فقر وجودی در فلسفه اسلامی

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

مقدمه

اصطلاح «امکان» و «وجوب» معمولاً در نسبت‌سنجی بین موضوع و محمول در قضایا به کار می‌رود. در حمل محمول بر موضوع در قضایا، سه احتمال وجود دارد:

  1. ربط محمول بر موضوع عقلاً ضروری است؛ در این صورت چنین حملی واجب است.
  2. ربط محمول بر موضوع عقلاً ممتنع است؛ در این صورت چنین حملی محال است.
  3. ربط محمول بر موضوع عقلاً ممکن است؛ در این صورت چنین حملی ممکن است.

بر این اساس، اگر محمول، وجود و هستی اشیاء در خارج باشد، در یک تعریف جامع می‌توان گفت: هنگامی که ماهیت هر مفهومی را در ذهن، با وجود بسنجیم، اگر نسبت وجود به او، وجوب و ضرورت باشد، یعنی انفکاک وجود از او محال باشد، آن را «واجب الوجود بالذات» گویند. اگر نسبت وجود و عدم به آن ضرورت نداشته باشد، به آن «ممکن» می‌گویند؛ یعنی اگر علت وجودی‌اش تحقق پیدا کرد، لباس هستی می‌پوشد و اگر نه، در عدم باقی است[۱].

در مکتب مشاء، از آنجا که رابطه وجود و ماهیت، با دقتی که بعدها وخصوصاً در حکمت متعالیه تعریف شد، تبیین نشده بود، وصف امکان را برای ذوات ممکنات به کار می‌بردند[۲]. چنان که شیخ الرئیس در تعریف «امکان» می‌گوید: فاعتبار الذات وحدها لا یخلو، إما أن یکون مقتضیا لوجوب الوجود، أو مقتضیا لإمکان الوجود، أو مقتضبا لامتناع الوجود[۳].

عقلاً آنچه در عرصه هستی موجود است، یا وجود، ذاتی او است و در نتیجه، در نسبت‌سنجی با وجود، حمل هستی بر ذات او ضروری است و در نتیجه، واجب الوجود بالذات است و در غیر این صورت، محتاج دیگری در هستی و کمالات هستی است؛ پس ذاتاً ممکن الوجود است[۴].

بنابراین، بر اساس قاعده امتناع ترجیح بلا مرجح، هر شیء که هستی و یا نیستی در ذات او اخذ نشده و به عبارت دیگر، ذاتاً نمی‌تواند موجود یا معدوم باشد، نیازمند مرجّحی است که این تساوی را به یکی از دوسوی وجود یا عدم تغییر دهد. در غیر این صورت، چنانچه یکی از طرفین وجود و یا عدم، بدون مرجح محقق شود، لازم است که در عین تساوی نسبت وجود و عدم با او، عدم تساوی وجود و عدم و ترجیح یکی از طرفین در او محقق باشد و چنین امری به جمع متناقضین می‌انجامد و محال است. چنین تحلیل عقلی در مکتب مشاء، به این نتیجه منتهی می‌شود که ممکنات ذاتاً محتاج به مرجّحی هستند که ماهیت آنان را از حال تساوی نسبت به وجود و عدم، به سمت وجود ترجیح دهد. از این رو، در یک نگاه کلی، از آنجا که جهان، سراسر ممکن الوجودی است که به واسطه ذات واجب، هستی یافته است، بنابراین، اولاً، فقر و نیازمندی در ذات و صفات او نهادینه شده است و ثانیاً، چون مشاهده می‌کنیم که عالم، علی‌رغم امکان ذاتیش موجود است، پس یقیناً مرجّحی که علت هستی او است، موجود است و آن ذات، واجب بالذات، یعنی خداوند غنی بالذات است.

این نگاه هستی‌شناسانه به عالم، مبنای برهان صدیقین در حکمت مشاء را شکل می‌دهد. شیخ الرئیس این برهان را در مقایسه با سایر براهین، محکم‌ترین و کوتاه‌ترین برهان در اثبات واجب و نیازمندی ممکنات به او می‌داند. وی در تبیین تقریر خود می‌گوید: از آنجا که عالم هستی، ممکن است و ممکن ذاتاً در هستی فقیر و نیازمند دیگری در هستی است، بنابراین، اگر سلسله آحاد ممکنات به واجب الوجودی ختم نشود که غنی بالذات باشد، امکان عدم، همیشه برای مجموعه عالم وجود دارد و چون عالم هستی را موجود می‌بینیم، پس در سلسله ممکنات، قطعاً واجب بالذاتی موجود است که باب عدم را بر ممکنات سد نموده است[۵].

نتیجه آنکه، در تفکر مشّائی، ذوات عالم، از جماد و نبات گرفته تا ملکوت اعلی، همگی ممکناتی هستند که دائماً فقیر و نیازمند بارگاه الهی در هستی و کمالات هستی می‌باشند و دائماً کمال و رفع نیاز خود را از خداوند مسئلت می‌نمایند. از سوی دیگر، غنی بالذات، بنا بر قاعده عنایت، می‌باید نیاز نیازمندان را حتی قبل از درخواستشان تأمین نماید؛ تا چه رسد که ممکنات دائماً ابراز نیاز به درگاه باری تعالی می‌برند و از او درخواست برآورده شدن نیازهای خود را می‌کنند و او نیز به آنها در حد استعداد و درخواستی که دارند پاسخ می‌دهد.[۶]

فقر و غنا از نظر فلسفه اشراق

در حکمت اشراق، چون خداوند قائم به خود و بی‌نیاز از غیر است، غنی بالذات است. به این ترتیب، سایر موجودات، بسته به قرب و بعدی که به نورالانوار دارند، فقیر درگاه خداوند هستند و در هر صورت، چون همه عالم، در هستی و کمالات هستی محتاج ذات ربوبی هستند، فقیرند. قطب شیرازی، شارح حکمت الاشراق، در تعریف غنا و فقر در این مکتب می‌گوید: الغنی هو ما لا یتوقف ذاته و لا کمال له علی غیره؛ و الفقیر ما یتوقف منه علی غیره ذاته أو کمال له. براین اساس، ایشان پیرامون ذات واجب، که غنی مطلق است و در هیچ جهت محتاج غیر نیست، می‌گوید:

فالغنی المطلق – و هو ما یکون غنیا من کل وجه، لاما یکون غنیا من وجه دون وجه – هو ما لا یتوقف علی غیره، فی ثلاثة أشیاء: فی ذاته، و فی هیئآت متمکنة من ذاته، و فی هیئات کمالیة له فی نفسه، هی مبادئ إضافات له إلی الغیر... والفقیر هو الذی یتوقف علی غیره فی شیء من الثلاثة. وحاصل الغنی راجع إلی وجوب الوجود الذاتی، وحاصل الفقر إلی إمکان الوجود[۷]. شیخ اشراق، بعد از تبیین فقر و غنا در نظام عالم و منتهی شدن همه غواسق امکانی به انوارقاهره و در نهایت به نورالانوار، در بیان رابطه فقر و غنا و چگونگی نیازمندی ممکنات به مراتب بالاتر از خود، یعنی به انوار عالی، می‌گوید: النور السافل من حیث المرتبة، لا یحیط بالنور العالی، أی لا یتمکن من الإحاطة بما هو أعلی مرتبة منه و اکتناهه، فإن التور العالی، لشدة نوریته، یقهره، أی النور السافل و یغلبه لضعفه....

بنابراین، ممکنات نه تنها محتاج واجب الوجودند، بلکه در سلسله ممکنات، هر مرتبه دانی، مقهور مراتب عالی‌تر خود است و رابطه آنان قهر و عشق است؛ به این ترتیب که عالی، قاهر بر سافل و سافل عاشق عالی است. این نسبت، به تناسبی که انوار ممکنات به واجب نزدیک‌تر می‌شوند، شدت پیدا می‌کند؛ تا به آنجاکه نظام عالم دائم شدت نیاز و درخواست کمال خود را عاشقانه به درگاه غنی بی‌نیاز مطلق می‌آورند و فقر خود را از همه جهات ثلاثه، یعنی نیازمندی در ذات و وصف و فعل، به خداوند عرضه می‌دارند و تقاضای کمال و قرب خود را در هرسه جهت به او ابراز می‌دارند. فللعالی علی السافل قهر، لما علمت. وللسافل إلی العالی شوق. وهو، أی: شوق السافل حرکته إلی تتمیم کمال عقلی، وکل مشتاق إلیه لابد و أن یکون حاضرا من وجه، غائباً من آخر، والمشتاق قد نال من جهة حضوره شیئا، وفاته من جهة غیبته شیء آخر، و عشق. و هو، أی عشق السافل، محبة مفرطة إلی من هو أتم کمالا منه عنده فیما یعشقه. هذا و أما الشوق المطلق، فهو حرکة إلی تتمیم کمال عقلی أو ظنی أو تخیلی أو غیرهما؛ والعشق المطلق هو محبة مفرطة لاغیر، والإدراک کلما کان أتم، والمدرک أکمل، کان العشق أشد[۸].[۹]

رابطه فقر و غنا درحکمت اشراق

سهروردی در بیان خود، به نکات فراوانی در رابطه فقر ممکنات و غنای باری متعال می‌پردازد که مبانی براهین فلاسفه بعدی قرار می‌گیرد. اجمال نکات او به قرار زیر است:

اولاً، رابطه انوار عالی و سافل، رابطه قاهر و مقهور در مراتب نوری است. به این ترتیب که عالی، قاهر و مستولی و محیط بر سافل است؛ زیرا در مقام علت و مفیض است و سافل، نه تنها به این قهر و غلبه راضی است، بلکه عاشق و مشتاق است؛ زیرا غنای او به قهر عالی است.

ثانیاً، شوق سافل به عالی در عمل، حرکت سافل در جهت قرب به عالی است. در این حرکت، سافل به سوی تتمیم کمالات و رفع نواقص خود می‌رود. شاید بتوان گفت که این همان معنای «تسبیح» در اصطلاح قرآنی است که به تعبیر اهل لغت، همه موجودات، با تنزیه ذات باری از نواقص، میل به قرب او دارند[۱۰].

ثالثاً، در هر حرکت شوقی، مشتاق از یک سو، محبوب و مشتاقٌ الیه خود را به طور ناقص و درحد ادراک خود درک می‌کند و در نتیجه، کمال او و فقر خود را می‌یابد و از سوی دیگر، بسیاری از اوصاف محبوب خود را به واسطه نقصی که دارد درک نمی‌کند و خواهان معرفت به آنها است. در نتیجه، دائماً شوق او و معرفت به نیازمندی به محبوب در او شدت می‌گیرد. در یک قاعده کلی، دائماً سافل، عاشق و محبّ عالی است و خواهان حرکت اشتدادی به سوی عالی است و هر مقدارکه قرب بیشتر باشد، معرفت به فقر خود و نیازمندی به عالی در او شدیدتر و در نتیجه، عشق به عالی قوی‌تر است.

رابعاً، بر این اساس، شوق حقیقی که از معرفت به فقرحقیقی برمی‌خیزد، عبارت است از ابراز نیاز به کمال حقیقی، برای تتمیم کمالات سافل؛ خواه نیاز به کمال عقلانی باشد و یا کمالات دیگر ظنی و یا خیالی و مانند آن. در هر صورت، سافل با ابراز فقر خود به درگاه عالی، دائماً از او تقاضای کمال دارد.

خامساً، بنا بر آنچه گفته شد، هر مقدار که معرفت به غنیّ مطلق بیشتر باشد، عشق به او شدیدتر است. در نتیجه، چون ذات باری کامل‌ترین و غنی مطلق است، ابراز فقر و نیاز خلایق و شوق و محبت به او شدیدترین محبت‌ها است و متقابلاً، عنایت او در دستگیری از فقرا، بیشترین عنایت و افاضه بر خلایق است.[۱۱]

پاسخ به نیاز و فقر مخلوقات

در حکمت اشراق، همانند حکمت مشاء، همه خلایق و غواسق ذاتاً ظلمانی و بی‌نور هستند و برای منور شدن به نور هستی و کمالات هستی، دائماً ابراز فقر و نیاز و سؤال از انوار عالی‌تر از خود را دارند؛ چنان که در برهان واسطه فیض[۱۲] اشاره شد، خداوند نیز بنا بر قاعده عنایت، نیاز خلایق را در سلسله انوار خود پاسخ می‌دهد. به این ترتیب که نور هستی از نور الانواربر نور اول صادر می‌شود. چنین مقامی، نسبت به خداوند، فقیرترین انوار است؛ زیرا بیشترین استعداد را در دریافت نور از نورالانوار دارد؛ ولی نسبت به سایر غواسق زیردست، اغنی الانوار بعد از ذات باری است؛ زیرا همه آنها مستفیض به نور او هستند و در نتیجه، دائماً وجود او را می‌ستایند و از خداوند برای او طلب عافیت و سلامت می‌کنند.

عبارت قطب شیرازی، شارح حکمت الاشراق، در شرح مزجی خود چنین است: و هو خلیفة الله فی أرضه، لأنه یخلفه فی العلم و الریاسة و اصلاح العالم، إذ لابد للباری تعالی فی کل عالم من ذات یکون أقرب إلیه من الباقی، یصل الفیض إلیهم بتوسطه. و کما أن حفاظ الملک و صلاحه علی الملک خلفاؤه، فکذا حفاظ العلوم الحقیقیة والقائمون بحجج الله و بناته و مصلحوا بریته خلفاء الله فی أرضه علی خلقه. و هکذا یکون للّه فی الأرض خلیفة ما دامت السماوات و الأرض. لما سیظهر من دوام الأنواع العنصریة بدوام السماوات و الأرض، و یلزم من دوام الأنواع مع العنایة الإلهیة دوام الخلافة و الخلیفة أیضا، و هو المطلوب[۱۳].

نتیجه آنکه، در حکمت اشراق همه عوالم امکانی، ذاتاً در هستی و کمالات هستی خود محتاج درگاه الهی‌اند و دائماً رفع نیاز خود را از خداوند طالب هستند و مقام نور الانوار، بنا بر رحمت واسعه‌اش، از طریق انوار قاهره برآنان نورافشانی می‌کند. طریق ایصال فیض بر خلایق نیز از اقرب انوار به پروردگار، یعنی مقام ولایت و خلافت است؛ که بنا بر قواعد اشراق، با اسامی گوناگون از آن نام برده می‌شود[۱۴]

فقر و غنا از نظر حکمت متعالیه

صدرالمتألهین با تبیین دقیق مسئله ماهیت و وجود، به بررسی هویت و اصالت خارجی هریک از آنها پرداخت[۱۵]. ایشان مسئله اصالت وجود در مقابل اعتباریت ماهیت را به طور دقیق روشن ساخت[۱۶]. بر این مبنا، ایشان مسئله امکان و وجوب را که در حکمت مشّاء وصف ماهیت بود، به وجود منتقل کرد. در حکمت مشّاء، فقر موجودات به این معنی بود که ذوات اشیاء نیازمند مرجحی هستند که از حالت امکان به وجود در آیند. اما در حکمت متعالیه، ذوات و ماهیات ممکنات، نه تنها نیازمندان به درگاه غنی بالذات هستند، بلکه بنابر اصالت وجود، وصف فقر و نیاز، به عمیق‌ترین لایه‌های هستی خلایق راه دارد. در این دیدگاه، موجودات نه تنها فقیران درگاه الهی هستند، بلکه سراسر فقر و نیاز در استان خالق بی‌نیازند و در هیچ جهت، خواه وجود و یا کمالات آن، فرض استقلال و بی‌نیازی برای آنها متصوّر نیست.[۱۷]

رابطه فقر و غنا بین معلول با علت

صدرالمتألهین برای تبیین این مسئله، ابتدا تعریف دقیقی از علت بیان نمود و پس از تفکیک علت تامه از ناقصه، علت تامه را چنین تعریف کرد: «مفهوم العله التامه» هو الشیء الذی یحصل من وجوده وجود شیء آخر و من عدمه عدم شیء آخر[۱۸]. با توجه به اصل اصالت وجود و اعتباریت ماهیت، روشن می‌شود که نه تنها علت وجوددهنده، ذات معلول است، بلکه همه هستی معلول یکپارچه ربط و نیاز به علت خود است و معلول دو هویت ندارد که از یک جهت معلول باشد و از جهت دیگر مفاض و نیازمند به علت، بلکه یکپارچه فقر و ربط به خالق خود است[۱۹].

نتیجه چنین نگاهی به نظام عالم، دو رهاورد با ارزش را در جهان‌بینی توحیدی به ارمغان آورد: نخست آنکه، خداوند غنی مطلق است و غنای او در وجود و کمالات وجود نهایت ندارد و از این رو، هرچه از کمال و بهاء در سایر مخلوقات دیده می‌شود، همگی عنایت ذات باری متعال است.

دوم آنکه، مخلوقات در هر مرتبه از کمال باشند، غنای خود را از او گرفته‌اند و فی حد ذاته نیازمند و فقیر درگاه پروردگارند. فالفیض منه دائم متصل والمستفیض داثر و زائل[۲۰]. سیه‌رویی ز ممکن در دو عالم جدا هرگز نشده و الله اعلم[۲۱].

صدرالمتألهین با طرح مسأله اصالت وجود و تبیین دقیق رابطه معلول با علت که به رابطه فقر و غنای محض باز می‌گردد، «برهان صدیقین» در حکمت متعالیه را پایه‌ریزی نمود. به این ترتیب که با اثبات بساطت و غنای محض وجود، کمال مطلق و لاحدی وجود محض را اثبات نمود. در نتیجه، ایشان از یک سو وجوب ذاتی وجود حق را اثبات کرد و از سوی دیگر، فقر و نیازمندی ذاتی و دائمی مخلوقات را تبیین نمود[۲۲].[۲۳]

درخواست دائمی ممکنات از غنی بالذات برای دریافت کمال

صدرالمتألهین بعد از تبیین معنای فقر و غنا، به تحلیل رابطه فقیر با غنی می‌پردازد و با بیان اصول مبرهن در حکمت متعالیه، نتیجه می‌گیرد که همه ممکنات، در هر مرتبه از کمال که باشند، فقرای درگاه الهی‌اند و دائماً با زبان حال و قال، از او درخواست کمال بیشتر و رسیدن به مراتب عالی‌تر از وجود و کمالات وجودی را دارند. بنا بر قواعد حکمت متعالیه و نیز اصالت وجود و تشکیک آن در مراتب هستی، فیض الهی از طریق صادراول و یا مقام خلافت بر آنها سرازیر می‌شود. سیر برهانی این مسئله به اختصار به این شرح است:

  1. آنچه در عالم اصالت دارد و حقیقت امور را تشکیل می‌دهد و رابطه غنی با فقیر و علت با معلول بر محور آن می‌گردد، وجود اشیاء است. بر این اساس، همه کمالات ثانوی و حقیقی اشیاء، از قبیل علم و قدرت و سمع و بصر، همگی بر محور وجود و مراتب آن می‌گردد[۲۴].
  2. ماهیات، حدود وجود اشیاء در مراتب طولی و یا عرضی هستند و در پرتو وجود، هستی دارند و ذات مستقلی در برابر وجود ندارند[۲۵].
  3. غنای حقیقی، به وجود و مراتب آن باز می‌گردد و آنچه فقیر را غنا می‌بخشد، در حقیقت وجود و کمالات وجودی است و آنچه در عرف مردم غنا نامیده می‌شود، از قبیل دارایی‌های مادی و یا مقام و موقعیت‌های خانوادگی و اجتماعی، اعتباراتی اجتماعی بیش نیست و اصالت حقیقی با وجود حقیقی است.
  4. بر اساس سه مقدمه قبل روشن می‌شود که آنچه را که علت به معلول افاضه می‌کند و یا معلول از علت خود دریافت می‌نماید، کمالات وجودی است. ارزش‌گذاری‌های فقر و غنا در فرهنگ دینی، به این اصل باز می‌گردد.
  5. شوق فقیر به کمال وجودی غنی است. ریشه این شوق، در ادراک اجمالی کمال وجودی است که در غنی می‌بیند و نقص و ناداری آن را در خود ملاحظه می‌کند. در نتیجه، او طالب و شائق وجدان آن برای خود است و از غنی افاضه آن را مسئلت می‌نماید[۲۶].
  6. بنا بر تشکیک وجود، موجودات در هر مرتبه از هستی که باشند، از جهت ذات خود و مقام علیتی که نسبت به مراتب پایین‌تر خود دارند، غنی نسبی هستند و نسبت به مراتب عالی‌تر از خود، فقیرند. در این میان، همگی نسبت به ذات باری، که غنی بالذات است، فقیر بالذات‌اند؛ لذا همگی بنا بر میزان فقری که در خود ادراک می‌کنند، از او کمال و غنای خود را درخواست می‌نمایند[۲۷].
  7. در سلسله موجودات، بنا بر تشکیک وجود، فیض باری از اعلی مرتبه امکان آغاز و اشرف خلایق تا ادنی مرتبه آنان را فیض هستی می‌بخشد. در این سلسله، هر دانی در ضمن استضائه از عالی، علو رتبه به مقام عالی را تمنا دارد و فقر خود را به او عرضه می‌دارد تا واجد کمال شود[۲۸].
  8. در مراتب وجود، هر مقدار که موجودی در مرتبه عالی‌تری باشد، نسبت به ذات باری ادراک فقر بیشتری می‌نماید و در نتیجه، استعداد دریافت فیض بیشتری را از خداوند دارد.
  9. در این میان، خلیفه الهی نسبت به خداوند - که غنی بالذات است - بیشترین معرفت به غنای او و فقر خود را دارد. در نتیجه، او بهترین عبادت و خضوع و خشوع را در درگاه الهی می‌نماید و نسبت به سایر مخلوقات، اغنای آنها است و همگی طالب او و مستمند فیوضات الهی از طریق او هستند[۲۹].[۳۰]

منابع

پانویس

  1. ابی البقاء در تعریف امکان می‌گوید: الإمکان عبارة عن کون الماهیة بحیث تتساوی نسبة الوجود و العدم الیها، أو عبارة عن التساوی نفسه علی اختلاف العبارتین، فیکون صفة للماهیة حقیقة من حیث هی هی. (المعجم الفلسفی (ط. الشرکة العالمیة للکتاب، ۱۴۱۴ ﻫ.ق)، ج۱، ص۱۳۵).
  2. انصاف آن است که با بررسی دقیق‌تر در مکتب مشاء به این نتیجه می‌رسیم که آنان معتقد به اصالت وجود و حقانیت خارجی آن بودند چنان‌که بهمنیار به این مسئله علاوه بر آنکه تصریح می‌کند از همین طریق ضرورت وجود واجب تعالی را اثبات می‌نماید و عبارت او در التحصیل چنین است: بالحقیقة فان الموجود هو الوجود و المضاف هو الاضافة؛ و ذلک لان الوجود لیس هو ما یکون به الشیء فی الأعیان بل کون الشیء فی الأعیان او صیرورته فی الأعیان، و لو کان الشیء یکون فی الأعیان بکونه فی الاعیان لتسلسل الی غیر النهایة، فما کان یصح کون الشیء فی الأعیان فاذن الوجود الذی هو الکون فی الأعیان هو الموجودیة، والوجود الواجب بذاته هو موجودیته. (التحصیل (ط. انتشارات دانشگاه تهران. ۱۳۷۵ه. ش)، ص۲۸۱).
  3. النجاة (ط. دانشگاه تهران، ۱۳۷۹ ه. ش)، ص۳۶۷.
  4. عبارت بوعلی سینا در شفا به این ترتیب است: إن لکل واحد من الواجب الوجود، و الممکن الوجود، خواص. فنقول: إن الأمور التی تدخل فی الوجود تحتمل فی العقل الانقسام إلی قسمین، فیکون منها ما إذا اعتبر بذاته لم یجب وجوده، و ظاهر أنه لا یمتنع أیضا وجوده، و إلا لم یدخل فی الوجود، و هذا الشیء هو فی حیز الإمکان، و یکون منها ما إذا اعتبر بذاته وجب وجوده (الشفاء (الالهیات) (ط. مکتبة آیة الله المرعشی، ۱۴۰۴ ﻫ.ق)، ص۳۸). همچنین شیخ الرئیس در اشارات در این باره چنین می‌گوید: کل موجود إذا التفت إلیه - من حیث ذاته من غیر التفات إلی غیره - فإما أن یکون بحیث یجب له الوجود فی نفسه أو لا یکون - فإن وجب فهو الحق بذاته، الواجب وجوده من ذاته - و هو القیوم- و إن لم یجب لم یجز أن یقال إنه ممتنع بذاته - بعد ما فرض موجودا- بل إن قرن باعتبار ذاته شرط - مثل شرط عدم علته صار ممتنعا- أو مثل شرط وجود علته صار واجبا- و إن لم یقرن بها شرط لا حصول علة و لا عدمها- بقی له فی ذاته الأمر الثالث - و هو الإمکان فیکون باعتبار ذاته الشیء الذی لا یجب و لا یمتنع- فکل موجود اما واجب الوجود بذاته - أو ممکن الوجود بحسب ذاته (شرح الاشارات و التنبیهات (للمحقق الطوسی) (ط. نشر البلاغة، ۱۳۷۵ ه. ش)، ج۳، ص۱۸).
  5. شیخ الرئیس: ما حقه فی نفسه الإمکان - فلیس یصیر موجوداً من ذاته - فإنه لیس وجوده من ذاته أولی من عدمه - من حیث هو ممکن - فإن صار أحدهما أولی فلحضور شیء أو غیبته - فوجود کل ممکن الوجود هو من غیره...کل سلسلة مترتبة من علل و معلولات (کانت متناهیة أو غیر متناهیة) فقد ظهر أنها إذا لم یکن فیها إلا معلول احتاجت إلی علة خارجة عنها لکنها یتصل بها لا محالة طرفا، و ظهر أنه إن کان فیها ما لیس بمعلول فهی طرف و نهایة. فکل سلسلة تنتهی إلی واجب الوجود بذاته (شرح الاشارات و التنبیهات (للمحقق الطوسی) (ط. البلاغة، ۱۳۷۵ ه. ش)، ج۳، ص۱۹).
  6. فیاض‌بخش و محسنی، ولایت و امامت از منظر عقل و نقل ج۳ ص ۵۰.
  7. شرح حکمة الاشراق (قطب الدین الشیرازی) (ط. انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، ۱۳۸۳ ه. ش)، ص۲۷۷.
  8. شرح حکمة الاشراق (قطب الدین الشیرازی)، ص۳۲۸.
  9. فیاض‌بخش و محسنی، ولایت و امامت از منظر عقل و نقل ج۳ ص ۵۳.
  10. مفردات الفاظ القرآن (ط. دارالقلم - الدارالشامیة. ۱۴۱۲ ﻫ.ق)، ص۳۹۲، و نیز: مقاییس اللغة (ط. مکتب الاعلام الاسلامی، ۱۴۰۴ ﻫ.ق)، ج۳، ص۱۲۵، و نیز: التحقیق (ط. وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، ۱۳۶۸ ه. ش)، ج۵، ص۱۹.
  11. فیاض‌بخش و محسنی، ولایت و امامت از منظر عقل و نقل ج۳ ص ۵۵.
  12. برهان دهم از این مجموعه.
  13. شرح حکمة الاشراق (قطب‌الدین الشیرازی) (ط. انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، ۱۳۸۳ ه. ش)، ص۱۹.
  14. فیاض‌بخش و محسنی، ولایت و امامت از منظر عقل و نقل ج۳ ص ۵۶.
  15. تعریف صدرالدین از ماهیت چنین است: إن الأمور التی تلینا لکل منها ماهیة و إنیة و الماهیة ما به یجاب عن السؤال بما هو کما أن الکمیة ما به یجاب عن السؤال بکم هو فلا یکون إلا مفهوما کلیا و لا یصدق علی ما لا یمکن معرفته إلا بالمشاهدة و قد یفسر بما به الشیء هو هو (الحکمة المتعالیة فی الاسفار العقلیة الأربعة (ط. دار احیاء التراث، ۱۹۸۱م)، ج۲، ص۳).
  16. صدرالمتالهین با بیان‌های گوناگون مسئله اصالت وجود را در کتاب‌های گوناگون خود بیان می‌دارد و در اسفار نیز چنین بیان می‌دارد: لما کانت حقیقة کل شیء هی خصوصیة وجوده التی یثبت له فالوجود أولی من ذلک الشیء بل من کل شیء بأن یکون ذا حقیقة کما أن البیاض أولی بکونه أبیض مما لیس ببیاض و یعرض له البیاض فالوجود بذاته موجود و سائر الأشیاء غیر الوجود لیست بذواتها موجودة بل بالوجودات العارضة لها و بالحقیقة أن الوجود هو الموجود (الحکمة المتعالیة فی الأسفار العقلیة الأربعة (ط. دار احیاء التراث، ۱۹۸۱م)، ج۱، ص۳۹).
  17. فیاض‌بخش و محسنی، ولایت و امامت از منظر عقل و نقل ج۳ ص ۵۷.
  18. الحکمة المتعالیة فی الأسفار العقلیة الأربعة (ط. دار احیاء التراث، ۱۹۸۱م)، ج۲، ص۱۲۷.
  19. بیان ملاصدرا در این رابطه چنین است: أنه کما أن الموجد لشیء بالحقیقة ما یکون بحسب جوهر ذاته و سنخ حقیقته فیاضا، بأن یکون ما بحسب تجوهر حقیقتها هو بعینه ما بحسب تجوهر فاعلیتها فیکون فاعلابحتا۔ لاأنه شیء آخر یوصف ذلک الشیء بأنه فاعل فکذلک لمعلول له هو ما یکون بذاته أثرا و مفاضا، لاشیء آخر غیر المسمی معلولا یکون هو بالذات أثرا حتی یکون هناک أمران و لو بحسب تحلیل العقل و اعتباره أحدهما شیء والآخر أثر... فالمعلول بالذات أمر بسیط کالعلة بالذات و ذلک عند تجرید الالتفات إلیهما فقط فإنا إذا جردنا العلة عن کل ما لا یدخل فی علیتها و تأثیرها... ظهر لنا أن کل علة علة بذاتها و حقیقتها و کل معلول معلول بذاته وحقیقته فإذا کان هذا هکذا یتبین و یتحقق أن هذا المسمی بالمعلول لیست لحقیقته هویة مباینة - الحقیقة علة المفیضة إیاه حتی یکون للعقل أن یشیر إلی هویة ذات المعلول مع قطع النظر عن هویة موجدها فیکون هویتان مستقلتان فی التعقل إحداهما مفیضا والأخر مفاضا إذ لو کان کذلک لزم أن یکون للمعلول ذات سوی معنی کونه معلولا لکونه متعقلا من غیر تعقل علته و إضافته إلیها و المعلول بما هو معلول لا یعقل إلا مضافا إلی العلة (الحکمة المتعالیة فی الأسفار العقلیة الأربعة (ط. دار احیاء التراث، ۱۹۸۱م)، ج۲، ص۳۰۰).
  20. اسرار الحکم (ط. مطبوعات دینی. ۱۳۸۳ ه. ش). ص۲۰۶.
  21. منظومه گلشن راز.
  22. بیان صدرالمتألهین در تبیین برهان صدیقین به اختصار چنین است: أن الوجود کما مر حقیقة عینیة واحدة بسیطة لا اختلاف بین أفرادها لذاتها إلا بالکمال والنقص و الشدة و الضعف أو بأمور زائدة کما فی أفراد ماهیة نوعیة و غایة کمالها ما لا أتم منه و هو الذی لا یکون متعلقا بغیره و لا یتصور ما هو أتم منه - إذ کل ناقص متعلق بغیره مفتقر إلی تمامه و قد تبین فیما سبق أن التمام قبل النقص و الفعل قبل القوة و الوجود قبل العدم و بین أیضا أن تمام الشیء هو الشیء و ما یفضل علیه- فإذن الوجود إما مستغن عن غیره وإما مفتقر لذاته إلی غیره. والأول هو واجب الوجود و هو صرف الوجود الذی لا أتم منه و لا یشوبه عدم و لا نقص. والثانی هوما سواه من أفعاله وآثاره ولا قوام لما سواه إلا به... وقد مر أیضا أن الوجود إذا کان معلولاکان مجعولا بنفسه جعلا بسیطا و کان ذاته بذاته مفتقرا إلی جاعل و هو متعلق الجوهر و الذات بجاعله فإذن قد ثبت و اتضح أن الوجود إما تام الحقیقة واجب الهویة و إما مفتقر الذات إلیه متعلق الجوهریة و علی أی القسمین یثبت و یتبین أن وجود واجب الوجود غنی الهویة عما سواه وهذا هو ما أردناه (الحکمة المتعالیة فی الأسفار العقلیة الأربعة (ط. دار احیاء التراث. ۱۹۸۱م)، ج۶، ص۱۵).
  23. فیاض‌بخش و محسنی، ولایت و امامت از منظر عقل و نقل ج۳ ص ۵۸.
  24. أن الوجود حقیقة واحدة عینیة لیس مجرد مفهوم ذهنی و معقول ثانوی کما زعمه المتأخرون و أن لیس الاختلاف بین أفراده و مراتبه بتمام الذات و الحقیقة أو بأمور فصلیة أو عرضیة بل بتقدم و تأخر و کمال و نقص و شدة و ضعف و أن صفاته الکمالیة من العلم و القدرة والإرادة هی عین ذاته لأن حقیقة الوجود و سنخه بنفس تجوهره مبدأ لسائر الکمالات الوجودیة فإذا قوی الوجود فی شیء من الموجود قوی معه جمیع صفاته الکمالیة و إذا ضعف ضعفت (الحکمة المتعالیة فی الأسفار العقلیة الأربعة (ط. دار احیاء التراث، ۱۹۸۱م)، ج۲، ص۲۳۵).
  25. أن حقیقة کل ماهیة هی وجودها الخاص، الذی یوجد به تلک الماهیة علی الاستتباع و إن المتحقق فی الخارج و الفائض عن العلة لکل شیء هو نحو وجوده و أما المسمی بالماهیة فهی إنما توجد فی الواقع و تصدر عن العلة لا لذاتها- بل لاتحادها مع ما هو الموجود و المفاض بالذات عن السبب و الاتحاد بین الماهیة و الوجود (الحکمة المتعالیة فی الأسفار العقلیة الأربعة (ط. دار احیاء التراث. ۱۹۸۱م). ج۲، ص۲۳۶). علی نحو الاتحاد بین الحکایة و المحکی و المرآة و المرئی فإن ماهیة کل شیء هی حکایة عقلیة عنه و شبح ذهنی لرؤیته فی الخارج و ظل له کما مر ذکره سابقا- علی الوجه البرهانی الیقینی مطابقاً للشهود العرفانی الذوقی.
  26. أن معنی الشوق هو طلب کمال ماهو حاصل بوجه غیر حاصل بوجه فإن العادم لأمر ما رأسا لا یشتاقه و لا یطلبه إذ الشوق للمعدوم المحض والطلب للمجهول المطلق مستحیل و کذا الواجد لأمر ما لا یشتاقه و لا یطلبه لاستحالة تحصیل الحاصل فالواجب سبحانه إذ هو من فضیلة الوجود فی غایة التمام و هو بریء من أنحاء النقص مقدس عن شوائب القصور فی الوجود والذات فمحال أن یلحقه تشوق إلی شیء و یعتریه طلب و حرکة إلی تمام و کمال بل لکونه تام الوجود و فوق التمام - یلیق به أن یشتاق إلیه و یعشقه کل من سواه (الحکمة المتعالیة فی الأسفار العقلیة الأربعة (ط. دار احیاء التراث، ۱۹۸۱م)، ج۲، ص۲۳۷).
  27. الحکمة المتعالیة فی الأسفار العقلیة الأربعة (ط. دار احیاء التراث، ۱۹۸۱م). ج۲، ص۲۳۷.
  28. عبارت ملاصدرا در شرح خود بر اصول کافی چنین است: ان الله تعالی لما خلق الموجودات المترتبة فی الشرف و الخسة علی سنة الابداع حتی بلغت نهایتها فی الدناءة و وصلت مرکزها فی السفالة و هی المواد العنصریة سیما الأرضیة التی هی منبع الخسة والکثافة و البعد عن اللطافة، أراد أن یرتقی بها الی غایتها فی الشرف والعلومع ما یزید علیها مما یحصل لها من جهات الامتزاج و الترکیب و لا تناهی اعداد الأفراد لانحفاظ الانواع و بقائها الی ما شاء و أراد، فجعل فی هذه الموجودات العائدة کل ما هواشرف و اعلی سببا کمالیا و علة غائیة لما هو اخس و ادنی (شرح أصول الکافی (صدرا) (ط. مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی، ۱۳۸۳ ه. ش)، ج۲، ص۴۸۷).
  29. تفسیر القرآن الکریم (صدرا) (ط. بیدار، ۱۳۶۱ ه. ش)، ج۲، ص۳۰۰.
  30. فیاض‌بخش و محسنی، ولایت و امامت از منظر عقل و نقل ج۳ ص ۵۹.