سریههای امام علی
امیرالمؤمنین (ع) در زمان پیامبر اکرم (ص) در سریههای مختلفی شرکت کرد که برخی از آنها عبارتاند از: سریه در منطقه فدک؛ سریه وادی الرمل یابس؛ سریه با قبیله بنی طیّ و سریه با طایفه بنی زبید و... .
سریه امیرالمؤمنین در منطقه فدک
سریهای که در سال ششم هجری روی داد. به رسول خدا (ص) خبر رسید که طایفه بنی سعد برای کمک به یهودیان خیبر آماده شدهاند. رسول خدا (ص) در شعبان سال ششم هجری امام علی (ع) را همراه صد نفر به سوی فدک فرستاد و امام علی (ع) در بین راه به جاسوسی از طائفه بنی سعد برخورد که میخواست به خیبر برود و یهودیان خیبر را از یاری خود به شرط دریافت محصول خیبر، باخبر سازد. اما در نهایت، با آگاه شدن قبیله بنی سعد از این موضوع و فرار افراد قبیله، جنگ، بدون خونریزی و با غنیمت گرفتن پانصد شتر و دو هزار گوسفند پایان یافت[۱].[۲]
سریه وادی الرمل یابس
اهالی منطقه یابس، دوازده هزار جنگجو آماده کرده و باهم پیمان محکمی بستند که همدیگر را تنها نگذاشته و پراکنده نشوند تا محمد (ص) و علی بن ابی طالب (ع) را بکشند یا همگی کشته شوند.
جبرئیل بر پیامبر (ص) نازل شد و این مسئله را به پیامبر (ص) خبر داد و به وی گفت: "ابوبکر را با چهار هزار جنگجو از مهاجر و انصار به جنگ آنها بفرست. رسول خدا (ص) به منبر رفت و پس از حمد الهی ماجرای یابس را به مردم خبر داد و سپس به آنها فرمود: "حال خود را آماده کنید و با توکل بر خدا در روز دوشنبه به سوی آنها حرکت کنید". مسلمانان آماده شدند و رسول خدا (ص) به ابوبکر دستور داد وقتی مقابل آنها رسید، پذیرش اسلام را به آنها پیشنهاد کند و اگر نپذیرفتند با آنها بجنگد و جنگجویان را بُکشد و فرزندان و زنانشان را اسیر کند و اموالشان را به غنیمت بگیرد و شهر و دیارشان را خراب کند. ابوبکر، همراه با تعدادی از مهاجر و انصار و با وسایل جنگی و آمادگی کامل حرکت کرد و با آرامش و آهستگی مسیر را طی کرد تا به اهالی یابس رسیدند. وقتی آنها از آمدن مسلمانان آگاه شدند برای مقابله آماده شدند و ابوبکر و لشکریانش نیز اردو زدند. دویست نفر از اهالی یابس که غرق در سلاح بودند به سوی سپاه اسلام آمدند و از آنها پرسیدند: "شما کیستید و از کجا آمدهاید و قصد دارید به کجا بروید؟" ابوبکر همراه عدهای از مسلمانان به مقابل آنها رفت و گفت: "من، ابوبکر و از اصحاب رسول خدا هستم". آنها پرسیدند: "او برای چه تو را فرستاده است؟" وی در پاسخ گفت: او مرا فرستاده تا اسلام را برای شما معرفی و پذیرش آن را به شما پیشنهاد کنم، اگر آن را پذیرفتید در پناه اسلام و با مسلمانان، برادر و برابر هستید و اگر نپذیرفتید، آماده جنگ باشید". آنها در پاسخ گفتند: "قسم به لات و عزّی که اگر خویشاوندی نزدیکی میان ما نبود تو و لشکریانت را چنان میکشتیم که ماجرای کشتار شما سر زبانها بیفتد. پس با یاران خود برگرد و قدر سلامتی خود را بدان؛ زیرا ما میخواهیم که با محمد یا برادرش، علی بن ابی طالب بجنگیم.
ابوبکر گفت: "ای مسلمانان! اینها چندین برابر ما هستند و وسایل جنگی بیشتری دارند. پس بیایید به مدینه بازگردیم و رسول خدا (ص) را از اوضاع آگاه کنیم. مسلمانان گفتند: "ای ابوبکر، چرا از دستور آن حضرت سرپیچی میکنی؟ تقوای الهی را رعایت کن و با این قوم بجنگ و از دستور رسول خدا (ص) سرپیچی نکن!" او گفت: "من چیزی را میدانم که شما نمیدانید و حاضر، چیزهایی را میبیند که غایب نمیبیند". آنگاه برگشت ـ و مردم هم به دنبال او برگشتند ـ و رسول خدا (ص) را از جریان آگاه ساخت. رسول خدا (ص) به او فرمود: "ای ابوبکر، با دستور من مخالفت کردی و به آنچه گفته بودم عمل نکردی و به خدا قسم از آنچه به تو دستور داده بودم، سرپیچی کردی!" سپس بر منبر رفت و حمد الهی را به جای آورد و فرمود: "ای مسلمانان، من به ابوبکر دستور داده بودم که به سوی اهالی یابس حرکت کند و اسلام را به آنها معرفی و آنها را به سوی خدا دعوت کند، و گفتم که اگر نپذیرفتند با آنها بجنگد. او به سوی آنها رفته است و دویست نفر از آنها به مقابله او آمدهاند و وقتی که سخن آنها را شنیده و برخورد آنها را دیده، ترس او را فرا گرفته و دستور مرا اجرا نکرده، برگشته است. جبرئیل به امر خداوند به من وحی فرموده که عمر را با چهار هزار جنگجو به جای ابوبکر به سوی این قوم بفرستم. حال ای عمر، با توکل بر خدا حرکت کن و کاری را که برادرت انجام داد، انجام مده؛ زیرا او از دستور خدا و رسولش سرپیچی کرد" و همان سفارشهایی را که به ابوبکر کرده بود، به او هم گفت. عمر به همراه افراد مهاجر و انصاری که قبلاً با ابوبکر رفته بودند، حرکت کرد. او هم به صورت عادی لشکر را پیش برد تا به دشمن رسید به طوری که دو طرف همدیگر را میدیدند. دویست جنگجو از سپاه دشمن پیش آمدند و مثل قبل، سخنانی را که به ابوبکر گفته بودند، به عمر گفتند. او با شنیدن این سخنان بازگشت و سپاهیانش هم به دنبال او بازگشتند. و نزدیک بود که با دیدن تعداد زیاد دشمن و وسایل جنگی آنها، قلبش از حرکت باز ایستد! او به نزد رسول خدا (ص) رفت و همانند دوستش، جریان را برای آن حضرت تعریف کرد. رسول خدا (ص) به او فرمود: "ای عمر، از خدا و من نافرمانی کردی و دستور مرا اجرا نکردی و به نظر خودت عمل کردی! نفرین بر نظر تو باد! همانا جبرئیل به من فرموده که علی بن ابی طالب را با همین مسلمانان بفرستم و به من خبر داده است که خداوند پیروزی را نصیب او و یارانش میکند". آنگاه علی (ع) را فرا خواند و سفارشهای لازم را به او و اصحابش کرد و فرمود که خداوند، پیروزی را نصیب او و یارانش میکند. علی (ع) همراه آن مهاجر و انصار حرکت کرد. او در مسیر به سرعت حرکت میکرد به طوری که بعضی میترسیدند از خستگی عقب بمانند و از لشکر جدا شوند و چارپایانشان از حرکت باز ایستند! آن حضرت به آنها فرمود: "نترسید و نگران نباشید؛ زیرا رسول خدا (ص) به من خبر داده است که خداوند، پیروزی را نصیب من و یارانم میکند. به شما بشارت میدهم که بر خیر و در راه خیر هستید". آنها آرامش یافتند و دلهایشان مطمئن شد و با همان خستگی شدید به راه خود ادامه دادند تا اینکه به نزدیک دشمن رسیدند، به طوری که همدیگر را میدیدند. آنگاه علی (ع) دستور داد که مسلمانان پیاده شده و اردو بزنند. قوم یابس شنیدند که علی بن ابی طالب با لشکری به سوی آنها آمده است پس دویست نفر از آنها که غرق در سلاح بودند مقابل لشکر امام (ع) آمدند و آن حضرت همراه چند نفر از یارانش به مقابل آنها رفت. آنها پرسیدند: "شما کیستید و از کجا میآیید و میخواهید به کجا بروید؟" امام (ع) فرمود: "من علی بن ابی طالب، عموزاده رسول خدا (ص) و برادر و فرستاده او به سوی شما هستم. شما را دعوت میکنم که چنین شهادت بدهید: «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ». اگر اسلام آوردید همانند دیگر مسلمانان و در خیر و شرّ آنها شریک هستید. آنها گفتند: "ما تو را میخواستیم و تو هم ما را خواستهای. گفتارت را شنیدیم و درخواستت را فهمیدیم. خود را برای جنگی سخت آماده کن و بدان که ما تو و یارانت را میکشیم و وعده ما فردا صبح است". علی (ع) به آنها فرمود: وای بر شما! آیا مرا از زیادی افراد و وسایل جنگی خود میترسانید! من از خدا و ملائکه و مسلمانان کمک میگیرم و بر شما پیروز میشوم و «لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ»". سپس هر کدام از لشکریان به اردوگاه خود بازگشتند و پس از آنکه تاریکی شب همه جا را فرا گرفت، علی (ع) به لشکریان خود دستور داد اسبها را خوب سیر کرده و آنها را زین کنند. پس از سپیده دم، آن حضرت (ع) نماز را با یاران خود به جای آورد و سپس بر دشمن حمله کرد. جنگ و درگیری آغاز شد و امام (ع) جنگجویان آنها را تار و مار کرد و زن و فرزندانشان را به اسارت گرفت و اموالشان را گرد آورد و دیارشان را خراب کرد و با اموال و اسیران به سوی مدینه بازگشت.
خداوند در این سریه آن قدر غنائم نصیب مسلمانان ساخت که مثل آن را جز در فتح خیبر ندیده بودند. خداوند در شأن این دلاوریها آیات سوره والعادیات را نازل فرمود. پس از آنکه جبرئیل نازل شد و رسول خدا (ص) را از پیروزی علی (ع) و اصحابش آگاه ساخت، آن حضرت (ص) بر منبر رفت و پس از حمد الهی، مردم را از پیروزی مسلمانان آگاه کرد و به آنها خبر داد که فقط دو نفر از آنها آسیب دیدهاند. سپس از منبر پایین آمد و برای استقبال از علی (ع) و یارانش، به همراه مردم سه میل از مدینه بیرون رفت. هنگامی که علی (ع) دید آن حضرت (ص) از روبرو میآید از اسب پیاده شد و پیامبر (ص) هم از اسب پیاده شد و پیامبر علی (ع) را به آغوش کشید و پیشانیاش را بوسید و مسلمانان هم در همان جایی که رسول خدا (ص) از مرکب پیاده شد، پیاده شدند و دور علی (ع) را گرفتند[۳].[۴]
سریه امیرالمؤمنین (ع) با قبیله بنی طیّ
در ربیع الثانی سال نهم هجری، رسول خدا (ص) علی (ع) را به سوی طایفه بنیطی از خاندان حاتم طایی و پسرش عدیّ فرستاد. آنها بتی داشتند که فلس نامیده میشد. رسول خدا (ص)، علی بن ابی طالب (ع) را فرستاد تا آن را نابود کند. تنها صد و پنجاه نفر از انصار همراه وی بودند و از مهاجران کسی با آنها نبود. آنان پنجاه شتر و پنجاه اسب داشتند و پیامبر (ص) پرچمی سفید و علمی سیاه برای امام علی (ع) بست. او پرچم را به جبّار بن صخر سلّمی و علم را به سهیل بن حنیف داد و همراه با راهنمایی از بنی أسد، به آن سو حرکت کرد. عدی بن حاتم طایی جاسوسی در مدینه داشت و هنگامی که او از این سریه آگاه شد، به سرعت عدی را باخبر کرد و او به سوی شام فرار کرد [۵].
عدی بن حاتم از بزرگان قبیله طی و در دین نصاری بود. او نقل میکند: هنگامی که دعوت پیامبر اسلام (ص) را شنیدم از آن ناخشنود شدم و شاید در میان عرب کسی نبود که بیش از من از رسول خدا (ص) نفرت داشته باشد. من غلام عربی داشتم که شترهایم را میچرانید. به او گفتم: از میان شترهایم، تعدادی از شترهای نر را که رهرو و چاق باشند همیشه نزدیک من آماده نگه دار و اگر شنیدی که لشکر محمد به این منطقه نزدیک شده است، مرا آگاه کن. تا اینکه او روزی صبح زود پیش من آمد و گفت: "اگر سوارکاران محمد تو را در میان بگیرند، هیچ کاری نمیتوانی بکنی. هر کاری میخواهی انجام دهی، فوراً انجام بده، زیرا از دور، پرچمهایی را دیدم و وقتی درباره آنها پرسیدم، گفتند: این لشکر محمد است که پیش میآید". به او گفتم: پس شترهایم را پیش بیاور. او شترهایم را آورد و من خانواده و فرزندانم را بر آنها سوار کردم اما خواهرم سفانه را در میان قبیله جا گذاشتم و راه شام را در پیش گرفتم تا به پیش همکیشان نصارایم در شام بروم[۶].
راهنمای لشکر اسلام، آنها را از راه فید به سوی کوههای طحّاء، أجا و سلمی هدایت کرد تا اینکه آنها به جایی رسیدند که تا محل اقامت قبیله طی یک روز فاصله داشت. حریث به آنها گفت: "امروز را در همینجا اردو میزنیم تا شب فرا رسد، زیرا اگر در روز حرکت کنیم، چوپانان و اطرافیان آنها ما را میبینند و به آنها خبر میدهند. در نتیجه آنها به سرعت در اطراف پراکنده میشوند؛ پس شبانه با اسبهایمان حرکت میکنیم تا در هنگام صبح به آنان شبیخون بزنیم". گویی عدی بن حاتم قبل از فرار، بعضی از افراد را از باقی ماندن در آنجا برحذر داشته و آنها را از آمدن لشکر اسلام ترسانده بود، برای همین، فردی از قبیله بنی نبهان به غلام سیاه خود به نام اسلم دستور داد که به اطراف برود و اگر لشکریان محمد را دید، فوراً به سوی آنان بیاید و خبر دهد تا آماده باشند. از سوی دیگر، علی (ع) چند نفر، از جمله ابو نائله و ابو قتاده و حباب بن منذر را برای آوردن خبر به اطراف اقامتگاه فرستاده بود. آنها این غلام سیاه پوست را دیدند و از او پرسیدند: "دنبال چه هستی؟" او گفت: "به دنبال کار خود هستم!" پس او را کتف بسته پیش علی (ع) آوردند. علی (ع) از او پرسید: "اینجا چه میکنی؟" او گفت: "من غلامی هستم که فرار کردهام!" تا اینکه گفت: "من غلام مردی از طی از طایفه بنی نبهان هستم. او به من دستور داده است که برای کسب خبر بیایم و وقتی که شما را دیدم، خواستم که برگردم، اما پیش خود گفتم: عجله نمیکنم تا خوب شرایط شما را بررسی کنم و وقتی پیش مولایم میروم، گزارش کاملی از تعداد افراد شما و تعداد شتران و اسبهای شما به او بدهم و گویی که کسی مرا بسته بود و نمیتوانستم برگردم تا اینکه سربازان شما مرا گرفتند".
علی (ع) به او فرمود: "راست بگو! قبیله طی کجا هستند؟" او گفت: "از ابتدای محل اقامت آنها تا اینجا به اندازه شبی طولانی راه است. اما اگر با اسب حرکت کنید، صبح زود میتوانید به آنها دست یابید". علی (ع) به اصحابش فرمود: "نظر شما چیست؟" پرچمدار وی جبّار بن صخر گفت: "به نظر من، اسب سواران همین امشب حرکت کنند تا صبح زود که آنها از همه جا بیخبر هستند، بر آنان شبیخون بزنیم و حریث را همراه بقیه لشکر قرار دهیم تا به خواست خدا فردا به ما بپیوندند". اسب سواران بر اسبهایشان سوار شدند، و غلام سیاه را کتف بسته بر پشت خود سوار و به سوی محل اقامت قبیله طی، حرکت کردند. پس از آنکه آنها راه زیادی رفتند، او گفت که راه را اشتباه آمده است و راه اصلی را پشت سر گذاشتهاند. علی (ع) به او فرمود: "به همان جایی که اشتباه کردهای برگرد تا راه درست را بیابی". او یک میل یا بیشتر به عقب برگشت و سپس گفت: "من راه را گم کردهام!" علی (ع) به او فرمود: "ما میدانیم که تو دروغ میگویی؛ یا راست بگو یا گردنت را میزنیم". و آنگاه لبه شمشیرش را بر گردن غلام گذاشت. وقتی که غلام تیزی شمشیر را احساس کرد، گفت: "اگر به شما راست بگویم، برای من نفعی دارد؟!" آنها گفتند: "بله". او گفت: "من شما را به راه درست هدایت میکنم. بدانید که قبیله طی به شما بسیار نزدیک است". او آنها را راهنمایی کرد تا کاملاً به محل اقامت طیّ نزدیک شدند. آنگاه گفت: "اینها چادرهای قبیله طی است که در منطقه پراکنده است". لشکر از او پرسیدند: "خانواده حاتم کجا هستند؟" او گفت: "آنها در وسط این محل هستند". آنها به همدیگر گفتند: اگر شبانه حمله کنیم و داد و فریاد به راه بیندازیم تعدادی از آنان در تاریکی شب فرار میکنند، پس صبر میکنیم تا صبح طلوع کند و آنگاه به آنان حملهور شویم.
آنها پس از طلوع فجر، حمله را آغاز کردند و عدهای را کشته، عدهای را اسیر کردند و زنان و فرزندانشان و چارپایانشان را گرد آوردند و کسی از ترس آنها مخفی نشد. خواهر عدی نیز در میان اسیران بود. دختری از بنی نبهان، غلام سیاه أسلم را دید که دستهایش به کتف بسته شده است. او گفت: "این کار فرستاده شما، أسلم بود که لشکریان اسلام را به سوی شما راهنمایی کرد!" أسلم به او گفت: "بس کن ای دختر افراد کرامتمند؛ من آنها را راهنمایی نکردم تا جایی که آماده شدند تا گردنم را بزنند!"
پس از آن علی (ع) به بتخانهای رفت که بت فلس در آن قرار داشت. افراد قبیله بر این بت لباس پوشانده و سه زره نیز به تن او کرده و سه شمشیر را به وی آویزان کرده بودند. آن حضرت (ع)، بت را درهم شکسته و آن خانه را ویران کرد. و ابوقتاده را مسئول حفاظت از اسرا و عبدالله بن عتیک سلمی را مسئول نگهداری از وسایل و چارپایان کرد. سپس آنها حرکت کردند تا در محلهای از محلههای کوه سلمی به نام "رکک" فرود آمدند. آن حضرت (ع) شمشیرهای بت فلس را مخصوص و ویژه پیامبر (ص) قرار داد و در کنار خمس غنائم گذاشت و از زنان اسیر، خواهر عدی بن حاتم و زنانی از خانواده حاتم را جدا کرد و سپس غنائم و اسیران را تقسیم کرد. آنگاه آنها را به مدینه وارد کردند و خواهر عدی را در خانه رمله، دختر حارث، جای دادند[۷].[۸]
اعزام امام علی (ع) به سوی طایفه بنی زبید
اخبار مربوط به بعثت رسول خدا (ص) به طایفههای بنی زبید و بنی مراد در سرزمین یمن نیز رسیده بود. روزی عمرو بن معدیکرب به نزد قیس بن مکشوح مرادی رفت و به او گفت: "ای قیس، مردی از قریش در حجاز ظهور کرده که میگوید پیامبر است؛ تو بزرگ قومت هستی، ما را پیش او ببر تا بفهمیم چه میگوید. اگر چنانکه میگوید، پیامبر باشد، این امر بر تو مخفی نمیماند و هنگامی که با او ملاقات کنیم، پیرو او میشویم و اگر غیر از این باشد، مقصودش را میفهمیم". اما قیس، نظر عمرو بن معدیکرب را احمقانه خواند و آن را نپذیرفت؛ به همین جهت، عمرو بن معدیکرب همراه عدهای از قومش به سوی مدینه حرکت کردند و هنگامی که لشکر اسلام تازه از تبوک بازگشته بود، به نزد پیامبر (ص) رسیدند و با شنیدن سخنان رسول خدا (ص) درباره قیامت، اسلام آوردند و سپس به سوی قبیله خود بازگشتند. در مسیر بازگشت، عمرو بن معدیکرب، قاتل پدرش أبی بن عثعث خثعمی را دید و او را دستگیر کرد و پیش رسول خدا (ص) آورد و به ایشان گفت: "شکایت مرا درباره این قاتل فراری قبول کن که پدرم را کشته است". آن حضرت (ص) به او فرمود: "ای عمرو بن معدیکرب، اسلام خونهایی را که در زمان جاهلیت ریخته شده، هدر دانسته است". عمرو بن معدیکرب برگشت، اما مرتد شد و در مسیر به قوم ابی بن عثعث شبیخون زد و آن را غارت کرد و سپس به سوی قوم خود رفت. وقتی خبر ارتداد و شبیخون عمرو بن معدیکرب را به رسول خدا (ص) خبر دادند، به امام علی (ع) دستور داد که همراه عدهای از مهاجران، که خالد بن سعید بن عاص اموی هم جزء آنها بود، به سوی قبیله بنی زبید حرکت کند. این قبیله با قبیله بنی جعفی همپیمان بودند، به همین دلیل، رسول اکرم (ص) خالد بن ولید را همراه عدهای از اعراب به سوی آنها فرستاد. در این سریه، بریده اسلمی، عمرو بن شاس اسلمی و ابو موسی بن اشعری همراه خالد بودند. رسول خدا (ص) به خالد دستور داد که به سوی قبیله بنی جعفی حرکت کند و اگر به علی (ع) برخوردند، فرماندهی دو لشکر را علی بن ابی طالب بر عهده بگیرد. وقتی که قبیله بنی جعفی از آمدن لشکر اسلام باخبر شدند، عدهای از آنها به قبیله بنی زبید پیوستند و عدهای دیگر به منطقه تخوم در یمن رفتند.
علی (ع) احتمال داد که خالد بن ولید به دنبال آنها بیاید، به همین دلیل، در نامهای به او نوشت: "هرگاه فرستادهام به تو رسید، توقف کن". آنگاه نامه را با پیکی برای خالد فرستاد، اما به ایشان خبر رسید که خالد توقف نکرده و به حرکت خود ادامه میدهد؛ از این رو به خالد بن سعید چنین نوشت: "جلوی خالد را بگیر و او را از حرکت بازدار". خالد بن سعید جلوی سپاه خالد را گرفت و آن را از ادامه حرکت بازداشت. علی (ع) به حرکت خود ادامه داد تا اینکه در وادی کسر، از مناطق صنعای یمن، به قبیله بنی زبید رسید. هنگامی که آنها، آن حضرت را دیدند، به عمرو بن معدیکرب گفتند: "ای ابو ثور، چگونه خواهی بود اگر این جوان قریشی با تو روبرو شود و از تو زکات بخواهد؟!" عمرو بن معدیکرب گفت: "به زودی خواهد فهمید که اگر او مرا ملاقات کند چه پیش میآید". سپس عمرو بن معدیکرب از سپاهش خارج شد و فریاد زد: "آیا مبارزی هست؟" همراه او برادر و برادرزادهاش نیز از لشکر خارج شده بودند و خود او شمشیر معروف صمصام را در دست داشت. خالد بن سعید به علی (ع) گفت: "یا اباالحسن، پدرم و مادرم به فدایت؛ اجازه بده تا به مبارزهاش بروم". امیرالمؤمنین (ع) فرمود: "اگر میدانی که باید از من اطاعت کنی، سرجای خود بمان". سپس علی (ع) به مبارزه او رفت و فریادی کشید و در یک لحظه برادر و برادرزاده عمرو بن معدیکرب را کشت. به دنبال آن، عمرو بن معدیکرب و بنی زبید فرار کردند و زنانشان، از جمله زن عمرو بن معدیکرب، رکانه دختر سلامه و فرزندش، اسیر شدند. علی (ع) خالد بن سعید را در میان بنی زبید باقی گذاشت تا به هر کدام از فراریان که مسلمان میشوند، امان دهد و زکات را گرد آورد. عمرو بن معدیکرب بازگشت و از خالد بن سعید اجازه ملاقات خواست. خالد بن سعید اجازه داد. او زمانی که جلوی در خیمه خالد بن سعید ایستاده بود، ناقه نحر شدهای را دید و سپس چهار دست و پای ناقه را جمع کرد و روی هم گذاشت و با یک ضربه شمشیر صمصام همه را قطع کرد! سپس به نزد خالد بن سعید رفت و دوباره اسلام آورد و از او خواست که همسر و فرزندش را به او ببخشد. خالد بن سعید آنها را به او بخشید و در مقابل، عمرو بن معدیکرب شمشیر صمصام را به خالد بن سعید بخشید[۹].[۱۰]
منابع
پانویس
- ↑ المغازی، واقدی، ج۲، ص۶۳ - ۵۶۲؛ تاریخ الطبری، طبری، ج۲، ص۲۸۷؛ الکامل، ابن اثیر، ج۲، ص۲۰۹؛ تاریخ الاسلام، ذهبی، ج۲، ص۳۵۵.
- ↑ عباسی، حبیب، مقاله «علی بن ابیطالب»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۱، ص۱۶۹.
- ↑ تفسیر قمی، علی بن ابراهیم قمی، ج۲، ص۳۶-۴۳۴.
- ↑ عباسی، حبیب، مقاله «علی بن ابیطالب»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۱، ص۱۶۹-۱۷۳.
- ↑ المغازی، واقدی، ج۳، ص۹۸۴.
- ↑ السیرة النبویة، این هشام، ج۲، ص۵۷۸.
- ↑ المغازی، واقدی، ج۳، ص۸۸-۹۸۵.
- ↑ عباسی، حبیب، مقاله «علی بن ابیطالب»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۱، ص:۱۷۳-۱۷۷.
- ↑ الارشاد، شیخ مفید، ج۱، ص۶۰-۱۵۸.
- ↑ عباسی، حبیب، مقاله «علی بن ابیطالب»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۱، ص:۱۷۷-۱۷۹.