نسخهای که میبینید نسخهای قدیمی از صفحهاست که توسط Wasity(بحث | مشارکتها) در تاریخ ۱۲ ژوئیهٔ ۲۰۱۹، ساعت ۱۹:۰۹ ویرایش شده است. این نسخه ممکن است تفاوتهای عمدهای با نسخهٔ فعلی بدارد.
نسخهٔ ویرایششده در تاریخ ۱۲ ژوئیهٔ ۲۰۱۹، ساعت ۱۹:۰۹ توسط Wasity(بحث | مشارکتها)
دلایلاثبات امامت امام مهدی چیست؟ یکی از پرسشهای مرتبط به بحث مهدویت است که میتوان با عبارتهای متفاوتی مطرح کرد. برای بررسی جامع این سؤال و دیگر سؤالهای مرتبط، یا هر مطلب وابسته دیگری، به مدخل اصلی مهدویت مراجعه شود.
«۱. محمد بن ابراهیم بن مهزیار گوید: پس از وفاتحضرت ابی محمد (ع) (درباره جانشینش) به شک افتادم و نزد پدرم مال بسیاری (از سهم امام (ع)) گرد آمده بود، آنها را برداشت و به کشتی نشست، من هم دنبال او رفتم، او را تب سختی گرفت و گفت: پسرجان! مرا برگردان که این بیماری مرگ است، آنگاه گفت: درباره این اموال از خدا بترس و به من وصیت نمود و سپس وفات کرد. من با خود گفتم: پدر من کسی نبود که وصیت نادرستی کند. من این اموال را به عراق میبرم و در آنجا خانهای بالای شط اجاره میکنم و به کسی چیزی نمیگویم، اگر موضوع برایم آشکار شد، چنان که در زمان امام حسن عسکری(ع) برایم واضح شد، به او میدهم و گرنه مدتی با آنها خوش میگذرانم. وارد عراق شدم و منزلی بالای شط اجاره کردم، و چند روز آنجام بودم، ناگاه فرستادهای آمد و نامهای همراه داشت که: ای محمد! تو چنین و چنان اموالی را در میان چنین و چنان ظروفی همراه داری تا آنجا که همه اموالی را که همراه من بود و خودم هم به تفصیل نمیدانستم برایم شرح داد، من آنها را به فرستاده تسلیم کردم و چند روز آنجا ماندم، کسی سربه سوی من بلند نکرد (و نزد من نیامد) من اندوهگین شدم، سپس نامهای به من رسید که: ترا به جای پدرت منصوب ساختیم، خدا را شکر کن[۱].
۲. حسن بن نضر و ابوصدام و جماعتی بعد از رحلتامام حسن عسکری(ع) درباره آنچه در دست وکلای حضرت بود، گفتگو میکردند و میخواستند تحقیقاتی به عمل آورند. پس حسن بن نضر نزد ابو صدام آمد و گفت: من میخواهم به حج بروم. ابوصدام گفت: آن را امسال به تأخیر بیانداز. حسن بن نضر گفت: من به قدری ناراحت شدهام که خوابم نمیبرد و ناچار به حرکت هستم. سپس احمد بن یعلی بن حماد را وصی خود گردانید و وصیت کرد که وی مقداری از مالش را به ناحیه مقدسهامام زمان(ع) تسلیم کند و چیزی از آن را بیرون ندهد مگر این که بعد از ظاهر شدن حضرت با دست خود به دست او بسپارد!. حسن بن نضر میگوید: هنگامی که به بغداد رسیدم؛ خانهای اجاره کرده منزل نمودم. در آن اثنا یکی از وکلای حضرت نزد من آمد و مقداری پارچه و پول آورد و نزد من گذارد. گفتم: اینها چیست؟ گفت این است که میبینی! سپس وکیلی دیگر آمد و همین کار را کرد. آنگاه چند نفر آمدند تا آنکه خانه را پر کردند. بعد از آن احمد بن اسحق –قمی- با آنچه با خود داشت نزد من آمد. من در شگفت ماندم و به فکر فرو رفتم. سپس نامهای رسید که چون قسمتی از روز بگذرد. آنچه مال با تو هست بردار و بیاور. من نیز همه آن اموال را برداشته و به راه افتادم شصت نفر (از مخالفین) سرراه را گرفته بودند ولی من از بین آنها گذشتم و خداوند مرا سالم نگاه داشت. وقتی به محله "عسکر" رسیدم فرود آمدم. در آنجا نامهای به من دادند که آنچه با خودداری بیاور. من نیز آنچه آورده بودم. در زنبیل حمالها نهادم و به راه افتادم. چون به دهلیزخانه رسیدم دیدم مردی سیاه آنجا ایستاده و از من پرسید: حسن بن نضر تو هستی؟ گفتم: آری. گفت: داخل شو! من به خانه درآمدم و به اطاقی رفتم و زنبیل حمالها را خالی کردم دیدم در گوشه خانه نان بسیاری هست. دو دانه نان به هر کدام از حمالها دادند و آنها را روانه کردند. بعد از آن اطاقی را دیدم که پرده به در آن آویختهاند. از پشت آن پرده کسی صدا زد: ای حسن بن نضر! خدا را شکر کن که بر تو منت نهاد و تردید مکن، چه که شیطان میخواهد تو شک کنی! پس دو قطعه پارچه از آنجا بیرون آمد و و به دادند و گفتند: اینها را بگیر که به آن احتیاج پیدا میکنی. من آنها را گرفتم و بیرون آمدم سعد بن عبدالله میگوید: حسن بن نضر رفت و ماه رمضان همان سال وفات یافت و او را با همان دو قطعه پارچه کفن کردند![۲].
۳. فضل بن شاذان در کتاب إثبات الرجعة از إبراهیم بن محمد بن فارس نیشابورنقل میکند: زمانی که عمرو بن عوف که فرمانرواییستمگر بود و به کشتن شیعیان، علاقه فراوان داشت قصد کشتن مرا کرد، به شدت بیمناک شدم و وحشت همه وجودم را فرا گرفت. پس با خاندان و دوستان خود خداحافظی کرده و رو به جانب خانهامام حسن عسکری(ع) کردم تا با ایشان نیز وداع کنم و در نظر داشتم که پس از آن بگریزم. چون به خانه امام وارد شدم، در کنارامام حسن عسکری(ع) پسری دیدم که رویش مانند ماه شب چهاردهم میدرخشید، به گونهای که از نور سیمای او حیران گشتم و نزدیک بود آنچه را در خاطر داشتم یعنی ترس از کشته شدن و تصمیم به فرار فراموش کنم. در این هنگام آن کودک به من گفت:ای ابراهیم! نیازی به گریختن نیست. به زودی خدای متعال، شر او را از تو دور خواهد کرد. حیرتم بیشتر شد. به امام عسکری (ع) گفتم: فدای شما شوم! این پسر کیست که از درون من خبر میدهد؟ آن حضرت فرمود: او فرزند من و جانشین پس از من است. ابراهیم گوید: بیرون آمدم؛ در حالی که به لطف خداوند امیدوار بودم و به آنچه از امام دوازدهم(ع)، شنیده بودم، اعتماد داشتم. چندی بعد، عمویم مرا به کشته شدن عمرو بن عوف، بشارت داد[۳]»[۴].
پاسخهای دیگر
با کلیک بر «ادامه مطلب» پاسخ باز و با کلیک بر «نهفتن» بسته میشود:
نخست: نص: شیخ صدوق در کتاب کمال الدین به سندی صحیح به نقل از یونس بن عبد الرحمن آورده است که گفت: به محضر امام موسی بن جعفر (ع) مشرف شدم و عرضه داشتم: یابن رسول الله آیا تو قائم بالحقّ هستی؟ فرمودند: من هم قائم بالحق هستم و لکن آن قائمی که زمین را از دشمنان خدای عز و جل پاک میکند و آن را پر از عدالت مینماید، همچنانکه از جور و ستم پر شده باشد، پنجمین فرزند من است که غیبتی طولانی دارد، زیرا که بر جان خود میترسد. در این مدت عدّهای از حق برگشته و عدهای دیگر ثابتقدم میمانند. سپس فرمود: خوشا به حال شیعیان ما که در غیبتقائم ما به رشته ولایت ما چسبیده و به دوستی ما ثابت مانده و از دشمنان ما بیزار باشند. آنان از ما و ما از آنهاییم[۵].