بحث:جنگ بدر
مقدمه
از نبردهای بزرگ و نمایان اسلام، جنگ بدر است. کسانی که در این جبهه شرکت کرده بودند، بعدها امتیاز مخصوصی در میان مسلمانان پیدا نمودند. در هر واقعهای که یک یا چند نفر از مجاهدان بدر شرکت میکردند و یا به مطلبی گواهی میدادند؛ میگفتند چند نفر از بدریها با ما موافق هستند. در شرح زندگانی اصحاب پیامبر، کسانی را که در وقعه بدر شرکت نمودهاند، «بدری» مینامند و علت این اهمیت از تشریح این حادثه به دست میآید. در نیمه جمادی الاولی سال دوم، گزارشی به مدینه رسید که کاروان قریش به سرپرستی «ابوسفیان» از مکه به شام میرود. پیامبر(ص) برای تعقیب کاروان تا «ذات العشیره» رفت و تا اوائل ماه دیگر، در آن نقطه توقف کرد، ولی دست به کاروان نیافت. و زمان بازگشت کاروان، تقریباً معین بود؛ زیرا اوائل پائیز کاروان قریش، از شام به مکه باز میگشت. در تمام نبردها کسب اطلاعات، نخستین گام پیروزی بود. تا فرمانده لشکر، از استعداد دشمن و نقطه تمرکز آنها و روحیه جنگجویان آگاه نباشد، چه بسا ممکن است در نخستین برخورد شکست بخورد. از روشهای ستوده پیامبر اسلام، در تمام نبردها کسب اطلاعات از پایه آمادگی دشمن و محل او بود. حتی امروز هم، مسأله کسب اطلاعات در نبردهای جهانی و محلی موقعیت مهمی دارد. رسول خدا «طلحه بن عبیدالله» و «سعید بن زید» را برای کسب اطلاعات از مسیر کاروان و تعداد محافظان کاروان و نوع کالایشان اعزام کرد. اطلاعات رسیده به قرار زیر بود:
- کاروان بزرگی است که تمام اهل مکه در آن شرکت دارند.
- سرپرست کاروان «ابوسفیان» و در حدود چهل نفر پاسبانی آن را بر عهده دارند.
- هزار شتر، مال التجاره را حمل میکند، و ارزش کالا حدود پنجاه هزار دینار است.
از آنجا که ثروت مسلمانان مهاجر مقیم مدینه، از طرف قریش مصادره شده بود، بسیار به موقع بود که مسلمانان کالاهای تجارتی آنها را ضبط کنند! و اگر قریش، بر عناد و لجاجت خود در مصادره اموال مسلمانان مهاجر استقامت ورزند، مسلمانان متقابلاً کالاهای تجارتی را میان خود به عنوان غنیمت جنگی تصرف کنند. از این رو، رسول خدا(ص) رو به اصحاب خود کرد و فرمود: هان، ای مردم این کاروان قریش است. میتوانید برای تصرف اموال قریش از مدینه بیرون بروید، شاید گشایشی در کار شما رخ دهد. از این لحاظ، پیامبر گرامی در هشتم ماه رمضان سال دوم هجرت، عبدالله بن ام مکتوم را جانشین خود برای نماز و ابولبابه را جانشین خود در امور سیاسی قرار داد و با سیصد و سیزده نفر برای مصادره اموال قریش از مدینه بیرون آمد.
پیامبر(ص) با اصحاب خود از مدینه بیرون آمده و در تعقیب کاروان قریش میباشد. و در سرزمین «ذفران» که در دو منزلی «بدر» است موضع گرفته است. ابوسفیان، از پیشروی خودداری کرد. چاره جز این ندید که قریش را از سرنوشت کاروان آگاه سازد. شتر سوار تندروی به نام «ضمضم بن عمرو غفاری» را اجیر کرد و به او چنین دستور داد: خود را به مکه برسان و دلاوران قریش و صاحبان کالاها را خبر کن تا برای نجات کاروان از حمله مسلمانان، از مکه بیرون آیند. پیامبر(ص) برای مقابله با کاروان بازرگانی قریش، از مدینه حرکت کرده بود و در منزلی به نام «ذفران» فرود آمد. و در انتظار عبور کاروان بود. ناگهان گزارش تازهای رسید، و افکار فرماندهان ارتش اسلام را دگرگون ساخت، و فصل جدیدی در زندگی آنها گشود. گزارش به پیامبر(ص) رسید، که مردم مکه برای حفاظت کاروان از مکه بیرون آمدهاند، و در همین حوالی تمرکز یافتهاند و طوائف در تشکیل این ارتش شرکت کردهاند. رهبر عزیز مسلمانان خود را بر سر دوراهی دید، از یک طرف او و یاران وی برای مصادره کالای تجارتی از مدینه بیرون آمده بودند و برای مقابله با یک ارتش بزرگ مکه آمادگی نداشتند؛ چه از نظر نفرات و چه از نظر وسائل جنگی. از طرف دیگر اگر از راهی که آمده بودند باز میگشتند، افتخاراتی را که در پناه مانورها و تظاهرات نظامی به دست آورده بودند از دست میدادند.
چه بسا دشمن به پیشروی خود ادامه داده و مرکز اسلام (مدینه) را مورد حمله قرار میداد، بنابراین، پیامبر(ص) صلاح در این دید که هرگز عقبنشینی نکند و با قوائی که در اختیار دارد تا آخرین لحظه نبرد کند. اکثریت سربازان را جوانان «انصار» تشکیل میدادند و فقط ۷۴ نفر آنها از «مهاجران» بودند: و پیمانی که «انصار» در «عقبه» با پیامبر بسته بودند، یک پیمان دفاعی بود نه جنگی. یعنی پیمان بسته بودند که در مدینه از شخص پیامبر(ص) مانند کسان خود دفاع کنند. اما اینکه همراه او در بیرون مدینه با دشمن او نبرد نمایند، هرگز چنین پیمانی با پیامبر نبسته بودند. اکنون فرمانده کل قوا چه کند؟ چاره ندید جز اینکه شورای نظامی تشکیل دهد. در این هنگام، پیامبر(ص) برخاست و فرمود: نظر شماها در این باره چیست؟ نخست ابوبکر برخاست و گفت: مصلحت این است که جنگ نکنیم و به مدینه بازگردیم. پیامبر(ص) فرمود: بنشین. سپس عمر برخاست و همین سخن را تکرار نمود و رسول خدا(ص) دستور داد که بنشیند.
مقداد پس از او، برخاست و گفت: ای پیامبر خدا قلوب ما با شما است. پیامبر از شنیدن سخنان مقداد، خوشحال شد و در حق او دعا کرد. سعد بن معاذ انصاری برخاست و گفت: ای پیامبر خدا ما ب به تو ایمان آوردهایم و تو را تصدیق کردهایم که آئین تو حق است. در این باره پیمانها و مواثیق سپردهایم، هر چه شما تصمیم بگیرید ما از تو پیروی میکنیم. به آن خدائی که تو را به رسالت مبعوث نموده است، هر گاه وارد این دریا شوید (اشاره به بحر احمر) ما نیز پشت سر شما وارد میشویم، و یک نفر از ما از پیروی شما سر باز نمیزند. ما هرگز از روبهرو شدن با دشمن نمیترسیم. شاید ما در این راه، خدمات و جانبازیهایی از خود نشان بدهیم که دیدگان شما روشن گردد. ما را به فرمان خداوند به هر نقطهای که صلاح است روانه کن. گفتار «سعد»، نشاط عجیبی در پیامبر(ص) ایجاد کرد. سخنان این افسر رشید چنان تحریک آمیز و هیجان انگیز بود، که پیامبر(ص) بلافاصله فرمان حرکت صادر فرمود و گفت: حرکت کنید و بشارت باد به شما که یا با کاروان روبهرو خواهید شد، و اموال آنها را مصادره خواهید نمود، و یا با نیروهای امدادی که برای نجات کاروان آمدهاند نبرد خواهید کرد. اکنون من کشتارگاه قریش را مینگرم که صدمات سنگینی بر آنها وارد شده است. ستون اسلام به فرماندهی پیامبر اکرم(ص) به راه افتاد؛ و در نزدیکی آبهای «بدر»، موضع گرفت. «بدر» منطقه وسیعی است که نقطه جنوبی آن بلند (العُدوة القصوی) و منطقه شمالی آن پست و سرازیر (العُدوة الدنیا) میباشد. در این دشت وسیع آبهای مختلفی به وسیله چاههائی که در آن حفر شده بود، وجود داشت، و پیوسته بارانداز کاروانها بود.
«حباب بن منذر» که یکی از افسران کارآزموده جنگی بود به پیامبر اسلام(ص) گفت: آیا به فرمان خدا در اینجا فرود آمدید، یا اینکه اینجا را برای نبرد مناسب دیدید؟ پیامبر(ص) فرمود: دستور خاصی در این قسمت وارد نشده است و اگر نقطه مناسبتری در نظر شما باشد بگوئید. چنان که مصالح جنگی اقتضا کند تغییر مکان میدهیم. «حباب» گفت: مصلحت این است که در کنار آبی که به دشمن نزدیک است فرود آئیم؛ سپس کنار آن حوضی بسازیم که برای خودمان و چهارپایان همیشه آب در اختیار داشته باشیم. حضرت نظر افسر خود را پسندید و فرمان حرکت داد. این جریان به خوبی میرساند که پیامبر گرامی در امور اجتماعی به مشورت و رعایت افکار عمومی فوقالعاده اهمیت میداد. بامدادان، روز هفدهم رمضان سال دوم هجرت، قریش به دشت«بدر» سرازیر شدند. هنگامی که چشم پیامبر(ص) به قریش افتاد، رو به آسمان کرد و گفت: خدایا، قریش با کبر و اعجاب به جنگ تو و تکذیب رسول تو برخاسته است، پروردگارا کمکی را که به من فرمودهای، محقق نما و آنان را از امروز هلاک ساز. «اسود مخزومی» مرد تندخویی بود. چشمش به حوضی افتاد که مسلمانان ساخته بودند. پیمان بست که یکی از این سه کار را انجام دهد: یا از آب حوض بنوشد، یا آن را ویران کند؛ و یا کشته شود. او از صفوف مشرکان بیرون آمد و در نزدیکی حوض، با افسر رشید اسلام، حمزه روبهرو گردید. نبرد میان آن دو درگرفت، حمزه با یک ضربت پای او را از ساق جدا کرد. او برای اینکه به پیمان خود عمل کند خود را کنار حوض کشید تا از آب حوض بنوشد. حمزه، با زدن ضربت دیگری او را در میان آب کشت. این پیش آمد مسأله جنگ را قطعی ساخت؛ زیرا هیچ چیزی برای تحریک یک جمعیت، بالاتر از خونریزی نیست. گروهی که بغض و کینه گلوی آنها را میفشرد و دنبال بهانه میگشتند، اکنون بهترین بهانه به دست آنها افتاده، دیگر خود را ملزم به جنگ میبینند.
رسم دیرینه عرب، در آغاز جنگ، نبردهای تن به تن بود. سپس حمله عمومی آغاز میشد. پس از کشته شدن اسود مخزومی، سه نفر از دلاوران قریش، از صفوف قریش بیرون آمدند و مبارزطلبیدند. این سه نفر عبارت بودند از: «عتبه» و برادر او «شیبه»، فرزندان «ربیعه» و فرزند عتبه «ولید». هر سه نفر در حالی که غرق در سلاح بودند، در وسط میدان غرش کنان اسب دوانیده هماوردطلبیدند. سه جوان رشید از جوانان انصار، به نامهای: «عوف» «معوذ» «عبدالله بن رواحه»، برای نبرد آنان از اردوگاه مسلمانان به سوی میدان آمدند. وقتی «عتبه» شناخت که آنان از جوانان مدینه هستند، گفت ما با شما کاری نداریم. سپس یک نفر داد زد: محمد! کسانی از اقوام ما که همشأن ما هستند، آنها را سوی ما بفرست. پیامبر(ص) رو کرد به «عبیده» و «حمزه» و «علی»، فرمود: برخیزید. سه افسر دلاور سر و صورت خود را پوشانیده و روانه رزمگاه شدند. هر سه نفر خود را معرفی کردند. «عتبه»، هر سه نفر را برای مبارزه پذیرفت و گفت همشأن ما شما هستید. برخی میگویند در این نبرد هر یک از رزمندگان به دنبال همسالان خود رفت و جوانترین آنان علی(ع) با ولید دایی معاویه، و متوسطترین آنان حمزه با عتبه جد مادری معاویه، و عبیده که پیرترین آنان بود با شیبه که مسنترین آنان بود شروع به نبرد کردند. ولی ابن هشام میگوید هماورد «حمزه»، «شیبه» و طرف نبرد «عبیده»، «عتبه» بوده است. مورخان مینویسند: علی و حمزه رزمنده مقابل خود را در همان لحظه نخست به خاک افکندند. سپس هر دو پس از کشتن رقیبان خود به کمک «عبیده» شتافتند و طرف نبرد او را کشتند. کشته شدن دلاوران قریش، سبب شد که حمله عمومی آغاز گردد. حملههای دستهجمعی قریش شروع شد، پیامبر(ص) از همان مقر فرماندهی دستور داد، که از حمله خودداری نمایند و با تیراندازی، از پیشروی دشمن جلوگیری کنند.
سپس از برج فرماندهی پائین آمد و با چوبدستی صفوف سربازان خود را منظم کرد، در این لحظه، «سواد بن عزیه» از صف، جلوتر ایستاده بود. پیامبر(ص) با چوب تعلیمی، روی شکم او زد و فرمود: از صف سربازان جلوتر نایست. در این وقت سواد گفت: این ضربتی که بر من وارد آمد ضربت ناحقی بود و من خواهان قصاص آن هستم. پیامبر فوراً پیراهن خود را بالا برد و گفت: قصاص کن. چشم همه سربازان به عکسالعمل کردار پیامبر است. «سواد»، سینه پیامبر را بوسید و دست در گردن او افکند و گفت منظور این بود که در آخرین لحظات زندگی سینه شما را ببوسم. سپس حضرت به مقر فرماندهی برگشت و با قلبی لبریز از ایمان رو به درگاه خداوند کرده و گفت: بار پروردگارا؛ اگر این گروه امروز هلاک شوند، دیگر کسی تو را در روی زمین پرستش نخواهد کرد.
خصوصیات حمله عمومی در تواریخ اسلام تا حدی ضبط گردیده است، ولی این مطلب مسلم است که پیامبر گاهی از مقر فرماندهی پایین میآمد، و مسلمانان را برای نبرد در راه خدا و حمله به دشمن تحریک و تحریض مینمود. یکبار در میان مسلمانان با صدای بلند فرمود: به خدائی که جان محمد در دست اوست، هر کس امروز با بردباری نبرد کند، و نبرد او برای خدا او باشد و در این راه کشته شود، خدا او را وارد بهشت میکند. سخنان فرمانده کل قوا، آن چنان تأثیر میکرد که برخی برای این که زودتر شهید شوند، زره از تن کنده و مشغول جنگ میشدند. «عمیر بن حمام»، از رسول خدا(ص) پرسید فاصله من تا بهشت چیست؟ فرمود: نبرد با سران کفر، وی چند عدد خرمائی که در دست داشت به دور ریخت و مشغول نبرد گشت. سپس پیامبر اکرم(ص) مشتی خاک برداشت و به سوی قریش ریخت و فرمود: روهای شما دگرگون باد! سپس دستور حمله عمومی داد. چیزی نگشت که آثار پیروزی در ناحیه مسلمانان نمایان گردید. دشمن کاملاً مرعوب گشته و پا به فرار گذارد. سربازان اسلام که از روی ایمان نبرد میکردند و میدانستند که کشتن و کشته شدن هر دو سعادت است، از هیچ عاملی نمیترسیدند و چیزی از پیشروی آنها جلوگیری نمیکرد.
رعایت حقوق دو طائفه لازم بود: یکی دستهای که در مکه به مسلمانان نیکی کرده و آنها را حمایت نموده بودند. مانند ابی البختری، که در شکستن محاصره اقتصادی کمک به سزائی برای مسلمانان کرده بود؛ دسته دیگر کسانی که به اجبار از مکه بیرون آمده بودند، و از صمیم قلب خواهان اسلام و پیامبر بودند. مانند اکثر بنیهاشم، مثل «عباس» عموی پیامبر. از آنجا که پیامبر اسلام، پیامبر رحمت و مرحمت بود، دستور موکد داد از ریختن خون این دو دسته جلوگیری به عمل آید. در این نبرد، چهارده نفر از مسلمانان و هفتاد نفر از قریش کشته شدند، و هفتاد نفر اسیر گشتند؛ که از سران آنها: نضر بن حارث، عقبه بن ابی معیط، ابوعره، سهیل بن عمرو، عباس و ابوالعاص بود. شهدای بدر، در گوشه رزمگاه به خاک سپرده شدند. اکنون نیز قبور آنها باقی است. سپس پیامبر(ص) دستور داد، کشتههای قریش را جمعآوری کنند، و در میان چاهی بریزند. هنگامی که بدن «عقبه» را به سوی چاه میکشیدند، چشم فرزند او «ابوحذیفه» به پیکر پدر افتاد، رنگ از چهره او پرید. پیامبر(ص) متوجه شد و فرمود: آیا تردیدی برای شما رخ داده است؟ عرض کرد، نه، ولی من در پدرم دانش و فضل و بردباری سراغ داشتم. تصور میکردم که این عوامل او را به اسلام رهبری میکند. اکنون دیدم آنچه من تصور میکردم خطا بوده است.
جنگ بدر به پایان رسید، و قریش با دادن هفتاد کشته و هفتاد اسیر پا به فرار گذاشتند. پیامبر اسلام، دستور داد کشتههای مشرکان را در چاهی بریزند. وقتی اجساد آنان در میان چاه قرار گرفت، پیامبر گرامی آنان را یک یک به نام صدا زد و گفت: عتبه، شیبه، امیه، ابوجهل و... آیا آنچه را که پروردگار شما وعده داده بود، حق و پابرجا یافتید؟ من آنچه را که پروردگارم وعده داده بود حق و حقیقت یافتم. در این موقع، گروهی از مسلمانان به پیامبر(ص) گفتند: آیا کسانی را که مردهاند صدا میزنید؟ پیامبر(ص) فرمود: شماها از آنان شنواتر نیستند، آنان قدرت بر جواب ندارند. ابن هشام میگوید پیامبر در آن لحظه نیز چنین سخن گفت: چه بستگان بدی برای پیامبر(ص) بودید. مرا تکذیب کردید، و دیگران مرا تصدیق نمودند. مرا از زادگاهم بیرون کردید، مردم دیگر مرا جای دادند. با من به جنگ برخاستید و دیگران مرا کمک کردند. آیا آنچه را که پروردگار وعده کرده بود حق و پابرجا یافتید؟[۱]. در جنگ بدر هفتاد نفر از مردان قریش به دست مسلمانان و فرشتگان کشته شدند. شیخ مفید در ارشاد ۳۶ نفر از کشتههای بدر را نام میبرد و میگوید راویان عامه و خاصه به اتفاق نوشتهاند که این ۳۶ نفر را علی بن ابی طالب(ع) کشته است، به جز کسانی که کشنده آنان مورد اختلاف است یا علی در کشتن آنها شرکت داشته است. البته روز بدر، هفتاد نفر از مردان قریش به دست مسلمانان اسیر شدند.
ابن هشام از ابن اسحاق روایت میکند که تمام سوره انفال یکجا، پس از واقعه بدر نزول یافت[۲]. بسیاری از تاریخ نویسان اسلامی عقیده دارند که جنگهای تن به تن و حملههای دستهجمعی در غزوه «بدر» تا ظهر ادامه داشت و آتش جنگ با فرار قریش و اسیر گشتن عدهای از آنها هنگام زوال خاموش گردید، و پیامبر(ص) پس از دفن اجساد شهداء، نماز عصر را در آنجا گزارد و پیش از غروب آفتاب از بیابان بدر بیرون آمد. در این هنگام، پیامبر، با نخستین اختلاف یاران خود، در نحوه تقسیم غنیمت روبهرو گردید. هر دستهای، خود را سزاوارتر میدانست. قانون عدل و انصاف ایجاب میکرد، که همه ارتش در آن سهیم باشند؛ زیرا همه در جنگ نقش و مسئولیت داشتند، و هیچ واحدی بدون فعالیت واحدهای دیگر نمیتوانست پیشرفت کند. از این نظر، پیامبر(ص) در میان راه غنیمتها را به طور مساوی تقسیم کرد، و برای کسانی که از مسلمانان کشته شده بودند، سهمی جدا کرد و به بازماندگان آنها پرداخت. در این جنگ اعلان شد که اسیران باسواد میتوانند با تعلیم خواندن و نوشتن به ده نفر از اطفال، آزاد شوند. دیگران نیز با پرداخت مبلغی از چهار هزار درهم تا هزار درهم، آزاد میگردند، و افراد فقیر و نیازمند بدون پرداخت «فدیه» آزاد میشوند.
انتشار این خبر در مکه، باعث جنب و جوش نزدیکان اسیران گردید. بستگان هر اسیری مبلغی تهیه کرده و روانه مدینه گردیدند، و با پرداخت «فدیه» اسیر خود را آزاد مینمودند. هنگامی که «سهیل بن عمرو»، با پرداخت «فدیه» آزاد گردید؛ یک نفر از یاران پیامبر(ص) از حضرت درخواست کرد که اجازه دهد دندانهای جلو او را بکشد تا سهیل بر ضد اسلام سخنی نتواند بگوید. پیامبر اجازه نداد و فرمود: این کار «مثله» کردن است و در اسلام جایز نیست. «ابی العاص»، داماد پیامبر، شوهر زینب از مردان شریف و تجارت پیشه مکه بود. وی با دختر پیامبر در زمان جاهلیت ازدواج نموده بود، و پس از بعثت، برخلاف همسر خود، به آئین اسلام نگروید، و در جو در جنگ بدر شرکت داشت و اسیر گردید. همسر او زینب آن روز در مکه بسر میبرد. برای آزادی شوهر خود گردنبندی را که مادرش «خدیجه» در شب زفاف به او بخشیده بود، فرستاد. ناگهان چشم پیامبر به گردنبند دختر خود زینب افتاد. سخت گریست؛ زیرا بیاد فداکاریهای مادر وی، خدیجه افتاد که در سختترین لحظات او را یاری نموده و ثروت خود را در پیشبرد آئین توحید خرج کرده بود.
پیامبر گرامی، برای حفظ احترام اموال مسلمانان، رو به یاران خود کرد و فرمود: این گردنبند متعلق به شما و اختیار آن با شما است. اگر مایل هستید گردنبند او را رد کنید، و ابی العاص را بدون پرداخت فدیه آزاد نمائید. یاران پیامبر با پیشنهاد او موافقت کردند. پیامبر(ص) از ابوالعاص، پیمان گرفت که زینب را رها سازد و به مدینه بفرستد، او نیز به پیمان خود عمل کرد و خود نیز اسلام آورد[۳].[۴]