غیلان بن سلمه ثقفی در تاریخ اسلامی

مقدمه

غیلان بن سلمه ثقفی، اهل طائف و یکی از رجال و بزرگان طائف بود که پس از فتح طائف، مسلمان شد [۱]. و از کسانی بود که در زمان جاهلیت به زبان عربی می‌نوشت [۲]. او از حاکمان قیس مثل عامر بن ظرب و سنان بن ابی حارثه مری بود و سه روز متفاوت داشت: روزی که برای مردم شعر می‌گفت، روزی که برایشان حکم می‌کرد و روزی که در خانه‌اش می‌نشست تا مردم پادشاهی و جمال او را ببینند[۳].

وی یکی از بزرگان ثقیف بود و فرزندانش عامر، عمار، نافع و بادیه[۴] نیز مسلمان شدند. گفته شده که وی یکی از کسانی است که آیه:  عَلَى رَجُلٍ مِنَ الْقَرْيَتَيْنِ عَظِيمٍ [۵]. به او نیز اشاره دارد [۶].[۷]

غیلان و ماجرای زنان او

غیلان قبل از اسلام ده زن عقدی داشت و چون غیلان و همسرانش مسلمان شدند، رسول خدا (ص) به او فرمود: "چهار تن از زنها را نگهدار و بقیه را رها کن که مرد مسلمان نمی‌تواند بیش از چهار زن دائمی داشته باشد. لذا او چهار تن از آنها را نگه داشت و شش نفرشان را رها کرد[۸].[۹]

غیلان و سفر به ایران

غیلان، مردی اندیشمند، حکیم و شاعر بود. وقتی ابوسفیان و برخی از قریش و عده‌ای از قبیله ثقیف برای تجارت به سوی ایران حرکت کردند، در راه ابوسفیان همراهان را گرد آورد و به آنها گفت: "سفر خطرناکی در پیش گرفته‌ایم، زیرا به کشوری می‌رویم که محل تجارت ما نیست و در این باره سابقه‌ای نداریم و از طرفی، بدون اجازه می‌رویم. کیست که حفظ سرمایه‌ها را ضمانت کند و نیمی از سود تمام اموال، مال او باشد و ما نیز مسئول خون او نباشیم و اگر خطری متوجه ما شد، پاسخ دهد". غیلان گفت: "من این ضمانت را می‌پذیرم". سپس غیلان با قافله به مدائن وارد شد و لباس زرد زیبایی پوشید و جلو قصر کسری آمد و اجازه خواست و به قصر وارد شد. او را پشت نرده آهنین نگه داشتند. سپس مترجم گفت: "پادشاه می‌گوید: چرا بدون اجازه وارد کشور ما شدید؟"

غیلان: "من با شما سابقه دشمنی نداشتم و جاسوس هم نیستم، بلکه اموال تجارتی به کشور آورده‌ام، اگر پسندیدید مال شما و اگر نپسندیدید آنها را بر می‌گردانیم".

همان طور که غیلان مشغول صحبت بود صدای کسری بلند شد و غیلان فوری به خاک افتاد.

مترجم: "شاه می‌پرسد: چرا سجده کردی؟"

غیلان: "در این مکانی که صدایی بلند نمی‌شود صدای بلندی شنیدم و حدس زدم صدای کسری باشد؛ به احترام صدای او به خاک افتادم". کسری از پاسخ او خوشش آمد و دستور داد فرشی برایش بگسترانند تا بر آن بنشیند. غیلان دید که عکس کسری روی فرش نقش شده پس آن را پیچید و بالای سر نهاد.

کسری: "این فرش را برای نشستن تو آورده‌ایم".

غیلان: "می‌دانم، اما چون عکس پادشاه را در روی آن دیدم، برای احترام آن را بر روی گرامی‌ترین اعضایم نهادم".

کسری از این سخن خوشش آمد و پرسید: آیا فرزند هم داری؟

غیلان: آری چند فرزند دارم.

کسری: کدامیک از فرزندانت را بیشتر دوست داری.

غیلان: کودک را تا اینکه بزرگ شود؛ مریض را تا هنگامی که خوب شود، و آنکه دور است تا وقتی که برگردد.

کسری: "عجب پاسخ حکیمانه‌ای دادی! تو را با چنین سخنان حکیمانه چه مناسبت که در محیطی دور از دانش پرورش یافته‌ای؟ بگو ببینم در وطن غذای تو چیست؟"

غیلان: "نان گندم".

کسری: "این عقل و خرد اثر نان گندم است نه شیر و خرما که خوراک عرب‌هاست". سپس دستور داد اموال تجارتی آنها را به بهترین قیمت بخرند و ایشان را به وطن خود برگردانند. همچنین کسی را همراه ایشان فرستاد تا به کمک غیلان در طائف قصری برای کسری بسازد[۱۰].[۱۱]

غیلان و شرکت در غزوه حنین

چون رسول خدا (ص) مکه را فتح کرد، برخی از اشراف قبیله هوازن پیش دیگر اشراف آن قبیله رفتند و ثقیف هم گردهم جمع شده و سر به طغیان برداشتند و گفتند: به خدا سوگند محمد با قومی بر نخورده است که بتوانند به خوبی جنگ کنند؛ اکنون شما هماهنگ شوید و پیش از آنکه او به سوی شما بیاید، شما به سوی او بروید. قبیله هوازن کار خود را رو به راه ساخت و مالک بن عوف که جوانی سی ساله و سرور آنان بود، فرماندهی را بر عهده گرفت. او مردی بود که جامه‌های بلند می‌پوشید و با تکبر و غرور حرکت می‌کرد و بخشنده و مورد ستایش بود و موفق شد که تمام افراد قبیله هوازن را گرد آورد. قبیله ثقیف در آن هنگام دو سالار داشت، یکی قار بن اسود بن مسعود که سالار هم پیمانان (خاندان احلاف) ایشان بود و به آنها فرماندهی داشت و دیگری، ذوالخمار سبیع بن حارث که نام او را احمر بن حارث هم گفته‌اند. و او از خاندان بنی مالک بود و ثقیف فرماندهی او را پذیرفته بودند و همگی با هوازن هماهنگ شده و تصمیم به حرکت به سوی محمد گرفتند.

ثقیف در این کار شتاب داشتند و گفتند: برای ما این مهم است که پیش از آنکه محمد به سوی ما حرکت کند ما قصد او کنیم، هر چند که اگر او به سوی ما بیاید در اینجا حصاری استوار خواهد دید و ما که خوراک فراوان هم داریم با او چنان خواهیم جنگید که با او را می‌کشیم، یا فرارش می‌دهیم ولی این کار را نمی‌کنیم و همراه شما می‌آییم و همگی متحد خواهیم بود، و همراه آنها بیرون رفتند.

غیلان بن سلمه ثقفی به پسران خود که ده نفر بودند. گفت: "من کاری را می‌خواهم انجام دهم که از پی آن، کارهاست و هر یک از شما باید سوار بر اسب خود در آن شرکت کند". ده پسر او بر ده اسب خود در آن شرکت کردند و همین که در منطقه اوطاس، شکست خوردند و گریختند، وارد دژ طائف شدند و در آن را بستند[۱۲].[۱۳]

غیلان و ساخت تانک[۱۴]

در جریان محاصره طائف غیلان بن سلمه حضور نداشت، زیرا همراه عروه بن مسعود به جرش[۱۵] یمن رفته بود تا ساخت تانک و منجنیق را یاد بگیرد. هنگامی که آن دو به طائف برگشتند، رسول خدا (ص) از محاصره آن شهر صرف نظر کرده و برگشته بود. آن دو نخست منجنیق و عراده و زره‌پوش ساختند و نصب کردند و آماده برای جنگ شدند. سپس خداوند دل عروة بن مسعود را دگرگون و محبت اسلام را در دل او انداخت و عروه به حضور پیامبر (ص) آمد و مسلمان شد و از آن حضرت اجازه گرفت تا پیش قوم خود برگردد و ایشان را به اسلام فرا خواند. پیامبر فرمود: "آنها با تو جنگ خواهند کرد و می‌کشنت". گفت: "من در نظر ایشان از فرزندشان محبوب‌ترم". برای بار دوم و سوم هم اجازه گرفت و پیامبر (ص) فرمود: "اگر می‌خواهی برو". او پنج روزه به طائف رفت و به هنگام غروب وارد شد و به خانه خود رفت. قوم به دیدنش آمدند و به روش کافران سلام دادند و درود گفتند. گفت: "بر شما باد که با سلام اهل بهشت سلام دهید" و ایشان را به اسلام دعوت کرد. آنان از خانه او بیرون آمدند و درباره کشتن او با یک دیگر رایزنی می‌کردند. چون سپیده زد، عروه بالای بام رفت و شروع به اذان گفتن کرد و بنی ثقیف از هر سو بیرون آمدند و مردی از بنی مالک به نام اوس بن عوف تیری به او زد که به رگ بازویش خورد و خونریزی، بند نیامد. غیلان بن سلمه و کنانة بن عبدیالیل و حکم بن عمرو بن وهب و سران هم پیمانان ایشان جامه جنگی پوشیدند و جمع شدند. عروة که چنین دید، گفت: "من خون خود را به صاحب آن خدا می‌بخشم تا به این ترتیب میان شما را اصلاح کنم. این کرامتی بود که خداوند به من ارزانی داشت و شهادت را بهره من فرمود. مرا در محلی که شهیدان مسلمان در رکاب رسول خدا (ص) را دفن کردند، به خاک بسپارید". و در گذشت و او را در گورستان شهدا دفن کردند و چون این خبر به رسول خدا (ص) رسید، فرمود: "مثل او مثل صاحب سوره یس است که قوم خود را به خدا دعوت می‌کرد و کشتندش"[۱۶].[۱۷]

غیلان و نقل روایت

غیلان نقل می‌کند: در سفری همراه رسول خدا (ص) بودم. در این سفر به دو درخت برخوردیم. پیامبر (ص) فرمود: "ای غیلان، این دو درخت را می‌بینی، الان یکی از دو درخت را به دیگری می‌چسبانم". سپس درخت از جای کنده شد و به دیگری پیوست[۱۸].

همچنین غیلان می‌گوید: در سفری همراه رسول خدا (ص) بودم و ماجرای عجیبی را دیدم. در منزلگاهی در حال استراحت بودیم که مردی آمد و گفت: "ای رسول خدا (ص)، من در خانه‌ام گوسفندانی دارم که زندگی من و فرزندانم با آنها تأمین می‌شود. مدتی است آنها داخل دیواری رفته‌اند و هیچ کس نمی‌تواند به آن دو نزدیک شود، زیرا به شدت از خود دفاع می‌کنند". پیامبر (ص) با یارانش به آن سو حرکت کرد تا به آن دیوار رسید و به صاحب خانه فرمود: "در خانه‌ات را باز کن". صاحب خانه گفت: "کار این دو بزرگ‌تر از اینهاست". پیامبر (ص) فرمود: "باز کن". همین که در خانه حرکت کرد گویی نسیمی وزید و همین که در باز شد و چشم دو گوسفند به رسول خدا (ص) افتاد به سجده افتادند. پیامبر (ص) آن دو را گرفت و به صاحب‌شان باز گرداند و فرمود: "از این دو بهترین استفاده را ببر و بهترین علف را به آنها بده". در این هنگام اصحاب گفتند: ای رسول خدا (ص) حیوانات اهلی برای تو سجده کردند؟ پس بلای خداوند نزد ما نیکوترست آن هنگام که ما را از گمراهی نجات دادی و هدایت کردی و ما را از هلاکت رهانیدی؛ آیا اجازه می‌دهی ما نیز بر شما سجده کنیم؟ پیامبر (ص) فرمودند: "سجده فقط برای زنده‌ای است که هرگز نمی‌میرد". همچنین ایشان فرمودند: "اگر سجده برای غیر خدا جایز بود به زنان دستور می‌دادم تا برای همسرانشان سجده کنند![۱۹]

همچنین غیلان می‌گوید: در سفری همراه رسول خدا (ص) بودم که در منزلگاهی زنی همراه فرزندش نزد آن حضرت آمد و گفت: "ای رسول خدا، من پسری دارم که او را از این فرزندم بیشتر دوست دارم اما در حال مردن است و من نیز آرزوی مردن او را دارم. برای او در درگاه خداوند دعایی بفرما". پیامبر (ص) سه بار فرمود: «بِسْمِ اللَّهِ اخْرُجْ عَدُوَّ اللَّهِ أَنَا رَسُولُ اللَّهِ». سپس فرمود: "نزد فرزندت برو، ان شاء الله مشکلی نیست". ما بازگشتیم. پس مادر آن پسر نزد رسول خدا (ص) آمد و گفت: "به خدایی که تو را به حق مبعوث کرده او اکنون از عاقل‌ترین پسران است"[۲۰].

همچنین او نقل کرده که رسول خدا (ص) فرمود: "کسی که به من ایمان بیاورد و مرا بپذیرد و بداند که من را خداوند فرستاده، خداوند مال و فرزندش را کم قرار می‌دهد و دوست دارد زودتر او را ملاقات کند و کسی که به من ایمان نیاورد و مرا نپذیرد و نداند که مرا خداوند فرستاد، پس خداوند مال و فرزندانش را زیاد و عمرش را طولانی می‌گرداند"[۲۱].

از غیلان، عبدالله بن عمر بن خطاب، عروة بن غیلان، بشر بن عاصم و نافع ابوسائب غلامش روایت نقل کرده‌اند[۲۲].[۲۳]

غیلان و شاعری

گفته شده از ابن عباس درباره این آیه خداوند:  وَثِيَابَكَ فَطَهِّرْ [۲۴] پرسیده شد. او گفت: "لباس معصیت نپوشید و مکر و حیله به کار نبندید". سپس گفت: "از غیلان بن سلمه شنیدم که می‌گفت: من به لطف خداوند لباس فاجران را نمی‌پوشم و مکر و حیله‌ای به کار نمی‌برم"[۲۵].

در زمان جاهلیت قبیله بنی عامر و قبیله ثقیف را در طائف غارت کردند. قبیله ثقیف از قبیله بنی نصر بن معاویه کمک خواستند، زیرا با هم، هم پیمان بودند ولی بنی نصر کمکی به آنها نکردند. پس قبیله ثقیف به سوی بنی عامر حرکت کردند و فرماندۀ ایشان غیلان بن سلمه بود. جنگ سختی شروع شد و بنی عامرشکست خوردند و غیلان شعری را در این باره سرود: اهل روستاهای عوف و دهمان (دو طائفه) را با نکوهش وداع کن. آنها که به خواب چاشت فرو رفته بودند، در حالی که لشکری از فرزندان هصان در سرزمینشان پیاده شدند؟ و آنگاه که در دل‌شان دو دلی پدیدار شد، گفتند: با شمشیر عوف باشیم یا شمشیر غیلان؟ ای بی پدران! شما بردگان را از ما دور کنید، ما به اعراب شان می‌پردازیم، هرکه باشد[۲۶].

همچنین نقل شده، خثعم عده‌ای را از یمن گرد آورد و با قوم ثقیف طائف جنگید. فرمانده این جنگ غیلان بن سلمه بود، جنگ شدیدی پیش آمد و غیلان توانست آنها را شکست داده و عده‌ای از ایشان را اسیر کند. او سپس این شعر را سرود: ای خواهر خثعم، به ما خبر بده به چه کار قوم خود می‌بالی؟! ماسوارگان را از اطراف سرزمین وج و از قوم لیث باز آر. ما هم در صبحگاه و هم شامگاه آن اسب‌ها را دیدیم که بر آنها نشان‌های قهرمانی بود. غروب شب پنجم نیز گذشت و این خواری ادامه داشت و ما ایشان را از ریشه کندیم. دیده بانان شما با چشمان‌شان به ما نگاه می‌کردند و ماگمان‌شان را به یقین رساندیم. شمشیرهای درخشانی را در خانه‌هایشان دیدند که هرگاه که کشیده می‌شد، چشمان بینندگان را فرا می‌گرفت. آن زنان شما را در خانه‌هایشان در حالی رها کردند که بر همسران و فرزندانشان می‌گریستند. به شما گروه خود را گرد آوردید و به سراغ ما آمدید. آیا می‌دانی کسانی که به سراغ ما آمدند، به چه حالی افتادند؟[۲۷]

گاهی درباره مکان‌ها به اشعار شاعران استناد می‌شود. مثلا درباره محلی با عنوان سویداء که اسم تصغیر سوداء است و مکانی است که از آن تا مدینه دو شب راه است و در راه شام واقع شده، به شعر غیلان استناد می‌شود که گفته: بدرستی که گرچه خویشان من عزیزند، من اینک در سویدا غریبم[۲۸].

همچنین این بیت از غیلان نقل شده: هرگاه سپیدی مو ظاهر شد، پس از آن عمری است که تا سر آید، مجال نفس کشیدنی هست[۲۹].[۳۰]

سرانجام غیلان

غیلان در آخر خلافت عمر درگذشت[۳۱]. گفته‌اند، غیلان در هنگام مرگ خود به فرزندش چنین وصیت کرد: ای پسرکم، از اموال‌تان خوب نگهداری کنید و به مادران‌تان خوب احترام کنید [۳۲]. هرگز خوبی انسان کریمی که به شما غذا داده، از بین نبرید. شما را به حفظ خانه‌های عرب سفارش می‌کنم، زیرا آنها محل کرم است. شما را به پیروی هر کس که از او پیروی می‌شود و مردی است ثابت قدم استوار سفارش می‌‌کنم و شما را از پیروی انسان نادان و سست اراده بر حذر می‌دارم. بدرستی که بدترین افراد نزد من کسی است که با شتر من بجنگد و با خاندان من نیرنگ به کار ببرد[۳۳].[۳۴]

منابع

پانویس

  1. الاصابه، ابن حجر، ج۵، ص۲۵۳.
  2. انساب الاشراف، بلاذری، ج۱۳، ص۴۳۲.
  3. کتاب الازمنة و الامکنه، مرزوقی اصفهانی، ص۴۶۹.
  4. مادر پیامبر اکرم (ص)، آمنه دختر وهب بن عبد مناف بن زهره بوده است و بنی زهره منسوب به وی می‌باشند. مادر پیامبر اکرم (ص) هم منسوب به بنی زهره بوده و از بنی مخزوم نیست. و خواهر فاخته، دختر عمرو بن عائذ بن عمران بن مخزوم نمی‌باشد؛ ولی با این وجود، واقدی گفته است که فاخته خاله پیامبر (ص) می‌باشد. او دو غلام به نام‌های هیت و ماتع داشت که نزد رسول خدا (ص) رفت و آمد می‌کردند. آن حضرت فکر می‌کرد که اینها ممیز نشده‌اند و چیزی از مسائل زنان نمی‌فهمند، برای همین، ماتع اگر کاری داشت. وارد حجره‌های زنانش می‌شد و کسی جلوگیری نمی‌کرد. گویی که ماتع قبلا در طائف زندگی کرده، بود و در آنجا زن زیبایی به نام بادیه دختر غیلان را می‎‌شناخت. یک روز از روزهای محاصره قلعه طائف، پیامبر اکرم (ص) به طور اتفاقی شنید که مانع به عبدالله بن امیه یا خالد بن ولید مخزومی می‌گوید: اگر رسول خدا (ص) فردا قلعه طائف را فتح کرد، مواظب باش که بادیه دختر غیلان را از دست ندهی. او هنگامی که بنشیند خود را جمع می‌کند و اگر بنشیند و صحبت کند، گویی که آواز می‌خواند و اگر بخوابد، آرزو می‌کند و دندان‌هایی چون برف و موهای چون دم اسب دارد و...... وقتی که رسول خدا (ص) این را شنید، فرمود: شگفتا! گویی این خبیث، جمال و کمال زنها را خوب می‌شناسد! مواظب باشید که دیگر بر زنان داخل نشود! بعدها او و رفیقش را از مدینه دور کرد و دستور داد که چوپان شترها باشند. تاریخ تحقیقی اسلام، یوسفی غروی (ترجمه: عربی)، ج۴، ص۲۵۷.
  5. «و گفتند: چرا این قرآن بر مردی سترگ از این دو شهر (مکّه و طائف) فرو فرستاده نشد؟» سوره زخرف، آیه ۳۱.
  6. الاصابه، ابن حجر، ج۵، ص۲۵۴.  وَقَالُوا لَوْلَا نُزِّلَ هَذَا الْقُرْآنُ عَلَى رَجُلٍ مِنَ الْقَرْيَتَيْنِ عَظِيمٍ ؛ منظور از "قریتین" مکه و طائف است. و مقصودشان از عظمت - به طوری که از سیاق بر می‌آید. عظمت از حیث مال و جاه است، چون در نظر افراد مادی و دنیا پرست، ملاک عظمت و شرافت و علو مقام همین چیزها است. و مراد از  رَجُلٍ مِنَ الْقَرْيَتَيْنِ عَظِيمٍ ، مردی از یکی از دو قریه است که کلمه "احد" به منظور اختصار از آن حذف شده. و مقصودشان از این کلام این بوده است که رسالت، مقامی شریف و الهی است و چنین مقامی سزاوار نیست که به هر کس داده شود بلکه باید به کسی داده شود که فی نفسه شریف باشد و در قوم خود حکم فرما و مطاع باشد. و رسول خدا مردی فقیر است که به همین جهت چنین شرافت و مقامی را ندارد. پس اگر قرآن او به راستی نازل از ناحیه خدا می‌بود، باید به مرد عظیمی در مکه و یا مرد عظیمی در طائف نازل شود که دارای مال بسیار و نفوذ بی اندازه‌اند. در مجمع البیان گفته: منظور از دو مرد عظیم در یکی از دو شهر، ولید بن مغیره از مکه و ابا مسعود عروة بن مسعود ثقفی از طائف بوده، به نقل از قتاده. بعضی دیگر گفته‌اند: عتبة ابن ابی ربیعه از مکه و ابن عبدیالیل از طائف بوده، به نقل از مجاهد، بعضی دیگر گفته‌اند: ولید بن مغیره از مکه و حبیب بن عمر ثقفی از طائف بوده، به نقل از ابن عباس. لکن حق مطلب این است که این تطبیق‌ها از خود نامبردگان بوده، وگرنه مشرکین، شخص معینی را در نظر نداشتند، بلکه به طور مبهم گفته‌اند که جا داشت یکی از بزرگان مکه و طائف پیامبر بشوند و این معنا از ظاهر آیه به خوبی استفاده می‌شود. المیزان، علامه طباطبایی (ترجمه: موسوی همدانی)، ج۱۸، ص۱۴۵.
  7. عسکری، عبدالرضا، مقاله «غیلان بن سلمه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۶، ص۴۵۶.
  8. الخلاف، شیخ طوسی، ج۴، ص۳۲۳.
  9. عسکری، عبدالرضا، مقاله «غیلان بن سلمه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۶، ص۴۶۴-۴۶۵.
  10. الاصابه، ابن حجر، ج۵، ص۲۵۵.
  11. عسکری، عبدالرضا، مقاله «غیلان بن سلمه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۶، ص۴۶۵-۴۶۷.
  12. المغازی، واقدی، ج۳، ص۸۸۵-۸۸۶.
  13. عسکری، عبدالرضا، مقاله «غیلان بن سلمه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۶، ص۴۶۷-۴۶۸.
  14. تانک‌های قدیمی عبارت بودند از صفحه مربع مستطیلی از چوب که روی آن را با صفحاتی از پوست یا آهن می‌پوشاند و سه یا چهار نفر زیر آن می‌رفتند و به دیوارهای قلعه‌ها نزدیک می‌شدند تا آن را خراب کنند و در آن نقبی ایجاد کنند. منجنیق، معرب منگنه است که با آن سنگ‌های بزرگ را پرتاب می‌کردند. در جرش، افرادی بودند که ساختن تانک و منجنیق را آموزش می‌دادند. آنها می‌خواستند که منجنیق و تانک را برای خراب کردن قلعه‌های طائف به کار گیرند که طائفی‌ها آنها (قلعه‌ها) را اصلاح کرده و آذوقه یک سال را در آن ذخیره کرده بودند. تاریخ تحقیقی اسلام، یوسفی غروی (ترجمه: عربی)، ج۴، ص۲۵۰.
  15. جرش، نام شهری است در یمن (معجم البلدان، یاقوت حموی، ج۲، ص۱۲۶) که از صادرات عمده آن شتر و چرم بوده است. الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۱، ص۲۹۹ (پاورقی).
  16. الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۶، ص۴۶-۴۵. منادی رسول خدا بانگ بر داشت که هر برده‌ای از حصار فرود آید و به ما بپیوندد، آزاد است. در نتیجه ده و اندی مرد از حصار بیرون آمدند که ابوبکره و منبعث از آن جمله‌اند. منبعث، نامش مضطجح بود و برده عثمان بن عمار بن معتب بود و پس از اینکه مسلمان شد، رسول خدا او را منبعث نامیدند، و ازرق بن عقبة بن ازرق که برده کلده ثقفی و از بنی مالک بود و سپس هم پیمان بنی امیه شد و بنی امیه به او از خود زن دادند. و وردان که بردۀ عبد الله بن ربیعه ثقفی و پدر بزرگ فرات بن زید بن وردان است. و یحس التبال که برده پسار بن مالک بود. یسار بعدا مسلمان شد و پیامبر بهای یحس را به او پرداخت فرمود. اینها عموما بردگان طائف بودند. و ابراهیم بن جابر که برده خرشه ثقفی بود، و یسار که برده عثمان بن عبد الله بود و فرزندی از او باقی نمانده است. و ابوبکره نفیع بن مسروح که برده حارث بن کلده بود، و کنیه او ابوبکره بود که "بکره" به معنای چرخ چاه است و او بر روی یکی از چرخ چاه‌ها نشسته بود. و نافع ابو السائب، بردۀ غیلان بن سلمه. غیلان بعدا مسلمان شد و پیامبر بهای او را پرداختند. و مرزوق، غلام عثمان که فرزندی از او باقی نمانده است. تمام اینها را رسول خدا آزاد فرمود و هر یک را به مردی از مسلمانان سپردند تا عهده دار هزینه و حمل او باشد. (المغازی، واقدی، ج۳، ص۹۳۱-۳۲).
  17. عسکری، عبدالرضا، مقاله «غیلان بن سلمه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۶، ص۴۶۸-۴۶۹.
  18. الاصابه، ابن حجر، ج۵، ص۲۵۷.
  19. امتناع الاسماع، مقریزی، ج۵، ص۲۵۶.
  20. سبل الهدی و الرشاد، صالحی شامی، ج۱۰، ص۲۸؛ تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۴۸، ص۱۳۵.
  21. تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۴۸، ص۱۳۴.
  22. تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۴۸، ص۱۴۱.
  23. عسکری، عبدالرضا، مقاله «غیلان بن سلمه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۶، ص۴۷۰-۴۷۱.
  24. «و جامه‌ات را پاکیزه گردان» سوره مدثر، آیه ۴.
  25. انی بحمدالله لا ثوب فاجر لبست ولامن غدرة أتقنع؛ الاصابه، ابن حجر، ج۵، ص۲۵۷.
  26. ودع بذم إذا ما حان رحلتنا أهل الحظائر من عوف و دهمانا القائلین و قد حلت بساحتهم جسر تحسحس عن أولاد هانا و القائلین و قد رابت و طابهم أسیف عوف تری أم سیف غیلانا أغنوا الموالی عا لا أبا لکم إنا سنعنی صریح القوم من کانا؛ الاغانی، ابوالفرج اصفهانی، ج۱۳، ص۱۳۹.
  27. ألا یا أخت خثعم خبرینا بأی بلاء قوم تفخرینا جلبنا الخیل من أکناف وج و لیث نحوکم بالدار عینا رأیناه معلمة رواحا یقیتان الصباح ومعتدینا فأمست مسی خامسة جمیعا تضایع فی القیاد و قد وجینا و قد نظرت طوالعکم الینا بأعینهم وحققنا الظنونا إلی رجراجة فی الدار تعشی اذا اس تئت عیون الناظرینا ترکن نساءکم فی الدار نوحا یبکون البعولة و البنینا جمعتم جمعکم فطلبتمونا فهل أنبئت حال الطالبینا؛الاغانی، ابوالفرج اصفهانی، ج۱۳، ص۱۴۰.
  28. إنی فاعلم و إن عز أهلی بالسویداء الغداة غریب؛ الاغانی، ابوالفرج اصفهانی، ج۱۳، ص۱۳۶.
  29. الشیب إن یظهر فإن وراءه عمرا یکون خلاله متنفس؛ عیون الأخبار، ابن قتیبه دینوری، ج۴، ص۵۲.
  30. عسکری، عبدالرضا، مقاله «غیلان بن سلمه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۶، ص۴۷۲-۴۷۴.
  31. الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۳، ص۱۲۵۶.
  32. همان طور که گفته شد، غیلان چند همسر داشت.
  33. الاغانی، ابوالفرج اصفهانی، ج۱۳، ص۱۴۱.
  34. عسکری، عبدالرضا، مقاله «غیلان بن سلمه»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۶، ص۴۷۴-۴۷۵.