بحث:ارینب

Page contents not supported in other languages.
از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

ترجمه داستان ارینب

ابن قتیبه نقل می‌کند: یزید بن معاویه شبی از شب‌ها بیدار بود و نوکر معاویه به نام رفیق نیز نزد او بود، یزید گفت: من از خدا بقای امیرالمؤمنین (معاویه) و سلامتی او را خواستارم! و مایلم که او بر سر کار باشد و گرفتاری او را خداوند کفایت کند! و من همواره خوش‌بینی امیرالمؤمنین را درباره خودم و حسن نظر او را در تمام چیزهایی که سخت مورد تأکید و اعتماد او بود مرا مانع از ابراز چیزی شده است که در دلم نسبت به او جمع شده و در آن باره دل‌شوره داشتم! پس او امر مرا ضایع نمود و از نگرش به وضع من خودداری کرد در حالی که در حلم و علم و رضا و شناخت او چنین حقی بود که درباره من دقت نظر داشته و از آن غفلت نورزد و آن را وانگذارد! با وجود آگاهی که نسبت به هیبت من و خشیت من نسبت به خود داشت! بنابراین خداوند به احسان خود از جانب من به او پاداش دهد! و آنچه از خاطرش رفته و فراموش کرده، چنین گناهان را بر او ببخشاید! نوکر معاویه گفت: فدایت شوم! این حرف‌ها چیست؟ خودتان را به خاطر از دست رفتن آنها سرزنش نکنید زیرا که شما به خوبی امتیاز و برتر دانستن او شما را و علاقه شدیدش را نسبت به خود می‌دانید که چقدر او غرق در محبت شماست! و این که چیزی محبوب‌تر و مقدم بر شما در نزد او وجود ندارد. بنابراین گرفتاری او را به خاطر آور و از لطف او سپاسگزاری کن که جز به یاری خدا تو از عهده شکر او برنیایی!

راوی گوید: یزید با شنیدن سخنان آن نوکر سر به زیر انداخت و آن نوکر از روی آنچه مشاهده کرد و از یزید ظاهر شد پشمیانی او را از گفته‌هایش فهمید و چون از نزد وی برگشت، شبانه رو به درگاه معاویه آمد و کسی مانع رفتن او نبود و حجابی در بین ایشان وجود نداشت، معاویه دانست که چیزی جز یک خبر باعث آمدن او نشده است و می‌خواهد آن را به وی اعلام کند. معاویه رو به او کرد و گفت: چه خبر؟ و چه آورده‌ای؟ گفت: خداوند امور امیرالمؤمنین را اصلاح کند! نزد پسرت یزید بودم و سخنان زیادی چنین و چنان گفت! پس معاویه از جا جست و گفت: وای بر تو! ما هیچ دلسوزی را نسبت به او فروگذار نکردیم و از هر ناپسندی که او را غمگین سازد و برخلاف میلش باشد جلوگیری کردیم! و به راستی معاویه از آنچه باعث خشنودی یزید بود عدول نمی‌کرد. این بود که گفت: او را نزد من فراخوانید! معاویه چنان بود که هر وقت کارهای مشکل بغرنجی پیش می‌آمد به دنبال یزید می‌فرستاد و از نظر او در آن باره کمک می‌گرفت تا شبهات را روشن و مشکلات را آسان کند! همین که فرستاده معاویه نزد وی آمد و گفت: امیرالمؤمنین را دریاب! یزید گمان برد که او را جهت آن قبیل کارهای ناراحت کننده فراخوانده تا از نظر وی کمک بگیرد! آمد تا بر معاویه وارد شد و سلام داد و نشست!

معاویه گفت: یزید! چه چیزی از امور تو را فروگذاشته‌ام و آنچه مربوط به تو بوده است انجام نداده‌ام آیا به تو خوش بین نبوده‌ام که تو هر چه خواسته‌ای گفته‌ای؟! در حالی که دلسوزی مرا نسبت به خود و نظر مرا در کارهایی که به خیر تو است می‌دانی پیش از آن‌که به گمان تو خطور کند و من گمان می‌کردم که تو بر آن همه نعمت‌ها شاکری در حالی که نسبت به آنها ناسپاس شده‌ای! زیرا که از پرحرفی تو برمی‌آید که من تو را ضایع کرده‌ام و مرا متهم به کوتاهی کرده‌ای و از این حرف‌ها بیم خشم من تو را مانع نشد و لطف و نعمت گذشته من جلوی سخنان تو را نگرفت، حتی این که من پدر تو هستم تو را از این حرف‌ها بازنداشت! بنابراین کدام فرزند از تو عاق‌تر و فریبکارتر است؟! و تو به خوبی دانستی همه مردم را در جلو انداختن تو، خطاکار شمردم و آنها را برای سرپرست قرار دادن تو تسلیم کردم! و تو را پیشوای اصحاب رسول خدا(ص) قرار دادم در حالی که میان ایشان کسانی هستند که خوب می‌شناسی و با هر وسیله ممکن از ایشان آنچه را که می‌دانی (بیعت) گرفتم.

راوی می‌گوید: پس یزید، در حالی که از شدت شرم گلوگیر، عقده کرده بود و از شدت رنج غرق عرق شده بود، شروع به سخن کرد و گفت: مرا به کفران نعمت خود متهم نکن و سزاوار کیفر نشمار، در حالی که نعمت ارتباط به خیر و نیکی تو را و حرکت مرا به سوی هر آنچه باعث شادمانی تو گردد در پنهان و آشکار می‌دانی، بنابراین باید خشمت فرو نشیند زیرا پیامد آن برای کسی که از رنج حمل و سنگینی آن، ناتوان‌تر است بیشتر از پیامدی است از رنج و شدت عذاب آن‌که من برای خود دارم! و من به زودی تو را آگاه ساخته و در جریان کار خودم قرار می‌دهم، من از امیرالمؤمنین(ع) که خداوند بقای او را به کمال برساند، توجه خاصی درباره انتخاب کارها برای من و علاقه شدید وی بر سوق دادن امور به سمت من و برترین چیزی که امیدوارم پس از اسلام من برایم آماده سازد زن شایسته‌ای است که از برتری جمال او سخن‌ها گفته می‌شود؛ ارینب دختر اسحاق و به ویژه کمال ادب او که مشهور و بین مردم زبانزد است و نسبت به من عشقی از او پدید آورده و علاقه‌مند به ازدواج با او شده بودم، پس امیدوار بودم که خوش‌بینی را در حق من راجع به ازدواج او از دست ندهی! در حالی که تو او را واگذاشتی تا شوهرش با وی ازدواج کرد ولی همچنان در خاطرم مانده و روزافزون گردید و در سینه‌ام به قدری رشد یافت که عنان صبر از من گرفته و سراسر وجود مرا پر کرده است و این بود از آنچه راجع به کوتاهی تو درباره خودم به زبان آوردم پس خدا به شما پاداشی بهتر از پرسیدن و یاد کردن من بدهد! معاویه پس از شنیدن سخنان یزید گفت: آرام ای یزید! یزید گفت: برای چه مرا مأمور به آرامش می‌کنی در حالی که امید من از او قطع شده است؟! معاویه گفت: پس کو عقل و جوانمردی و محافظه‌کاری تو؟!

یزید گفت: گاهی خواهش نفسانی بر صبر و عقل غلبه می‌کند و اگر کسی هم فایده‌ای درباره خواسته‌ای که گرفتار آن است به او برساند از آن پرهیز می‌کند! و یا آن منظور عقلانی را از خود دور می‌سازد! البته داوود از همه مردم سزاوارتر به صبر و تحمل بود در حالی که از قرآن ماجرای او را اطلاع داری! معاویه پرسید: چه چیز تو را پیش از آن‌که فرصت از دست برود مانع شد؟ یزید گفت: من آن را خوب نمی‌دانستم و به حسن نظر شما اعتماد داشتم! معاویه گفت: راست گفتی! ولی پسرم قضیه را با حلم خودت مخفی بدار و در برابر فشار خواهش نفست به وسیله صبر و بردباری از خدا کمک بطلب زیرا که ابراز آن سودی ندارد و خداوند کار خودش را می‌کند و ناگزیر آنچه باید بشود می‌شود!

ارینب دختر اسحاق در بین مردم روزگارش در زیبایی و کمالاتش و شرافت و زیادی ثروتش نمونه بود؛ مردی از عموزاده‌هایش به نام عبدالله بن سلام از قبیله قریشی با وی ازدواج کرد که در منزلت و مقام نسبت به معاویه جایگاه برتری داشت. ولی با وجود این ماجرای یزید قلب معاویه را پر از هم و غم کرد و شروع به مکر و حیله کرد تا به آن منظور برسد و اینکه چگونه بین یزید را با ارینب جمع کند تا رضایت یزید را در آن مورد تأمین نماید، این بود که معاویه طی نامه‌ای به عبدالله بن سلام نوشت- در حالی که او را بر عراق گمارده بود- همین که این نامه را خواندی برای منظوری که بهره بیشتری خواهی داشت نزد ما بیا و مبادا دیر کنی، پس آماده برگشت و آمدن باش! ابوهریره و ابودرداء دو صحابی رسول خدا(ص) در شام نزد معاویه بودند. همین که عبدالله بن سلام به شام آمد، معاویه دستور داد تا او در منزلی فرود آید که برایش آماده و مهیا کرده بودند، در آنجا فرود آمد، سپس به ابوهریره و همراهش (ابودرداء) گفت: خداوند بین بندگانش امور را تقسیم کرده و نعمت‌ها را برایشان بخشیده و شکر آنها را نیز برایشان واجب کرده است و برایشان پاسداری آن نعمت را مقرر فرموده و ایشان را به رعایت حق آن نعمت و کسی را که بر راه رسیدن به آن نعمت سیطره دارد با دقت نظر و بررسی درست مأمور ساخته است، برای کسانی که خداوند امر خود را برایشان واگذار نموده است تا این که حق را در مابین خودشان چنان که خداوند برایشان مقرر داشته است ادا کنند؛ پس خداوند عزوجل مرا به بالاترین شرف و مقام والای پیشینیان و برترین آوازه و انبوهی از اندک آن نعمت‌ها رسانده و روزی خود را بر من وسعت بخشیده و مرا چوپان خلق خود و امین خود در شهرها و حاکم در کار بندگانش قرار داده است تا مرا بیازماید که آیا من سپاسگزار نعمت‌های اویم و یا ناسپاسم؟!

بنابراین از او سپاس‌گویی نعمت‌هایش و رسیدن به آنچه امید رسیدن را دارم؛ از اجر فراوان او را خواستارم و نخستین چیزی که برای شخص سزاوار است باید جستجو کند و در آن نظر کند، درباره کسی از خانواده اوست که خداوند رعایت امر او را به وی واگذار کرده و کسی که بی‌نیازی از او ندارد! و دختر من به حد بلوغ رسیده و من قصد شوهر دادن او را دارم و درباره کسی که می‌خواهد شوهر او شود دقت کنم شاید کسی باشد که پس از من به راهی که من رفته‌ام راه یابد و دنباله‌روی من در این راه باشد (بتواند بر جامعه نوعی حاکمیت پیدا کند)! و به راستی که من از آن بیم دارم کسی که پس از من زمام این امر را به دست می‌گیرد به سستی بنیاد سلطنت فراخواند و او را از روی غفلت به منع زنانشان بر ازدواج وادارد و برای زنان کسانی را در نظر نگیرد که صاحب اختیار او می‌شود، همتا و نظر او باشد! از این رو من برای دخترم عبدالله بن سلام را به خاطر دین و فضیلت و جوانمردی و ادبش پسندیدم! ابوهریره و ابودرداء پس از شنیدن سخنان معاویه گفتند: البته که سزاوارترین مردم به رعایت نعمت‌های الهی و شکر آنها و خواستن رضای خدا درباره آن نعمت‌ها تو هستی که صحابی رسول خدا(ص) و کاتب او بودی!! معاویه گفت: از جانب من این مطلب را به او بگویید! و من برای دخترم تصمیم‌گیری را به مشورت خودش واگذاشته‌ام، جز این که امیدوارم او از پیشنهاد من- إن شاء الله - بیرون نرود!

همین که آن دو نفر (ابوهریره و ابودرداء) از نزد معاویه بیرون رفتند، با راهنمایی کسی که معاویه گفته بود راهی منزل عبدالله بن سلام شدند. راوی می‌گوید: معاویه بر دخترش وارد شد و به وی گفت: وقتی که ابوهریره و ابودرداء نزد تو آمدند و امر عبدالله بن سلام را بر تو عرضه کردند که من تو را به وی ازدواج می‌کنم و تو را به همسری او فراخواندند و تشویق کردند که با نظر من موافقت کنی و به خواسته من بشتابی! به آنها بگو: عبدالله بن سلام همتای بزرگوار و خویشاوند دوست داشتنی است جز این که ارینب دختر اسحاق همسر اوست و من از آن بیم دارم حسادتی که بر زنان عارض می‌شود به سراغ من بیاید و من نسبت به او کاری کنم که باعث خشم خدا شود و مرا به خاطر آن عذاب کند و من امیدم را از دست بدهم و احساس ناراحتی بکنم و من این کار را نمی‌کنم تا از او جدا شود! پس ابوهریره و ابودرداء اینها را به عبدالله بن سلام گفتند و به او هر چه را که معاویه گفته بود اعلام کردند و چون ماجرا را به او گفتند، او شادمان و خوشحال شد و خدا را سپاس گفت و آنگاه گفت: خداوند امیرالمؤمنین! را مورد حمایت و لطفش قرار دهد که بر من نعمت فراوان داده و از الطاف زیادی برخوردار نموده است و من هر چه زیادتر بگویم در برابر او اندک است و بالاترین توصیف برای آن الطاف کوچک است. از همه اینها بالاتر که اراده کرده تا جهت تمام و کمال لطف و احسانش مرا با خود درآمیزد و به خاندان خویش ملحق سازد! از خداوند برای شکرگزاری از مراحم او یاری می‌طلبم و از کید و مکر او به خدا پناه می‌برم!!

سپس آن دو را برای خواستگاری نزد معاویه فرستاد همین که آمدند، معاویه گفت: شما از رضایت من آگاهید و انتخاب من و علاقه مرا نسبت به او می‌دانید و من به شما نظر خودم را در مورد مشورت با دخترم درباره تصمیم وی اعلام کردم، اکنون نزد او بروید و نظر مرا بر او عرضه کنید! آن دو نفر بر دختر معاویه وارد شدند و به وی آنچه را که پدرش درباره او پسندیده بود اعلام کردند؛ به خاطر امید بر اجر و ثواب الهی که از آن بابت داشت! دختر معاویه به آن دو نفر همان جواب را داد که پدرش گفته بود و آن دو نیز نظر وی را به عبدالله اعلام کردند؛ و چون او گمان کرد که هیچ مانعی برای ازدواج وی جز وجود همسرش نیست از همسرش جدا شد و آن دو نفر را شاهد بر طلاق وی گرفت و دوباره آنها را به خواستگاری دختر معاویه فرستاد و آنها خواستگاری کردند و به معاویه- جدایی عبدالله بن سلام را از همسرش به خاطر رضایت دخترش و بیرون رفتن از آنچه باعث ناراحتی او می‌شد- خبر دادند. معاویه اظهار نارضایتی از کار او کرد و گفت: طلاق دادن زنش را من برای او کار خوبی نمی‌دانم و آن را دوست نداشتم و اگر صبر می‌کرد و شتاب نمی‌ورزید سرانجام درست می‌شد. به راستی که آنچه شد ناگزیر باید می‌شد و چاره‌ای از آن نبود و برای بندگان خدا اختیاری نیست؛ مقدرات غالب است و آنچه در علم خدا گذشته ناگزیر انجام پذیر است؛ بنابراین به سلامت بازگردید، سپس نزد ما در این باره بازگردید و نظر ما را إن شاء الله بگیرید! آنگاه مطالب را برای پسرش یزید نوشت و به او جریان طلاق دادن عبدالله بن سلام، ارینب دختر اسحاق را اعلام کرد و چون ابوهریره و ابودرداء دوباره نزد معاویه برگشتند دستور داد وارد شوند و از آنها خواست که از دخترش بخواهند تا به ازدواج با عبدالله راضی شود! تا بدین وسیله خودش را از ماجرا برکنار سازد؛ با توجه به حیله و فریبی که به کار برده بود! از این رو گفت: من نمی‌خواهم او را مجبور کنم چون من او را درباره خودش آزاد و به شور و نظرخواهی وی گذاشته‌ام!

پس آن دو نفر نزد دختر معاویه رفتند و به وی بر آنچه پدرش راضی است، اگر او هم راضی باشد و طلاق دادن عبدالله بن سلام همسرش ارینب را به خاطر کسب دل خوشی وی همه را به اطلاع او رساندند و از فضیلت عبدالله و کمال جوانمردی و شرافت خانوادگی‌اش به قدری گفتند که زبان از گفتنش قاصر است! دختر معاویه به آن دو نفر گفت، آنچه باید اتفاق افتد، قطعی شد و انجام گرفت و این که او در میان قبیله قریش مقام بالایی دارد جز این که خدای عزوجل تدبیر امور خلق را خود بر عهده دارد ولی آن را بین بندگانش تقسیم کرده تا این که هر کسی را در جایگاه خودش قرار دهد و در جایی که در مقدرات او گذشته است جای گیرد و بر هیچ کسی مطابق میلش جاری نمی‌شود، هر چند که به بالاترین حدی که خدا می‌خواست رسیده باشد. شما می‌دانید که ازدواج شوخی‌اش جدی است و جدی‌اش پشیمانی و پشیمانی در این باره همیشگی است و کسی که در این راه لغزیده باشد امید بپا خاستنش نمی‌رود! و تأمل در کارها درست‌تر است به خاطر بیمی که در این امور از زنهارها وجود دارد؛ زیرا که کارها در صورتی که پس از دقت درباره آ‌ن‌ها اگر برخلاف میل انسان باشد، شخص بعدها خود را به خوبی دلداری می‌دهد و برای تحمل آن سزاوار می‌بیند (چون فکر و تأمل کرده ولی نتیجه کار چنین شده است!) با خود می‌گوید: می‌دانی که خداوند صاحب تدبیرهاست بنابراین چرا خودت را بر کوتاهی کردن سرزنش می‌کنی؟! و همانا من به خدا استعانت می‌جویم و از او درخواست می‌کنم تا اینکه علت این خبر را بدانم و برای من، آنچه را که باید درباره کار او بدانم و خیر آن را خواهانم کار درستی است هر چند که می‌دانم کسی که در آن شرایط است؛ برگزیده نیست! و آنچه را که خداوند درباره کار او بنمایاند به شما اعلام خواهم کرد در حالی که هیچ نیرو و توانی جز خدا را نیست.

آن دو نفر با شنیدن سخنان دختر معاویه گفتند: خدا تو را موفق بدارد و به سود تو برگزیند! سپس از نزد وی رفتند و چون به عبدالله بن سلام سخنان او را ابلاغ کردند او به این شعر تمثل جست و گفت: اگرچه آغاز امروز رو برتافت! همانا فردا به زودی در انتظار و نزدیک است! مردم راجع به طلاق دادن عبدالله زنش را پیش از اطمینان از خواسته‌اش و قبل از دسترسی به آن‌که می‌جسته است، سخن می‌گفتند و در فریبکاری و مکر معاویه تردیدی نداشتند؛ از این رو عبدالله بن سلام ابوهریره و ابودرداء را وادار کرد و از آنها درخواست کرد که تنها به کار او بپردازند تا آن را یکسره کنند! آنها نزد دختر معاویه آمدند و گفتند: آمده‌ایم ببینیم چه کردی و اینکه از خدا طلب خیر کنی و خداوند در آنچه تو برمی‌گزینی تو را خیر دهد زیرا که هر که از او هدایت بخواهد او را راهنمایی می‌کند و هر که از لطف او بجوید، به او می‌بخشد که او تواناترین توانایان است!

دختر معاویه گفت: سپاس خدا را که امیدوارم برای من برگزیده باشد زیرا که او هر که را بر او توکل کرده باشد به دیگری وانمی‌گذارد؛ و من کار او را بررسی کردم و از خداوند درخواست کردم با نظرهای مخالف کسانی که با ایشان در این باره مشورت کردم؛ آن را نامناسب و ناموافق برای خواسته خودم یافتم، بعضی از آنها مرا نهی کردند و بعضی دستور انجام آن را دادند و تأویل اختلاف آنها همان است که از طرف خدا مورد پسند من نبود! سرانجام عبدالله دانست که او را گول زده‌اند، ساعتی بی‌تاب بود و غم و اندوه او شدت گرفت سپس به خود آمد و برای تسلی خودش گفت: امر خدا قابل برگشت نیست و آنچه باید بشود غیرقابل پیشگیری است! کارها در علم خدا گذشته و اسباب و عوامل آنها نیز جریان یافته تا آنجا که تهیگاه‌هایش پر شود و اگر کسی را حلمش بر او رو آورد و عقلش به سود او گرد آید و اندیشه‌اش راهنمای او گردد؛ با این همه نمی‌تواند مقدری را و یا کیدی را از خود دور کند و نه انحراف و کناره‌گیری از آن نماید و باید انسان‌ها توجه داشته باشند آنچه باعث خوشحالی و مسرت آنهاست، این خوشحالی آنها پایدار نیست و آنچه باید حذر کنند از ایشان دست‌بردار نیست!

راوی می‌گوید: ماجرای عبدالله بن سلام در بین مردم پخش شده و به زبان‌ها افتاده بود و به شهرهای مختلف رفته بود و در شب‌نشینی‌ها و در تمام شب و روز نقل مجالس گشته بود و حرف‌های زیادی در آن باره می‌گفتند و سرزنش مردم نسبت به معاویه بالا گرفته بود! مردم می‌گفتند: معاویه او را فریب داد تا همسرش را طلاق داد و او می‌خواست زن عبدالله را برای پسرش (یزید) بگیرد، پس چه آدم بدی است (معاویه) که خداوند زمام امور بندگانش را به دست او سپرده و دست او را در بلاد خودش باز گذاشته و در سلطنت خویش او را شریک قرار داده است!! او کاری را از روی حیله و مکر می‌طلبد و خداوند امر خود را به او می‌سپارد و او طرف را سرگردان می‌کند و با گستاخی بر خدا او را مغلوب می‌سازد! همین که این گفته‌های مردم به گوشی معاویه رسید، گفت: به جان خودم که من او را فریب ندادم!

راوی گوید: چون مدت عده ارینب سرآمد، معاویه ابودرداء را به عراق فرستاد تا ارینب را برای پسرش یزید خواستگاری کند، ابودرداء رفت تا وارد عراق شد، آن روز حسین بن علی(ع) در عراق بود و آن حضرت در عراق از نظر فقهی و مالی و جود و بخشندگی بزرگ مردم بود! ابودرداء وقتی که وارد عراق شد با خود گفت: برای شخص عاقلی و بامعرفت و باتقوا سزاوار است که ابتدا به دیدن او برود و بر هر کار مهمی که دارد دیدن او را مقدم بدارد، چون او به گردن همه حق دارد و باید آن را پاس داشت. آری او فرزند دختر رسول خدا(ص) و سید جوانان اهل بهشت در قیامت است، بنابراین من به چیزی، پیش از مشورت با او و ورود به محضر او و نگاه به چهره آن بزرگوار و ادای حق و سلام بر او، نمی‌پردازم؛ سپس به سراغ کاری می‌روم إن شاء الله که به خاطر آن آمده‌ام و مرا فرستاده‌اند! تا اینکه خدمت امام حسین(ع) رسید و چون حسین(ع) او را دید بپا خاست و به احترام او با وی مصافحه کرد، چون جایگاه او را نسبت به رسول خدا(ص) و موضح او را از اسلام می‌دانست.

آنگاه حسین(ع) فرمود: «خوش آمدی، مرحبا به صحابی رسول خدا(ص) و هم‌نشین او! ای ابودرداء دیدن تو در من شوق دیدار رسول خدا(ص) را تازه کرد! و آتش غم‌های مرا از فراق او شعله‌ور ساخت! زیرا که من از زمانی که از (مدینه) پیامبر(ص) شده‌ام کسی از هم‌نشینان او و دوستان او را ندیده‌ام جز اینکه نم‌نم اشکم جاری و جگرم در مصیبت او سوخته و به آرزوی دیدار او مانده‌ام!» به خاطر یاد رسول خدا(ص) اشک چشمان ابودرداء سرازیر شد و گفت: خداوند جزا دهد کار ناخواسته‌ای را که مرا به خدمت شما رساند و به وسیله شما به خیری رسیدم! پس حسین(ع) فرمود: «به خدا که من به شما علاقه‌مندم و اشتیاق دیدار تو را داشتم» ابودرداء گفت: معاویه مرا فرستاده تا برای پسرش یزید از ارینب دختر ابواسحاق خواستگاری کنم! پس از آمدن تصمیم گرفتم پیش از هر کاری به دیدن شما بیایم و سلامی عرض کنم! امام حسین(ع) از این بابت تشکر کرد و او را ستود و فرمود: «من هم به فکر ازدواج با او بودم و می‌خواستم پس از پایان عده طلاق به خواستگاری او بفرستم و چیزی مانع من نبود مگر گزینش فردی بمانند شما و خدا تو را رساند. خدا تو را بیامرزد نه بر من و نه بر او خواستگاری نشود بلکه هر که را خدا برای او برگزیده است تو برگزین زیرا که او امانتی است بر ذمه تو تا وقتی که به انجام رسانی؛ و از طرف من مهری را که معاویه برای پسرش یزید انتخاب کرده است به او مرحمت کن!».

ابودرداء گفت: اگر خدا بخواهد چنین خواهم کرد و چون نزد ارینب رفت به او گفت: ای زن! خداوند تمام امور را به قدرت خود آفریده است و به عزت خویش هستی بخشیده است! و برای هر کاری اندازه‌ای قرار داده و برای هر مقدری وسیله‌ای مقرر کرده است، بنابراین هیچ کسی را از مقدرات الهی رهایی نیست و از خروج از علم او چاره‌ای نیست و از آنچه بر تو گذشته و مقدار گشته از جدایی عبدالله بن سلام از تو شاید ضرری به حال تو نداشته بلکه خداوند خیر فراوانی برای تو در آن مقرر کرده باشد و اکنون فرمانروای این امت و شاهزاده و ولی‌عهد و خلیفه پس از معاویه، یعنی پسرش یزید و همچنین فرزند دختر رسول خدا(ص) و پسر نخستین کسی که از میان امت به پیامبر(ص) ایمان آورد؛ سرور جوانان اهل بهشت در روز قیامت خواستگار تو هستند! و بزرگی و برتری آنها بر تو رسیده است! و من از طرف هر دو به خواستگاری تو آمده‌ام! هر کدام را مایلید انتخاب کنید!

ارینب مدت زیادی سکوت کرد، سپس گفت: ای ابودرداء! اگر این پیشنهاد به من رسیده بود و تو هم نیامده بودی من فرستادگانی را نزد شما می‌فرستادم و نظر شما را پی می‌گرفتم و با وجود دوری مسافت و بعد منزل شما، از حرف شما نمی‌گذشتم! اما اکنون فرستاده شده‌ای من پس از خدا کار خودم را به تو وامی‌گذارم و از او به سوی تو کنار می‌روم و این کار را به دست تو می‌سپارم! بنابراین هر کدام که پسندیده‌تر است برایم برگزین و خدا بر تو گواه است و در آن باره همچون فردی آزاده و پرهیزکار داوری کن و مبادا پیروی از هوا و هوس تو را بازدارد در حالی که امر آنها بر تو پوشیده نیست و نه تو نسبت به آنچه بر عهده گرفته‌ای چشم بسته بوده‌ای! ابودرداء گفت: ای خانم! وظیفه من تنها اعلام بر تو بود و شما اختیار خودت را داری! ارینب گفت: خدا تو را ببخشاید! من دختر برادر تو و کسی هستم که از (نظر) تو بی‌نیاز نیستم، بنابراین ترسی از کسی تو را از گفتن حرف حق در مورد چیزی که بر عهده گرفته‌ای بازندارد! زیرا که ادای امانت درباره آنچه بر عهده داری بر تو واجب است. در حالی که خداوند از ترس و بیم ما بهتر است و او نسبت به ما آگاه و مهربان است! ابودرداء چون چاره‌ای از گفتن و راهنمایی وی نیافت، گفت: دخترم! فرزند دختر رسول خدا(ص) در نزد من محبوب‌تر و پسندیده‌ترین آنهاست و خدا به بهترین آنها برای تو داناتر است! من خود بودم و رسول خدا(ص) را دیدم که لب‌هایش را بر لبان حسین(ع) گذاشت و تو لبانت را جایی بگذار که رسول خدا(ص) گذاشت!

ارینب گفت: من او را برگزیدم به او راضی‌ام، این بود که حسین بن علی(ع) خواستار ازدواج با وی شد و مهریه زیادی برای او فرستاد و مردم گفتند و جریان به اطلاع معاویه رسید که ابودرداء چه کرده است؛ خواسته کسی دیگر را با خواسته او مطرح کرده است و آنچه را که معاویه او را به آن منظور فرستاده بود و ازدواج حسین(ع) با آن زن! تمام اینها را معاویه به طور جدی سنگین شمرد و او (ابودرداء) را به شدت سرزنش کرد! و گفت: کسی که فرد نادان و کوری را می‌فرستد و او درباره کار وی برخلاف میل او عمل می‌کند، رأی و نظر من از رأی او بدتر است و ما به ملامت از او سزاوارتریم چون ما او را فرستادیم و برای نیازمان او را انتخاب کردیم!

از طرفی عبدالله بن سلام پیش از جدا شدن از او چند بدره پر از مروارید- که این مرواریدها مهم‌ترین و ارزشمندترین ثروت او بود- در نزد ارینب به امانت سپرده بود و اکنون که معاویه او را کنار گذاشته و تمام کمک‌ها و درآمدها را از او بریده بود، به دلیل حرف‌های بدی که درباره او زده و او را به حیله و نیرنگ متهم کرده بود! از این رو همواره از عبدالله بد می‌گفت و او را مورد خشم قرار داده و از او دلگیر بود و مقرری به او نمی‌داد تا این که صبرش تمام شد و جریان کار او به درازا کشید و تنگدست شد و خودش را بر ایستادن بر آن حال سرزنش کرد. تا این که از نزد وی (معاویه) به قصد مراجعت به عراق بیرون شد و به یاد مال خود بود که در نزد همسرش به امانت گذاشته بوده است. ولی نمی‌دانست چگونه عمل کند و چه وقت می‌تواند به آن مال دست یابد؟! و انتظار داشت که ارینب به دلیل بدرفتاری و طلاق دادنش بدون کار ناروایی که از او سرزده و یا آزاری از طرف او دیده باشد، مال‌ها را انکار کند! چون به عراق رسید، حسین(ع) را دید و به او سلام داد، سپس گفت: فدایت شوم دانستید که من از قضای الهی ارینب دختر اسحاق را طلاق دادم و من پیش از جدا شدن از او مال هنگفتی از مروارید پیش او به امانت گذاشته بودم و همچنان بود و دریافت نکرده بودم و به خدا سوگند که در طول مدت همسری ما به قدر نخ وسط هسته خرما (کمترین) نارضایتی را از او نداشتم و نسبت به او جز نیکی گمانی نداشتم، شما ماجرای مرا به او بگویید و وادار کنید که مال مرا پس دهد؛ زیرا که خداوند گفته تو را نیکو گرداند و پاداش تو را افزون سازد! امام(ع) پس از شنیدن سخنان او ساکت ماند!

و چون حسین(ع) نزد ارینب برگشت، به وی گفت: عبدالله بن سلام آمده است و او از تو به نیکی سخن می‌گفت و خوبی تو را نشر می‌داد، درباره حسن مصاحبت و آنچه از قدیم راجع به امانت‌داری تو دیده بود! این سخنان وی مرا خوشحال کرد و به شگفت واداشت! امانت او را به او بازگردان و مالش را پس بده! چون او جز سخن راست نگفت و چیزی جز حق خود را نطلبید! ارینب گفت: به خدا سوگند که او راست گفته است، مالی در نزد من به امانت گذاشته است ولی نمی‌دانم چیست؟! و او همچنان که آن را مهر کرده، مهر است؛ من چیزی را تا امروز از آن برنداشته‌ام! حسین(ع) پس از شنیدن سخن وی او را ثنا گفت و به نیکی تمجید کرد و فرمود: «آن مال را نزد وی ببر تا همان طوری که به تو داده به او بدهی!». سپس عبدالله بن سلام را دید و به او فرمود: «او منکر مال تو نیست و گمان دارم همان طور دست نخورده با مهر تو باشد چنان که به او داده‌ای! پس هم اکنون نزد او برو و مال خودت را از او بگیر!»

عبدالله بن سلام گفت: فدایت شوم! آیا شما به او دستور دادید که آن مال را بدهد؟ فرمود: «خیر، تو از او می‌توانی بگیری همان طوری که به او داده بودی! و او را پس از پرداخت مال تبرئه نمایی!». چون هر دو به نزد ارینب رفتند، حسین(ع) به وی گفت: «این عبدالله بن سلام است که آمده امانت خودش را می‌طلبد، آن امانت را همان طوری که گرفته‌ای به وی بپرداز!». ارینب، بدره‌های مروارید را درآورد و در مقابل عبدالله گذاشت و به وی گفت: این هم مال تو! عبدالله از او تشکر کرد و بر او سپاس گفت: و حسین(ع) بیرون شد و عبدالله انگشتری (مهر) بدره را انداخت و به ارینب گفت: این ناچیزی است از من برای تو! و اشک چشم هر دو جاری شد به حدی که صدای هر دو به گریه بلند شد و هر دو بر آنچه به سرشان آمده تأسف خوردند، پس حسین(ع) بر آنها وارد شد و به خاطر حرف‌هایی که از آنها شنید دلش به حال ایشان سوخت، فرمود: «خدا را گواه می‌گیرم که او سه طلاقه است! خداوند تو می‌دانی که من او را به خاطر ثروت یا جمالش به همسری نگزیدم بلکه خواستم بر شوهرش روا گردد و او در جای خودش قرار گیرد و اجر و ثواب تو را در چاره‌جویی کار او جستم پس خداوندا! از این بابت مرا اجر بده! و پاداشی اخروی مرا افزون گردان! که تو بر هر چیزی توانایی

امام(ع) از مهری که برای وی تعیین کرده بود نه کم و نه زیاد چیزی را پس نگرفت! و عبدالله بن سلام این را از ارینب پرسید، یعنی مهر را به حسین(ع) برگردانیم! او هم در جواب گفت: از باب تشکر راجع به کاری که کرده، مال او را به خودش برگرداند! ولی آن حضرت قبول نکرد و فرمود: «آن کسی که من از او اجر و پاداش امید دارم از آنچه شما می‌دهید برایم بهتر است». پس عبدالله بن سلام با وی ازدواج کرد و باهم با محبت و صمیمیت تا پایان عمر زندگی کردند و خداوند او (ارینب) را بر یزید حرام کرد و سپاس پروردگار جهانیان راست[۱].[۲]

  1. عزیزالله عطاردی قوچانی، ترجمه مسند سیدالشهداء امام ابی عبدالله الحسین(ع)، ترجمه محمدرضا عطایی، ج۳، ص۵۶۶- ۵۸۵.
  2. رضوانی، علی اصغر، دانشنامه علمی کلمات امام حسین، ج۱، ص ۵۲۳.