عیسی بن زید بن علی در تاریخ اسلامی
مقدمه
از جمله کسانی که با محمد بن عبدالله بن الحسن و برادرش ابراهیم بود و در نبرد با سپاهیان منصور حضور داشت، عیسی بن زید بن علی بن الحسین (ع) است. کنیه او ابویحیی است، و در هنگامی که هشام بن عبدالملک پدرش زید را به شام احضار کرده بود مادرش به او حامله و همراه زید در مسیر شام بود و در بین راه در دیری فرود آمدند و او را درد زائیدن گرفت و در آن شب که مقارن با میلاد حضرت مسیح بود به دنیا آمد لذا پدرش زید او را عیسی به نام حضرت مسیح عیسی بن مریم (ع) نام نهاد، و همانگونه که ذکر شد عیسی بن زید در قیام محمد بن عبدالله بن الحسن و برادرش ابراهیم حضور داشت و سپس متواری شد. گفته شده است که: ابراهیم بن عبدالله بر جنازهای نماز خواند و بر او چهار تکبیر گفت (همانگونه که عامه بر جنازه تکبیر میگویند)؛ لذا عیسی از او جدا شد؛ و گفته شده است که: با ابراهیم بن عبدالله بود تا اینکه او کشته شد پس از آن عیسی متواری گردید.
ابوالفرج از ابراهیم بن محمد بن عبدالله بن ابی الکرام نقل کرده است که: ابراهیم در بصره بر جنازهای نماز خواند و بر او چهار تکبیر گفت، عیسی بن زید به او گفت: چرا تکبیر پنجم را نگفتی در حالی که نزد اهل بیت تکبیر بر جنازه را میدانی[۱]؟ ابراهیم در پاسخ گفت: ما به این جماعت و اجتماع آنها نیازمندیم و این کار برای اجتماع آنها بهتر است و در ترک یک تکبیر ضرری انشاء الله نخواهد بود؛ لذا عیسی بن زید از ابراهیم جدا شد.
این خبر به منصور رسید و نزد عیسی بن زید فرستاد و از او خواست که آنچه میخواهد از حاجتهایش برآورده سازد مشروط بر اینکه یاران ابراهیم که از پیروان پدرش زید هستند از اطراف ابراهیم پراکنده سازد، این کار به انجام نرسید تا اینکه ابراهیم کشته شد و عیسی مخفی گردید. به منصور گفتند: او را تعقیب نمیکنی؟ گفت: نه به خدا سوگند و دیگر پس از محمد و ابراهیم کسی را تعقیب ننمایم که این سبب میشود که برای آنها یادی بر سر زبانها باشد[۲].[۳]
شخصیت عیسی
او در میان اهل خود از نظر دیانت و علم و پرهیزکاری برترین بود و دارای بصیرت در امر خود و مذهبش بود و علم بسیاری داشت و حدیث نقل میکرد، و هم در دوران کودکی و هم در سنین بزرگی در پی تحصیل علم و دانش بود. عیسی از پدرش و از جعفر بن محمد و دیگران روایت کرده است.
عیسی بن زید در نهضت محمد بن عبدالله (نفس زکیه) شرکت کرد و فرماندهی میمنه (طرف راست) سپاهیان او را عهدهدار بود و در نهضت «باخمری» ابراهیم بن عبدالله نیز شرکت کرد و فرماندهی طرف راست سپاه را به عهده داشت.
علی بن محمد نوفلی نقل کرده است از پدرش که او گفت: عیسی و حسین فرزندان زید با محمد و ابراهیم پسران عبدالله بن الحسن بودند و در جنگ آنها با منصور حضور داشتند، و در پیکار با سپاهیان منصور شدیدترین نبرد را نمودند و دارای بصیرتی نافذ بودند. وقتی این خبر به منصور رسید گفت: مرا با فرزندان زید چه کار است و چرا آنان با من ناراحت و از من خشمناکاند؟ آیا من قاتلان پدرشان زید را نکشتم و برای آنان خونخواهی نکردم و دل آنها را از دشمنانشان شفا ندادم؟!
عیسی بن زید به محمد بن عبدالله بن حسن میگفت: به من اجازه بده سر از بدن هرکس از خاندان ابوطالب با تو مخالفت کند و یا از بیعت تو سر باز زند جدا سازم. علی بن مسلم گوید: هنگامی که سپاه ابراهیم بن عبدالله شکست خورد و ما منهزم شدیم به سوی عیسی بن زید آمدیم، او ایستاده بود و اطراف او را گرفتیم و اندکی صبر کردیم، پس عیسی بن زید گفت: پس از این دیگر ملامت و سرزنشی نیست. پس او حرکت کرد و به سوی قصری خراب رفت و ما با او بودیم و تصمیم گرفتیم که بر سپاه منصور و عیسی بن موسی شبیخون زنیم و شبانه بر آنها یورش بریم، چون شب به نیمه رسید عیسی بن زید ناپدید شد و او را نیافتیم و از تصمیمی که داشتیم منصرف شدیم و عملی نشد[۴].[۵]
عیسی، مردی ناشناس
یحیی بن حسین بن زید گوید: به پدرم گفتم: دوست دارم عمویم عیسی بن زید را ببینم زیرا شایسته نیست که مانند من بزرگان خاندان خود را ملاقات ننماید؛ پدرم مدتی نمیپذیرفت و میگفت: این امر برای عمویت سنگین و سخت است و من بیم آن دارم که به سبب ناخشنودی از ملاقات با تو از منزل خود منتقل شود و این باعث ناراحتی او گردد.
یحیی گوید: من به پدرم اصرار کردم تا اینکه او را راضی نمودم و مرا برای فرستادن به کوفه آماده کرد و به من گفت: هنگامی که به کوفه رسیدی از خانههای قبیله بنی حی سؤال میکنی و وقتی تو را به آنجا راهنمایی کردند میروی به سوی کوچه فلانی و در وسط آن خانهای است که درب آن این نشانهها را دارد، پس آن را شناسایی کرده و دور از آنجا سر کوچه مینشینی، هنگام غروب مردی کهنسال را مشاهده میکنی که میآید در حالی که اثر سجده در چهرهاش میباشد و لباس پشمینهای در بر دارد و شتری که بار آن آب و سقایی مینماید و گامی بر نمیدارد و بر زمین نمیگذارد مگر اینکه خدای عزوجل را یاد میکند و اشک او جاری است، پس برخیز و بر او سلام کن و او را در آغوش بگیر، او در آغاز از تو میهراسد همانند وحوش، تو خود را معرفی کن و نسب خود را برای او بیان کن که او آرام شود و برای تو طولانی سخن بگوید و از تو درباره حال ما جویا شود و تو را از وضعیت خودش مطلع سازد و از نشستن با تو ناراحت نشود، اما زیاد نزد او نمان و با او وداع کن، و او از تو میخواهد که بار دیگر نزد او نروی پس امر او را اطاعت کن که اگر دوباره نزد او بازگردی او خود را از تو مخفی کند و از تو وحشت نماید و از جای خود نقل مکان کند و این باعث زحمت و مشقت او گردد.
یحیی گوید: به پدرم گفتم: همانگونه که امر کردی اطاعت کنم، پس آماده شدم و پدرم را وداع کردم و راهی کوفه شدم و هنگامی که به کوفه رسیدم آهنگ کوچه بنی حی را بعد از عصر کردم، و بعد از آنکه خانه را شناسایی کردم بیرون کوچه نشستم و وقتی خورشید غروب کرد عمویم عیسی بن زید را دیدم که شتر را میراند و میآید و او همانگونه بود که پدرم برایم توصیف کرده بود و گامی برنمیداشت و بر زمین نمیگذارد مگر اینکه لبهای او به ذکر خدا مشغول بود و چشمان او اشکآلود بود و گاهی قطرات اشک او میریخت، من برخاستم و او را در آغوش کشیدم، او در آغاز با دیدن من هراس کرد، به او گفتم:ای عمو! من یحیی فرزند حسین بن زید فرزند برادرت هستم، پس مرا به خود چسبانید و گریست به طوری که با خود گفتم او قالب تھی کرد، آنگاه شتر خود را خوابانید و با من نشست و درباره خویشان خود از مرد و زن و کودک پرسش نمود و من خبر آنها را میدادم و او میگریست، سپس گفت: ای فرزندم! من با این شتر سقایی میکنم و آنچه از این راه کسب میکنم صرف معاش و هزینه زندگی میکنم پس از آنکه اجرت این شتر را به صاحبش میدهم، و چه بسا مشکلی پیش آید که مرا از سقایی مانع شود که در آن صورت من به خارج کوفه رفته و آنچه از سبزیها مردم در آنجا میریزند جمع کرده و آن را قوت و غذای خود قرار میدهم. پس من دختر این مرد را به همسری گرفتم و تا این زمان نه او و نه دخترش نمیدانند که من کیستم، پس از او فرزند دختری متولد شد و بزرگ شد و بالغ گردید و دخترم نیز مرا نمیشناسد و نمیداند من کیستم. مادرش به من گفت: دختر خود را به پسر فلان سقاء که مردی از همسایگان ما است تزویج کن که وضع او بهتر از ما میباشد و او به خواستگاری دختر من آمده است و اصرار کرد و مرا قدرت نبود که به او بگویم که این جایز نباشد و آن پسر کفو و همانند این دختر نیست زیرا خبر من شایع میشد، و مادرش همچنان بر من اصرار میکرد و من از خدا میخواستم که این مشکل دخترم را حل کند تا اینکه او پس از چند روزی از دنیا رفت و من بر چیزی از دنیا ناراحت نشدم مانند ناراحتیام بر اینکه دخترم در حالی از دنیا رفت که آگاه نشد و ندانست که از فرزندان رسول خدا (ص) است.
یحیی بن حسین گوید: پس عمویم عیسی بن زید مرا قسم داد که بازگردم و دیگر نزد او نروم و با من خداحافظی کرد؛ و من بعد از آن به موضعی که پیش از آن رفته بودم آمدم و انتظار او را کشیدم که او را ببینم ولی دیگر او را ندیدم و این آخرین دیدار من با او بود[۶].[۷]
اماننامه مهدی عباسی
عتبة بن منهال گوید: جعفر احمر و صباح زعفرانی امر عیسی بن زید را عهدهدار بودند، مهدی خلیفه عباسی به وسیله یعقوب بن داود به عیسی بن زید اموال و پاداشهایی را داد و دستور داد در شهرها فریاد زنند که عیسی بن زید در امان است تا عیسی خبردار شود، چون عیسی مطلع شد و به جعفر احمر و صباح زعفرانی گفت: مهدی اموالی را به من داده است و من به خدا سوگند هنگامی که به کوفه آمدم آهنگ خروج بر او را ننمودم و اگر من در حالت ترس و بیم یک شب را سپری کنم نزد من محبوبتر از همه دنیا و از همه آنچه به من بذل کرده است.[۸]
حسن بن صالح
او یکی از نزدیکان عیسی بن زید بود و با عیسی بن زید در ایام خلافت مهدی عباسی به حج آمده بودند، در آنجا شنیدند که منادی ندا میدهد: این خبر را حاضر به غایب برساند که عیسی بن زید چه ظاهر شود و یا پنهان باشد در امان است. عیسی بن زید نگاه به چهره حسن بن صالح کرد و دید آثار شادی در او نمایان شد، به او گفت: گویا به آنچه شنیدی شاد شدی. گفت: آری. عیسی بن زید گفت: به خدا سوگند یک ساعت ترساندن ایشان توسط من نزد من محبوبتر از چه و چه میباشد[۹].
خصیب و ابشی که از جمله یاران زید (ع) بود و پس از کشته شدن زید از خواص عیسی بن زید گردید میگوید: روزی که محمد بن عبدالله بن الحسن کشته شد عیسی بن زید فرمانده طرف راست سپاه او بود، سپس نزد ابراهیم رفت و هنگامی که ابراهیم کشته شد بر طرف راست سپاه او بود، آنگاه عیسی بن زید به کوفه آمد و در آنجا در خانه علی بن صالح بن حی مخفی گردید، و ما در حال ترس نزد او میرفتیم و گاهی او را در صحرا میدیدیم که بر شتر آب حمل میکرد که آن شتر برای مردی از اهل کوفه بود و او با ما مینشست و برای ما حدیث میکرد و به ما میگفت: به خدا سوگند من دوست داشتم که شما را در شرایطی دیدار میکردم که بر شما از آنان نترسم که در آن صورت نشستن با شما را طول میدادم و از گفتگو با شما و نگاه به سوی شما بهره میگرفتم و به خدا سوگند من مشتاق شما هستم و در خلوت خود و هنگام خوابیدن در بستر شما را یاد میکنم، پس باز گردید که موضع شما شناخته نشود و امر شما معلوم نگردد تا به شما ضرر و آسیبی وارد گردد[۱۰].[۱۱]
چرا عیسی قیام نکرد؟
همانگونه که ذکر شد عیسی بن زید از فرماندهان سپاه محمد بن علی (نفس زکیه) و پس از کشته شدن او از فرماندهان سپاه برادر او (ابراهیم) صاحب نهضت باخمری بود و پس از کشته شدن او عیسی بن زید متواری و پنهان شد، اما یاران این دو گرد عیسی بن زید جمع شدند، و از آنجا که هم او از نظر نسب فرزند زید شھید بود و از نظر کمالات نیز برخوردار از فضائل انسانی بود و شخصی شجاع و دلاور بود به طوری که ابونعیم نقل کرده است از کسی که هنگام بازگشت عیسی بن زید از واقعه باخمری حاضر بوده است که او میگوید: در وقت مراجعت از باخمری شیری با بچههایش راه را بر مردم بسته بود و بر آنان حمله میکرد، عیسی بن زید چون این جریان را مشاهده کرد فرود آمد و شمشیر و سپر خود را گرفته و به سوی آن رفته و او را از پای درآورد، غلامش به او گفت: ای سید من! فرزندان او را یتیم کردی. عیسی بن زید لبخند زد و گفت: آری مرا یتیم کننده اشبال (بچه شیرها) میگویند، پس از آن هرگاه اصحاب عیسی بن زید او را یاد میکردند از او به کنایه یاد کرده و او را «یتیم کننده بچه شیرها» مینامیدند[۱۲].
به هر حال شرایط قیام برای عیسی بن زید فراهم بود و یارانش که بر گرد او جمع شده بودند از او میخواستند که او قیام کند، اما او از این کار امتناع نمود و قیام نکرد و علت آن این بود چنانکه ابوالفرج از علی بن جعفر نقل کرده است که او گفت: پدرم برایم حدیث کرد که: من و اسرائیل بن یونس و حسن و علی پسران صالح بن حی با گروهی از اصحابمان نزد عیسی بن زید جمع شدیم، حسن بن صالح به او گفت: تا چه زمان ما را از خروج و قیام باز میداری در حالی که در دیوان تو نام ده هزار مرد ثبت شده است؟
عیسی به او گفت: وای بر تو، آیا تو تعداد بسیار را به من یادآوری میکنی؟ من آنان را میشناسم و به ویژگیهای آنان داناترم، بدان که به خدا سوگند اگر من در میان آنان سیصد مرد را میشناختم که خدای عزوجل را قصد کردهاند و از جان خود برای او میگذرند و هنگام ملاقات با دشمن در اطاعت خدا راست میگویند، پیش از صبح خروج میکردم تا نزد خدا معلوم باشد که برای مقابله با دشمنان خدا این افراد آمادهاند و امر مسلمانان را بر سنت او و سنت پیامبرش (ص) جاری سازم ولی من کسی را که مورد وثوق من باشد و به بیعت خود برای خدای عزوجل وفا کند و هنگام روبهرو شدن با دشمن ایستادگی و مقاومت کند نمیشناسم[۱۳].[۱۴]
فرزندان عیسی
پس از نهضت باخمری و کشته شدن ابراهیم بن عبدالله و گروهی از انصارش، عیسی بن زید از باخمری بازگشت و در خانههای ابن صالح بن حی پنهان گردید، منصور به شدت در جستجوی او بود اما او را نیافت؛ پس از او پسرش مهدی با جدیت مدتی او را طلب میکرد و بر او دست نیافت، پس ندا به امان او داد که به او برسد ولی باز هم او ظاهر نشد.
به مهدی خبر رسید که سه نفر مردم را به عیسی بن زید دعوت میکنند: ابن علاق صیرفی، صباح زعفرانی و حاضر مولای آنها، پس بر حاضر دست یافت و او را حبس نمود و کسی را بر او گماشت که بتواند از محل عیسی اطلاع بدهد، او چنین نکرد و مهدی او را به قتل رساند. پس در جستجوی صباح و ابن علاق بود که تا عیسی بن زید زنده بود آنها را نیافت.
چون عیسی بن زید از دنیا رفت صباح زعفرانی به حسن بن صالح گفت: این عذاب و سختی که ما گرفتار آن هستیم معنی ندارد زیرا عیسی بن زید از دنیا رفت و ما را به جهت او تعقیب مینمایند، پس اگر بدانند که او از دنیا رفته است ایمن گردیده و دست از ما بر میدارند، بنا بر این من نزد این مرد (مهدی خلیفه عباسی) رفته و او را از مرگ عیسی آگاه میسازم تا از این تعقیب ما خلاص شویم و ترسی که از او داریم برطرف گردد. حسن بن صالح به او گفت: نه به خدا سوگند دشمن خدا را نباید به مرگ ولی خدا و فرزند پیامبر خدا بشارت بدهیم و چشم او را روشن سازیم، و به خدا سوگند یک شب که در خوف و هراس بخوابد نزد من محبوبتر از جهاد یک سال و عبادت آن است. دو ماه پس از این ماجرا حسن بن صالح درگذشت.
صباح زعفرانی گوید: من احمد بن عیسی و برادرش زید بن عیسی دو فرزند عیسی بن زید را برداشته و به بغداد آمدم و آنها را در جایی مورد اطمینان قرار دادم، سپس لباس خود را در بر کردم و به طرف خانه مهدی آمدم و سؤال کردم که نزد ربیع بروم تا او بداند که نزد من بشارتی است که خلیفه را شاد مینماید، پس مرا نزد او بردند، او مرا اذن دادند و من نزد ربیع رفتم، او به من گفت: چه خبری برای خلیفه داری؟ گفتم: فقط برای خلیفه خواهم گفت.
ربیع گفت: این ممکن نباشد مگر اینکه اول به من اطلاع دهی که آن چیست. گفتم: اما آن نصیحتی که دارم به جز با خلیفه نگویم، ولی او را خبر ده که من صباح زعفرانی هستم و از دعوت کنندگان مردم به عیسی بن زید هستم. پس ربیع مرا نزد خود خواند و گفت: ای مرد! تو یا راست میگویی و یا دروغ، و خلیفه در هر حال تو را خواهد کشت؛ اگر راست گویی تو میدانی که کار تو نزد او بد بوده است و او در جستجوی تو بوده و در این راه تلاش زیادی نموده و بر پیدا کردن تو حریص بوده است و هنگامی که تو را ببیند خواهد کشت؛ و اگر دروغ بگویی و صباح زعفرانی نباشی و از این راه بخواهی برای حاجت خود نزد خلیفه روی، کار تو او را به خشم میآورد و تو را به قتل میرساند، و من ضمانت میکنم که حاجت تو هرچه باشد برآورده سازم.
صباح گوید: به ربیع گفتم: من صباح زعفرانی هستم و سوگند به خدایی که به جز او معبودی نیست مرا حاجتی نباشد و اگر هرچه را دارد به من بدهد من نخواهم و آن را نپذیرم، و من راست میگویم، اگر او را با خبر میسازی و در غیر آن صورت من از راه دیگری اقدام نمایم. ربیع گفت: خدایا! تو گواه باش که از خون او من بری هستم، پس گروهی از اصحاب خود را بر من موکل کرد و برخاست و نزد مهدی خلیفه عباسی رفت. من گمان نمیکردم که او نزد مهدی رسیده است مگر اینکه فریاد برخاست که صباح زعفرانی است، و مرا نزد خلیفه بردند، او به من گفت: تو صباح زعفرانی هستی؟ گفتم: آری.
مهدی گفت: خدا تو را زنده نگذارد و به خانهات نرساند، ای دشمن خدا! تو برای براندازی دولت من تلاش میکردی و مردم را به سوی دشمنانم دعوت مینمودی! گفتم: به خدا سوگند من همان کس هستم و هرچه را ذکر کردی. گفت: تو اکنون آن خائنی هستی که پاهایش او را آورده است، آیا اعتراف میکنی با آنکه من میدانم چه کردهای و نزد من با امنیت خاطر آمدهای؟ صباح گوید: به مهدی خلیفه عباسی گفتم: من آمدهام تو را بشارت و تعزیت دهم. گفت: بشارت برای چه و تعزیت برای چه کسی؟ گفتم: اما بشارت به وفات عیسی بن زید، و اما تعزیت باز برای وفات او زیرا او پسر عمویت و گوشت و خون تو میباشد.
پس دیدم مهدی رو به سوی محراب کرد و سجده نمود و خدای را حمد کرد و آنگاه روی به من نمود و گفت: چه مدت است که از دنیا رفته است؟ گفتم: دو ماه است. گفت: چرا تاکنون مرا باخبر نکردی؟ گفتم: حسن بن صالح مرا از این بازداشت. گفت: حسن بن صالح چه کرد؟ گفتم: او نیز از دنیا رفت، و اگر او نمرده بود این خبر به تو نمیرسید. پس مهدی سجده دیگری نمود و گفت: خدای را حمد میکنیم که کفایت امر او کرد، او شدیدترین مردم بر من بود و اگر زنده میماند غیر از عیسی را بر من میشوراند.
پس مهدی گفت: هرچه میخواهی درخواست کن به خدا سوگند تو را بینیاز میگردانم، و آنچه اراده کردی تو را بدون آن بازنگردانم. گفتم: به خدا سوگند مرا حاجتی نباشد و درخواست چیزی نکنم، تنها یک حاجت دارم. گفت: آن چیست؟ گفتم: فرزندان عیسی بن زید، به خدا سوگند اگر اموالی داشتم که آنان را خود تکفل نمایم، سؤال از شما نمیکردم و آنها را نمیآوردم، ولی آنان کودکانی هستند که از گرسنگی میمیرند و ضایع میشوند و چیزی ندارند که به آن مراجعه نمایند و پدرشان سقایی میکرد و آنان را اداره مینمود، و اکنون به جز من آنان را سرپرستی نباشد و من در سختی هستم و از سرپرستی و اداره آنان عاجز میباشم و تو سزاوارترین مردم به صیانت و حفظ آنان خواهی بود که آنان گوشت و خون تو و یتیمان تو و خاندان تو میباشند. صباح گوید: مهدی گریست به طوری که اشک او جاری شد، سپس گفت: به خدا سوگند فرزندان عیسی نزد من به منزلت فرزندان خودم هستند، فرزندانم را بر آنان مقدم نمیدارم، خدا تو را از من و از آنان جزای خیر دهد و تو حق پدرشان را اداء کردی و بار سنگینی را برایم سبک کردی و شادی بزرگی را به من هدیه نمودی.
صباح گوید: به مهدی گفتم: برای این یتیمان امان خدا و رسولش و امان تو خواهد بود و تو بر عهده میگیری که درباره آنان و اهل آنان و اصحاب پدرشان که دیگر کسی را تعقیب نکرده و آسیبی به ایشان نرسانی؟ مهدی گفت: برای تو و آنان امان خدا و امان من است و ذمه من و پدرانم خواهد بود، هر شرطی را که خواهی بکن. پس من هر چه در دل داشتم ذکر کردم. مهدی گفت: این کودکان چه گناهی دارند، به خدا سوگند اگر به جای این کودکان پدرشان نزد من میآمد و یا آنکه من دست بر او پیدا میکردم به جز محبت انجام نمیدادم تا چه رسد به این کودکان، برو خدا تو را پاداش نیکو دهد و آنان را نزد من بیاور و از من چیزی را بخواه که در راه معاش خود صرف نمایی. گفتم: اما این را نمیخواهم، من مردی از مسلمانان هستم، هر چه برای آنان است برای من نیز خواهد بود.
پس بیرون آمدم و آن دو کودک را نزد مهدی عباسی بردم، او دستور داد منزلی را برایشان فراهم کردند و لباس برای آنان آوردند و زنی را نیز مأمور آنان نمود و غلامانی که آنان را خدمت کنند، و در قصر خود حجرهای برای آنان مقرر کرد و من پیوسته خبرهای آنان را پیگیری میکردم، و آنان در دارالخلافه بودند تا اینکه محمد امین (خلیفه عباسی) کشته شد و هر کس در آنجا بود بیرون آمد، احمد بن عیسی نیز بیرون آمد و متواری گردید و برادرش زید پیش از آن بیمار شد و از دنیا رفت[۱۵].[۱۶]
یاران عیسی
علی بن جعفر احمر گوید: پدرم برایم نقل کرد: من و عیسی به همراه حسن و علی پسران صالح و گروه دیگری از یاران و اصحاب زید در خانهای در کوفه اجتماع میکردیم. این خبر به مهدی خلیفه عباسی رسید و او به عامل خود در کوفه نوشت، عامل کوفه کسی را گمارد که هر وقت ما اجتماع کردیم به او گزارش دهد. وقتی در آن خانه گرد آمدیم، او بر ما یورش برد و آن گروهی که با من بودند گریختند به جز من که مرا دستگیر کرده و نزد مهدی (خلیفه عباسی) فرستادند و بر او وارد نمودند. هنگامی که خلیفه مرا دید، به من ناسزا گفت و مرا دشنام داد و گفت: یابن الفاعله! تو با عیسی بن زید اجتماع میکنی و او را بر قیام بر من بر میانگیزی و مردم را به یاری او دعوت میکنی؟!
من به مهدی گفتم: شرم از خدا نمیکنی و از خدا نمیترسی و زنان پاکدامن را به کار زشت نسبت میدهی؟! در حالی که دین تو و این مسندی که بر آن قرار گرفتی تو را وادار میکند که اگر از نادانی سخنی را مانند آنچه گفتی بشنوی بر او حد جاری کنی؟! جعفر احمر گوید: مهدی عباسی باز مرا دشنام داد و از جا پرید و مرا بر زمین انداخت و با دست خود مرا زد و مرا با پایش لگدکوب کرد و دشنام داد. من به او گفتم: تو مردی شجاع و شدید هستی هنگامی که بر پیرمردی مانند من قدرت پیدا کر دی او را مورد ضرب قرار دهی که قدرت بر دفاع از خود نباشد و یاوری هم نداشته باشد. جعفر احمر گوید: پس دستور داد مرا به زندان بردند و بر من سخت گرفتند و بندی سنگین بر من بسته و سالها در زندان به سر بردم. هنگامی که به مهدی خبر وفات عیسی بن زید رسید کسی نزد من فرستاد و مراطلبید و گفت: از کدام مردم هستی؟ گفتم: از مسلمانان هستم.
گفت: از اعراب هستی؟ گفتم: نه. گفت: پس از کدام مردم هستی؟ گفتم: پدرم غلام بعضی از اهل کوفه بوده است و او را آزاد کرد. مهدی مرا گفت: عیسی بن زید از دنیا رفت. گفتم: چه مصیبت عظیمی است، خدا او را رحمت کند که شخصی عابد و پرهیزکار و پر تلاش در فرمانبرداری خدا بود و از سرزنش ملامت کننده نمیهراسید. گفت: خبر وفات او را ندانستی؟ گفتم: بلکه میدانستم. گفت: چرا مرا به مرگش بشارت ندادی. گفتم: من دوست ندارم که تو را بشارت دهم به چیزی که اگر رسول خدا (ص) زنده بود و میدانست، ناراحت میشد. مهدی سر به زیر انداخت سپس گفت: من در بدن تو جایی برای عقوبت نمیبینم و میترسم تو را کیفر کنم و تو در حالی بمیری که دشمن من از دنیا رفته که در آن صورت به دور از حفظ خدا باشم، اما به خدا سوگند اگر به من خبر برسد که باز همانند گذشته عمل کردی سر از بدنت خواهم گرفت. پس من به کوفه بازگشتم. مهدی خلیفه عباسی به ربیع گفت: دیدی که این شخص چقدر کم هراس و قلبی قوی و محکم دارد؟! به خدا سوگند اهل بصیرت اینگونه هستند[۱۷].
یکی دیگر از یاران عیسی بن زید حسن بن صالح است که عیسی نزد او مخفی بود تا اینکه در زمان خلافت مهدی عباسی از دنیا رفت. حسن به یاران خود گفت: کسی را از مرگ عیسی آگاه نکنید که سلطان باخبر میشود و شادمان میگردد، بگذارید او در ترس و وحشت از عیسی بن زید و تأسف خوردن بماند تا بمیرد، و او را شادمان به وفات عیسی نکنید تا ایمن گردد. وفات عیسی بن زید همچنان پنهان بود تا اینکه حسن بن صالح از دنیا رفت، پس مردی از اصحاب عیسی به نام ابن علاق صیرفی - که به مهدی اطلاع داده شده بود از اصحاب عیسی است - بر درب خانه مهدی عباسی رفت و ایستاد و از دربان اجازه ملاقات خواست، مهدی دستور داد که او را نزدش بیاورند، پس چون او داخل شد بر مهدی سلام به عنوان خلیفه نمود و گفت: یا امیر المؤمنین! خدا اجر تو را بزرگ گرداند درباره پسر عمویت عیسی. مهدی گفت: چه میگویی؟ گفت: حق میگویم. مهدی گفت: چه زمان از دنیا رفت؟ او جواب داد و به او اطلاع داد. مهدی گفت: چرا تاکنون به من اطلاع ندادی؟ گفت: حسن بن صالح مانع من شد.
مهدی گفت: اگر راست گفتی من تو را صله نیکو خواهم داد و مردانی را در رکاب تو روانه سازم. گفت: قصد و هدف من این نبود بلکه میدانستم که تو در امر او شک داری خواستم تو را باخبر سازم تا راحت شوی. مهدی گفت: تو دو بشارت برایم آوردی که هر دو بزرگ است، مرگ عیسی و حسن بن صالح، و من نمیدانم به کدام یک از این دو خوشحالتر باشم، حاجت خود را بخواه. گفتم: از فرزندان او محافظت کن که دست آنان از مال دنیا کم و زیادش تھی است. و حسن بن عیسی در زمان حیات پدرش از دنیا رفته بود و حسین بن عیسی دختر حسن بن صالح را گرفته بود، و احمد و زید دو فرزند دیگر عیسی را نزد مهدی آوردند، او آنان را مورد توجه خود قرار داد و برای آنها حقوقی معین نمود[۱۸]. از دیگر یاران عیسی بن زید، حاضر[۱۹]است: محمد بن ابوالعتاهیه از پدرش تقل کرده که او گفته است: هنگامی که من از گفتن شعر امتناع کردم مهدی دستور داد مرا به زندان برند، پس مرا از برابر او به زندان بردند.
هنگامی که وارد زندان شدم وحشت کرده و منظرهای را مشاهده کردم که مرا ترساند، نگاه کردم و دنبال موضعی میگشتم که در آنجا پناه بگیرم و یا مردی را پیدا کنم که با او مأنوس شوم. پس پیرمردی را دیدم که هیبتی نیکو داشت و لباسی پاکیزه که در چهرهاش آثار خیر و خوبی نمایان بود، به طرف او رفته و نزد او نشستم بدون اینکه بر او سلام کنم و یا از حال او جویا شوم زیرا مرا جزع و حیرت فرا گرفته بود، پس کمی مکث کردم و سر به زیر انداخته و درباره خود فکر میکردم که آن مرد این دو شعر را خواند: تَعَوَّدْتُ مَسَّ الضُّرِّ حَتَّی اَلِفْتُهُ وَ اَسْلَمَنِی حُسْنُ العَزاءِ إِلَی الصَّبْرِ وَ صَیَّرَنِی یَأْسِی مِنَ النَّاسِ واثِقَاً بِحُسْنِ صَنِیعِ اللهِ مِنْ حَیْثُ لا اَدْرِی[۲۰]. ابوالعتاهیه گوید: من این دو بیت را پسندیدم و با شنیدن آنها خوشبین گشتم و به عقل بازگشتم. پس روی به او آوردم و گفتم: خداوند تو را عزیز گرداند، این دو بیت را تکرار کن.
آن مرد به من گفت: وای بر تو ای اسماعیل (با کنیه مرا نخواند) چقدر بیادب و کمعقل و مروتی: بر من وارد شدی و سلام نکردی همانگونه که مسلمان بر مسلمان سلام میکند؛ و درد خود را برای من نگفتی همانگونه که دردمند برای دردمند بیان مینماید؛ و همانند کسی که بر مقیم وارد میشود درخواست نکردی؛ در حالی که چون این دو بیت شعر را از من شنیدی- که خدا در تو به جز شعر هیچ خیر و ادبی قرار نداده و نه معاش تو را در غیر شعر مقرر نکرده - نه یاد گذشته خود کردی تا تلافی کنی، و نه از آنچه کردی و تفریط نمودی اعتذار نمودی، بلکه بیمقدمه از من خواستی که شعر را تکرار کنم گویا میان ما انسی قدیم بوده و شناختی کامل و مصاحبتی وجود دارد که شخص گرفته را گشادهروی کند. ابوالعتاهیه گوید: به او گفتم: عذر مرا بپذیر که کمتر از آنچه من در آن هستم، شخص را دچار دهشت سازد. او به من گفت: تو در چه چیزی هستی؟! تو شعر را ترک کردی که منزلت تو و راه تو به سوی ایشان به سبب آن است، پس تو را حبس کرده تا شعر بگویی، و تو به ناچار باید شعر بگویی تا آزاد شوی؛ در حالی که هماکنون آنان مرا میطلبند و از من میخواهند که عیسی بن زید پسر رسول خدا (ص) را حاضر سازم: اگر آنها را بر جای او راهنمایی نمایم و او کشته شود، من خدا را با خون او که بر عهده من است ملاقات میکنم و رسول خدا (ص) دشمن من خواهد بود؛ و در غیر این صورت کشته خواهم شد. پس من از تو به حیرت سزاوارترم و تو میبینی صبر و بردباری مرا. ابوالعتاهیه گوید: به او گفتم: خدا امر تو را کفایت کند. و سرم را از شرم به زیر انداختم. او به من گفت: من سرزنش کردن تو را با نخواندن این دو بیت جمع نمیکنم، پس بشنو آن را و حفظ کن. پس آن را چندین بار بر من تکرار کرد تا اینکه آن را حفظ کردم.
سپس هر دو ما را طلب کردند. وقتی برخاستیم به او گفتم: خدا تو را عزیز گرداند، کیستی؟ گفت: من حاضر از اصحاب عیسی بن زید هستم. پس ما را نزد مهدی بردند. هنگامی که او در برابر مهدی ایستاد به او گفت: عیسی بن زید کجا است؟ او گفت: من از کجا بدانم که عیسی کجا است، تو او را طلب کردی و او را ترساندی و از ترس تو در بلاد گریخت، سپس مرا دستگیر کرده و حبس نمودی، اکنون من از کجا آگاه شوم بر مکان کسی که از تو فرار کرده و من در زندان هستم؟ مهدی گفت: کجا پنهان شده و آخرین دیدار تو با او چه زمانی بود و پیش چه کسی او را ملاقات کردی؟ گفت: من از آن زمان که متواری شد او را ندیدم و خبری از او ندارم.
مهدی گفت: به خدا سوگند باید مرا به جای او راهنمایی کنی یا اینکه هم اکنون سر از تن تو جدا خواهم کرد. حاضر در پاسخ گفت: هر چه میخواهی بکن، من تو را بر پسر رسول خدا (ص) راهنمایی نکنم تا او را به قتل برسانی و من خدا و پیامبرش را ملاقات کنم در حالی که از من مطالبه خون او نمایند، به خدا سوگند اگر او میان لباس و بدنم باشد من لباس از او بر نگیرم. مهدی دستور داد گردنش را بزنند، پس او را پیش آوردند و سر از بدنش جدا گردید. ابوالعتاهیه گوید: پس مهدی مراطلبید و به من گفت: شعر میگویی یا اینکه تو را به او ملحق نمایم؟ من در پاسخ گفتم: شعر میگویم. گفت: او را رها کنید[۲۱].[۲۲]
منابع
پانویس
- ↑ تکبیر بر جنازه نزد اهل بیت پنج تکبیر است چنانکه در فقه شیعه این امر مسلم و مورد اتفاق است، و گویا در آن عصر هم این امر مفروغ و قطعی بوده است که عیسی بن زیاد به ابراهیم اعتراض نمود. و پیش از این نیز به این امر اشاره کردیم.
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۴۰۵.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۴۳۳.
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۴۰۵ - ۴۰۷.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۴۳۴.
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۴۰۸.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۴۳۵.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۴۳۷.
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۴۱۰.
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۴۱۳.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۴۳۷.
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۴۱۹.
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۴۱۸.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۴۳۸.
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۴۲۰ - ۴۲۳.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۴۴۰.
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۴۱۶.
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۴۲۳.
- ↑ در «الاغانی» به جای حاضر، خالص ثبت شده است.
- ↑ «خود را با سختیها عادت دادم تا اینکه به آنها انس گرفتم؛ و بردباری مرا یاری نمود تا بتوانم صبر کنم. و ناامیدی از مردم مرا مطمئن کرد؛ به نیکویی کار خدا از آنجا که نمیدانم».
- ↑ مقاتل الطالبیین، ص۴۲۵.
- ↑ نظری منفرد، علی، نهضتهای پس از عاشورا، ص ۴۴۴.