جهان‌بینی سیاسی ماتریالیسم لیبرال

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

مقدمه

اینکه عنوان را جهان‌بینی سیاسی ماتریالیسم لیبرال نامیدیم، به دلیل آن است که وجه غالب ماتریالیسم سیاسی معاصر، ماتریالیسم لیبرال است؛ اگرچه نظر اصلی در این بخش، به تفکر ماتریالیسم سیاسی علی‌العموم است. جهان‌بینی سیاسی ماتریالیسم لیبرال، براساس قطع رابطۀ انسان و جامعه انسانی با خدای متعال یا آنچه در ادبیات فلسفی غرب از آن به ماوراء طبیعت تعبیر می‌شود، مبتنی است.

فلسفۀ سیاسی فرانسه در قرن ۱۸ تا قبل از انقلاب، از فلسفۀ لاک ریشه می‌گیرد... انتقاد به سلطنت مطلقه (در فرانسه) احتیاج فوری به وجود یک فلسفۀ سیاسی پیدا کرد که انتقادات، متکی بدان فلسفه گردد و وسیلۀ اثبات عقاید منتقدین باشد و چون فلسفۀ سیاسی انگلیس، فلسفۀ سیاسی حاضر و موجود و در دسترس و هم مناسب انتقاد به سلطنت بود، همان فلسفه را برگزیدند و آن فلسفه، پایه و مبنای بحث در فلسفه سیاسی فرانسه و نموّ آن قرار گرفت... با توقف سه ساله ولتر در انگلیس و چندی توقف مونتسیکو در آن کشور - پنج سال پس از ولتر - فلسفۀ لاک مبنای بیداری فرانسه گردید و تمجید و تحسین از حکومت انگلیس آن روز کلید آزادی فرانسه از تحت رقیت سلطنت مستبدّه محسوب شد.

جوهر افکار و عقاید مأخوذۀ دو فیلسوف مزبور از فلسفۀ لاک به طریقی که به فرانسه انتقال یافت، به شرح زیر و براساس اصول زیر بود؛ گفتند: "حقوق طبیعت با قانون عقل یکی است و تنها قانون شایستۀ حیات است، بدون آنکه محتاج باشد به افزودن افکار الهامی یا حقایق مافوق الطبیعه بدان". و معتقد شدند بدین که این قانون به همان شکل اصلی خود در دماغ‌ها نقش می‌بندد"[۶].

همانگونه که در بیان فوق‌الذکر ملاحظه می‌شود، بنیاد لیبرالیسم غربی بر اندیشۀ قطع رابطۀ قوانین حاکم بر جامعه بشر با خداوند یا به تعبیر فوق‌الذکر با حقایق مافوق‌الطبیعه پایه گذاری شده است. * برتراند راسل[۷] که در عصر اخیر، مدافع سرسخت، بلکه شاخص‌ترین نماینده تفکر ماتریالیسم لیبرال بوده است، در همین راستا صراحتاً می‌گوید: "علم و حتی مکتب‌های ما به ما می‌آموزند که دیگر متکی بر این گونه خیالات و تصوراتی که خداوند روزی ما را می‌رساند و زندگی را تأمین می‌کند، نباید بود، بلکه باید به کوشش خود امیدوار بوده تا اینکه دنیایی مناسب زندگی بسازیم و به آن نوع دنیایی که کلیسا در تمام قرون گذشته برای ما ساخته است، پشت پا بزنیم"[۸].

متأسفانه دنیایی که ماتریالیسم لیبرال نیز برای بشر ساخت، بهتر از دنیایی که کلیسا در قرون گذشته ساخت، نبوده و نیست. اگر در دنیای ساخت کلیسا به گفتۀ راسل: "هر پیشرفتی در احساسات و عواطف بشری، هر ترقی‌ای در قوانین جزایی یا هر تخفیفی نسبت به نوکر صفتی بشر، هر توسعه اخلاقی در دنیا از طرف کلیساهای متشکل جهان، مورد مخالفت شدید واقع شده است"[۹].

در دنیای کنونی ساخت ماتریالیسم لیبرال نیز دقیقاً هر جنگی که در هر گوشه‌ای از جهان رخ داده است - نمونۀ آن جنگ‌های اخیر خاورمیانه: جنگ‌های اول و دوم خلیج فارس، حمله به عراق و افغانستان و سپس لیبی توسط آمریکا و قوای نظامی ناتو - و هر فساد اخلاقی که اتفاق افتاده - ترویج بی‌بند وباری، متلاشی شدن بنیاد خانواده، ضعف بنیادهای اخلاقی جامعه، رواج مواد مخدر و فساد اخلاق در میان جوانان و انتشار فیلم‌ها و سریال‌ها و نرم‌افزارهای ضد اخلاق - و هر جا از ستمگران و مستبدّان و خون‌آشامان معروفی؛ نظیر شاه مخلوع ایران و صدام حسین و قذافی و شاه بحرین و... پشتیبانی و حمایت بی‌دریغ شده است و هرگاه از رژیم‌های خون آشام و ضد بشری؛ نظیر رژیم صهیونستی و رژیم مبارک در مصر و رژیم بن علی در تونس و رژیم علی عبدالله صالح در یمن و رژیم آل‌سعود در عربستان و... طرفداری و مددرسانی و کمک و مساعدت شده، اینها و جز اینها، از مظاهر فساد و ظلم و اقدام علیه بشریت - افزون بر تبعیض‌ها و حق‌کشی‌هایی که علیه اقشار ضعیف و کم درآمد خود ملت‌هایی که محکوم رژیم‌های سیاسی مبتنی بر فلسفه ماتریالیسم لیبرالاند، به عمل آمده و می‌آید - همگی شرح حال همان دنیایی است که آقای راسل می‌خواست آن را بر مبنای ماتریالیسم لیبرال با کوشش خود و انسان‌هایی نظیر خود بسازد. این دنیا همان دنیای ساخت انسان‌های لیبرالی؛ نظیر آقای راسل و طرفداران و حامیان اوست.

شگفت‌آور این است که متفکران غربی عموماً - و از جمله راسل -دین و مذهب و وحی الهی و پیامبران و معنویت دینی و رسالت دینی و حکومت دینی و آنچه مربوط به دین و مذهب و معنویت دینی است را با اندیشه‌ها و راه و روش کلیسای مسیحیت مساوی می‌دانند. گویی در جهانی که خدا آفریده است، مذهبی جز آنچه کلیسا به نام مذهب معرّفی کرده وجود ندارد و کتاب وحی و سخن خدایی جز آنچه کلیسا به نام "کتاب مقدس" به دنیا عرضه کرده است، نیست. راسل و اغلب متفکران غربی همفکر او به خود اجازه نداده و نمی‌دهند که نظری به تعالیم اسلام بیفکنند و معارف عالیۀ قرآن کریم را که در بخشی از تاریخ بشر عالی‌ترین نوع حکومت را به نمایش گذاشته و برترین عدالت را در قالب حکومت اسلامی به اجرا گذاشته است، مورد تأمّل و مطالعۀ بی‌طرفانه قرار دهند و با نگاهی خالی از تعصب‌های جاهلانه و مغرضانه به حقایق تبیین شده الهی در قرآن کریم و گفتار و رفتار رهبران بزرگ اسلام بنگرند، تا این حقیقت روشن و انکارناپذیر را با تمام وجودشان دریابند که مسلمانان راستین و رهبران راستین و حقیقی آنان در طول تاریخ، پرچمدار طرفداری از عدالت و آزادی و حقوق انسان‌ها بوده و در این زمینه بیش از هر قوم و ملّت و جماعتی ایثار و فداکاری و از خودگذشتگی نموده و در راه مبارزه برای برقراری عدالت در جامعۀ بشر و دفاع از مظلومان و ستمدیدگان و محرومان، بیش از هر دسته و جماعتی، جان و مال و فرزند و هستی خویش را فدا کرده‌اند.

ماتریالیسم لیبرال در اثر این نگاه جاهلانه و متعصبانه به مذهب و ارزشها و تعالیم وحی الهی به این نتیجه رسید که عدالت در جامعۀ بشر دست نایافتنی است و قدرت و سیاست، مساوی با ظلم و فساد و بی‌عدالتی است و انسان طبیعتاً ظالم و فاسد است. بنابراین، گزینه‌هایی که در عالم سیاست در برابر انسان قرار دارد، بیش از دو گزینه نیست:

  1. ظلم مطلق که در سیستم‌های حکومتی مطلقه و استبدادی جلوه‌گر است؛
  2. ظلم نسبی که در سایۀ حکومت‌های مشروطه یا دموکراسی شکل می‌گیرد و طبیعتاً، تن دادن به ظلم نسبی، از زیربار ظلم مطلق رفتن عاقلانه‌تر و حکیمانه‌تر است.

از آبراهام لینکلن[۱۰] که از رهبران آزدای‌خواه گذشته آمریکاست نقل می‌شود که گفته است: "در میان تمام افراد بشر، حتی یک نفر وجود نداشته و ندارد که آن قدر خوب باشد که بتوان به وی اجازه داد تا زندگانی همنوعان خویش را اداره کند"[۱۱].

لرد اکتون[۱۲] در سال ۱۸۸۷ در جمله‌ای که از او اشتهار یافته می‌گوید: "قدرت، تمایل به فساد دارد و قدرت مطلق فساد می‌آورد"[۱۳].

از برتراند راسل نقل شده است: "چون دولت حافظ اموال شخصی است و غارت‌گری‌ها و دزدی‌هایی را که موجد اصلی مالکیت و اموال شخصی می‌باشند قوه مقننه مجاز و معمول و مشروع ساخته و این اجازه را هم با قوۀ زور و اسلحه و به وسیلهجنگ به معرض عمل و اجرا می‌گذارند، پس دولت شرّی عظیم و شیطانی رجیم و رئیس دزدان و جانیان و رهبر راهزنان است و بسیار نیکو خواهد بود اگر اکثر وظایف دولت از وی سلب و به مؤسسات همکاری (کورپراتیفها) و سندی‌کاهای تولیدکنندگان ثروت واگذار شود"[۱۴].

کارلپوپر[۱۵] که از رهبران لیبرالیسم جدید است می‌گوید: "من مدافع آزادی فردیام و از قهر دولتی گردنفرازی مقامات اداری نفرت دارم، اما بدبختانه دولت، بدی ضروری است؛ به کلی بدون دولت نمی‌شود"[۱۶].

اوج ماتریالیسم سیاسی را در افکار و اندیشه‌های ماکیاولی[۱۷] که از نخستین فلاسفه سیاسی عهد رنسانس است می‌توان یافت. این فیلسوف ایتالیایی دربارۀ طبیعت انسان چنین می‌گوید: "انسان موجودی سیاسی است و طبعاً فاسد و شرور و خودخواه خلق شده است، لذا علاج دفع شرور انسانی و شرط برقراری نظم در جامعه، همانا تشکیل حکومت مطلقه و مقتدر است"[۱۸].

و "چون مردم طبعاً بد و خودخواه خلق شده‌اند، لذا محرک زمامدار باید؛

  1. طبیعت خودپرستی (اگوئیسم) باشد
  2. روش خود را براساس بدبینی (پسی‌ئیسم) قرار دهد و اعمال و افعالش، شدید و سخت و ظالمانه باشد و حدی نداشته باشد"[۱۹].

"و لهذا بدون انجام شرارت و بدی حفظ دولت محال است" و "تنها دولت متکی به زور موفق است و بس"[۲۰].

این طرز تفکر، بیش از آنکه نتیجۀ تأمل و تفکر منطقی در مبانی فلسفی سیاسی و قدرت سیاسی در جامعه بشر باشد، معلول و نتیجۀ جهان‌بینی الحادی فیلسوف سیاسی است یا همان که از آن به ماتریالیسم سیاسی تعبیر کردیم.

نتیجۀ طبیعی جهان‌بینی سیاسی ماتریالیستی که رابطۀ انسان و جهان را با خدای متعال قطع می‌کند و مبنای آفرینش جهان و انسان را براساس حق و عدالت نمی‌داند و برای جهان و جامعۀ انسان، حاکم عادلی که عین عدل و ترازوی مطلق حق باشد و به قول قرآن کریم: ﴿إِنَّ رَبِّي عَلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ[۲۱] نمی‌شناسد، جز این نیست که آدمی را موجودی خودخواه و رها از مسئولیت پاسخگویی در برابر قدرت عادل برتر بداند. طبیعتاً چنین موجودی اگر به قدرت سیاسی دست یابد، نتیجه‌ای جز آنچه ماکیاولی در فلسفۀ سیاسی خویش به آن رسیده است، به دنبال نخواهد داشت.

این نتیجه فلسفی در عرصۀ تفکر سیاسی، مخصوص تفکر ماکیاولیستی نیست، بلکه نتیجۀ طبیعی ماتریالیسم سیاسی است که نظریۀ سیاسی فیلسوفان لیبرال منش به ظاهر مخالف با تفکر ماکیاولیستی، نیز از همان ریشه می‌گیرد و لهذا به طور منطقی عملاً به همان نتیجه‌ای منجر می‌شود که ماکیاولی به آن رسیده؛ اگر چه در مرحله ادّعا و فرضیات ذهنی، خود را در جبهۀ مقابل تفکر ماکیاولیستی قرار دهد.

به همین جهت، توماس هابس نیز که از برجسته‌ترین فلاسفه سیاسی عصر رنسانس است و یکی از بنیان‌گذاران تفکر سیاسی عصر بعد از رنسانس در غرب به شمار می‌رود و فلسفه او "ریشه و پایۀ نمو لیبرالیسم انگلیس محسوب می‌شود"[۲۲]، فلسفۀ سیاسی خود را جزئی از سیستم فلسفی ماتریالیستی خود می‌داند و بر همین اساس، در فلسفه سیاسی خویش چنین می‌پندارد:

  1. انسان طبیعتاً حق دارد آنچه دلش می‌خواهد بکند[۲۳]؛
  2. انسان اساساً حیوانی است درندهخوی و همیشه برای جلب نفع، متوسل به جنگ و غارت می‌شود [۲۴]؛
  3. چون محرک کلیۀ سلوک و رفتارهای انسانی، منفعت شخصی است، جامعه را باید تنها وسیلهای برای نیل بدین هدف دانست[۲۵]؛
  4. و هر ادعای حقی که با قدرت توأم نباشد، از اوهام است و اثر محسوس و واقعی ندارد و تنها قدرت است که حق را مسلّم می‌دارد[۲۶]؛
  5. دولت، یک لویاتان (غول دریایی) است و هیچکس لویاتان را دوست نداشته و بدان احترام نمی‌کند [۲۷]؛
  6. حکومت را باید با زور و قدرت شناخت، یعنی زور و قدرت، معرف حکومت است و مقیاس سنجش ارزش آن[۲۸].

اینکه انسان حیوانی درنده خوی و وحشی و خودخواه و منفعت طلب و لذت‌جوست، نتیجۀ منطقی بریدن رابطۀ بین انسان و خدای اوست و اینکه حکومت، شیطانی رجیم و شرّی است که بنا بر ضرورت باید به آن تن داد و اینکه راهی برای عدالت در روی زمین، بلکه در سراسر جهان وجود ندارد و بنا به قول راسل - به عنوان تبیین نگاه دانشمند به جهان -: "ما در این دنیا بی‌عدالتی‌های فراوانی داریم و هر چه پیش می‌رویم، بی‌عدالتی‌ها بیشتر شده و این خود، نشانه‌ای است که تصور رود عدالتی در جهان حکم‌فرما نیست"[۲۹].

یا بنا به قول آبراهام لینکلن: "در میان تمام افراد بشر، حتی یک فرد هم وجود نداشته و ندارد که آن قدر خوب باشد که بتوان به او اجازه داد تا زندگانی همنوعان خویش را اداره کند"[۳۰].

و تفکرات سیاسی دیگری از این دست، نتیجۀ منطقی إلغای نقش خداوند در مدیریت سیاسی جهان و جامعۀ بشر است. شگفت‌آور این است که هنگامی که ماتریالیسم فلسفی اروپا خود را با بنبست‌هایی این چنین در عرصۀ تفکرات مربوط به رفتار انسان و روابط اجتماعی و سیاسی جامعه بشر روبرو یافت، به جای آنکه به حقیقت اعتراف نموده و خطای بنیاد فلسفی ماتریالیستی تفکرات انسانی و انسان شناسانه خود را بپذیرد، این بن بست تنگ پر از ظلم و شرارت را بهشت برین انسان نامید و دیده بر نتایج زیان‌بار این طرز تفکر بسته و تبدیل شدن جامعه بشر به جامعۀ جنگ و بی‌عدالتی و فساد و خونریزی را تجسمی از عدالت و آزادی و صلح و صفا قلمداد نموده و انسان و آنچه زاییده طبع درنده‌خوی اوست را تحت عنوان عقلانیت، معیار سنجش خوب و بد و درست و نادرست معرفی کرده است.

مهمترین نتایج ویرانگر ماتریالیسم سیاسی را می‌توان در چند بند ذیل خلاصه نمود:

  1. عدل مطلقی که معیار سنجش عدل و ظلم رفتارهای انسانی باشد، وجود ندارد. بنابراین، مقیاس و معیار اصلی عدل و ظلم، خواسته‌ها و تمایلاتی است که انسان‌ها در اندرون خود احساس می‌کنند و برای هر انسانی عدل و خوبی و فضیلت، عبارت از چیزی است که بتواند تمایلات و خواهش‌های نفسانی او را هر چه بیشتر تأمین کند؛
  2. انسان در برابر قدرت عادلی برتر از انسان، مسئول و پاسخگو نیست و در نتیجه، قدرت سیاسی در جامعۀ بشری همواره قدرت مطلقی است که خود را در برابر هیچ قدرت دیگری مسئول و پاسخگو نمی‌بیند؛
  3. حاکم و محکوم در جامعۀ بشر، دو نیروی متضاد و متعاکس‌اند که هر یک از این دو نیرو به دلیل طبیعت انسانی که دارد متجاوز و سرکش است و سعادت انسانی در پرتو این تضاد تأمین می‌شود. حاکم، سرکشی محکومین را درهم می‌کوبد و محکومین، سرکشی حاکم را لجام می‌کنند و همۀ فلسفه‌های سیاسی مبتنی بر ماتریالیسم، شیوه‌هایی از ساماندهی این تضاد و فروکوبی متقابل خوی تجاوزگری حاکم و محکوم است.

و از آنجا که وجود حکومت در جامعۀ بشر اجتناب‌ناپذیر است و هر جامعه‌ای به حاکم و محکوم تقسیم می‌شود، و در نتیجۀ این سه بند که عصارۀ نتایجی است که بر ماتریالیسم سیاسی بار می‌شود، نمی‌توان برای جامعه بشر روز خوشی تصوّر نمود و آیندۀ جامعه بشری همچنان صحنۀ نبرد بی‌رحمانه‌ای خواهد بود میان دو نیروی سرکش و خودخواهی که هر یک بقاء و منفعت خویش را در سرکوبی دیگری می‌بیند.

با توجه به دلایل و براهین محکم و قاطعی که وجود خدای عادل و کامل مطلق را اثبات می‌کند و بطلان نگاه ماتریالیستی را به جهان و انسان ثابت می‌کند، خطا بودن بنیاد فلسفی جهان‌بینی ماتریالیستی روشن و مسلم است و بالطبع نتیجه منطقی آن، بطلان جهان‌بینی سیاسی مبتنی بر آن است.

در گذشته به دلایل روشنی که گواه بر بطلان نگاه ماتریالیستی به جهان و انسان است، اشاره‌ای کوتاه داشتیم، افزون بر آنچه در آنجا گذشت، بن بست‌های تفکر ماتریالیسم سیاسی که در اینجا به آن اشاره کردیم، خود گواه روشنی بر بی‌پایگی این اندیشه و نظریات و دیدگاه‌های فلسفی و سیاسی برخاسته از آن است[۳۱].

منابع

پانویس

  1. Thomas Hobbes.
  2. John Locke.
  3. Voltaire.
  4. Montes quieu.
  5. Rousseau.
  6. بهاءالدین پازارگاد، تاریخ فلسفۀ سیاسی، ج۲، ص۶۷۶و۶۷۷.
  7. Bertrand Russell.
  8. برتراند راسل، چرا مسیحی نیستم، ص۳۸.
  9. برتراند راسل، چرا مسیحی نیستم، ص۳۶.
  10. Abraham Lincoln.
  11. بهاءالدین پازارگاد، تاریخ فلسفۀ سیاسی، ج۳، ص۱۲۴۶.
  12. Lord Acton.
  13. رابرت دال، مترجم: حسین ظفریان، تجزیه و تحلیل جدید سیاست، ص۲۳.
  14. بهاءالدین پازارگاد، تاریخ فلسفۀ سیاسی، ج۳، ص۱۲۳۵.
  15. Karl Popper.
  16. کارل پوپر و هربرت مارکوزه، انقلاب یا اصلاح، ص۴۷.
  17. Niccolo Machiavelli.
  18. بهاءالدین پازارگاد، تاریخ فلسفۀ سیاسی، ج۲، ص۴۳۲.
  19. بهاءالدین پازارگاد، تاریخ فلسفۀ سیاسی، ج۲، ص۴۳۳.
  20. بهاءالدین پازارگاد، تاریخ فلسفۀ سیاسی، ج۲، ص۴۳۳.
  21. «همانا پروردگار من بر راه راست قرار دارد» سوره هود، آیه ۵۶.
  22. بهاءالدین پازارگاد، تاریخ فلسفۀ سیاسی، ج۲، ص۵۷۹.
  23. بهاءالدین پازارگاد، تاریخ فلسفۀ سیاسی، ج۲، ص۵۷۶.
  24. بهاءالدین پازارگاد، تاریخ فلسفۀ سیاسی، ج۲، ص۵۷۷.
  25. بهاءالدین پازارگاد، تاریخ فلسفۀ سیاسی، ج۲، ص۵۹۳.
  26. بهاءالدین پازارگاد، تاریخ فلسفۀ سیاسی، ج۲، ص۵۹۷.
  27. بهاءالدین پازارگاد، تاریخ فلسفۀ سیاسی، ج۲، ص۵۹۳.
  28. بهاءالدین پازارگاد، تاریخ فلسفۀ سیاسی، ج۲، ص۵۹۴.
  29. برتراند راسل، چرا مسیحی نیستم، ص۲۷.
  30. بهاءالدین پازارگاد، تاریخ فلسفۀ سیاسی، ج۳، ص۱۲۴۶.
  31. اراکی، محسن، فقه نظام سیاسی اسلام، ج۱، ص۱۲۱-۱۳۱.