بحث:هجرت به طائف
رخدادهای سفر
پس از رحلت ابوطالب، قریش چنان رسول خدا را تحت فشار و آزار قرار دادند که در زمان حیات ابوطالب چنین نکرده بودند[۱]. آنان جرأت جسارت بر آن حضرت یافته بودند[۲]، تا آنجا که یکی از آنان، خاک بر سر آن حضرت ریخت. هنگامی که آن حضرت به منزل رفت و دخترش در حالی که میگریست به پاک کردن خاک از سر ایشان پرداخت، فرمود: "گریه نکن که خدا از پدرت حمایت میکند" و فرمود: "قریشیان تا ابوطالب زنده بود، نتوانستند مرا آزار دهند"[۳]. پس از این، رسول خدا (ص) به طائف رفت تا از قبیله ثقیف یاری بجوید[۴] یا از آنان بخواهد اسلام آورند[۵] یا به هر دو قصدِ طلب یاری و تصدیق رسالتش رفته بود[۶]. این سفر، سه ماه پس از رحلت ابوطالب و در ماه شوال سال دهم بعثت رخ داد[۷].
برخی گفتهاند آن حضرت در این سفر تنها بود[۸]، اما به نظر عدهای، زید بن حارثه[۹] یا امام علی (ع)[۱۰] یا هر دو آنها همراه ایشان بودند[۱۱]. به هر حال رسول خدا (ص) هنگامی که به طائف رسید، نزد تمام اشراف طائف[۱۲] یا نزد سه تن از بزرگان و اشراف قبیله ثقیف رفت. آنان سه برادر یکی به نام عبدیالَیل، مسعود و حبیب، پسران عمرو بن عمیر بودند که یکی از آنان زنی از بنی جمح از قریش ازدواج کرده بود. رسول خدا (ص) با آنان سخن گفت و به سوی خدا دعوتشان کرد و یاری خواست، اما هر یک از آنان به بهانهای به ایشان پاسخ منفی دادند و آن حضرت که از خیر قبیله ثقیف ناامید شده بود، از آنان خواست در این باره با کسی سخن نگویند؛ زیرا نمیخواست موجبات جرأت بیشتر قریش بر ضد ایشان فراهم آید، اما آنان عکس آن را عمل کردند و نادانان و بردگان را واداشتند آن حضرت را دشنام دهند و فریاد کنند. آنان با این کار، مردم را دور ایشان جمع کردند[۱۳] و بنا بر نقلی، چنان آن حضرت را با سنگ زدند که از پاهای مبارک ایشان خون جاری بود و زید از ایشان حفاظت میکرد تا جایی که سر او را نیز شکستند[۱۴]. آن حضرت به ناچار به سایه درخت انگوری در باغی که متعلق به عتبه و شیبه، پسران ربیعه بود رفت و آن دو به آن حضرت نگاه میکردند. آن حضرت چون آرام گرفت، نزد خداوند شکایت برد و با جملاتی کوتاه، با خداوند راز و نیاز کرد. پسران ربیعه چون رسول خدا (ص) را در این حال دیدند، از غلام نصرانی خود که عداس نام داشت، خواستند مقداری انگور برای آن حضرت ببرد. عداس چنین کرد و دید رسول خدا (ص) با گفتن ﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ﴾[۱۵]. از انگور خورد. عداس گفت: اهل این سرزمین این چنین نام خداوند را نمیبرند و چون رسول خدا (ص) از سرزمین و دین او پرسید، عداس گفت: نصرانی و از اهل نینواست. آن حضرت از یونس بن متی سخن گفت و عداس چون چنین دید، خود را بر دست و پای آن حضرت انداخت و سر و دست و پای ایشان را بوسید و از اینرو، مورد اعتراض پسران ربیعه قرار گرفت، اما عداس آن حضرت را بهترین موجود روی زمین دانست و گفت: ایشان از مطلبی خبر میدهد که جز پیامبر از آن آگاه نیست. سپس پسران ربیعه با بهتر دانستن دین عداس، او را از اینکه از دین خود دست بردارد، برحذر داشتند و رسول خدا (ص) چون از قبیله ثقیف ناامید شد، به مکه بازگشت[۱۶].
بنا بر نقل برخی منابع[۱۷] عداس اسلام آورد؛ با این حال، بیشتر منابع گفتهاند در این سفر، هیچ کس به رسول خدا (ص) پاسخ مثبت نداد یا اسلام نیاورد[۱۸] که شاید به سبب اندک بودن اسلام آورندگان و تنها بودن عداس در مسلمان شدن باشد. رسول خدا (ص) بعداً این سفر و برخورد طائفیان را با آن حضرت، بسیار ناگوار توصیف کرد و فرمود: "در آن روز که از پاسخ اهل طائف ناامید شدم، خداوند فرشته مأمور کوهها را فرستاد و گفت که (میتوانم آنان را نفرین کنم) و هر چه از او بخواهم، انجام میدهد؛ حتی اگر فرود آوردن کوههای سنگین مکه بر اهل آن باشد، اما من گفتم امیدوارم خداوند از اشرار آنان یا از نسل آنان کسی به دنیا آورد که خداوند را بپرستد و به او شرک نورزد"[۱۹].
مدت سفر از رسول خدا (ص) به طائف را بیشتر منابع، ده روز آوردهاند[۲۰]. اما ۲۵ روز[۲۱]، یک ماه[۲۲]، ۳۲ روز[۲۳] و چهل روز[۲۴] هم گفتهاند. رسول خدا (ص) هنگام بازگشت به مکه، در محلی به نام "نخله" توقف کرد و چون برای نماز شب برخاست، تعدادی از جنیان که هفت تن از اهل نَصیبین بودند، نزد ایشان آمدند و به قرائت ایشان گوش دادند. آن حضرت سوره جن را قرائت فرمود و جنیان به او گوش میدادند تا آنکه آیه ﴿وَإِذْ صَرَفْنَا إِلَيْكَ نَفَرًا مِنَ الْجِنِّ يَسْتَمِعُونَ الْقُرْآنَ﴾[۲۵]. نازل شد که درباره همین اجنه بود[۲۶]. بنا بر نقلی، این اجنه ایمان آوردند و نزد قوم خود بازگشتند و آنان را نیز انذار دادند[۲۷]. از اینرو، حدود سیصد تن از جنیان بعداً خدمت رسول خدا (ص) آمدند و اسلام آوردند و آن حضرت با آنان نماز خواند و آن شب را "لیلة الجن" خواندهاند[۲۸]. رسول خدا (ص) پس از چند روز توقف در نخله، با استفاده از پناه مطعم بن عدی وارد مکه شد[۲۹]. البته برخی از محققان، در درستی بخشهایی از گزارش سفر رسول خدا (ص) به طائف، بازگشت ایشان به مکه و پذیرش پناه مطعم بن عدی، تردیدهایی مطرح کردهاند که جای بررسی دارد[۳۰].
پس از بازگشت رسول خدا (ص) به مکه، اهل مکه بیش از پیش بر آن حضرت سخت گرفتند، تا جایی که هیچ امیدی به هدایت آنان باقی نمانده بود. از اینرو، رسول خدا (ص) تصمیم گرفتند در زمان حج [نزد] قبایل عرب بروند و اسلام را بر آنان عرضه کنند. بنو عامر، کلب، بنوحنیفه و کنده، از جمله قبایلی بودند که آن حضرت آنان را به اسلام دعوت کرد، اما ایشان به این دعوت پاسخ مثبت ندادند[۳۱]. تنها مردی از بنو عامر، به نام بیحرة بن فراس به آن حضرت گفت: اگر ما با تو بیعت کنیم و تو بر مخالفانت پیروز شوی، آیا پس از خود، کار را به ما واگذار خواهی کرد؟ آن حضرت که پیش از این در "یوم الانذار" امام علی (ع) را به جانشینی معرفی کرده بود، فرمود: "این کار دست خداست و هر جا او بخواهد آن را قرار میدهد". آنان نیز نپذیرفتند، ولی هنگامی که نزد شیخ قبیله خود رفتند و ماجرا را نقل کردند، او با دست به سر خود زد و حقیقت داشتن دعوت رسول خدا (ص) را مورد تأیید قرار داد[۳۲].
برنامه دیگر رسول خدا (ص) این بود که هرگاه میشنید افراد جدیدی که دارای آوازه یا شرافتی بودند وارد مکه شدهاند، نزد آنان میرفت و پس از دعوتشان به خداپرستی، اسلام را بر آنان عرضه میکرد. سوید بن صامت و ابوالحیسر، از جمله این افراد بودند که به اسلام تمایل پیدا کردند، اما پس از بازگشت به مدینه، کشته شدند و اطرافیان گفتند آنان در حالی که مسلمان بودند، کشته شدند[۳۳]. به ظاهر بخشی از ناکامی آن حضرت در دعوت قبایل و افراد، به کارشکنی ابولهب مربوط میشد که پشت سر آن حضرت حرکت میکرد و چون ایشان قبایل را به اسلام فرا میخواند، ابولهب با سخنانی تحریک آمیز، آنان را از اینکه از دین خود دست بردارند، برحذر میداشت[۳۴].[۳۵]
هجرت به طائف
بعثت پیامبر (ص) موجی توفنده و شرارهای فراگیر به جان شرک و کفر و جاهلیت بود. با تلاشی خستگی ناپذیر، دنیای شرک را که به مقابله برخاسته بود خسته کرد. با آن همه رنجها در ماجرای شعب و محاصره اقتصادی با امتحان سخت و ناگوار وفات خدیجه و حضرت ابوطالب مواجه شد. آن اسوههای ایثار و حمایت را در قبرستان اجداد النبی به خاک سپرد و آماده مأموریتی دیگر شد و آن هجرت به طائف و هدایت مردم آن دیار بود.
پیامبر (ص) پس از مرگ ابوطالب تصمیم گرفت محیط پر اختناق مکه را رها کرده و به محیط دیگری برود. طائف در آن زمان مرکزیت خوبی داشت، زیرا محیطی بود که میوه مکه و اطراف را به خاطر داشتن باغستانهای خرم تأمین میکرد. همچنین یکی از مراکز دینی عرب جاهلی به شمار میرفت و بت عزی در آنجا دارای حرم و چراگاه بود و اعراب برای زیارت آن به آنجا رهسپار میشدند. پیامبر (ص) درصدد برآمد برای دعوت مردم به اسلام به آنجا سفر کند؛ زیرا در صورت موفقیت یکی از پایگاههای بتپرستی برچیده میشد و با مسلمان شدن مردم طائف مرکزیتی برای تبلیغ اسلام به وجود میآمد و اسلام جایگاهی جدید مییافت؛ لذا رهسپار طائف گردید.
در آنجا بزرگان شهر را به اسلام دعوت نمود، لکن آنها از ترس به خطر افتادن منافعشان از قبول اسلام خودداری کردند و ترسیدند که اگر اسلام آورند به روابط اقتصادیشان با مکه لطمههایی وارد آید و مشرکان قریش آنان را تحت فشار اقتصادی قرار دهند[۳۶].
شهر طائف در آن زمان تحت حکومت و ریاست سه برادر به نامهای عبد یالیل و مسعود و حبیب که فرزندان عمروبن عمیر بودند اداره میشد و آنها از بزرگان قبائل ثقیف به شمار میرفتند. رسول خدا (ص) نیز پس از ورود به شهر طائف در آغاز نزد آن سه برادر رفت و هدف خود را از رفتن به طائف شرح داد و اذیت و آزاری را که از قوم خود دیده بود به آنها گفت و از آنها خواست تا او را در برابر دشمنان و پیشرفت هدفش یاری کنند. اما آنها تقاضایش را نپذیرفته و هر کدام سخنی گفتند. یکی از آنها گفت: من پرده کعبه را دریده باشم اگر خدا تو را به پیغمبری فرستاده باشد. دیگری گفت: خدا نمیتوانست کس دیگری را جز تو به پیامبری بفرستد؟ سومی که قدری مودبتر بود گفت: به خدا من هرگز با تو گفتگو نمیکنم زیرا اگر تو، چنانچه میگویی فرستاده از جانب خدا هستی و در این ادعا که میکنی راست میگویی پس بزرگتر از آنی که من با تو گفتگو کنم و اگر دروغ میگویی و بر خدا دروغ میبندی پس شایستگی آن را نداری که با تو گفتگو کنم.
رسول خدا (ص) مأیوسانه از نزد آنها برخاست و به نقل ابن هشام هنگام بیرون رفتن از آنها درخواست کرد که گفتگوی آن مجلس را پنهان دارند و مردم طائف را از سخنانی که میان ایشان رد و بدل شده بود آگاه نسازند و این بدان جهت بود که نمیخواست سخنان عبد یالیل و برادرانش گوشزد مردم طائف و موجب گستاخی آنان نسبت به آن حضرت گردد و شاید هم نمیخواست گفتار آنان به گوش بزرگان قریش برسد و موجب شماتت آنها شود. اما آنها درخواست پیغمبر خدا را نادیده گرفته و ماجرا را به گوش مردم رساندند و بالاتر آنکه اوباش شهر را وادار به دشنام و استهزای آن حضرت کردند و همین سبب شد تا چون رسول خدا (ص) خواست از میان شهر عبور کند از دو طرف او را احاطه کرده و زبان بدشنام و استهزاء گشودند و سنگ بر پاهای مبارکش زدند و بدین وضع ناهنجار آن بزرگوار را از شهر بیرون کردند.
رسول خدا (ص) به هر ترتیبی بود از دست آن فرومایگان خود را نجات داد و در سایه دیواری از باغهای خارج شهر آرمید تا قدری از خستگی رهایی یابد و خون پاهای خود را پاک کند. در آن حال رو به درگاه محبوب واقعی و پناهگاه همیشگی خود؛ یعنی خدای بزرگ کرده و شکوه به او برد و با ذکر او دل خویش را آرامش بخشید و از آن جمله گفت: «اللَّهُمَّ إِلَيْكَ أَشْكُو ضَعْفَ قُوَّتِي وَ قِلَّةَ حِيلَتِي وَ هَوَانِي عَلَى النَّاسِ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ أَنْتَ رَبُّ الْمُسْتَضْعَفِينَ وَ أَنْتَ رَبِّي إِلَى مَنْ تَكِلُنِي إِلَى بَعِيدٍ يَتَجَهَّمُنِي أَوْ إِلَى عَدُوٍّ مَلَّكْتَهُ أَمْرِي إِنْ لَمْ يَكُنْ بِكَ عَلَيَّ غَضَبٌ فَلَا أُبَالِي وَ لَكِنْ عَافِيَتُكَ هِيَ أَوْسَعُ لِي أَعُوذُ بِنُورِ وَجْهِكَ الَّذِي أَشْرَقَتْ لَهُ الظُّلُمَاتُ وَ صَلَحَ عَلَيْهِ أَمْرُ الدُّنْيَا وَ الْآخِرَةِ مِنْ أَنْ يَنْزِلَ بِي غَضَبُكَ أَوْ يَحِلَّ عَلَيَّ سَخَطُكَ لَكِنْ لَكَ الْعُتْبَى حَتَّى تَرْضَى وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِكَ»؛ خداوندا، من شکوه ناتوانی و بیپناهی و استهزای مردم را نسبت به خویشتن به درگاه تو میآورم. ای بخشندهترین بخشندگان، پروردگار ناتوانان تویی و تویی پروردگار من. مرا به که میسپاری، به بیگانهای که روی ترش کرده به استقبالم آید، یا به دشمنی که خود، او را بر کار من قدرت و توان دادهای؟ اگر تو را بر من خشمی نباشد، چه باک، بلکه عافیت تو برای من از همه چیز فراگیرتر است. از آنکه خشم تو بر من فرود یا ناخشنودیت بر من لازم آید، به نور روی تو که تاریکیها بدان روشن گردند و کار دنیا و آخرت به آن راست آید، پناه میبرم.
از اینکه خشم تو بر من فرود آید یا سخط و غضبت بر من فرو ریزد، ملامت(یا بازخواست) حق تواست تا آنگه که خوشنود شوی و نیرو و قدرتی جز به دست تو نیست.
باغ مزبور تاکستانی بود متعلق به عتبه و شیبه، دو تن از بزرگان مکه که خود در آنجا بودند و چون از ماجرا مطلع شدند به حال آن بزرگوار ترحم کرده به غلامی که در باغ داشتند و نامش عداس و به دین مسیحیت بود، دستور دادند خوشه انگوری بچیند و برای آن حضرت ببرد. عداس، طبق دستور آن دو، خوشه انگوری چیده و در ظرفی نهاد و برای رسول خدا (ص) آورد. عداس دید چون رسول خدا (ص) خواست دست به طرف انگور دراز کند و خواست دانهای از آن بکند، ﴿بِسْمِ اللَّهِ﴾ گفت و نام خدا را بر زبان جاری کرد، عداس با تعجب گفت: این جمله که تو گفتی در میان مردم این سرزمین معمول نیست.
رسول خدا (ص) پرسید: تو اهل کدام شهر هستی و آیین تو چیست؟ عداس گفت: من مسیحی مذهب و اهل نینوا هستم. پیامبر اکرم (ص) فرمود: از شهر همان مرد شایسته یعنی یونس بن متی؟ عداس گفت: یونس بن متی را از کجا میشناسی؟ فرمود: او برادر من و پیغمبر خدا بود و من نیز پیغمبر و فرستاده خدایم. عداس که این سخن را شنید جلو آمد و سر حضرت را بوسید، سپس روی پاهای خونآلود وی افتاد. عتبه و شیبه که ناظر این جریان بودند به یکدیگر گفتند: این مرد غلام ما را از راه به در برد. چون عداس نزد آن دو برگشت از او پرسیدند: چرا سر و دست و پای این مرد را بوسیدی؟ گفت: کاری برای من بهتر از این کار نبود؛ زیرا این مرد از چیزهایی خبر داد که جز پیغمبران کسی از آن چیزها خبر ندارد. عتبه و شیبه به او گفتند: ولی مواظب باش این مرد تو را از دین و آیینی که داری بیرون نبرد که آیین تو بهتر از دین اوست[۳۷].
پانویس
- ↑ ابن هشام، ج۲، ص۶۰؛ ابن سعد، ج۱، ص۱۶۴؛ طبری، تاریخ، ج۲، ص۳۴۴.
- ↑ ابن سعد، ج۱، ص۱۶۵.
- ↑ ابن هشام، ج۲، ص۵۸؛ طبری، تاریخ، ج۲، ص۳۴۴؛ و با اندکی تغییر، ر.ک: بیهقی، دلائل، ج۲، ص۳۵۰.
- ↑ طبری، تاریخ، ج۲، ص۳۴۴.
- ↑ حلبی، ج۱، ص۳۵۳.
- ↑ ر.ک: ابن هشام، ج۲، ص۶۰.
- ↑ ابن سعد، ج۱، ص۱۶۵؛ ابن جوزی، المنتظم، ج۳، ص۱۲؛ مقریزی، ج۸، ص۳۰۵.
- ↑ طبری، تاریخ، ج۲، ص۳۴۴.
- ↑ ر.ک: ابن سعد، ج۱، ص۱۶۵؛ ابن جوزی، المنتظم، ج۳، ص۱۲؛ مقریزی، ج۱، ص۴۵.
- ↑ ابن ابی الحدید، ج۱۴، ص۹۷.
- ↑ ابن ابی الحدید، ج۴، ص۱۲۷.
- ↑ ابن سعد، ج۱، ص۱۶۵.
- ↑ و دو وصف تشکیل دادند، ر.ک: یعقوبی، ج۲، ص۳۶.
- ↑ ر.ک: ابن سعد، ج۱، ص۱۶۵؛ و به اختصار، بیهقی، دلائل، ج۲، ص۴۱۵.
- ↑ «به نام خداوند بخشنده بخشاینده» سوره فاتحه، آیه ۱.
- ↑ ابن هشام، ج۲، ص۶۳-۶۰؛ طبری، تاریخ، ج۲، ص۳۴۶-۳۴۴؛ بیهقی، و دلائل، ج۲، ص۴۱۶.
- ↑ ر.ک: یعقوبی، ج۲، ص۳۶.
- ↑ ر.ک: ابن سعد، ج۱، ص۱۶۵.
- ↑ خرگوشی، ج۲، ص۱۲۶؛ بیهقی، دلائل، ج۲، ص۴۱۷.
- ↑ ابن سعد، از ج۱، ص۱۶۵؛ مقدسی، ج۲، ص۵۷.
- ↑ مقدسی، ج۲، ص۵۷.
- ↑ مقدسی، ج۲، ص۵۷.
- ↑ ابن حبیب، المحبر، ص۱۱.
- ↑ ابن ابی الحدید، ج۴، ص۱۲۸.
- ↑ «و (یاد کن) آنگاه را که گروهی از پریان را به سوی تو گرداندیم که به قرآن گوش فرا میدادند» سوره احقاف، آیه ۲۹.
- ↑ ابن هشام، ج۲، ص۶۳؛ ابن سعد، ج۱، ص۱۶۵.
- ↑ ابن هشام، ج۲، ص۶۳؛ طبری، تاریخ، ج۲، ص۳۲۶ و ۳۴۷.
- ↑ بیهقی، دلائل، ص۲۲۸-۲۳۲؛ مقدسی، ج۲، ص۵۸؛ مقریزی، ج۴، ص۲۱۰.
- ↑ طبری، تاریخ، ج۲، ص۳۴۸-۳۴۷.
- ↑ ر.ک: جعفر مرتضی الصحیح، ج۳، ص۲۷۰-۲۶۵.
- ↑ ابن هشام، ج۲، ص۶۶؛ ابن سعد، ج۱، ص۱۶۶.
- ↑ ابن هشام، ج۲، ص۶۶؛ طبری، تاریخ، ج۲، ص۳۵۰- ۳۴۸؛ و به اختصار، بیهقی، دلائل، ج۲، ص۴۱۸.
- ↑ ابن هشام، ج۲، ص۷۰-۶۷؛ طبری، تاریخ، ج۲، ص۳۵۳-۳۵۱؛ بیهقی، دلائل ج۲، ص۴۲۱-۴۱۹.
- ↑ ابن هشام، ج۲، ص۶۴ و ۶۵؛ ابن سعد، ج۱، ص۱۶۸؛ طبری، تاریخ، ج۲، ص۳۴۸ و ۳۴۹.
- ↑ خانجانی، قاسم، مقاله «محمد رسول الله»، دانشنامه سیره نبوی ج۱، ص۵۱-۵۳.
- ↑ سیره ابن هشام، ج۱، ص۴۱۹.
- ↑ راجی، علی، مظلومیت پیامبر ص ۱۱۰.