را تقسیم کنم؟ عمر بن عبدالعزیز به او نوشت: هنگامی که نامه من به دست تو رسید، مبلغ را در فرزندان حضرت علی که از فاطمه زهرا(س) باشند تقسیم کن که دیرزمانی است که حقوق آنها بدیشان نرسیده است[۶۱]. و این اوّلین صلهای بود که در ایام حکومت اموی به اهل بیت(ع) رسید.
۳. بازگرداندن فدک: عمر بن عبدالعزیز پس از آنکه در ایام پس از رحلت پیامبر اکرم(ص) فدک از علویان مصادره گردید آن را به آنان بازگرداند. در حالی که در این مدّت دستاندازیهای بسیاری در آن انجام گردیده و افراد بسیاری منافع فدک را غارت نموده بودند و در این مدّت طولانی آل پیامبر اکرم(ص) و خاندان آن حضرت از منافع آن بیبهره بودند. قضیه رد فدک را به صورتهای گوناگونی در تاریخ آوردهاند. از آن جمله:
الف- در بازدیدی که عمر بن عبدالعزیز از مدینه پیامبر(ص) داشت به منادی خود دستور داد تا در میان مردم ندا دردهد که: هرکس مورد بیعدالتی و ستم قرار گرفته یا شکایتی دارد حاضر شود و شکایت خود را به نزد خلیفه بازگوید. امام باقر(ع) به نزد عمر بن عبدالعزیز رفتند. عمر بن عبدالعزیز برای بزرگداشت امام باقر(ع) از جای خود برخواست و آن حضرت را در آغوش گرفت و در کنار خود نشاند. آنگاه امام باقر(ع) به او فرمودند: همانا که این دنیا بازاری از میان بازارها است که مردم در آن به خریدوفروش چیزهایی که به سود یا زیانشان است مشغولاند. امّا چه بسیار گروههایی که آنچه میخرند به زیان آنهاست، امّا تا وقتی مرگشان فرارسد متوجّه ضرر و زیان خود نمیشوند. آنها در حالتی از دنیا خارج میشوند که بر آنچه را که با خویشتن برنداشته و برای آخرت خود فراهم نکردهاند سرزنش میشوند. آنها آنچه را که باید در آخرت به نفع آنها باشد با خود برنداشتهاند. امّا آنچه را که آنان برای خود جمعآوری کردهاند همه در میان کسانی تقسیم میشود که هیچگاه شکرگزار نعمت گردآورنده آن اموال نخواهند بود. امّا خودشان با دست خالی به پیشگاه کسی میروند که عذرشان را نخواهد پذیرفت، و به خدا سوگند بسیار سزاوار است که ما به این افراد بنگریم و اعمالی که آنها انجام دادند و ما از آن بیم دارید خود مرتکب آن نگردیم. پس پرهیزگاری پیشه کن، از خدا بترس و در اندیشه خود دو مسأله را همواره مدّنظر داشته باش. ببین که چه چیزی را میپسندی که در پیشگاه خداوند به همراه ببری، همان را برای خود پیش بفرست، و ببین که در روزی که با پروردگار خود ملاقات میکنی همراهی چه چیزی را با خود ناپسند میداری، آن را پشت سر خود بیفکن و با خود نبر، و به کالایی که روی دست پیشینیانت مانده و به آنها استفادهای نرسانده بود اشتیاق نداشته باش. و امید مبند که تو از آن طرفی ببندی. درها را بگشا و پردهها را آسان بگیر، با مظلوم با انصاف رفتار کن و ظلم ظالم را به خودش بازگردان، سه چیز است که در هرکسی باشد ایمانش به خدا کامل میگردد. کسی که خشنودی او وی را به ورطه باطل نیندازد و خشمش او را از جادّه حقّ بدر نکند و هنگامی که قدرت و زور پیدا کرد به مال دیگران دستاندازی ننماید[۶۲].
هنگامی که عمر کلام امام باقر(ع) را شنید دستور داد تا قلم و کاغذ بیاورند و بعد از ذکر خداوند متعال اینچنین نوشت: بدینوسیله عمر بن عبدالعزیز مال غصبشده محمد بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب را در رابطه با فدک به او برگرداند.
ب- هنگامی که عمر بن عبدالعزیز به خلافت رسید، بزرگان قریش و شخصیتهای برجسته قبایل دیگر را به نزد خود احضار کرد. وی در آن مجلس به آنها گفت: میدانید که فدک در دست رسول خدا(ص) بود و آن حضرت هرجا که مصلحت الهی بود آن را قرار داده و مصرف مینمود، سپس بعد از پیامبر ابو بکر آن را در دست گرفت و با نظر خود آن را مورد استفاده قرار میداد. همچنین عمر نیز این کار را انجام میداد. آنگاه عثمان آن را به مقاطعه مروان درآورد. و هماکنون پس از سالها اختیار امر فدک به دست من افتاده است و این مالی از اموال من نیست که به من برگشته است، و من شما را شاهد میگیرم که من آن را بر آنچه که در زمان رسول خدا(ص) بوده است برگرداندم[۶۳]. در این روایت تصریح نشده است که عمر بن عبدالعزیز فدک را به علویان بازگرداند. بلکه تنها به این نکته اشاره شده که فدک را به حالتی بازگرداند که پیامبر اکرم(ص) آنگونه عمل مینمود. امّا روشن است که پیامبر اکرم(ص) این باغ را به مقاطعه جگرگوشه خود سرور زنان جهان فاطمه زهرا(س) داده و آن حضرت در زمان حیات رسول خدا(ص) در آن تصرّف میکرده است. امّا حکومت وقت بهخاطر مصلحتهای سیاسی آن را از آن حضرت مصادره نمودند.
ج- عمر بن عبدالعزیز هنگامی که پس دادن فدک به علویان را اعلام نمود بنیامیه بر او خرده گرفتند و به او گفتند: تو با این کار بر کار شیخین یعنی ابو بکر و عمر ایراد کرده و آنها مورد توهین قرار داده و به آنان نسبت ظلم دادهای، عمر بن عبدالعزیز در پاسخ گفت: من و شما هردو به صحّت این قضیه که فاطمه دختر رسول خدا(ص) ادّعای مالکیت فدک را داشته و فدک در دست او بوده است اطمینان داریم. و میدانم که آن حضرت کسی نبوده است که به رسول خدا(ص) دروغ ببندد. مضافا به اینکه حضرت علی(ع) و امّ ایمن و امّ سلمه بر این مطلب شهادت نیز دادهاند. من حضرت فاطمه(س) را در ادّعای خود صادق میدانم. حتّی اگر شاهدی هم برای گفتار خود نیاورد؛ چراکه او سرور زنان اهل بهشت است. پس من امروز بهخاطر نزدیکی جستن به رسول خدا(ص) آن را به ورثه حضرت فاطمه زهرا(س) بازمیگردانم و امید آن دارم که فاطمه و حسن و حسین در روز قیامت مرا شفاعت کنند، اگر من بهجای ابو بکر بودم و فاطمه(س) ادّعای فدک را به نزد من میآورد، من وی را در ادّعایش تصدیق مینمودم. سپس فدک را به امام محمّد باقر(ع) تسلیم کرد[۶۴].[۶۵].
امام محمّد باقر(ع) و عمر بن عبدالعزیز
امام ابو جعفر محمّد باقر(ع) چندینبار با عمر بن عبدالعزیز روبرو گردید. اینک به مواردی از این ملاقاتها توجّه کنید: خبر دادن امام(ع) به عمر بن عبدالعزیز در رابطه با رسیدن وی به خلافت: امام باقر(ع) قبل از اینکه عمر بن عبدالعزیز به خلافت برسد خلافت وی را پیشگویی کرده و به خود او اعلام کردند. ابو بصیر گوید: با امام ابو جعفر محمّد باقر(ع) در مسجد نشسته بودم. ناگاه عمر بن عبدالعزیز در حالیکه دو لباس مصری پوشیده و بر غلام خود تکیه کرده بود وارد مسجد شد. امام باقر(ع) چون او را دیدند به من فرمودند: این پسر حتما به خلافت میرسد، و چون به خلافت رسید عدلوداد پیشه میکند. امّا خلافت او مورد تأیید نیست؛ زیرا کسی که سزاوارتر از او به خلافت و حکومت بر جامعه باشد در آن زمان در جامعه موجود است.
توصیههای امام باقر(ع) به عمر بن عبدالعزیز در ابتدای خلافت: هنگامی که عمر بن عبدالعزیز به خلافت رسید، بسیار امام باقر(ع) را بزرگ داشت و او را تکریم کرد. وی فنون بن عبدالله بن عتبة بن مسعود که از عابدان و زاهدان کوفه بود را به دنبال امام باقر(ع) فرستاده و از آن حضرت دعوت کرد تا برای دیدار وی به دمشق برود. امام محمّد باقر(ع) دعوت او را اجابت کرده و به دمشق مسافرت نمودند. عمر بن عبدالعزیز هنگام ورود امام باقر(ع) استقبال شایانی از آن حضرت کرده، او را در آغوش گرفت و سخنانی در میان آنها ردّوبدل شد. امام باقر(ع) چندینروز در میهمانی عمر بن عبدالعزیز بود. هنگامی که امام قصد بازگشتن به یثرب را نمود برای خداحافظی با عمر بن عبدالعزیز به دربار اموی رفته و به حاجب عمر بن عبدالعزیز گفت به او خبر بدهد که امام باقر(ع) برای خداحافظی آمده است. حاجب این خبر را به عمر بن عبدالعزیز داد. آنگاه فرستاده عمر بن عبدالعزیز به بیرونی دربار آمد و صدا زد که ابو جعفر داخل شود. امام باقر(ع) بهخاطر اینکه شاید کس دیگری هم به نام ابو جعفر باشد و آن شخص مورد خطاب و دعوت به ورود واقع شده باشد داخل نشد.
حاجب به سمت عمر بن عبدالعزیز بازگشت و گفت: امام باقر(ع) در دربار حضور ندارد. عمر بن عبدالعزیز به حاجب گفت: تو چگونه او را صدا زدی؟ حاجب گفت: گفتم ابو جعفر کجاست، داخل شود. عمر بن عبدالعزیز گفت: برو و بگو محمّد بن علی کجاست؟ حاجب این کار را انجام داد، ناگاه امام باقر(ع) از جای برخاست و داخل اطاق عمر بن عبدالعزیز شد. عمر بن عبدالعزیز مدّتی با آن حضرت صحبت کرد. سپس امام(ع) به او فرمودند: من قصد وداع دارم. عمر بن عبدالعزیز به آن حضرت عرض کرد مرا نصیحت و سفارش کن.
امام باقر(ع) فرمودند: «اوصيك بتقوى الله، و اتّخذ الكبير أبا، و الصغير ولدا، و الرجل أخا...»؛ تو را به پرهیزگاری و ترس از خدا سفارش میکنم. پیران را چون پدران خود، کودکان را چون فرزندان خود و مردان را چون برادران خود بدان. عمر بن عبدالعزیز از سفارش امام مات و مبهوت ماند و با اعجاب تمام گفت: به خدا سوگند که در این چند جمله کوتاه برای ما حکمتهایی را جمع کردی که اگر ما به آن عمل کنیم و در آن حالت مرگ ما فرا برسد سعادتمند مردهایم.
امام باقر(ع) از نزد او خارج شد و قصد رفتن کرد. هنگامی که امام باقر(ع) آماده حرکت شدند، فرستاده عمر بن عبدالعزیز به نزد آن حضرت آمد و به آن حضرت عرض کرد: عمر بن عبدالعزیز قصد دارد به نزد شما بیاید. امام باقر(ع) قدری منتظر ماندند تا اینکه عمر بن عبدالعزیز به نزد ایشان آمد و به جهت احترام و بزرگداشت امام باقر(ع) مقداری در نزد آن حضرت نشست و سپس بازگشت[۶۶]. تعریف و تمجید امام باقر(ع) از عمر بن عبدالعزیز: در میان گزارش جاسوسان دستگاه اطّلاعاتی اموی که به سوی عمر بن عبدالعزیز ارسال میشد، این عبارت آمده بود که امام ابو جعفر محمّد باقر(ع) آخرین بازمانده اهل بیت بزرگ خویش است که همواره پرچم حقّ و عدالت را در زمین برافراشتهاند، عمر بن عبدالعزیز خواست که آن حضرت را امتحان کند. بنابراین نامهای به امام باقر(ع) نوشت و از آن حضرت خواست تا جواب نامه او را بنویسند. امام باقر(ع) نیز در جواب او نامهای آکنده از موعظه و نصیحت برای او فرستادند، عمر بن عبدالعزیز دستور داد تا نامهای را که امام باقر(ع) به خلیفه قبلی یعنی سلیمان بن عبدالملک فرستاده بود بیرون بیاورند. هنگامی که آن نامه را بیرون آورد دید که در آن نامه مدح و ثنای سلیمان بن عبدالملک آمده است. عمر بن عبدالعزیز آن نامه را به حاکم مدینه فرستاد و به او گفت این نامه را به امام باقر(ع) نشان بده و بعد نامهای که آن حضرت به من نوشته نشان بده و آنچه را که امام میگوید برای من بفرست.
حاکم مدینه هر دو نامه را به امام(ع) نشان داد. امام باقر(ع) فرمودند: سلیمان بن عبدالملک پادشاه جبّاری بود که من بر حسب مصلحت نامهای که به او نوشتم با چنان انشائی بود که به سمت جبّاران و ستمگران مینویسند. امّا خلیفهای که اکنون هست و صاحباختیار توست اظهار عدلوداد میکند؛ لذا نامهای که من برای او نوشتم مناسب با خود اوست. حاکم مدینه این کلمات را نوشته و به سوی عمر بن عبدالعزیز فرستاد. هنگامی که عمر بن عبدالعزیز این جمله را خواند اعجاب خود را نسبت به امام باقر(ع) اینگونه بیان داشت که: خداوند هیچگاه اهل این خاندان را از فضیلت خالی نمیگذارد[۶۷]. امّا علیرغم همه خوبیهایی که عمر بن عبدالعزیز داشت بعضی از اشکالات نیز بر کار او وارد است. حال به جملهای از آن اشکالات توجّه نمایید: وی مقاطعههایی که از بیت المال توسّط خلفای سابق بنی امیه در میان افراد این خاندان واگذار شده بود تثبیت کرد و بر جای خود نگاه داشت و شکی نیست که این کار هیچگونه وجه شرعی نداشته است.
دیگر اینکه عمّال و والیان عمر بن عبدالعزیز که به اقطار مختلف کشور اسلام فرستاده میشدهاند به مردم ستم کرده و اموال مردم را از آنان به زور میگرفتند. حتّی هنگامی که عمر بن عبدالعزیز بالای منبر مشغول خطبه بود مردی برخواست و سخن او را قطع کرد و این اشعار را خطاب به او خواند: «کسانی که در جایجای سرزمین اسلامی فرستادهای دستورات تو را کنار گذاشته و حرامها را حلال میدانند. آنها بر منبرهای سرزمین ما پارچههای اطلس پوشاندهاند. امّا هرکدام از آنها به نحوی ظلم و ستم روا داشتهاند و همگی آنها ظالماند و همه ملّت از ستم آنها به فغان آمدهاند. تو از آنها توقّع امانتداری و عدلوداد داری، امّا هیهات که فرد امانتدار مسلمانی پیدا شود»[۶۸]. از دیگر ایرادهایی که به حکومت عمر بن عبدالعزیز وارد میشود این است که وی مبلغی را که از سابق طبق رسم خلفای اموی از بیت المال مسلمانان به اشراف پرداخت میگردید همچنان به قوّت خود باقی گذاشت و آن را به آنان پرداخت و در هنگام خلافت خود این سنّت را تغییر نداد. در حالیکه این کار با اصول اسلامی منافات داشت. اصولی که حکم به مساوات بین مسلمانان کرده و هرگونه تمایزی را در میان طبقات مسلمانان نفی مینمود.
از دیگر کارهایی که جزو انتقادات حکومت عمر بن عبدالعزیز بهشمار میرود این است که وی ده دینار در عطا و پرداختی اهل شام اضافه کرد. امّا این کار را درباره مردم عراق انجام نداد[۶۹]. امّا این تبعیض ناروا هیچ دلیلی نداشت، بلکه با روح اسلام نیز منافات داشت. عمر بن عبدالعزیز بیمار شد و بیماری او را سخت آزار میداد. گفتهاند که وی از معالجه خود خودداری مینمود. به او گفتند: ای کاش خود را مداوا میکردی. در پاسخ گفت: اگر مداوای من در این بود که دستی به گوش خود بکشم دست نمیکشیدم. چرا، بهخاطر اینکه من به سمت خوب کسی میروم. به سمت پروردگار خود[۷۰]. بعضی از مصادر تاریخی بر این مطلب تصریح کردهاند که عمر بن عبدالعزیز را خود امویان مسموم کردند؛ چراکه آنان میدانستند اگر خلافت او به طول انجامد بالاخره منجر به خارج شدن خلافت از دست خاندان بنی امیه خواهد گردید؛ چراکه عمر بن عبدالعزیز هرگز پیمان خلافت پس از خود را بر اشخاص بیلیاقت و ناصالح نخواهد بست، بلکه خلافت را پس از خود به شخصی که شایستگی آن را داشته باشد خواهد سپرد. به همین سبب پیش از وقت او را مسموم کرده و از بین بردند[۷۱]. بالاخره عمر بن عبدالعزیز در ماه رجب سال ۱۰۱ هجری در مکانی به نام دیر سمعان دار فانی را وداع گفت[۷۲].[۷۳].
یزید بن عبدالملک
پس از مرگ عمر بن عبدالعزیز، یزید بن عبدالملک بنا بر عهد برادر خود سلیمان بن عبدالملک به خلافت رسید. وی چهل روز ابتدای حکومت خود را براساس سیاست عمر بن عبدالعزیز سپری نمود. این مطلب بر بنی امیه سخت آمد. آنان چهل پیرمرد نزد یزید بن عبدالملک آورده و آنها برای او شهادت داده و قسم خوردند که خلفا در نزد خداوند حساب و عقاب ندارند و در هر کاری که بکنند آزادند[۷۴]. اینجا بود که یزید بن عبدالملک از سیاست عمر بن عبدالعزیز دست برداشت و در میان مردم با سیاست زور و جبروت حکم نمود. وی همه والیانی که عمر بن عبدالعزیز بر شهرها گماشته بود عزل کرده و دستور العملی به تمام عمّال خود صادر نمود که در آن آمده بود: امّا بعد، همانا عمر بن عبدالعزیز فریب خورده بود. امّا از امروز آنچه را که از دوران او میدانید فراموش کنید. مردم را به همان حالت سابق در آورید. چه آنها در حالت رفاه و پرمحصولی باشند چه در حالت خشکسالی و قحطی. خوششان بیاید یا بدشان بیاید. زنده باشند یا بمیرند[۷۵].
و بدینگونه ستم بر مردم به فجیعترین شکل و صورت دوباره به میان جامعه بازگشت و ظلم و ستم در جامعه منتشرشده و سرکشی همه شهرها را فراگرفت. یزید بن عبدالملک انسان جاهل و عاری از علمی بود که به اهل علم حسادت مینمود، و همین مسأله باعث شده بود که او علما را تحقیر کند. وی حسن بصری را با عنوان پیرمرد جاهل مینامید[۷۶]. وی همچنین در لهوولعب و هرزهدرایی زیادهروی بسیاری میکرد. تا جایی که شیفته و فریفته کنیزکی به نام حبابه گردید و عقل از سر او پرید. وی روزی در حال مستی میگفت: مرا رها کنید تا پرواز کنم. حبابه به او گفت: امّت را به که میسپاری؟ پاسخ داد: به تو میسپارم. وی هنگامی که برای تفریح به اردن رفته بود، حبابه را نیز با خود برد. در آن هنگام از سر شوخی حبّه اناری را به دهان حبابه پرتاب کرد و آن حبّه انار در حلق او داخل شده باعث بیماری و مرگ وی گردید. یزید بن عبدالملک سه روز اجازه دفن او را نمیداد و دائم او را بو میکشید و میبوسید و به او نگاه کرده و میگریست، تا اینکه جسد گندیده شد. سران قوم به نزد او آمده و از او خواستند تا اجازه دفن او را صادر کند و پس از خواهش بسیار وی اجازه دفن او را صادر کرد و به حالت حزنواندوه به کاخ خود برگشت[۷۷]. از هرزگی و خوشگذرانی او در تاریخ اخبار شرمآوری ذکر شده است که ما در اینجا از ذکر آنها خودداری میکنیم. وی در سال ۱۰۵ هجری از دنیا رفت.[۷۸].
هشام بن عبدالملک
روزی که یزید بن عبدالملک از دنیا رفت، برادرش هشام بن عبدالملک به خلافت رسید. و این واقعه در روز بیست و پنجم شوّال واقع گردید. هشام بن عبدالملک به احول بنی امیه معروف بود. و احول بهمعنای کسی است که چشم او لوچ باشد. وی به تمام کسانی که دارای حسب و نسب شریف و بلند بودند حسادت کرده و با هر انسان شریفی دشمنی میورزید. از جلوههای بخل و خساست او این است که وی همواره میگفت: درهم را بر درهم نه تا مال بسیاری شود[۷۹]. وی به اندازهای مال جمع کرد که هیچ خلیفهای قبل از او این مقدار مال جمع نکرده بود[۸۰]. وی خود اینگونه بر بخل و خساست خویش اعتراف کرده است که: من هیچگاه بر چیزی حسرت نخوردهام به مانند حسرتی که چون چیزی به کسی میبخشم مبتلای به آن میشوم. خلافت همچون مریضی که نیازمند داروست نیازمند پول است[۸۱]. آوردهاند که هشام بن عبدالملک روزی وارد باغ میوه خود گردید.
اصحاب و یاران او از میوه درختان خوردند. وی از آن پس به غلام خود دستور داد تا همه آن درختان را برکند و بهجای آنها زیتون بکارد تا کسی از آن نخورد[۸۲]. یعقوبی، هشام بن عبدالملک را اینچنین توصیف مینماید: وی فردی بخیل، خشن، ظالم و بسیار قسی القلب بود، وی همان کسی است که زید بن علی را به قتل رساند و امام ابو جعفر باقر(ع) در زمان او مبتلا به انواع مصیبتها و ناگواریها گردید. نمونههایی از این برخوردهای نامناسب را در پیشرو دارید: دستگیری امام باقر(ع)، بردن آن حضرت به دمشق و زندانی کردن ایشان هشام بن عبدالملک این فرمانروای طاغوتمنش به حاکم خود در مدینه دستور داد امام باقر(ع) را به سوی دمشق روانه کند. تاریخنویسان درباره این ماجرا دو روایت ذکر کردهاند: روایت اوّل: امام باقر(ع) هنگامی که به دمشق رسید و هشام خبر آمدن آن حضرت را شنید به درباریان خود دستور داد تا پس از پایان سخن او با امام برخوردی توهینآمیز با امام باقر(ع) داشته باشند. امام باقر(ع) بر هشام داخل شد و بر افرادی که در مجلس هشام نشسته بودند سلام کرد. امّا بهعنوان خلافت به هشام سلام نکرد. هشام بسیار خشمگین شد، رو به امام باقر(ع) کرد و گفت: ای محمد بن علی همیشه یک نفر از شما باید باشد تا وحدت صفوف مسلمین را بشکند و مردم را به سوی خود خوانده، خود را از روی سفاهت و نادانی امام بداند. سپس هشام ساکت شد و جیرهخواران و مزدورانش شروع به مسخره کردن و به زبان آوردن کلمات ناپسند نسبت به امام باقر(ع) نمودند. اینجا بود که امام باقر(ع) به سخن آمده فرمودند: «أَيُّهَا النَّاسُ! أَيْنَ تَذْهَبُونَ؟ وَ أَيْنَ يُرَادُ بِكُمْ؟ بِنَا هَدَى اللَّهُ أَوَّلَكُمْ وَ بِنَا يَخْتِمُ آخِرَكُمْ، فَإِنْ يَكُنْ لَكُمْ مُلْكٌ مُعَجَّلٌ، فَإِنَّ لَنَا مُلْكاً مُؤَجَّلًا، وَ لَيْسَ بَعْدَ مُلْكِنَا مُلْكٌ، لِأَنَّا أَهْلُ الْعَاقِبَةِ، يَقُولُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ- وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ»؛ ای مردم: کجا میروید؟ شما را کجا میبرند؟ پیشینیان شما بهواسطه خاندان ما هدایت شدند و پسینیانتان نیز هدایتشان بهوسیله خاندان ما ختم خواهد شد. اگر شما دولتی زودهنگام به دست آوردهاید، ما نیز حکومتی دیرهنگام داریم که بعد از ما حکومتی نخواهد بود؛ چراکه ما از اهل عاقبت هستیم و خداوند فرموده است که عاقبت از آن پرهیزکاران است[۸۳].
امام باقر(ع) پس از آنکه دلهای آنان را پر از حزنواندوه کرد و آنان نتوانستند پاسخی به منطق قوی آن حضرت بدهند از نزد هشام خارج شد. آنگاه مردم نادان شامی بر امام(ع) هجوم آوردند. در حالیکه میگفتند: این پسر ابو تراب است - از زمان معاویه مردم شام این لقب را برای تحقیر امام امیر المؤمنین علی بن ابی طالب(ع) بهکار میبردند- امام باقر(ع) دیدند که بهتر است آنان را به راه راست هدایت کنند و حقیقت اهل بیت را به این مردم بشناسانند. روی همین جهت بود که در میان مردم شام به سخنرانی ایستادند، امام باقر(ع) پس از حمد و ثنای الهی و درود بر رسول خدا(ص) فرمودند: ای اهل شقاق و تفرقه و دورویی، ای نوادگان نفاق و دورویی، ای کسانی که پرکننده دوزخ و هیزم جهنّمید، پیش از آنکه چهرههایی را محو کنیم و در نتیجه آنها را به قهقرا بازگردانیم، یا همچنانکه «اصحاب سبت» را لعنت کردیم، آنان را (نیز) لعنت کنیم که فرمان خدا همواره تحقق یافته است از بدگویی نسبت به ماه تابان و دریای جوشنده، شهاب ثاقب، ستاره هدایت مؤمنان و صراط مستقیم دست نگاه دارید...
سپس کمی با مردم صحبت کرده و بعد فرمودند: آیا شما همزاد رسول خدا(ص) - یعنی امام امیر المؤمنین علی بن ابی طالب(ع)- را مسخره میکنید؟ آیا زبان به بدگویی سرسلسله دین خدا گشودهاید؟ پس بعد از تحقیر چنین شخصیتی به کدام راه خواهید رفت؟! و کدام اندوه را پس از او از خود خواهید راند؟ هیهات، به خدا سوگند که او بهواسطه سبقت در ایمان برجستگی پیدا کرد و به واسطه خصلتهای نیکویش سعادتمند گشته و بر نهایت سعادت دست یافت. وی بر حیلهها پیروز شد، چشمها به سوی او خیره گشت و گردنهای گردنکشان در برابر او خاضع گردید و در پیمودن پلّکان کمال، گوی سبقت را از دیگران ربود، پس خیال آنان را که تصور رسیدن به مقامش را داشتند باطل کرد و آنان را از دست یافتن به آن مرتبه ناتوان ساخت و چگونه از جایی چنین دوردست یافتن برای آنان میسّر خواهد بود؟! سپس امام باقر(ع) ادامه دادند: چگونه میشود رخنه فقدان کسی را ترمیم نمود که چون مسلمانان به عقد اخوّت به یکدیگر میپیوستند او برادر رسول خدا(ص) شد، و هنگامی که مردم هرکدام نسب خود را به یکدیگر متّصل میکردند او نسبت برادری خونی با پیغمبر داشت و هنگامی که به جنگ برمیخاستند همدست و همداستان او بود. کسی که چون مسلمانان فتح و گشایشی مییافتند همچون ذو القرنین محافظ گنجهای آنان بود، وی کسی بود که چون فرمان تغییر قبله صادر شد به هر دو قبله نماز خوانده بود.
کسی که هنگامی که همه کافر بودند پیامبر اکرم(ص) به ایمان او شهادت داده بود و هنگامی که همه از پذیرش مسئولیت لغو پیمان با مشرکان عهدشکن شانه خالی میکردند اینبار این مسئولیت را به دوش کشید، کسی که در شب محاصره چون همه بیقرار شده بودند در بستر و فراش پیامبر اکرم بهجای او خوابید، و همان کسی که در هنگام وداع با پیامبر اکرم اسرار الهی در نزد او به ودیعت نهاده شد[۸۴]. هنگامی که امام باقر(ع) فضیلت امام أمیر المؤمنین(ع) را در میان شامیان منتشر نمود، هشام بن عبدالملک دستور داد تا آن حضرت را دستگیر کرده و به زندان انداختند. امّا در زندان نیز امام باقر(ع) مورد استقبال قرار گرفت. آنجا که زندانیان به دور آن حضرت حلقه زده و از دانش و آداب آن حضرت بهرهها میبردند. تا آنجا که مدیر زندان ترسید در زندان فتنهای بهپا شود؛ لذا به نزد هشام رفت و به او از این مطلب خبر داد. اینجا بود که هشام بن عبدالملک بیچاره شد و چارهای جز آزادی امام باقر(ع) از زندان و بازگرداندن آن حضرت به شهرش یعنی مدینه ندید[۸۵].
روایت دوّم: این روایتی است که لوط بن یحیی اسدی از امارة بن زید واقدی نقل میکند. گوید: هشام بن عبدالملک در یکی از سالها به سفر حجّ رفت[۸۶]، در آن سال امام محمّد باقر(ع) به همراه فرزند برومند خود حضرت امام جعفر صادق(ع) نیز به سفر حجّ آمده بودند. در این سفر امام جعفر صادق(ع) در برابر گروهی از مردم که در میان آنها مسلمة بن عبدالملک برادر هشام نیز حضور داشت اینچنین فرمودند: سپاس خداوندی را که محمّد(ص) را به حقّ به پیامبری مبعوث کرد و ما را به واسطه انتساب به او گرامی داشت. پس ما انتخابشده خداوند در میان بندگان و بهترین بندگان خدا هستیم. هرکس از ما تبعیت کند سعادتمندشده و هرکس با ما دشمنی ورزیده مخالفت نماید بدبخت گردیده است... مسلمة بن عبدالملک به نزد برادرش هشام رفته و آنچه را که از امام صادق(ع) شنیده بود برای او نقل نمود. هشام این مطلب را در دل خود نگاه داشت و تا زمانی که در سرزمین حجاز بود متعرّض این دو امام بزرگوار نگردید. امّا هنگامی که به دمشق مراجعت کرد به حاکم یثرب نامهای نوشت و در آن نامه دستور داد تا امام باقر و امام صادق(ع) را به نزد او بفرستد. هنگامی که این دو امام بزرگوار به دمشق رسیدند، هشام سه روز تمام از پذیرفتن و بار دادن به آنها خودداری نمود و آنها را بیرون قصر نگاه داشت. وی با اینکار قصد داشت تا به این دو امام بزرگوار توهین کرده و مقام آنها را پایین بیاورد. وی عاقبت در روز چهارم به امام صادق و امام باقر(ع) اجازه ورود داده و با آنها دیدار کرد. در آنروز مجلس او آکنده از امویان و سایر درباریان بود. در آن مجلس ندیمان هشام هدفی نصب کرده و پیران بنیامیه با کمان، به سمت آن هدف تیر میانداختند.
امام صادق(ع) میفرماید: «هنگامی که ما وارد قصر منصور شدیم، پدرم از پیش و من به دنبال او میرفتم. هشام گفت: ای محمّد، به همراه پیران قوم و عشیره خود تیر بینداز. پدرم گفت: «من دیگر برای تیراندازی پیر شدهام. کاش مرا از این کار معاف میداشتی». هشام فریاد زد: به حق آنکه ما را به دین خود عزّت بخشید و به حقّ پیامبرش محمّد تو را از این کار معاف نمیدارم. این طاغوت گمان کرده بود که امام(ع) در تیراندازی دچار اشکال میشود و این وسیلهای برای پایین آوردن شأن و مقام آن حضرت در مقابل غوغائیان اهل شام میشود؛ لذا بود که به یکی از پیران بنی امیه اشاره کرد تا کمان خود را به امام باقر(ع) بدهد. وی کمان خود را به همراه تیری به امام باقر(ع) داد. آن حضرت تیر را به چله کمان گذاشته و هدف را بهوسیله آن مورد اصابت قرار دادند. تیر آن حضرت مستقیم به وسط هدف خورد. سپس امام باقر(ع) تیر دوّمی برداشته و باز به طرف هدف تیراندازی کردند. اینجا بود که تیر دوّم پشت تیر اوّل را شکافت و آن را از وسط به دو نیم کرد و در جای تیر اوّل در وسط هدف قرار گرفت. امام(ع) تیراندازی را ادامه دادند تا اینکه نه تیر یکی در پشت دیگری زدند و همه در یک مکان وارد شد. این کاری بود که از بزرگترین تیراندازان دنیا نیز ساخته نبود. هشام از شدّت خشم بیتاب شد و نتوانست جلوی خود را بگیرد و با صدای بلند گفت: ای ابا جعفر، تو تیراندازترین فرد عرب و عجم هستی، و خیال میکنی که برای این کار پیر شدهای؟!! سپس از اینکه در میان این جمع از امام باقر(ع) تعریف و تمجید کرده است پشیمان شد. مدّتی سر به زیر انداخت و امام باقر(ع) روبروی او ایستاده بود. هنگامی که ایستادن امام باقر(ع) به طول انجامید، آن حضرت خشمگین شدند و غضب از خطوط چهره آن حضرت نمایان گشت. آن حضرت هرگاه خشمگین میشدند به سمت آسمان نگاه میکردند.
هنگامی که هشام خشم امام را دید برخواست و امام را در آغوش گرفته، وی را در سمت راست خود نشاند. آنگاه رو به امام باقر(ع) کرده و گفت: ای محمّد، همواره قریش سرور و آقای عرب و عجم خواهد بود تا زمانی که امثال تو در میان قریش باشد. آفرین!! چه کسی این تیراندازی را به تو آموخته است؟ در چه سنّی تیراندازی را آموختهای؟ آیا جعفر نیز مانند تو میتواند تیراندازی کند؟ امام باقر(ع) در پاسخ هشام بن عبدالملک فرمودند: «ما خاندانی هستیم که صفات کمال را از یکدیگر به ارث میبریم».
طاغوت برآشفت. صورتش قرمز شد و از شدّت خشم به جوش و خروش افتاد. مدّتی سر به زیر افکند. سپس سر برداشت و گفت: آیا ما همه پسران عبدمناف نیستیم؟ آیا نسب ما و شما یکی نیست؟ امام(ع) گمان باطل او را ردّ کرده و فرمودند: «آری، ما اینچنینیم و از یک نسب، امّا خداوند متعال از اسرار پنهان و دانشهای خالص خود به ما چیزهایی اختصاص داده که به غیر ما اختصاص نداده است». هشام گفت: آیا خداوند متعال محمّد(ص) را از شجره نسب عبدمناف به سوی همه مردم، از سفید و سیاه و سرخ مبعوث نکرده است؟ پس در عین حال که پیامبر خدا(ص) به سمت همه مردم، یکسان مبعوث شده است شما این چیزی را که هیچکس ندارد از کجا به ارث بردهاید؟ و این قول خداوند عزّ و جلّ میباشد که گفته است: ﴿وَلِلَّهِ مِيرَاثُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ﴾[۸۷]؛ پس شما این علم را از کجا به ارث بردهاید در حالیکه بعد از محمّد پیامبری نیامده و شما پیامبر نیستید؟! امام(ع) کلام او را با دلیلی رسا ردّ کردند. آن حضرت فرمودند: «دلیل من قول خداوند متعال به پیامبر اکرم(ص) است که: ﴿لَا تُحَرِّكْ بِهِ لِسَانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ﴾[۸۸]. به همین خاطر بود که در میان اصحاب خود تنها با برادرش علی(ع) خلوت و نجوا میکرد و با سایران این کار را انجام نمیداد. تا آنجا که در اینباره آیهای از قرآن نازل شد که فرمود: ﴿وَتَعِيَهَا أُذُنٌ وَاعِيَةٌ﴾[۸۹] و پیامبر اکرم(ص) فرمود: من از خدا خواستم که آن گوش را گوش تو قرار دهد ای علی، پس برای همین بود که علی(ع) گفت: پیامبر خدا(ص) به من هزار باب از دانش آموخت که از هر بابی از آنها هزار باب دیگر گشوده میشود که این دانشها را پیامبر اکرم(ص) از سرّ پنهان خود فقط به أمیر المؤمنین(ع) آموخت. همچنانکه خداوند متعال نیز این اسرار را فقط به پیامبر خود آموخت. پیامبر(ص) به علی بن ابی طالب(ع) دانشهایی آموخت که به هیچیک از قوم خود آن دانشها را نداده است و این دانشها و کمالات به میراث به ما (اهل بیت) رسیده و به سایر افراد فامیل و بستگان ما از قریش نرسیده است.
هشام که جانش از این جواب آتش گرفته بود نگاهی خشمگینانه به امام باقر(ع) انداخت و خطاب به آن حضرت اینچنین گفت: علی همواره ادّعا داشت که به علم غیب آگاهی دارد. امّا خداوند کسی را بر علم غیب خود مطّلع نکرده است. پس چگونه و از کجا علی چنین ادّعایی داشته است؟ امام باقر(ع) در پاسخ هشام فرمودند: «خداوند متعال بر پیامبر خود کتابی نازل کرده است که در میان دو جلد آن آنچه واقعشده و تا روز قیامت واقع خواهد شد آمده است. در قرآن مجید میخوانیم: ﴿وَنَزَّلْنَا عَلَيْكَ الْكِتَابَ تِبْيَانًا لِكُلِّ شَيْءٍ﴾[۹۰] و ﴿وَكُلَّ شَيْءٍ أَحْصَيْنَاهُ فِي إِمَامٍ مُبِينٍ﴾[۹۱] و ﴿مَا فَرَّطْنَا فِي الْكِتَابِ مِنْ شَيْءٍ﴾[۹۲] و ﴿وَمَا مِنْ غَائِبَةٍ فِي السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ إِلَّا فِي كِتَابٍ مُبِينٍ﴾[۹۳] و خداوند به پیامبر خود وحی کرده است که در ظرف اسرار و دانش پنهانش هیچ چیزی را باقی نگذارد مگر اینکه آن را در گوش علی نجوا کند. پس پیامبر(ص) علی بن ابی طالب را دستور داد تا پس از مرگش قرآن را جمعآوری کند و تنها او - و نه کس دیگری از قوم و قبیله پیامبر اکرم(ص)- متولّی غسل و کفن و دفن پیامبر اکرم(ص) گردد، آن حضرت به اصحاب خود فرمودند: بر اصحاب و قوم من غیر از برادرم علی(ع) حرام است که به عورت من نگاه کنند. امّا علی(ع) از من است و من از او هستم. برای اوست آنچه برای من است و بر اوست آنچه بر من است. او کسی است که دین مرا ادا میکند و وعدههای مرا به ثمر مینشاند، سپس به اصحاب خود فرمود: علی بن ابی طالب بر تأویل قرآن جنگ خواهد کرد همچنانکه من بر تنزیل قرآن جنگ نمودم، هیچکس تأویل قرآن را به تمام و کمال نمیداند مگر علی بن ابی طالب، به همین خاطر بود که رسول خدا(ص) فرمود: «أَقْضَاكُمْ عَلِيٌّ»؛ داناترین شما به دانش قضاوت علی است. یعنی او در میان شما قاضی است و عمر بن خطّاب گفت: لَو لَا عَلِيٌّ لَهَلَكَ عُمَرُ؛ اگر علی نبود هر آینه عمر هلاک شده بود. عجبا که عمر به فضیلت علی بن ابی طالب اعتراف کرده است، امّا دیگران فضیلت او را انکار میکنند.
هشام سر به زیر انداخت. هیچ راهی برای ردّ کلمات امام باقر(ع) ندید. ناچار رو به امام باقر(ع) کرد و به آن حضرت عرض کرد: از من حاجتی بخواه. امام باقر(ع) خطاب به هشام فرمودند: «من در حالی از شهر و دیار خود خارج شدم که اهل و عیالم از خروج من به وحشت افتاده و نگران بودند». هشام گفت: خداوند وحشت آنها را با بازگشت تو به سوی آنان به آرامش مبدّل خواهد کرد. دیگر در شام نمان و همین امروز به سمت شهر و دیار خود بازگرد[۹۴]. این روایت اشارهای به ماجرای دستگیری و زندانی شدن امام باقر(ع) در شهر دمشق ندارد. امّا به این مطلب اشاره دارد که خارج شدن امام(ع) از مدینه در حالتی غیرطبیعی بوده است تا آنجا که اهل و عیال آن حضرت از خروج ایشان به وحشت افتاده بودند.[۹۵].
امام باقر(ع) و عالم مسیحی
امام باقر(ع) در سفری که به شام داشت با دانشمندی از بزرگان نصاری دیدار کرد. در این دیدار میان امام باقر(ع) و آن دانشمند مناظرهای درگرفت که در نتیجه آن دانشمند مسیحی به عجز و ناتوانی خود در برابر امام باقر(ع) و عدم توانایی بر مناظره و محاجّه با آن حضرت اعتراف نمود. ابو بصیر چنین روایت میکند که: امام باقر(ع) فرمودند: «به قصد دیدار با یکی از خلفای بنیامیه به شام رفته بودم. ناگهان گروهی از مردم را دیدم که به سویی میروند، گفتم: جماعت کجا میروید؟ گفتند: به سوی دانشمندی میرویم که هرگز کسی را به مانند او را ندیدهایم. او کسی است که از درون ما خبر میدهد. امام(ع) فرمودند: من به دنبال آنان رفتم تا اینکه آنان به تالار بزرگی داخل شدند که در آن مردمان بسیاری گرد آمده بودند، طولی نکشید که پیرمرد فرتوتی که با تکیه بر دو مرد حرکت میکرد وارد شد. او به اندازهای پیر بود که ابروهایش روی چشمانش را گرفته بود و او ابروان را با پارچه بسته بود. هنگامی که مجلس آرام گرفت عالم مسیحی نگاهی به من انداخت و گفت: آیا تو از مایی یا از امّت مرحومه؟
گفتم: از امّت مرحومه. آن مرد گفت: از دانشمندان یا نادانان آنها هستی؟ گفتم: از نادانان نیستم. مرد مسیحی گفت: آیا شما میپندارید که به بهشت میروید، در آنجا میخورید و میآشامید امّا هیچگونه فضولاتی نخواهید داشت؟!! به او گفتم: آری. عالم نصرانی گفت: بر این مطلب دلیلی بیاور. گفتم: هیچ دانستهای که جنین در شکم مادر از غذای مادر میخورد و از آنچه مادر مینوشد، مینوشد. امّا هیچگونه فضولاتی ندارد. عالم مسیحی گفت: تو که گفتی از دانشمندان نیستی؟! گفتم: گفتم که من از نادانان نیستم. عالم مسیحی گفت: مرا از ساعتی خبر بده که نه از ساعات روز است و نه از ساعات شب. گفتم: این ساعت طلوع خورشید است، که ما آن را نه از شب حساب میکنیم و نه از روز و در آن ساعت حال بیماران بهتر میشود.
عالم مسیحی مات و حیران گردید، و دوباره به امام باقر(ع) عرض کرد: مگر تو نگفتی که از دانشمندان امّت نیستی؟! گفتم: من فقط گفتم که از نادانها نیستم. عالم مسیحی گفت: به خدا قسم که مسألهای از تو میپرسم که از جواب آن درمانی. گفتم: آنچه داری روکن. مرد گفت: مرا از دو مرد خبر ده که در یک ساعت به دنیا آمدند و در یک ساعت مردند. امّا یکی از آنها صد و پنجاه سال عمر کرد و دیگری پنجاه سال. گفتم: این دو مرد «عزیر» و «عزرة» بودند، آنها در یک روز به دنیا آمدند. امّا چون به سنّ مردی رسیدند روزی عزیر سوار بر درازگوش به روستایی وارد شد که ویران شده بود، «عزیر» با خود گفت: خداوند چگونه این روستا و ساکنان آن را پس از این ویرانی و مرگ دوباره زنده خواهد کرد، عزیر از کسانی بود که خداوند وی را به نبوّت برگزیده و او را هدایت کرده بود. به همین خاطر بود که چون این فکر از مغز او گذشت خداوند متعال بر وی خشم گرفت و او را صد سال میرانید و پس از صد سال زندهاش کرد. سپس به او گفته شد: چه مدّت خوابیده بودی؟ او گفت: یک روز یا کمتر از یک روز. امّا برادر دیگر صد و پنجاه سال عمر کرد و خداوند او و برادرش را در یک روز از دنیا برد.
دانشمند مسیحی بر سر اصحاب و یاران خود فریاد کشید که: به خداوند سوگند دیگر با شما صحبت نمیکنم و تا دوازده ماه روی مرا نخواهید دید[۹۶]، عالم مسیحی گمان کرده بود که یارانش عمدا امام محمّد باقر(ع) را در مجلس او آوردهاند تا وی را مفتضح و رسوا کنند، امام ابو جعفر محمّد باقر(ع) از جای برخاست. امّا تمام محلّههای شام شروع به صحبت از بسیاری فضیلت و قدرت علمی امام باقر(ع) نمودند.[۹۷].
جلوههای انحراف در عصر امام باقر(ع)
ضایعه بازداشتن اهل بیت(ع) از منصب رهبری و امامت مسلمانان به بروز انحراف در همه عرصههای زندگی جامعه منجرشده و تأثیری منفی بر همه زیرساختهای شخصیتی جامعه چه از نظر اندیشه، چه از نظر عواطف و چه از نظر رفتار داشت؛ لذا است که میبینیم این انحراف دولت و امّت را باهم شامل گردید و تمام اندیشهها، اصول، موازین، ارزشها، مقرّرات، سنّتها، روابط و اقدامات عملی را تحت سیطره خود درآورد. آری؛ اینگونه بود که انحراف در زمینه روان و جان مردم از یکسو و در زمینه زندگی اجتماعی آنان از سوی دیگر رسوخ کرد. در چنین وضعیتی اسلام به آیینی مرده تبدیل شد که هیچ ارتباطی با واقعیت زندگی نداشت، درست بر خلاف اهداف حقیقی شریعت اسلام که برای تثبیت راهوروش الهی زندگی در عرصه زندگی واقعی جامعه آمده بود. اینگونه بود که اسلام از اکثر عرصههای زندگی مردم حذف شد و تنها تبدیل به یک رابطه فردی بین انسان و خالق گردید.[۹۸].
انحراف فکر و عقیده
در زمان حکومت پادشاهانی که یکی پس از دیگری در جهان اسلام به حکومت میرسیدند انحراف رو به افزایش گذاشت، و در این میان عرصه فکر و عقیده بیشترین نصیب را از این انحراف دارا بود. حاکمان جامعه نیز نهتنها اهمیتی به این انحراف نمیدادند بلکه در جهت تقویت آن میکوشیدند.؛ چراکه اینگونه افکار منحرف در خدمت مصالح حکومت آنان بوده و مسلمانان را از دلمشغولیهای اساسیشان به خصوص تفکر در عرصه تغییر اوضاع جامعه و بازگرداندن اوضاع به آنچه که در زمان پیامبر اکرم(ص) و حضرت علی بن ابی طالب(ع) بود بازمیداشت. در زمان حکومت امویان انحرافات فکری و عقیدتی بسیار زیاد شد. چه از نظر کمّی و چه از نظر کیفی. در زمان امویان هرکدام از این عقاید منحرف دارای اتباع و پیروانی شده و تبدیل به جریانات و نظامهایی شد که بیشتر آنها با اصول روشن عقاید اسلامی منافات داشت. این جریانات بدعتهای بیشماری گذاشتند که همه مخالف با متن قرآن کریم و سنّت پیامبر اکرم(ص) بود، در این دوران افکاری از قبیل: جبر، تفویض و ارجاء در میان جامعه نشر یافت. همچنانکه افکار تجسیم و تشبیه خداوند متعال به خلق در میان جامعه زیاد گردید و باب شک و شبهه درباره عقاید ثابت اسلامی بازشد. در این دوره در رابطه با ماهیت خداوند متعال و ذات اقدس الهی گفتوگوی بسیاری در گرفت. همچنین جریانات غلوّ تنوّع بسیاری یافت. تا آنجا که کسانی گمان کردند که ذات مقدّس خداوند متعال در گروهی از افراد صالح حلول کرده است. یا گروهی به تناسخ قائل شدند و گروهی نیز راه کفر و الحاد و زندقه در پیش گرفته، زنده شدن پس از مرگ و روز قیامت را انکار کرده، ثواب و عقاب را نادیده انگاشتند. علاوه بر همه اینها در این دوران احادیث و روایات بسیاری جعل شد و احادیث جعلی زیادی با همیاری و کمک حکومت اموی در میان مردم رایج گشت. در این دوران ساختن فضایل و مناقب دروغین برای صحابه پیامبر(ص) که از طریق راست منحرف شده بودند رایج شد. تئوری عدالت همه اصحاب پیامبر(ص) یا عدالت همه کسانی که پیغمبر را دیدهاند یا در زمان آن حضرت متولّد شدهاند در این زمان مطرح شد. در حالیکه از دیگر سوی در همین زمان همگان از نشر فضایل اهل بیت پیامبر اکرم(ص) بازداشته میشدند.
حاکمان جامعه نقش بسیار بزرگی در پیشرفت این انحراف که مصداق بارز آن جعل روایات بوده است داشتهاند. حضرت امام علی بن موسی الرضا(ع) این مطلب را اینگونه بیان کردهاند: مخالفان ما اخبار و روایات زیادی در فضایل ما جعل نمودهاند و آن را بر سه دسته تقسیم کردهاند: دستهای از این روایات مشتمل بر غلوّ است. دسته دیگر از این روایات در بیان مطالبی است که از قدر و منزلت ما میکاهد و دسته سوّم روایاتی است که نسبت به دشمنان ما بدگویی کرده و عیب آنها را روشن و آشکار بیان میکنند[۹۹]. در این دوران پدیده فتوا دادن دانشمندان در مسائل دینی بر حسب رأی و نظر خود رایج گشته، قیاس در احکام و تفسیر به رأی در تفسیر آیات قرآن مجید در میان دانشمندان شیوع پیدا کرد. همچنانکه افکار تصوّف و دوری گزیدن از زندگی دنیوی و جدایی دین از سیاست همه و همه در این دوران رشد و نموّ چشمگیری داشته است. دستگاه حکومت بسیاری از مردم را وادار به بحث و جدل درباره مسائل عقلی صرفی که هیچگونه فایدهای برای امّت نداشت میکردند. آنان همگان را به برپا کردن مجالس مناظره و جدل در رابطه با بحث درباره ذات خداوند متعال یا بحث درباره ملائکه و یا بحث درباره اینکه آیا قرآن قدیم است یا حادث، که هیچ فایدهای نداشت تشویق و ترغیب مینمودند. اینچنین بود که دستگاه حکومت اموی نقش بزرگی در بهوجود آوردن مذاهب انحرافی و تشویق مردم به آن سمت داشت. خصوصا بعضی از مذاهب - چون کیسانیه- که رنگ و لعاب انتساب به اهل بیت(ع) را نیز داشتند. تا از این طریق بتوانند در میان صفوف پیروان اهل بیت(ع) تفرقه ایجاد کنند.؛ چراکه میدانستند پیروان اهل بیت تنها کسانی هستند که واقعاً با سیاست منحرف آنان مبارزه میکنند.[۱۰۰].
انحراف سیاسی
حکام اموی نیز سیاست حاکمان پیش از خود را در پیش گرفتند که همان سیاست تبدیل خلافت پیغمبر بهپادشاهی موروثی بود؛ حکومتی که پسران، آن را از پدران به ارث میبردند بدون اینکه در تصدّی پست حکومت جامعه اسلامی به معیارهایی همچون دانش و یا تقوا اهمیت داده شود. آنان همچنین پس از به دست گرفتن حکومت همه پستهای مهمّ و حسّاس دولتی را به فرزندان و خویشاوندان و کسانی که بیشترین تملّق و چاپلوسی را در نزد آنان داشتند واگذار میکردهاند. چنین حکومتی کاملا مستبدّ بوده، هیچگونه شورایی در آن وجود نداشت؛ اگر هم گاه با کسانی مشورت میکردند آنان نیز از افراد منحرف و فاسقی بودند که از دارودسته خودشان بودند. آنان چون میدانستند که برای خلافت شایستگی ندارند همچون پیشینیان خود راه و روش ایجاد جوّ ترس و وحشت و دستگیری و شکنجه را وسیله تثبیت پایههای سلطنت خود قرار داده بودند، بهعنوان مثال هنگامی که ولید بن عبدالملک متوجّه شد که حکومت والی مکه و مدینه «عمر بن عبدالعزیز» برای آنان که از ظلم سایر والیان به تنگ آمده بودند به صورت پناهگاهی درآمده و آنها به حکومت عمر بن عبدالعزیز پناه میبرند او را از حکومت عزل کرد تا بدینوسیله از آنان که با وی سر مخالفت برمیدارند زهرچشمی بگیرد و همه راههای سلامت را بر آنان ببندد.
سلیمان بن عبدالملک نیز توسّط گروهی از مردانی که فسق، انحراف و بدرفتاریشان شهره خاص و عام بود محاصره شده بود. آنجا که میبینیم مردی اعرابی پس از اینکه از سلیمان بن عبدالملک امان خواست در رابطه با اطرافیان وی به او چنین گفت: ای امیر مؤمنان، دور تو را مردانی گرفتهاند که بدترین انتخاب را برای خود انجام دادهاند. کسانی که دینشان را به دنیا فروخته و رضایت تو را به قیمت خشم پروردگارشان به دست آوردهاند. آنان در اجرای اوامر الهی از تو میترسند، امّا در اجرای اوامر تو از خدا نمیترسند. آنان با آخرت سر جنگ دارند امّا با دنیا از در سازش و دوستی درآمدهاند. پس در آنچه خداوند تو را امین بر آن داشته بر آنان اعتماد نکن؛ چراکه آنان جز ضایع کردن حقوق و خوار کردن امّت و بدرفتاری با آنان چیز دیگری برای تو ندارند و تو مسئول جرم و جنایت آنان خواهی بود. ولی آنان درباره آنچه تو انجام بدهی هیچگونه مسئولیتی ندارند. پس دنیای آنان را با خراب کردن آخرت خود آباد نکن[۱۰۱].
پسران عبدالملک بن مروان، ولید و سلیمان، هردو راهوروش پدر خود را در پیش گرفتند. آنان به وصیت او درباره قتل کسانی که از بیعت سر باز زنند عمل کردند. در وصیت عبدالملک آمده است: مردم را به بیعت بخوان. پس هر کس با سر خود اینچنین کرد تو با شمشیرت اینچنین کن[۱۰۲]. بسیاری از فقیهان و دانشمندان از روی ترس یا طمع یا تن در دادن به کار انجامشده بر حکومت حکام اموی صحّه گذاشتند. آنان با این کار همه بدعتهایی را که آنان در رسیدن به حکومت و امر انتقال حکومت گذاشتند همچون انتخاب دو ولیعهد یا بیشتر را تأیید کردند. میبینیم سلیمان بن عبدالملک برای حکومت پس از خود عمر بن عبدالعزیز و پس از او یزید بن عبدالملک را برای اینکار انتخاب کرد و بسیاری از فقیهان این کار را تأیید کردند. تا جایی که این بدعت به صورت یکی از تئوریهای به دست گرفتن حکومت مطرح گردید[۱۰۳]. البتّه چنانکه گذشت با به حکومت رسیدن عمر بن عبدالعزیز نسبتا فراغتی در سیاست اموی حاصل گردید. وی به بعضی اصلاحات دست زده و به مخالفان نسبتا آزادی داد. او بدعت ناپسند سبّ و لعن حضرت امیر المؤمنین علی بن ابی طالب(ع) را لغو کرد. وی حقوق غصبشده اهل بیت(ع) را به آنان برگرداند و به خطاهای پیشینیان خود اعتراف کرد تا جایی که امام باقر(ع) او را برای خاطر این کارها ستودهاند[۱۰۴].
امّا حکومت عمر بن عبدالعزیز دوام چندانی نداشت و با مرگ او وضعیت به همان حالت سابق بازگشت. مشخّصه برهه زمانی پس از مرگ عمر بن عبدالعزیز تغییر سریع حاکمان است؛ چراکه خلفای پس از او هیچکدام حکومت طولانی نداشتهاند. سلیمان بن عبدالملک سه سال، عمر بن عبدالعزیز سه سال یا کمتر و یزید بن عبدالملک چهار سال حکومت کردند و بیشترین درگیری و مشغله هر حاکمی که به حکومت میرسید خلع و جابجایی والیان حاکم قبلی بود. بدینترتیب اختلافات بسیاری در جبهه داخلی خاندان اموی بر سر بهدست گرفتن قدرت درگرفت. همچنانکه در جامعه اسلامی نیز فتنههای داخلی در زمان خلافت این گروه از خلفای بنی امیه بسیار شد. تا آنجا که قتیبة بن مسلم اقدام به خلع سلیمان بن عبدالملک کرده و در خراسان اعلام استقلال نمود[۱۰۵]. همچنین در سال ۱۰۱ هجری یزید بن مهلّب، یزید بن عبدالملک را از خلافت خلع کرد و سر به شورش برداشت و در مقابل، یزید بن عبدالملک کسانی را برای کشتن او و یارانش فرستاد. یزید بن عبدالملک نیز به توسّط متملّقان و چاپلوسانی که همه انحرافات او را توجیه میکردند محاصره شده بود. آنان اینچنین برای او فتوا دادند که خلفا در پیشگاه خداوند هیچگونه حساب و کتابی بر کارهایی که انجام میدهند ندارند[۱۰۶]. بدینترتیب امّت اسلام از همهسو با خطرهای جدّی مواجه شده بود.
حتّی در سال ۱۰۴ هجری طایفه خزر که همسایه مسلمانان بودند در جنگ با مسلمانان پیروز شده و در بعضی از مرزها پیشروی کردند. در زمان هشام بن عبدالملک اذیت و آزار اهل بیت(ع) و پیروان آنان، همچنین دیگر مخالفان حکومت رو به فزونی نهاد. تا جایی که هشام بن عبدالملک به خود جرأت داد تا امام باقر(ع) را زندانی کند و یا برای ترور آن حضرت اقدام نماید[۱۰۷]. وی دستور قتل بعضی از پیروان امام باقر(ع) را نیز صادر کرد. امّا امام باقر(ع) توانست آنان را از کشته شدن نجات بدهد[۱۰۸]. در چنین زمانهای، بسیاری از مخالفان برای نابودی حکومت اموی دست به عملیات سرّی زدند. عبّاسیان در همین دوره در صدد جمعآوری افراد برای مبارزه با امویان بودند. آنان مبلّغان خود را به سرزمینهایی که از مرکز حکومت دور بودند - به خصوص در منطقه خراسان- میفرستادند. در همین وقت، «زید» فرزند حضرت امام سجّاد(ع) نیز برای قیام بر ضدّ امویان در وقت مناسب دست به جمعآوری نیرو زده بود. این در حالی بود که حکومت اموی مراقبت شدیدی نسبت به جامعه اعمال میکرد تا جایی که تعداد نفس مردمان را شمارش میکردند مبادا کسی در برابر انحرافات سیاسی آنان سر بردارد یا مخالفت خود را با حکومتشان اعلام کند.[۱۰۹].
انحراف اخلاقی
امویان همواره دیدگان مردم را به سوی جنگها، لشکرکشیها و کشور گشاییها منحرف میکردند. آنان همه نیروهای خود را اعمّ از نیروی انسانی و مالی به سمت این جنگها سوق میدادند تا اینکه مسلمانان را از گفتوگو درباره اوضاع و احوال منحرف جامعه و فکر کردن به کارهای سیاسی یا انقلابی برای تغییر نظام حکومتی بازدارند. هدف آنان از این جنگها - چنانکه بعضی تصوّر کردهاند- انتشار مفاهیم و ارزشهای اسلامی نبود؛ چراکه آنان در عرصه عمل و سیاست داخلی و خارجی با این ارزشها و مفاهیم مخالفت میکردهاند. آنان بسیاری از مقدّسات اسلامی را زیر پا گذاشته به ترویج انحرافات فکری پرداخته بودند. توسعه فتوحات و جنگها نتایج شومی برای جامعه اسلامی در برداشت.
این جنگها در جامعه اسلامی ایجاد آشفتگی کرد. خانوادهها را بواسطه نبودن یا از دست دادن سرپرست از هم پاشید. بواسطه وقوع این جنگها غلامان و کنیزان در مملکت اسلامی به وفور یافت شد که باعث شد ثروتمندان رو به انحرافی بزرگ بیاورند که همان جمعآوری کنیزکان آوازخوان و خریداری غلامان منحرف! باشد. بدینترتیب انحراف از داخل دربار خلفای اموی به میان امّت سرایت کرد؛ چراکه مردم همواره تابع و پیرو حاکمان میباشند و در صورت فسق و انحراف آنان مردم نیز به انحراف و فسق و فجور کشیده خواهند شد، به همین سبب بود که مردم در این دوران دائما مشغول لهوولعب و رفتن بیحدّومرز و بیقیدوشرط به دنبال شهوات و خواهشهای نفسانی شدند. تا جایی که میبینیم در تاریخ آمده که خصوصا در زمان ولید بن عبدالملک غزلسرایی در توصیف زنان بسیار رایج گردیده بود[۱۱۰]. سایر خلفای بنی مروان نیز از این قاعده مستثنی نبودند. آوردهاند که همه همّ و غمّ سلیمان بن عبدالملک در رابطه با زنان بود، و این عمل در جامعه انعکاس وسیعی داشت. تا آنجا که هرکس به دوست خود میرسید اوّلین سؤالش این بود که با چند زن ازدواج کرده و چند کنیز دارد؟![۱۱۱].
آوردهاند که ابو حازم اعرج در پاسخ سؤال سلیمان بن عبدالملک که از وی پرسید: چرا ما مرگ را ناپسند میداریم؟، اینگونه وضعیت اجتماعی و اخلاقی جامعه آن روزگار را بیان نموده است: شما بدینجهت از مرگ واهمه دارید که دنیای خود را آباد نموده و آخرت خود را ویرانه ساختهاید. به همین دلیل است که انتقال از جایآباد به مکانی ویران و خراب را ناخوش میدارید[۱۱۲]. سلیمان بن عبدالملک بین کنیزکان آوازهخوان مسابقه میگذاشت و به برندگان جایزههای گرانبها اعطا مینمود[۱۱۳]. همچنین در دوران او تعداد مردان دارای انحراف جنسی!! نیز رو به افزایش نهاد[۱۱۴]. یزید بن عبدالملک نیز بسیار به نوشیدن شراب و لهوولعب رو آورده بود[۱۱۵]، وی در ایام خلافت خود به مدّت یک هفته از خوردن شراب توبه کرد، امّا دوباره به این عمل زشت برگشت؛ چراکه کنیزی به نام «حبّابه» وی را بدینکار وادار نمود[۱۱۶].
یزید بن عبدالملک همواره میگفت: این خلافت که به من رسیده است اصلا مایه دلخوشی من نیست تا روزی که بتوانم «سلامه» و «حبّابه» (نام دو کنیز) را بخرم. پس کسانی را فرستاد تا این دو کنیز را برای او خریدند[۱۱۷]. بدینسان وقتی که لهوولعب و هرزه درآیی از مهمترین مسائل و بالاترین همّ و غمّ حاکمان دولت گردید، انحراف جامعه به اوج رسید. البتّه این مسأله که امّت بواسطه انحراف حاکمان و والیان به انحراف کشیده شود عجیب نیست؛ چراکه مردم به همان راهی میروند که حاکمان و والیان و دستگاههای دولتی مبلّغ و مروّج آن هستند. نتیجه این انحراف این شد که اکثریت مردم بواسطه منحرف شدن و فرورفتن در این انحرافات از اهداف بزرگی که شریعت اسلام برای آنها معین کرده بود دور شوند. آنان دیگر اهمیتی به رویدادهای مخاطرهآمیزی که جامعه اسلامی و شریعت اسلام را تهدید میکرد نمیدادند.[۱۱۸].
انحراف در عرصه اقتصاد
در این دوران حاکمان جامعه هرگونه دخل و تصرّفی در اموال و داراییهای عمومی انجام میدادند. گویا این اموال ملک شخصی آنها است. آنان مطابق میل و رغبت و خواهشهای دل خود آن اموال را به مصرف میرساندند و در این میان بیشترین نصیب از بیت المال مسلمانان مخصوص کنیزکان و آوازخوانان بود که مطابق هواهای نفسانی، لذّتها و شهوتهای حاکمان کار میکردند. آنان همچنین بهوسیله پولهای بیت المال مسلمانان فکر و اندیشه افراد را خریده و آنان را وامدار منّت خویش میکردند. آنها اموال بیت المال را در پای افرادی که آنان را مدح کرده، ثنا گفته و یا در تثبیت سلطنت آنان قدمی برمیداشتند مصرف مینمودند. آوردهاند که نابغه شیبانی شعری سرود و در آن یزید بن عبدالملک را مدح کرد. یزید بن عبدالملک دستور داد تا او را صله داده، لباس فاخر پوشانده و صد شتر به او بدهند[۱۱۹]. اینجا بود که شاعران برای دستیابی به اموال بیشتر در مدح و ثنای خلفای اموی باهم رقابت میکردند. همچنان که آوازخوانان نیز برای دستیابی به همین اموال و جایزهها با یکدیگر به رقابت میپرداختند.
حاکمان اموی در بالاترین رتبه از رفاه، آسایش، نازونعمت و تجمّل زندگی میکردند. آنان داراییهای مسلمانان را در راه دستیابی به لهوولعب و شهوات خود به هدر میدادند. آنان در زمانهای که بسیاری از مردم در حالت فقر، گرسنگی و محرومیت زندگی میکردند، اموال مسلمانان را در میان نزدیکان خود تقسیم مینمودند. در این دوران با زیر پا گذاشته شدن اصل مسئولیت متقابل در اجتماع و اهمیت ندادن به ناراحتیها و مسائل مردم و عدم تشویق توانگران به انفاق بر ناتوانان اختلاف طبقاتی در جامعه رو به افزایش نهاد. علاوه بر همه این مطالب مشکل دیگری که در زمینه اقتصاد گریبانگیر مردم مستضعف شده بود چند برابر شدن مالیاتهایی بود که دولت از مردم میگرفت. حاکمان اموی - مخصوصا در زمان هشام بن عبدالملک همان کسی که آنچه در بیت المال مسلمانان جمع میشد بهپای شاعرانی که وی را مدح و ستایش میکردند میریخت- مالیاتهای جدیدی بر انواع صنعتها و حرفهها وضع نمودند[۱۲۰].
خود سلیمان بن عبدالملک در اعترافی که کرده است حالت رفاهزدگی و میل به هرزگی و عیاشی که حاکمان بنیامیه بدان پایه رسیده بودند را اینگونه توصیف نموده است: ما غذاهای بسیار نیکو و لذیذ خوردیم، لباسهای بسیار نرم و فاخر پوشیدیم، بر مرکبهای راهوار سوار شدیم؛ هیچ لذّتی برای من نماند مگر اینکه آن را به دست آوردم بهجز یک لذّت، و آن داشتن دوستی است که در خلوت خود آنچه در دل دارم به او بگویم و در امان باشم که او سخن مرا حفظ خواهد کرد[۱۲۱]. بدینترتیب بود که مردم مخصوصا پیروان امویان به دنبال شهوتها و خواستههای نفسانی خود به راه افتادند و بسیاری از مردم به هر طریقی که برایشان امکان داشت به جمعآوری مال مشغول شدند. [۱۲۲].
منابع
پانویس
- ↑ تاریخ ابن کثیر، ج۸، ص۲۶۰.
- ↑ مقریزى، النّزاع و التّخاصم، ص۸.
- ↑ سیوطى، تاریخ الخلفا، ص۲۱۹.
- ↑ سیوطى، تاریخ الخلفا، ص۲۱۸.
- ↑ تاریخ یعقوبى، ج۲، ص۱۹۰، چاپ اوّل، بیروت، انتشارات اعلمى، ۱۴۳۴ هجرى.
- ↑ مختصر تاریخ دمشق، ج۱۵، ص۲۱۹، شرححال عبدالملک بن مروان، شماره ۲۱۰.
- ↑ تاریخ ابن کثیر، ج۹، ص۶۴.
- ↑ تاریخ قضاعى، ص۷۲.
- ↑ حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۷، ص ۸۹.
- ↑ یعقوبى، ج۲، ص۳۱۱.
- ↑ شرح ابن ابى الحدید، ج۱۵، ص۲۵۷.
- ↑ حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۷، ص ۹۱.
- ↑ نهایة الإرب، ج۲۱، ص۳۳۴.
- ↑ تاریخ ابن کثیر، ج۹، ص۱۳۲.
- ↑ تهذیب التّهذیب، ج۲، ص۳۱۱.
- ↑ شذرات الذّهب، ج۱، ص۱۰۶- ۱۰۷.
- ↑ مروج الذّهب، ج۳، ص۸۶.
- ↑ حیاة الحیوان، ج۱، ص۱۶۷.
- ↑ تهذیب التّهذیب، ج۲، ص۲۱۱؛ تیسیر الوصول، ج۴، ص۳۱؛ التنبیه و الاشراف، ص۳۱۸؛ معجم البلدان، ج۵، ص۳۴۹.
- ↑ حیاة الحیوان، ج۱، ص۱۷۰، تاریخ طبرى.
- ↑ ابن سعد، طبقات، ج۶، ص۶۶.
- ↑ مروج الذّهب، ج۳، ص۷۴.
- ↑ حیات الحیوان، ج۱، ص۱۷۱.
- ↑ تهذیب التّهذیب، ج۲، ص۲۱۱.
- ↑ مقریزى، النّزاع و التّخاصم، ص۲۷؛ رسائل جاحظ، ص۲۹۷.
- ↑ شرح نهج البلاغه، ج۱۵، ص۲۴۲.
- ↑ العقد الفرید، ج۳، ص۱۴۹.
- ↑ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج۱۱، ص۴۳- ۴۴؛ تاریخ الشّیعه، ص۴۰.
- ↑ حیاة الامام حسن بن على، ج۲، ص۳۳۶.
- ↑ تاریخ یعقوبى، ج۳، ص۶۸.
- ↑ مروج الذّهب، ج۳، ص۶۸.
- ↑ أنا ابن جلا و طلاع الثنايا *** متى أضع العمامة تعرفوني.
- ↑ تهذیب تاریخ دمشق ابن عساکر، ج۴، ص۵۰؛ سیوطى، تاریخ الخلفا، ص۸۴؛ تاریخ ابن کثیر، ج۹، ص۶۳.
- ↑ حیات الحیوان، ج۱، ص۱۷۰.
- ↑ معجم البلدان، ج۵، ص۳۴۹.
- ↑ حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۷، ص ۹۳.
- ↑ الدرّ النظیم، ص۱۸۸؛ ضیاء العالمین، ج۲، شرححال امام باقر(ع).
- ↑ حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۷، ص ۱۰۰.
- ↑ «خداوند گواهی میدهد که هیچ خدایی نیست جز او» سوره آل عمران، آیه ۱۸.
- ↑ حیاة الحیوان، ج۱، ص۹۱- ۹۲؛ بیهقى، المحاسن و الاضداد، المطالعة العربیة، ج۱، ص۳۱.
- ↑ البدایة و النهایة، ج۹، ص۶۸.
- ↑ سیوطى، تاریخ الخلفا، ص۲۲۰.
- ↑ تاریخ ابى الفداء، ج۱، ص۲۰۹.
- ↑ حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۷، ص ۱۰۱.
- ↑ تاریخ الخلفاء، ص۲۲۳.
- ↑ تاریخ ابن اثیر، ج۴، ص۱۳۸.
- ↑ تاریخ ابن اثیر، ج۴، ص۱۳۸.
- ↑ سیوطى، تاریخ الخلفاء، ص۲۲۳.
- ↑ الانافه فى معاصر الخلافه، ج۱، ص۱۳۳.
- ↑ تاریخ ابن اثیر، ج۴، ص۱۳۸.
- ↑ تاریخ ابن اثیر، ج۴، ص۱۳۸.
- ↑ تاریخ ابن عساکر، ج۵، ص۸۰.
- ↑ جهشیارى، ص۳۲.
- ↑ مروج الذّهب، ج۳، ص۱۱۳. أَنْتَ نِعْمَ الْمَتَاعُ لَوْ كُنْتَ تَبْقَى *** غَيْرَ أَنْ لَا بَقَاءَ لِلْإِنْسَانِ /// أَنْتَ خِلْوٌ مِنَ الْعُيُوبِ وَ مِمَّا *** تَكْرَهُ النَّفْسُ غَيْرَ أَنَّكَ فَانِ.
- ↑ تاریخ ابن اثیر، ج۴، ص۱۵۱.
- ↑ حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۷، ص ۱۰۶.
- ↑ نهایة الارب، ج۲۱، ص۳۵۵.
- ↑ تاریخ دمشق، ج۲، ص۴۷؛ تاریخ الامم و الملوک، ج۵، ص۱۶۷- ۱۶۸.
- ↑ «به راستی خداوند به دادگری و نیکی کردن و ادای (حقّ) خویشاوند، فرمان میدهد» سوره نحل، آیه ۹۰.
- ↑ تاریخ ابن اثیر، ج۴، ص۱۵۴، حوادث سال ۹۹ هجرى.
- ↑ الامام محمّد الباقر(ع)، ج۲، ص۴۷- ۴۸.
- ↑ مناقب، ج۴، ص۲۰۷- ۲۰۸.
- ↑ تاریخ ابن اثیر، ج۴، ص۱۶۴.
- ↑ سفینة البحار، ج۲، ص۲۷۲.
- ↑ حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۷، ص ۱۱۰.
- ↑ تاریخ دمشق، ج۵۴، ص۲۷۰.
- ↑ تاریخ یعقوبى، ج۲، ص۴۸.
- ↑ حیاة الامام موسى بن جعفر، ج۱، ص۳۵۰. إن الذين بعثت في أقطارها *** نبذوا كتابك و استحل المحرم /// طلس الثياب على منابر أرضنا *** كل يجور و كلهم يتظلم /// و أردت أن يلي الأمانة منهم *** عدل و هيهات الأمين المسلم.
- ↑ تاریخ یعقوبى، ج۲، ص۴۸.
- ↑ تاریخ ابن اثیر، ج۴، ص۱۶۱.
- ↑ الانافه فى مآثر الخلافه، ج۱، ص۱۴۲.
- ↑ تاریخ ابن اثیر، ج۴، ص۱۶۱.
- ↑ حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۷، ص ۱۱۶.
- ↑ تاریخ ابن اثیر، ج۹، ص۲۳۲.
- ↑ العقد الفرید، ج۳، ص۱۸۰.
- ↑ طبقات کبرى، ج۵، ص۹۵.
- ↑ الکامل فى التّاریخ، ج۵، ص۱۲۱.
- ↑ حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۷، ص ۱۲۲.
- ↑ البخلاء، ص۱۵۰.
- ↑ اخبار الدول، ج۲، ص۲۰۰.
- ↑ انساب الاشراف، ج۸، ص۳۹۹، چاپ دار الفکر، تحریرشده ۱۴۱۹ هجرى.
- ↑ البخلاء، ص۱۵۰.
- ↑ بحار الانوار، ج۱۱، ص۷۵.
- ↑ مناقب آل ابى طالب، ج۴، ص۲۰۳- ۲۰۴.
- ↑ بحار الانوار، ج۱۱، ص۷۵.
- ↑ یعقوبى، تاریخ سفر حجّ هشام را سال ۱۰۶ هجرى نقل کرده است.
- ↑ «و میراث آسمان و زمین از آن خداوند است» سوره آل عمران، آیه ۱۸۰.
- ↑ «زبانت را به (خواندن) آن مگردان تا در (کار) آن شتاب کنی» سوره قیامه، آیه ۱۶.
- ↑ «و گوشهای نیوشنده آن را به گوش گیرند» سوره حاقه، آیه ۱۲.
- ↑ «و بر تو این کتاب را فرو فرستادیم که بیانگر هر چیز است» سوره نحل، آیه ۸۹.
- ↑ «و هر چیزی را در نوشتهای روشن بر شمردهایم» سوره یس، آیه ۱۲.
- ↑ «ما در این کتاب، هیچ چیز را فرو نگذاشتهایم» سوره انعام، آیه ۳۸.
- ↑ «و هیچ (چیز) پنهانی در آسمان و زمین نیست مگر که در کتابی روشنگر (آمده) است» سوره نمل، آیه ۷۵.
- ↑ دلائل الامامه، ص۱۰۴- ۱۰۶.
- ↑ حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۷، ص ۱۲۴-۱۳۲.
- ↑ الدرّ النّظیم، ص۱۹۰؛ دلائل الامامه، ص۱۰۶.
- ↑ حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۷، ص ۱۳۳.
- ↑ حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۷، ص ۱۳۹.
- ↑ عیون اخبار الرّضا، ج۱، ص۳۰۴.
- ↑ حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۷، ص ۱۴۰.
- ↑ الکامل فى التاریخ، ج۳، ص۱۷۸.
- ↑ البدایه و النهایه، ج۹، ص۱۶۱.
- ↑ ماوردى، الاحکام السّلطانیه، ص۱۳.
- ↑ الکامل فى التّاریخ، ج۵، ص۶۲.
- ↑ تاریخ ابن خلدون، ج۵، ص۱۵۱.
- ↑ البدایة و النهایة، ج۹، ص۲۳۲.
- ↑ مناقب آل ابى طالب، ج۴، ص۲۰۶.
- ↑ بحار الانوار، ج۴۶، ص۲۸۳.
- ↑ حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۷، ص ۱۴۲.
- ↑ الاغانى، ج۶، ص۲۱۹.
- ↑ البدایه و النهایه، ج۹، ص۱۶۵.
- ↑ مروج الذّهب، ج۳، ص۱۷۷.
- ↑ اغانى، ج۱، ص۳۱۷.
- ↑ اغانى، ج۴، ص۲۷۲.
- ↑ مروج الذّهب، ج۳، ص۱۹۶.
- ↑ اغانى، ج۱۵، ص۲۹۵.
- ↑ اغانى، ج۸، ص۳۴۶.
- ↑ حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۷، ص ۱۴۶.
- ↑ اغانى، ج۷، ص۱۰۹.
- ↑ اغانى، ج۱، ص۳۳۹.
- ↑ مروج الذّهب، ج۳، ص۷۶.
- ↑ حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۷، ص ۱۴۹.