جنگ نهروان در تاریخ اسلامی

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

نسخه‌ای که می‌بینید نسخه‌ای قدیمی از صفحه‌است که توسط Bahmani (بحث | مشارکت‌ها) در تاریخ ‏۲۶ فوریهٔ ۲۰۲۳، ساعت ۱۷:۳۵ ویرایش شده است. این نسخه ممکن است تفاوت‌های عمده‌ای با نسخهٔ فعلی بدارد.

مقدمه

پس از اینکه واقعه حکمیت با نیرنگ عمرو بن عاص برای جهان اسلام بی‌نتیجه گشت و معاویه هم چنان به عنوان حاکم شورشی سرزمین شام و خون‌خواه عثمان باقی ماند، امیرالمؤمنین(ع) تصمیم به بسیج نیروی سراسری به منظور یکسره کردن کار معاویه گرفت؛ اما مردم کوفه رغبتی نشان ندادند. آن حضرت در جمع سران هفت ناحیه یا هفت دسته قبایل متشکل در کوفه سخنانی ایراد فرمود که باعث پشیمانی سران مرکز خلافت و اعلام آمادگی آنها در یاری امیرالمؤمنین(ع) شد. سپس آمار رزمندگان خود را تهیه و به آن حضرت ارائه کردند. بسیج نیرو به گونه‌ای انجام شد که رزمندگان کوفه فرزندان، غلامان و وابستگان (حلفای) خود را آماده حرکت کردند و گفتند که هیچ‌کس نباید به جای بماند. شمار جنگجویان اصلی کوفه چهل هزار نفر و تعداد فرزندان آنها که به سن جنگ کردن رسیده بودند، هفده هزار تن و غلامان و وابستگان کوفیان، هشت هزار نفر آمار داده شد. سران کوفه به امیرمؤمنان(ع) گفتند: نام جنگجویان و فرزندان ایشان را که به سن رشد رسیده‌اند و توان جنگیدن دارند، نوشته و اعلام داشته‌ایم که با ما حرکت کنند و عده‌ای که توان جنگ نداشتند، باقی می‌مانند تا به کارهای لازم مشغول شوند. همچنین سه هزار و دویست نفر از بصره به آن حضرت پیوستند. به امیرالمؤمنین(ع) خبر رسید که بعضی کوفیان می‌گویند بهتر بود اول به جنگ خوارج می‌رفتیم و پس از فراغت از آنها به سوی منحرفان شام حرکت می‌کردیم. حضرت علی(ع) در میان آنها به سخن ایستاد و فرمود: «شنیدم که گفته‌اند بهتر بود شما را به سوی خوارج که بر ضد من قیام کرده‌اند، می‌بردم و از آنها شروع می‌کردیم، سپس به سوی منحرفان شام می‌رفتیم؛ اما به نظر من منحرفان شام از خوارج مهمترند. سخن از اینها را رها کنید و به طرف کسانی برویم که با شما می‌جنگند؛ زیرا ملوک اگر جبار شوند، بندگان خدا را بنده خود می‌کنند».

با این سخن امیرمؤمنان(ع)، بانگ اطاعت از اوامر آن حضرت برخاست، ولی با اقداماتی که خوارج کردند و از جمله کشتن عبدالله بن خباب و همسر و فرزندش، مردم به حضرت امیر(ع) گفتند: چرا این افراد را در هنگامی که ما به جنگ شام برویم، پشت سر ما باقی می‌گذاری که بر اموال و زنان و فرزندان ما چیره شوند؟ اول به سوی آنها برویم و پس از سرکوبی خوارج به طرف دشمنان شامی خود می‌رویم. اشعث بن قیس نیز برخاست و سخنانی به این مضمون گفت. تا آن هنگام، مردم تصور می‌کردند که اشعث، عقیده خوارج را دارد اما با تأکیدی که برای حرکت به سوی آنها داشت، شبهه مردم برطرف شد! با اصرار مردم امیرمؤمنان علی(ع) نیز تصمیم به رویارویی با خوارج گرفت و فرمان حرکت داد. آن‌گاه از جسر کوفه گذشت و نزدیک آنجا دو رکعت نماز گزارد؛ سپس در دیر عبدالرحمن فرود آمد و بعد به دیر ابوموسی رفت و پس از آنجا از دهکده شاهی عبور کرد و به سوی نهروان راند[۱]. وقتی امیرمؤمنان(ع) به دو فرسخی نهروان رسید، غلام مخصوص خود را خواست و به او فرمود: برو با آنها صحبت کن و بگو مگر من به شما چنین نگفتم و شما مخالفت کردید، اکنون چه می‌گویید؟ غلام نزد خوارج رفت و سخنان آن حضرت را به آنها گفت. خوارج به او گفتند: برگرد که ما هرگز به علی جواب نمی‌دهیم و می‌ترسیم با سخنان نافذی که دارد، همان طور که برادران ما، عبدالله کواء و یارانش را در حروراء برگرداند، ما را نیز برگرداند؛ خدا هم می‌فرماید ﴿بَلْ هُمْ قَوْمٌ خَصِمُونَ[۲]سرور تو علی(ع) هم از این دشمنان است. به سوی او برگرد و بگو که اجتماع ما در اینجا فقط برای جنگ و جهاد با توست[۳].

امیرالمؤمنین(ع) پس از این اقدام و نیز فرستادن نامه‌ای برای سران خوارج که به منظور تسلیم آنها و جلوگیری از خون‌ریزی و جنگ بود و هر دو بی‌نتیجه ماند، عبدالله بن عباس را به سوی آنها فرستاد، ولی آنها به سخن او نیز گوش نکردند. سرانجام خود آن حضرت به سوی خوارج رفت و با آنها به تفصیل صحبت کرد. امیرمؤمنان(ع) در مورد علت جنگ با معاویه و قبول حکمیت و اثبات اینکه منشأ این وقایع، آنها (خوارج) بودند و او را ناگزیر به قبول حکمیت کردند، سخن گفت؛ سپس فرمود: حالا آمدهاید و با من احتجاج می‌کنید؟ چون امیرالمؤمنین(ع) از سخن گفتن ساکت شد، از هر سو صدا برخاست: «یا امیرالمؤمنین توبه، توبه». در پی آن هشت هزار نفر به آن حضرت پیوستند و چهار هزار نفر باقی مانده آماده جنگ شدند[۴]. به قولی امیرمؤمنان علی(ع) پرچم امانی به دست ابوایوب انصاری داد و او به خوارج بانگ زد که هر کس از شما به طرف این پرچم بیاید و کسی را نکشته باشد و از قطاع الطریق نباشد، در امان است. هر کس نیز از این گروه جدا شود و به کوفه یا مدائن برود در امان است. فروة بن نوفل اشجعی[۵] که از بزرگان خوارج بود، گفت: به خدا نمی‌دانم برای چه با علی(ع) جنگ می‌کنیم! اندیشه درست این است که برویم و درباره جنگ با پیروی از او بصیرت یابیم.

او با پانصد سوار رفت و در بندنیجین[۶] و دسکره[۷] مستقر شد. عده دیگری هم به طور پراکنده به کوفه بازگشتند. حدود صد نفر از آنها نیز به حضرت علی(ع) پیوستند[۸]. امیرمؤمنان(ع) به پناهندگان فرمود: از من فاصله بگیرید و مرا با آنها تنها گذارید. آنها نیز کنار رفتند. حضرت علی(ع) با چند نفر از اصحاب به نزد خوارج آمدند. عبدالله بن وهب هم جلو آمد و بین دو دسته ایستاد و گفت: ﴿الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ وَجَعَلَ الظُّلُمَاتِ وَالنُّورَ ثُمَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ يَعْدِلُونَ[۹]. ای مردم! آنها که از خدای خود برگشته‌اند، علی بن ابی طالب و اصحابش هستند که عمرو بن عاص و عبدالله بن قیس (ابوموسی اشعری) را در دین خدا حکم قرار دادند؛ در حالی که خدا می‌گوید: از آنچه خدا به تو وحی می‌کند، پیروی کن[۱۰]؛ و نیز می‌گوید: «چه کسی بهتر از خدا، برای قومی که اهل ایمان و یقین هستند، حکم می‌کند[۱۱]. حکومت از آن خداست و او سریع‌ترین حسابگران است».

در این هنگام مردی به نام ابوحنظله از اصحاب امیرمؤمنان(ع) فریاد زد و گفت: ای دشمن خدا! در چنین موقعی مانند خطبا سخن می‌گویی؟ به خدا تو چیزی از دین خدا نمی‌دانی، تو از ابتدا مردی سبک و بی‌ارزش بودی. مادرت به عزایت بنشیند، پسر وهب! آیا می‌دانی با چه کسی طرف سخن هستی و برای چه نزاع می‌کنی؟ آیا نمی‌دانی که امیرالمؤمنین، برادر پیغمبر خدا و پسرعموی او و جانشین و برگزیده او و شوهر دختر او و پدر دو نواده اوست؟ امیرمؤمنان(ع) فرمود: ای ابوحنظله او را رها کن! اگر وی کوری و گمراهی را که در اوست بداند، می‌فهمد از سخنی که درباره من گفت بزرگ‌تر است. در اینجا حرقوص فریاد زد و گفت: به خدا ای پسر ابوطالب تو از جنگ با ما رضایت خدا و آخرت را نمی‌خواهی. حضرت امیر(ع) در جوابش این آیه را خواند: ﴿قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمَالًا * الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَهُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعًا[۱۲] به خدای کعبه اهل نهروان از اینها هستند[۱۳]. جندب بن زهیر ازدی[۱۴] از یاران مخصوص و سرداران بزرگ امیرالمؤمنین(ع) ماجرای خوارج و جنگ نهروان را چنین روایت می‌کند: وقتی خوارج از سپاه امیرمؤمنان علی(ع) کناره گرفتند و بر آن حضرت شوریدند به اتفاق امام به جنگ آنها رفتیم. وقتی به لشکرگاه خوارج نزدیک شدیم، افرادی وارسته در میان آنها دیدیم. من از تماشای آنها ناراحت شدم؛ لذا از آنها کناره گرفتم و پیاده شدم و در حالی که افسار اسبم را گرفته و به نیزه‌ام تکیه داده بودم با خود گفتم: پروردگارا! اگر پیکار با اینان خدمتی به دین تو است مرا به آن راهنمایی کن و چنانچه گناه است مرا از آن برحذر بدار.

در همان حال امیرالمؤمنین(ع) سررسید. همین که آن حضرت به من نزدیک شد، فرمود: «ای جناب! از خشم الهی پرهیز کن!»؛ سپس پیاده شد و به نماز ایستاد. در این هنگام مردی آمد و گفت: یا امیرالمؤمنین! با خوارج کار دارید؟ فرمود: چطور؟ گفت: برای اینکه آنها از نهر گذشتند و رفتند. حضرت امیر(ع) فرمود: «نه؛ از نهر نگذاشته‌اند». آن مرد گفت: سبحان الله. در پی آن، دیگری آمد و گفت: خوارج نهر را قطع کردند و از آنجا گذشتند. حضرت فرمود: «نه! نهر را قطع نکردند»؛ و مرد گفت: سبحان الله. باز، دیگری آمد و گفت که آنها از نهر گذشتند و رفتند. امیرالمؤمنین(ع) فرمود: «آنها از نهر نگذشتند و نمی‌گذرند؛ چنان که خدا و پیغمبر او فرموده‌اند در این سوی نهر کشته خواهند شد». سپس آن حضرت سوار شد و به من فرمود: «ای جندب! من مردی را به سوی آنها می‌فرستم که ایشان را به کتاب خدا و سنت پیغمبرشان دعوت کند ولی آنها به وی اعتنا نمی‌کنند و تیربارانش می‌کنند. ای جندب! ده نفر از ما کشته نمی‌شوند و از آنها نیز ده نفر جان به سلامت نمی‌برند». سپس فرمود: «چه کسی این قرآن را می‌گیرد و می‌رود که این عده را به کتاب خدا و سنت پیغمبر(ص) دعوت کند و در این راه کشته شود و در عوض خداوند او را وارد بهشت کند؟»؛ جوانی از قبیله بنی عامر بن صعصعه پاسخ مثبت داد. جوان قرآن را گرفت و به سوی خوارج رفت. همین که به آنها نزدیک شد، بارانی از تیر بر وی بارید و شهید شد. امیرالمؤمنین(ع) فرمود: «حمله کنید». جندب ادامه می‌دهد: من با دست‌های خودم قبل از نماز ظهر هشت نفر آنها را کشتم. همان طور که آن حضرت فرموده بود، ده نفر از ما بیشتر کشته نشدند و از آنها نیز بیش از ده تن نجات نیافتند[۱۵]. جوانی که از سپاه امیرالمؤمنین قرآن در دست، توسط خوارج به شهادت رسید، حارث بن مره عبدی نام داشت[۱۶].[۱۷]

جنگ نهروان (مارقین: از دین بیرون شدگان)

کسانی که حکمیت را بر امام علی(ع) تحمیل کردند، از رأی خود پشیمان شده، پذیرش حکمیت را کفر دانستند و توبه کردند و از حضرت نیز خواستند توبه کند، معاهده با معاویه را برهم بزند و جنگ را از سر بگیرد. برخی از مهم‌ترین این افراد عبارت بودند از: عبدالله بن وهب راسبی، عبدالله بن کواء، حرقوص بن زهیر و شبث بن ربعی. با سخنرانی‌های روشنگرانه امام علی(ع)، عده‌ای از خوارج جدا شدند و به امام پیوستند باقی مانده آنان سال ۳۸ق در حروریه[۱۸] با شعار «لَا حُكْمَ إِلَّا لِلَّهِ‌» اعلام جنگ کردند[۱۹] و به نهروان رفتند. امام،(ع) عبدالله بن عباس را به سوی ایشان فرستاد تا بر اساس سنت رسول خدا(ص) با آنان گفتگو کند و افزود که استدلال با قرآن برای آنان سودی ندارد[۲۰]. گفتگوی ابن عباس نتیجه نداد و امیرمؤمنان(ع) با صد تن به نهروان رفت و خوارج را نصحیت کرد تا برای نبرد با معاویه به وی ملحق شوند. ابن کواء و یارانش به امام ملحق شدند[۲۱]، آن حضرت باقی خوارج را نیز به خود دعوت کرد[۲۲]، اما نه تنها به امام نپیوستند، بلکه برخی یاران امیرمؤمنان(ع) را کشتند[۲۳]. آن حضرت(ع)، حارث بن مره را به نمایندگی خود نزد خوارج فرستاد که وی را نیز کشتند[۲۴].

امام علی(ع) برای مقابله با آنان در دو فرسنگی نهروان اردو زد و قبل از نبرد خطبه‌ای خواند و از شکست سنگین خوارج در آینده نزدیک خبر داد[۲۵] و اعلام کرد که هر کس از خوارج جدا شود، در امان است[۲۶]. خوارج با انداختن تیر به سوی لشکر امام، نبرد را آغاز کردند[۲۷]. عبدالله بن وهب، فرمانده خوارج امام(ع) را به مبارزه‌طلبید و حضرت با ضربه‌ای او را کشت[۲۸]. سـواره نظام سپاه امام(ع) چنان به خوارج هجوم آورد که در کوتاه‌ترین مدت چنان تار و مار شـدنـد کـه گویا خداوند به آنان فرموده بود: بمیرید[۲۹]. حضـرت دستور داد: «بازماندگان آزاد و زخمی‌ها مداوا شوند و غنایم نیز در صورت مراجعه صاحبانشان، بازگردد»[۳۰]. امام(ع) پس از پایان فتنه نهروان، دوباره مردم را به جنگ با معاویه دعوت کرد و در نخیلـه اردو زد، اما یاران حضرت به تدریج از لشکرگاه گریختند و اردوگاه را خالی کردند. امـام(ع) ایشان را سرزنش کرد و خبر از پیروزی معاویه داد[۳۱] و آنگاه مالک اشتر را به فرمانداری مصـر گماشت، اما عمرو بن عاص او را در راه مصر مسموم و شیهد کرد[۳۲]. حضرت پس از وی محمـد بن ابی بکر را به مصر فرستاد، یاران محمد او را تنها گذاشتند و او از امام کمک خواست، اما کسی دعوت امام را پاسخ نداد[۳۳]. محمد سرانجام در چهاردهم صفر سال ۳۸ق، به دست معاویة بن خدیج[۳۴]شهید شد.[۳۵]

بصریان و فتنه خوارج

پس از جنگ صفین و ماجرای حکمیت، هنگامی که حضرت علی(ع) از صفین به کوفه بازمی‌گشت، گروهی از سپاهیان آن حضرت که بعدها خوارج خوانده شدند، راه خود را جدا کردند و به طرف صحرای کوفه که «حروراء» نامیده می‌شد، رفتند. طبق نقل طبری، خوارج در روز دهم شوال با عبدالله بن وهب که به ذوالثفنات[۳۶] معروف بود، بیعت کردند. سپس عبدالله بن وهب برای مردم بصره که هم‌عقیده او بودند، نامه نوشت و اتفاقات رخ داده را بیان کرد و آنان را ترغیب کرد که به خوارج بپیوندند. بسم الله الرحمن الرحیم. از عبدالله بن وهب، یزید بن حصین، حرقوص بن زهیر و شریح بن ابی‌اوفی به هرکس از مؤمنان و مسلمانان بصره که این نامه ما به دست ایشان برسد. درود بر شما. ما خداوندی را که خدایی جز او نیست ستایش می‌کنیم. خداوندی که محبوب‌ترین بندگان خود را کسانی قرار داده است که به کتاب او بیشتر عمل کنند و در راه حق و اطاعت از آن پایدارتر باشند و از همه برای رضایت او بیشتر جهاد کنند. همانا اصحاب ما کسانی را در فرمان خدا داور ساختند که به غیر آنچه کتاب خدا و سنت پیامبر(ص) بود، حکم کردند و به این جهت کافر شدند و از راه راست منحرف گشتند ما و ایشان از یکدیگر جدا شدیم و عهد و پیمان بر یک‌سو نهادیم که خداوند خیانت‌کاران را دوست نمی‌دارد و ما کنار پل نهروان جمع شده‌ایم. شما هم به ما ملحق شوید که خدایتان شما را رحمت کند تا بتوانید بهره خود را از ثواب و پاداش الهی بگیرید و امربه‌معروف و نهی از منکر کنید و این نامه ما به سوی شما، همراه یکی از برادران متدین و امین شماست. از هرچه می‌خواهید از او بپرسید و رأی و نظر خود را برای ما بنویسید. والسّلام[۳۷]. سران خوارج، نامه را با عبدالله بن سعد عبسی همراه کردند و او خود را به بصره و نامه را به یاران خود رسانید. خوارج بصره جمع شدند و نامه را خواندند و در پاسخ نوشتند: «نامه شما را دریافت کردیم. فکر ما نیز همان بود که شما گفته‌اید. شما بر راهی گرد آمده‌اید که اطاعت خداوند را در پی دارد. ما به‌زودی به شما ملحق خواهیم شد»[۳۸].

پانصد نفر از مردم بصره که هم‌عقیده با خوارج بودند، گرد هم آمدند و مسعر بن فدکی تمیمی را فرمانده خود قرار دادند و از بصره خارج شدند[۳۹]. وقتی عبدالله بن عباس از گرد آمدن و خروج خوارج از بصره اطلاع یافت، ابوالاسود دوئلی[۴۰] را به تعقیب آنان فرستاد. او در نزدیکی پل شوشتر آنها را یافت و با آنان درگیر شد. تا شب فرارسید و خوارج از تاریکی شب استفاده کردند و گریختند. آنان در مسیر به هرکسی که می‌رسیدند درباره حکمین از او سوال می‌پرسیدند. اگر از امام علی(ع) و معاویه تبری می‌جست او را رهایش می‌کردند، در غیر این صورت او را می‌کشتند[۴۱]؛ عبدالله بن خباب از جمله این افراد بود. خوارج که از بصره خارج شدند، در راه دیدند که فردی با همسرش که روی الاغی سوار است در حرکت‌اند. سوی او رفتند و با ابراز ترس و تهدید از او پرسیدند: کیستی؟ پاسخ داد: عبدالله، پسر خباب. از یاران نزدیک پیامبر(ص) هستم. گفتند: حدیثی از پدرت نقل کن که از پیامبر خدا(ص) شنیده باشد. شاید خدا ما را راهنمایی کند. گفت: پدرم از پیامبر خدا(ص) برای من حدیثی نقل کرد که فرمود: فتنه‌ای خواهد بود که در اثنای آن دل مرد نیز بمیرد؛ چنان‌که تنش می‌میرد که به شب مؤمن باشد و صبحگاه کافر شود و صبحگاه کافر باشد و به شب مؤمن شود. گفتند: درباره ابوبکر و عمر چه می‌گویی؟ عبدالله به ثناگویی آن دو پرداخت. گفتند: درباره ابتدا و انتهای خلافت عثمان چه می‌گویی؟ گفت در اول و آخر برحق بود. گفتند: درباره علی(ع) پیش از حکمیت و پس از آن چه می‌گویی؟ گفت: او خدا را بهتر از شما می‌شناسد و در کار دینش محتاط‌تر و بصیرتش بیشتر است. گفتند: تو از روی هواوهوس سخن می‌گویی و از افراد به سبب نامشان پیروی می‌کنی نه اعمالشان. پس او را گرفتند و دستش را بستند و می‌گفتند تو را آن‌گونه بکشیم که تا به حال کسی را نکشته باشیم؛ سپس او را نشاندند و سر از تنش جدا کردند. بعد به سراغ همسرش رفتند که آبستن بود. او را نیز کشتند و شکمش را دریدند. سپس چند زن دیگر از قبیله طی را نیز کشتند[۴۲]. آنگاه رفتند تا به دجله رسیدند و در ناحیه صریفین[۴۳] از دجله گذشتند و خود را به نهروان رساندند و به گروه خوارج پیوستند[۴۴]. هنگامی که اخبار اعمال وحشت‌انگیز خوارج به حضرت علی(ع) رسید، حارث بن مره فقعسی را فرستاد تا اخباری از اعمال آنها برای حضرت بیاورد؛ ولی خوارج او را گرفتند و کشتند[۴۵]. چون اخبار این جنایات به امام(ع) رسید مجبور شد تا لشکریانی را که برای رویارویی با معاویه تدارک دیده بود و در اردوگاه بودند را به سمت نهروان و جنگ با خوارج هدایت کند.[۴۶]

منابع

پانویس

  1. نک: تاریخ طبری، ج۴، ص۵۸-۶۱.
  2. «و گفتند: آیا خدایان ما بهترند یا او؟ آن را برای تو مثل نزدند مگر به چالش (با تو) بلکه آنان قومی (چالشکر و) ستیزه‌جویند» سوره زخرف، آیه ۵۸.
  3. فتوح ابن اعثم، ج۴، ص۹۵.
  4. فتوح ابن اعثم، ج۴، ص۱۲۵.
  5. فروة بن نوفل اشجعی از سران خوارج بود که قبل از جنگ نهروان از آنها کناره گرفت، ولی پس از سلطه معاویه بر کوفه، خروج کرد. درباره خروج او نگاه کنید به: «قیام خوارج در حکومت معاویه» در مبحث «کوفه در دوران معاویه».
  6. بندنیجین: نام فارسی آن «وندنیکان» است که عرب آن را بندنیجین می‌خواند. شهری مشهور از توابع بغداد در طرف نهروان و جانب ناحیه جبل است (معجم البلدان، ج۱، ص۴۹۹).
  7. دسکره: قریه بزرگی در غرب بغداد است (معجم البلدان، ج۲، ص۴۵۵).
  8. تاریخ طبری، ج۴، ص۶۴.
  9. «سپاس خداوند را که آسمان‌ها و زمین را آفرید و تاریکی‌ها و روشنایی را پدید آورد؛ آنگاه کافران برای پروردگار خود همتا می‌تراشند» سوره انعام، آیه ۱.
  10. ﴿اتَّبِعْ مَا أُوحِيَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ «از آنچه به تو از سوی پروردگارت وحی می‌شود پیروی کن! هیچ خدایی جز او نیست و از مشرکان روی بگردان» سوره انعام، آیه ۱۰۶.
  11. ﴿وَمَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ حُكْمًا لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ «آیا داوری (دوره) «جاهلیّت» را می‌جویند؟ و برای گروهی که یقین دارند، در داوری از خداوند بهتر کیست؟» سوره مائده، آیه ۵۰.
  12. «بگو: آیا شما را از کسان زیانکارتر آگاه کنیم؟ * آنان که کوشش‌هایشان در زندگانی دنیا تباه شده است ولی خود گمان می‌برند که نیکوکارند» سوره کهف، آیه ۱۰۳.
  13. فتوح ابن اعثم، ج۴، ص۱۲۵.
  14. جندب بن زهیر ازدی؛ محقق شوشتری راجع به او می‌گوید: «از تابعین بزرگ و از رؤسا و زهاد آنها بود و به روایتی او قاتل ساحر کوفه در حکومت ولید بن عقبه است»؛ در حالی که قاتل ساحر، جندب بن کعب بود نه جندب بن زهیر؛ چنان که در اسدالغابه است. و نیز می‌گوید شیخ مفید از امام باقر(ع) روایت می‌کند که فرمود سه نفر از تابعین در صفین ملتزم رکاب حضرت بودند که پیغمبر اکرم(ص) از آنها نام برد ولی آنها را ندید. این سه تن اویس قرنی و زیدبن صوحان عبدی و جندب بن زهیر ازدی بودند. ابن اثیر زیر عنوان «جندب بن زهیر» در کتاب نهایه گفته است که او یکی از جندب‌های قبیله ازد است و آنها چهار جندب نام بودند: جندب بن الخیر عبدالله، جندب بن کعب قاتل ساحر، جندب بن عفیف و جندب بن زهیر (قاموس الرجال، ج۲، ص۴۶۰).
  15. اجتهاد در مقابل نص، ص۱۲۵ به نقل از طبرانی در کتاب اوسط.
  16. مروج الذهب، ج۲، ص۴۱۵.
  17. رجبی دوانی، محمد حسین، کوفه و نقش آن در قرون نخستین اسلامی ص ۲۳۸.
  18. حرورا نام مکانی نزدیکی کوفه است، که چون خوارج به آنجا رفتند و به همین جهت «حروریه» نامیده شد.
  19. طبری، تاریخ، ج۵، ص۵۷؛ ابن اثیر، الکامل، ج۳، ص۱۰۹۹. نهروان منطقه‌ای گسترده میان بغداد و واسط بود.
  20. سیدرضی، نهج البلاغه، نامه ۷۷.
  21. ابن اعثم کوفی، الفتوح، ج۴، ص۲۵۳.
  22. طبری، تاریخ، ج۵، ص۷۷.
  23. احمد بن حنبل، مسند، ج۷، ص۴۵۲.
  24. طبری، تاریخ، ج۵، ص۸۲.
  25. سیدرضی، نهج البلاغه، خطبه ۵۹.
  26. طبری، تاریخ، ج۵، ص۸۶.
  27. مسعودی، مروج الذهب، ج۲، ص۴۱۶.
  28. ابن اعثم کوفی، الفتوح، ج۴، ص۲۷۴.
  29. ابن قتیبه، الامامة و السیاسه، ج۱، ص۱۶۹.
  30. طبری، تاریخ، ج۲، ص۸۸.
  31. ثقفی، الغارات، ج۱، ص۲۶؛ مفید، الارشاد، ج۱، ص۲۷۴.
  32. طبری، تاریخ، ج۵، ص۹۵.
  33. طبری، تاریخ، ج۵، ص۱۰۸.
  34. ثقفی، الغارات، ج۱، ص۳۰۱.
  35. گروه تاریخ پژوهشگاه حوزه و دانشگاه، تاریخ اسلام بخش اول ج۲ ص ۵۶.
  36. ثفنه به معنی پینه آمده است و به احتمال قوی این عنوان را از این جهت به او داده بودند که او مدام در حال خواندن نماز بود و از بس که عبادت می‌کرد و نماز می‌خواند پیشانی او پینه‌ها بسته بود. (نگارنده)
  37. الاخبار الطوال، ص۲۴۹.
  38. امامت و سیاست، ص۱۷۱.
  39. تاریخ طبری، ج۶، ص۲۵۹۹.
  40. ابوالاسود که به کنیه معروف است بسیار مورد عنایت و توجه امیرالمؤمنین(ع) بود. نام وی ظالم بن عمروبن سفیان دئلی است و از بنی‌حنیفه به شمار می‌رود. او گوید: من در سال فتح مکه متولد شدم. ابوالاسود یکی از شاعران توانا و ادیبان عصر خود به حساب می‌آیم (الغارات، ص۳۵۵).
  41. الاخبار الطوال، ص۲۵۱.
  42. تاریخ طبری، ج۶، ص۲۶۰۶.
  43. از قرای کوفه.
  44. الاخبار الطوال، ص۲۵۱.
  45. الاخبار الطوال، ص۲۵۳.
  46. حسینی، سید امیر، بصره و نقش آن در تحولات قرن اول هجری، ص ۱۵۶.