پیامبر خدا (ص) پیش از آن که مبعوث شود، بیست خصلت از خصلتهای پیامبران را دارا بود که اگر فردی یکی از آنها را داشته باشد، دلیلعظمت اوست، چه رسد به کسی که همه آنها را دارا باشد. ایشان، پیامبریامین، راستگو، ماهر... و بردبار... بود[۳].
به نقل از عبد الله بن مسکان: امامجعفر صادق (ع) فرمود: "خدای عزّوجلّ رسولان خویش را به مکارم اخلاق ویژه ساخته است. پس خویش را بیازمایید. اگر آنها در شما هستند، خدا را بستأیید و بدانید که آن از نیکیای است که در شما بوده و از طرف خدا به شما رسیده و اگر آنها در شما نیستند، از خدا بخواهید که به شما عطا کند و به آنها راغب باشید". ایشان سپس آن ده چیز را ذکر فرمود: "یقین، قناعت، شکیبایی، شکر، بردباری..."[۴].
پیامبر خدا (ص) میفرماید: به ما خانواده، هفت امتیاز داده شده که به هیچ کس پیش از ما داده نشده و پس از ما نیز به کسی داده نخواهد شد: خوبرویی،... و بردباری[۷].
پیامبر خدا میفرماید: خداوند عزّوجلّ ده سرشت را در ما گرد آورده که نه برای پیشینیان و نه برای دیگران گرد نیاورده است. در ما حکمت و بردباری و... است[۸].
امام صادق (ع) به نقل از پدرانش، درباره امام علی (ع) میفرماید: پیامبر (ص) فرمود: "ای علی! آیا به تو خبر ندهم که اخلاق کدام یک از شما، به من شبیهتر است؟". گفت: بفرمایید، ای پیامبر خدا! فرمود: "آن کسی که از همه شما خوشخوتر و بردبارتر است"[۱۳][۱۴].
به نقل از اَنَس: من با پیامبر خدا (ص) راه میرفتم و ایشان بُردی نجرانی، با حاشیهای زبر و درشت، بر تن داشت. بادیهنشینی از راه رسید و ردای ایشان را محکم کشید. من به گردن پیامبر (ص) نگاه کردم و دیدم که حاشیه ردا، از شدّت کشیدن، روی گردن ایشان رد انداخته است. آن بادیهنشین سپس گفت: ای محمّد! دستور بده از مالخدا که نزد توست، به من بدهند. پیامبر (ص) به طرف او برگشت و خندهای کرد و سپس دستور داد به او چیزی عطا کنند[۱۵].
به نقل از ابو هریره: ما در مسجد، با پیامبر خدا مینشستیم و چون بر میخاست، ما هم بر میخاستیم. روزی برخاست و ما هم برخاستیم و چون به میانه مسجد رسید، مردی به او رسیده و ردای او را از پشت سرش کشید و چون ردایش زبر بود و به گردنش کشیده شد، گردنش را قرمز کرد. سپس گفت: ای محمّد! برایم چیزی بار این دو شترم کن، که تو از مال خودت و پدرت نمیدهی؟ پیامبر خدا (ص) فرمود: "نه، و از خداآمرزش میخواهم. چیزی برایت بار نمیکنم تا آنگاه که بگذاری این را که کشیدی و گردنم را قرمز کردی، قصاص کنم". عرب بادیهنشین گفت: نه، به خدا، خود را برای قصاص در اختیارت نمینهم: پیامبر خدا (ص) سه مرتبه این را فرمود و عرب هر بار میگفت: نه به خداسوگند، نمیگذارم قصاص کنی. ما چون سخن عرب را شنیدیم، شتابان به سویش رفتیم که پیامبر خدا (ص) به ما رو کرد و فرمود: "به هر کس که سخنم را میشنود، میگویم که تا اجازه ندادهام از جایش تکان نخورد". پیامبر خدا (ص) آنگاه به یکی از افراد حاضر در مسجد فرمود: "ای فلانی! بار یک شتر را جو و بار شتر دیگرش را خرما بگذار" و آنگاه پیامبر خدا (ص) فرمود: "باز گردید"[۱۶].
به نقل از عطاء بن یسار: گروهی نزد پیامبر (ص) آمدند و از او چیزی میخواستند. هنگامی که پیامبر (ص) آنها را دید و فهمید که چه میخواهند، چون چیزی نداشت، برخاست تا داخل خانهاش شود که یکی از آنها خود را به او رساند و به لباس ایشان آویخت و آن را درید؛ امّا پیامبر (ص) به درون خانه رفت. پس از چند روز که پیامبر (ص) مالی برایش رسیده بود، نزدش آمدند و درخواستی کردند و پیامبر (ص) فرمان داد که چیزی به آنها بدهند. آنها گفتند: ای پیامبر خدا! ما را از این که لباست را کشیدیم، حلال کن. پیامبر فرمود: "آن بر من، گران نیست"[۱۷].
به نقل از عطاء بن یسار: چند عرب صحرانشین به مدینه آمدند. هنگامی که پیامبر به دید آنها از در مسجد پدیدار شدند، چون چیزی نداشت، رفت تا درون خانهاش شود که یکی از آنها خود را به او رساند و لباسپیامبر را کشید. سپس مالی به پیامبر (ص) رسید و پیامبر (ص) به آنها عطا کرد و آنها آمدند و گفتند: ما را قصاص کن. پیامبر (ص) فرمود: "آن بر من، گران نیست"[۱۸].
به نقل از ابو هریره: عربی صحرانشین نزد پیامبر خدا (ص) آمد تا کمکی از ایشان بگیرد[۱۹]. پیامبر (ص) چیزی به او بخشید و سپس فرمود: "آیا به تو نیکی کردم؟". عرب گفت: نه، کار مهمّی نکردی! برخی از مسلمانان خشمگین شدند و خواستند که به سویش برخیزند و ادبش کنند که پیامبر خدا (ص) به آنها اشاره کرد که دست نگه دارند. هنگامی که پیامبر (ص) برخاست و به خانهاش رسید، عرب را به خانهاش فراخواند و به او فرمود: "تو نزد ما آمدی و چیزی از ما خواستی و عطایی به تو کردیم و آن سخن را گفتی". سپس پیامبر خدا (ص) چیزی بر آن افزود و فرمود: "حال به تو نیکی کردم؟". عرب گفت: آری. خداوند از جانب خاندان من جزای خیرت بدهد! پیامبر (ص) فرمود: "تو نزد ما آمدی و درخواست کردی و ما هم به تو عطایی نمودیم و تو سخنی گفتی که یاران مرا از تو دلگیر کرد. هنگامی که به مسجدآمدی، پیش رویشان، همین را بگو که پیش من گفتی تا از دلشان برود". او موافقت کرد و چون به مسجد نزد مسلمانان آمد، پیامبر خدا (ص) فرمود: "رفیقتان، نزد ما آمده بود و چیزی خواست و ما هم عطایی به او کردیم و سخنی گفت، و من او را فرا خواندم و چیزی به او عطا کردم و حال ادّعا میکند که راضی شده است. آیا این گونه است، ای مرد عرب؟". عرب گفت: آری، خداوند از جانب خاندان من به تو جزای خیر دهد! پیامبر (ص) فرمود: "مثال من و این عرب، مثال مردی است که شترش رمیده و مردم در پی آن میدوند و این جز بر رمیدگی آن نمیافزاید. صاحب شتر به آنها میگوید: مرا با شترم تنها بگذارید که من با آن، رفیقتر و به حالتِ آن، داناترم! پس کمی از پسمانده علفهای زمین را بر میدارد و شترش را فرا میخواند تا آن که میآید و پاسخ میدهد و جهازش را بر آن، محکم میبندد. من اگر آن گاه که این مرد، آن سخنش را گفته بود، از شما اطاعت و او را تنبیه میکردم، به دوزخ میرفت"[۲۰].
به نقل از جریر بن حازم، از کسی که از زُهری نقل میکند، از فردی یهودی: هیچ یک از اوصاف پیامبرخدا (ص) در تورات نمانده بود، جز آن که در او دیده بودم، مگر بردباری را، و من سی دینار با سررسید معلوم به او پیشاپیش بابت خرید خرما دادم و او را وا نهادم تا یک روز به سررسید مانده، نزدش آمدم و گفتم: ای محمّد! حقّم را بده، که شما فرزندانعبد المطّلب به تأخیر اندازندهاید. عمر گفت: ای یهودی خبیث! هان! به خداسوگند، اگر جایگاه و احترامپیامبر (ص) نبود، آنچه چشمانت در آن است یعنی کاسه سرت را، با شمشیر میزدم. پیامبر خدا (ص) فرمود: "خدا تو را بیامرزد، ای ابو حفص! ما از تو به چیزی دیگر غیر از این نیازمندتریم؛ به این که مرا به ادای آنچه بر عهده دارم، فرمان دهی. او نیز به این که در گرفتن حقّش به او یاری دهی، نیازمندتر است". پس تندی و جهالت من، جز بر بردباری او نیفزود. به من فرمود: "ای یهودی! سررسید حقّ تو، فرداست" و سپس فرمود: "ای ابو حفص! او را به همان باغی که روز نخست، خرما را از آن جا خواسته بود، ببر، و اگر راضی شد، فلان مقدار خرما به او بده و یک من هم به خاطر سخن تهدیدآمیزی که به او گفتی، بر آن بیفزای و اگر راضی نشد، از فلان باغ به او بده" عمر، مرا به باغ برد و به خرمایش راضی شدم و عمر، آنچه را پیامبر خدا (ص) گفته بود و نیز اضافهای را که فرمان داده بود، به من داد. هنگامی که یهودی خرمایش را گرفت، گفت: گواهی میدهم که معبودی جز خداوند یگانه نیست و او (محمد (ص)) پیامبر خداست. ای عمر! چیزی مرا به انجام آنچه از من دیدی، وا نداشت، جز این که همه صفات پیامبر را که در تورات گفته شده بود، در او دیده بودم جز بردباریاش را، و امروز بردباریاش را آزمودم و او را بر همان صفتی که در تورات است، یافتم. من تو را گواه میگیرم که این خرما و نیمی از داراییام میان همه فقیرانمسلمان پخش شود. عمر گفت: یا برخی از فقیرانمسلمانان؟ و یهودی گفت: با برخی از فقیران. و خانواده آن یهودی، همگی اسلام آوردند، مگر پیرمردی صد ساله که در کفر، پا بر جا ماند[۲۱].
به نقل از عبد الله بن سلام: خداوند - تبارک و تعالی - هنگامی که خواست زید بن سعنه را هدایت کند، زید بن سعنه گفت: از نشانههای نبوّت، چیزی نمانده، جز آنکه آنها را در چهره محمد به هنگام نگریستن به او میبینم، مگر دو چیز که هنوز از آنها خبری نیافتهام[۲۲]: آیا بردباریاش بر جهالتش سبقت میگیرد؟ و شدت نابخردی با او، جز بر بردباریاش نمیافزاید؟ پس با او اُنس بردباری میگرفتم و از در مهربانی وارد میشدم تا با او در آمیزم و بردباری و جهلش را بشناسم. زید بن سعنه گفت: روزی پیامبر خدا (ص) از حجرههای خانهاش بیرون آمد و علی بن ابی طالب (ع) هم همراهش بود. مردی مانند صحرانشینان سوار بر شترش نزد پیامبر (ص) آمد و گفت: ای پیامبر خدا! اهالی روستای بُصرا، مسلمان شده و به دین اسلام در آمدهاند و من به آنها گفته بودم که اگر اسلام بیاورند، روزیشان فراوان میشود و حال، خشکسالی و سختی و قحطی به آنها رسیده و من میترسم. - ای پیامبر خدا- که از اسلام به طمع چیزهای دیگر خارج شوند، همانگونه که به اسلام نیز طمعکارانه وارد شدهاند! اگر صلاح میبینی، به آنها کمک مالی برسان. پیامبر خدا (ص) به مردی در کنارش - که فکر میکنم علی (ع) بود- نگریست. او گفت: ای پیامبر خدا! چیزی از آن ذخیره نمانده است. زید بن سعنه گفت: من به پیامبر (ص) نزدیک شدم و به او گفتم: ای محمد! آیا میخواهی مقدار معیّنی خرما از باغ فلان قبیله به من بفروشی و پولش را اکنون بگیری و خرما را فلان زمان بدهی؟ پیامبر (ص) فرمود: "نه، ای یهودی؛ اما مقدار معیّنی خرما به طور کلّی برای تحویل در فلان زمان به تو میفروشم و معیّن نمیکنم که از کدام باغ است". من موافقت کردم. او با من معامله کرد و من هم کیسه پولم را گشودم و هشتاد مثقال طلا در برابر مقدار معیّنی خرما برای تحویل در زمانی مشخّص به پیامبر (ص) دادم، و پیامبر هم آن را به آن مرد داد و گفت: "به سوی آنها برگرد و با این پول به آنها کمک برسان". زید بن سعنه گفت: دو سه روز به زمان تحویل مانده، به نزد پیامبر خدا (ص) رفتم و جای گرد آمدن پیراهن و ردایش را گرفتم و با چهرهای خشن به او نگریستم و سپس گفتم: ای محمّد! آیا حقّ مرا نمیدهی؟ به خداسوگند - ای فرزندانعبد المطّلب- مردم از شما بدحسابی و تأخیر در پرداخت حق، سراغ ندارند و من هم با شما بودهام و این را میدانم! آن گاه به عمر نگریستم که چشمانش در صورتش مانند فلک دوّار میچرخید. او چشمش را به من دوخت و گفت: ای دشمن خدا! آیا آنچه را میشنوم، به پیامبر میگویی و آنچه را میبینم، با او میکنی؟!سوگند به آن که او را به حق برانگیخت، اگر از پیامبر خدا نمیترسیدم، با این شمشیرم گردنت را میزدم! پیامبر خدا (ص) با آرامش و حوصله و تبسّم به عمر مینگریست و سپس فرمود: "ای عمر! من و او به چیزی غیر از این کار تو، به تو نیازمندتریم. تو باید مرا به نیکو ادا کردن بدهیام و او را به نیکودادخواهی کردن، فرمان دهی، عمر! با او برو و حقّش را ادا کن و بیست من هم اضافه بر حقّش برایش بیفزای". گفتم: این اضافه برای چیست؟ عمر گفت: پیامبر خدا (ص) به من فرمان داد در برابر کیفر کاری که با تو کردم، برایت بیفزایم. گفتم: ای عمر! مرا میشناسی؟ گفت: نه. تو کیستی؟ گفتم: من زید بن سعنه هستم. گفت: همان عالم یهود؟ گفتم: همان عالم. گفت: به چه انگیزهای، آن سخنان را به پیامبر خدا گفتی و با او چنان رفتار کردی؟. گفتم: ای عمر! همه نشانههای پیامبری را در چهره پیامبر خدا به هنگام نگریستن به او دیدم، جز دو نشانه که آنها را نیافته بودم: این که آیا بردباریاش بر جهالتش پیشی میگیرد؟ و آیا شدّت نابخردی، بر بردباریاش میافزاید؟ که اکنون آنها را آزمودم و من تو را - ای عمر - شاهد میگیرم که به ربوبیت خداوند و به این که اسلام، دینم باشد و محمد، پیامبرم، راضی شدم، و تو را گواه میگیرم که نیمی از داراییام - که من ثروتمندترین یهودیانمدینه هستم - صدقه برای امّتمحمّد باشد. عمر گفت: برای برخی از آنان؛ چرا که دارایی تو گنجایش همه آنها را ندارد؟ گفتم: برای برخی از امّتمحمّد. زید نزد پیامبر خدا (ص) باز گشت و گفت:گواهی میدهم که معبودی جز خدای یگانه نیست و گواهی میدهم که محمّد، بنده و فرستاده اوست. آنگاه به او ایمان آورد و تصدیقش کرد و با او بیعت نمود و همراه پیامبر خدا (ص) در عرصههای متعدّدی حاضر شد و در جنگ تبوک، در همان هنگام که به سوی دشمن میرفتند و نه در بازگشت، از دنیا رفت. خدازید را رحمت کند[۲۳]!
به نقل از جابر بن عبد الله: پیامبر (ص) از جنگ حنین بازگشت و در جعرانه[۲۴] نقرههای غنیمتی را که در لباسبلال ریخته شده بود، مشت مشت به مردم میداد. مردی نزد ایشان آمد و گفت: ای محمّد! عدالت بورز و غنائم را عادلانه قسمت کن. پیامبر (ص) فرمود: "وای بر تو! اگر من عدالت نمیورزم، پس چه کسی عدالت میورزد؟! اگر من هم عدالت نورزم، ناکام و زیانکار گشتهای که پیرو کسی شدهای که عادل نیست". عمر بن خطّاب گفت: ای پیامبر خدا! مرا واگذار تا این منافق را بکشم. پیامبر (ص) فرمود: "پناه بر خدا از این که مردم بگویند من یارانم را میکشم! این مرد و یارانش، قرآن را میخوانند؛ ولی از حنجرههایشان فراتر نمیرود. از دین، خارج میشوند، آنگونهکه تیر از هادف بیرون میرود"[۲۵].
به نقل از عایشه: پیامبر خدا (ص) یک یا چند شتر از عربی صحرانشین در برابر یک بار شتر خرمای مرغوب ذخیرهشده عجوه[۲۶] خرید. پیامبر خدا (ص) به خانهاش آمد و در پی خرما بود که آن را نیافت. پیامبر خدا (ص) به سوی آن مرد عرب آمد و به او فرمود: "ای بنده خدا! ما یک یا چند شتر از تو در برابر یک بار شتر خرمای عجوه خریدیم؛ امّا گشتیم و آن را نیافتیم". مرد عرب، فریاد برآورد: وای از خیانت و حقّهبازی! در این هنگام، مردم بر او بانگ زدند و گفتند: خدا تو را بکشد! آیا پیامبر خداخیانت میکند؟! پیامبر خدا (ص) فرمود: "او را واگذارید، که صاحبحق، میتواند سخن بگوید". سپس پیامبر خدا (ص) دوباره به سوی او رفت و فرمود: "ای بنده خدا! ما یک یا چند شتر از تو در برابر یک بار شتر خرمای عجوه ذخیرهشده خریدیم و گمان میکردیم آن را داریم؛ امّا گشتیم و آن را نیافتیم". مرد عرب فریاد برآورد: وای از خیانت و حقّهباز! دوباره مردم بر او بانگ زدند و گفتند: خدا تو را بکشد! آیا پیامبر خداخیانت میکند؟! پیامبر خدا (ص) فرمود: "او را واگذارید، که صاحبحق، میتواند سخن بگوید". پیامبر خدا (ص) دو یا سه بار با او این سخن را تکرار کرد و چون دید نمیفهمد، به یکی از یارانش فرمود: "به سوی خویله دختر حکیم بن امیّه برو و به او بگو: پیامبر خدا به تو میگوید: اگر یک بار شتر خرمای عجوه نزد توست، آن را به ما بفروش تا بهایش را در آینده به تو بپردازیم، إنشاءالله". آن مرد، نزد خویله رفت و سپس بازگشت و گفت: خویله میگوید: آری، نزد من هست، ای پیامبر خدا! کسی را روانه کن تا بگیرد. پیامبر خدا (ص) به آن مرد فرمود: "این عرب را ببر و تمام و کمال، حقّش را بده". آن مرد، او را برد و حقّش را کامل داد. مرد در گذر از کنار پیامبر خدا (ص) که با یارانش نشسته بود، گفت: خداوند، جزای خیر به تو بدهد! وفا کردی و پاکیزهرفتار نمودی. پیامبر خدا (ص) فرمود: "روز قیامت و نزد خدا، بندگاننیکخداوند، وفاکنندگان پاک کردارند"[۲۷].
به نقل از ابو اُمامه: جوانی نزد پیامبر (ص) آمد و گفت: ای پیامبر خدا! اجازه بده زنا کنم. مردم به سویش هجوم آوردند و آزارش دادند و گفتند: ساکت شو! پیامبر خدا (ص) به او فرمود: نزدیک بیا. جوان به پیامبر (ص) نزدیک شد و نشست. پیامبر (ص) پرسید: "آیا این عمل را برای مادرت میپسندی؟". گفت: نه به خدا، جانم فدایت! فرمود: "مردم هم این عمل را برای مادران خود نمیپسندند". سپس فرمود: "آیا این عمل را برای دخترت میپسندی؟" جوان گفت: نه به خدا، ای پیامبر خدا! جانم فدایت! فرمود: "مردم هم این عمل را برای دختران خود نمیپسندند". سپس فرمود: "آیا این عمل را برای خواهرت میپسندی؟" گفت: نه به خدا، جانم فدایت! فرمود: "مردم هم این عمل را برای خواهران خود نمیپسندند". آنگاه فرمود: "آیا این عمل را برای عمّهات میپسندی؟". گفت: نه به خدا، جانم فدایت! فرمود: "مردم هم آن را برای عمّههای خود، روا نمیدارند". سپس فرمود: "آیا این عمل را برای خالهات میپسندی؟" گفت: نه به خدا، جانم فدایت! فرمود: "مردم هم آن را برای خالههای خود نمیپسندند". سپس پیامبر خدا (ص) دست خویش را بر آن جوان نهاد و فرمود: "بار خدایا! گناهش را ببخش و دلش را پاکیزه گردان و پاکدامنش نگاه دار". آن جوان، از آن پس، هرگز سراغ این کار را نگرفت[۲۸][۲۹].
حفص ابن ابی عایشه گوید: "امام صادق (ع) یکی از غلامان خود را به انجام کاری مأمور نمودند. آن غلام امّا دیر کرده باز نیامد. امام نیز در پی او روان شد و او را در گوشهای خفته یافت. ایشان کنار سر او نشستند و انتظار کشیدند تا غلام بیدار شد. چون او بیدار شد، حضرت به او فرمودند: فلانی! به خدا قسم این خوابحقّ تو نیست، هم شب میخوابی و هم روز؟ شب مال تو باشد و روز تو مال ما!" [۳۰]؛
امام صادق (ع) فرمودند: "چون بین دو نفر منازعهای درگیرد، دو فرشته نازل میشوند و به آنکه در آن میان نادانی کرده میگویند: ناسزا گفتی و گفتی و تو سزاوار این ناسزاگفتن بودی، بهزودی جزای آنچه گفتی را خواهی دید. و به آنکه خویشتنداری کرده میگویند: صبر کردی و حلم ورزیدی، اگر این حلم را به اتمام رسانی خداوندگناهان تو را خواهد بخشید. حضرت فرمودند: در این حال اگر شخص بردبار خویشتنداری خود را از دست بدهد و جواب آنکه نادانی کرده را بازدهد، آن دو فرشته به آسمان باز میگردند" [۳۱]؛
امام سجاد (ع) فرمودند: "دوست ندارم که با ذلّتنفس خود، شتران سرخ مو - که ارزش بسیاری داشتهاند- را بهدست آورم؛ و هیچ جرعهای نیاشامیدم که نزد من گواراتر باشد از جرعه غیظی که فروخوردم، و آنکه به خشمم آورده بود را بخشیدم" [۳۲]؛
امام باقر (ع) فرمودند: "هرکس غیظ خود را فرو خورَد در حالی که میتواند بر اساس آن عمل کند، خداوندقلب او را در روز قیامت از اَمن و آرامش سرشار خواهد ساخت" [۳۳]؛
امام رضا (ع) فرمودند: "انسانْ عابد نمیشود مگر آنکه حلیم و خویشتندار باشد؛ و عبادتکنندگان در بنی اسرائیل به مقام عابد بودن نائل نمیشدند، مگر آنکه پیش از آن ده سال سکوت کنند- و در مقابل آنچه آنان را به خشم میآورد، حلم ورزیده سکوت نمایند-" [۳۴]؛
امیرالمؤمنین (ع) حکایت کردند که: "یکی از یهودیانمدینه، از پیامبر اکرم(ص)طلبی داشت. او به نزد ایشان آمده طلب خود را مطالبه کرد، امّا پیامبر که پولی نداشتند، فرمودند: ای مرد یهودی! من چیزی ندارم که طلب تو را پرداخت نمایم. آن مرد هم گفت: در این صورت من تو را رها نمیکنم تا پول مرا بدهی. پیامبر اکرم (ص) نیز پذیرفتند که در اختیار او قرار گیرند تا بتوانند پول او را بالاخره پرداخت کنند. این حالت از پیش از ظهر آن روز، تا صبح فردایش به طول انجامید؛ و او همچنان ایشان را رها نمیکرد، و ایشان نیز در کنار او نشسته بودند. چون صبح شد، یاران پیامبر به تهدید آن یهودی پرداخته او را بر کارش سرزنش میکردند؛ پیامبر امّا با کمال آرامش، آنان را از این کار بازداشته سؤال فرمودند: با این یهودی چه میکنید؟ چرا با او اینگونه رفتار میکنید؟ یاران پیامبر پاسخ دادند: ای پیامبر! آیا یک یهودی میتواند شما را حبس کرده از رفتن به خانه منع کند؟! پیامبر اکرم (ص) فرمودند: خداوند مرا به پیامبریمبعوث نکرده که به کسی که پیمانی با من دارد و یا به دیگران ظلم کنم. چون ظهر شد، آن مرد یهودی شهادتین را بر زبان جاری ساخت، و همزمان مقداری از اموال خود را در راه خدا به ایشان هدیه کرد. او سپس در توجیه آنچه انجام داده بود گفت: ای پیامبر! تمامی آنچه من انجام دادم، تنها به این علّت بود که میخواستم اخلاق شما را با آنچه در تورات آمده، مطابقت دهم و مطمئن شوم که شما همان پیامبر مورد نظر تورات هستید؛ چه در این کتاب آمده است که: "محمّد بن عبداللّه در مکّه به دنیا میآید، و به مدینهمهاجرت میکند. او سختدل و تندخو و دشنام ده و تلخسخن نیست"؛ و من شهادت میدهم که بهجز از اللّه خدای دیگری نیست، و تو پیامبر اوئی. اکنون تمامیِ مال من در اختیار توست، هر حکمی خداوند میفرماید در آن جاری کن. آن مرد یهودی بسیار ثروتمند بود"[۳۵]؛
این روایت، بهخوبی نشان از حلم و بردباریپیامبر اکرم (ص) در مقابل کسی دارد، که بهراحتی میتوانستند از دست او راحت شده بدهی خود را به موقعی دیگر حوالت نمایند؛ امّا ایشان از این کار سرباز زده خود را در اختیار او قرار دادند، تا سرانجام او در اثر اخلاق ایشان به اسلام گروید[۳۶].
↑ پس با بخشایشی از (سوی) خداوند با آنان نرمخویی ورزیدی و اگر درشتخویی سنگدل میبودی از دورت میپراکندند؛ پس آنان را ببخشای و برای ایشان آمرزش بخواه و با آنها در کار، رایزنی کن و چون آهنگ (کاری) کردی به خداوند توکل کن که خداوند توکل کنندگان (به خویش) را دوست میدارد؛ سوره آل عمران، آیه:۱۵۹.
↑«عن عطاء بن يسار: إن قوما أتوا النبي (ص) يسألونه حاجة فلما رآهم وأحس بهم ولم يكن عنده شئ قام ليدخل فلحق لاحق منهم فتعلق بثوبه فشقه فدخل النبي (ص). فلما كان بعد أتوه وقد جاءه شئ فسألوه فأمر لهم قالوا يا رسول الله اجعلنا في حل من جذبي ثوبك قال هو بفزتي منكم»؛ مکارم الأخلاق لابن أبي الدنیا، ص۲۶۳، ح ۴۰۹.
↑« عن عطاء بن يسار: إن نفرا من البادية جاؤوا فلما رآهم النبي (ص) قد طلعوا من باب المسجد بادرهم ليدخل ولم يكن عنده شئ فلحقه بعضهم فجبذه. ثم جاء إلى النبي (ص) شيء فأعطاهم فأتوا فقالوا له اقتص منا قال هي بفزتي منكم»؛ مکارم الأخلاق لابن أبي الذنیا، ص۲۶۳، ح۴۱۰.
↑در متن عربی، در این جا این جمله آمده است: «عکرمه گفت: به گمانم ابو هریره گفت: این کمک را برای پرداخت خونبهایی میخواسته است».