قیام ابراهیم بن عبدالله محض در تاریخ اسلامی

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

ابراهیم بن عبدلله محض فردی شجاع بود. او در برابر منصور عباسی قیام کرد؛ او به بصره رفت و با سپاهیانی به مقابله با منصور پرداخت، ابتدا سپاه منصورشکست خورده و فرار کردند، ولی طی غافگیری ابراهیم را شکست داده و او را کشته و سر از بدنش جدا کردند.

ابراهیم بن عبدالله محض کیست؟

ابراهیم بن عبدالله محض معروف به «شهید باخَمْری»[۱] برادر محمد بن عبدالله محض است.

در سال ۱۴۵ پس از کشته شدن محمد بن عبدالله بن الحسن برادر پدر و مادری‌اش ابراهیم بن عبدالله قیام کرد و کشته شد؛ پدرشان عبدالله فرزند حسن مثنی پسر حسن بن علی بن ابی طالب (ع)، و مادرشان هند دختر ابوعبیده است.

شیخ طوسی در کتاب رجال خود او را در رجال امام صادق (ع) ذکر کرده است و ابن ندیم در فهرست گوید: ابراهیم بن عبدالله بن حسن شعر هم گفته است و در مقاتل الطالبیین آمده است: ابراهیم بر همان روش و طریقه برادرش محمد بن عبدالله در دین، علم، شجاعت و شدت بوده است[۲].

و در عمدة الطالب آمده است: ابراهیم از علمای بزرگ در فنون زیادی به شمار می‌رفت، و او شاعری آگاه به لغت عربی و اسرار آن و عالم به اخبار عرب و روزها و اشعار آنان بوده است[۳]. ابن عساکر در تاریخ دمشق در ترجمه ابراهیم بن یحیی نقل کرده است که: ابراهیم بن عبدالله روزی در مجلسی نشسته بود که در آن مجلس ابوعمرو بن العلاء یکی از علمای مشهور در ادبیات عرب نیز حضور داشت، ابراهیم یکی از یاران خود را در آنجا دید پس در مورد او سؤال کرد و به یکی از کسانی که در آنجا بود گفت: برو و حال او را جویا شو. او رفت و برگشت و به ابراهیم گفت: او را دیدم در حالی که اراده کرده بود که بمیرد؛ بعضی از کسانی که در آنجا بودند از این سخن خندیدند و گفتند: مگر انسانی در دنیا هست که قصد کند بمیرد و اراده مردن نماید.

ابراهیم گفت: بر یک سخن عربی صحیحی می‌خندید؟ اراده می‌کند در اینجا به معنای «نزدیک است» می‌باشد، و گفت: خدای تعالی می‌فرماید: ﴿جِدَارًا يُرِيدُ أَنْ يَنْقَضَّ[۴] یعنی: «نزدیک بود که آن دیوار خراب شود» که «یرید» به معنی «یکاد» است . ابوعمرو گفت: ما همچنان در خیر و خوبی هستیم مادامی که همانند تویی در میان ما باشد. آنگاه ابوعمر و سر ابراهیم را بوسید[۵].

ابوالفرج گوید: ابراهیم مردی نیرومند و قوی بود. او و برادرش محمد نزد پدرشان عبدالله بودند، پس شترانی که برای محمد بود نزد آنان آمدند و در میان آنها ناقه سرکشی بود که کسی نمی‌توانست سر او را برگرداند، ابراهیم به آن ناقه نگاه تیزی کرد، برادرش محمد به او گفت: گویا در دلت می‌گفتی که این ناقه را تو بر می‌گردانی؟ ابراهیم گفت: آری. محمد گفت: اگر آن را برگرداندی آن ناقه از آن تو باشد. پس ابراهیم به سرعت از جا برخاست و اطراف آن ناقه گشت، وقتی فرصتی یافت نزدیک آمد دم آن ناقه را گرفت و او ابراهیم را به همراه خود برد در حالی که دم خود را تکان می‌داد تا اینکه از چشم پدرش ناپدید شد.

پدرش عبدالله روی به محمد کرد و گفت: برادر خود را در خطر انداختی و او را در معرض هلاکت قرار دادی. پس مکثی و درنگی کرد و سپس ابراهیم در حالی که جامه‌اش در برش بود، بازگشت و آمد در برابر پدر و برادرش ایستاد، محمد به او گفت: این ناقه را چگونه دیدی؟ گمان کردی می‌توانی او را برگردانی و نگه داری؟ ابراهیم دم قطع شد؛ آن تافه را که در دستش بود انداخت و گفت: چه عذری دارد کسی که این را با خود آورد[۶].[۷]

کتاب مفضلیات

ابراهیم بن عبدالله همان کسی است که کتاب مفضلیات را جمع‌آوری کرد که منسوب به مفضل ضبی است و آن هفتاد قصیده بود که ابراهیم آن را جمع‌آوری کرده و سپس مفضل بر آن قصاید افزود تا به یکصد و بیست قصیده رسیده است. ابوالفرج نقل کرده است: هنگامی که ابراهیم پنهان بود بر مفضل ضبی وارد شد، مفضل که زیدی بود گوید: من از نزد ابراهیم بیرون می‌آمدم و او را تنها می‌گذاشتم پس ابراهیم به من گفت: هنگامی که تو بیرون می‌روی دلم تنگ می‌شود، از کتاب‌های خود چیزی را به من بده که به آن مشغول شوم.

مفضل گوید: من کتاب‌هایی از شعر به او دادم. ابراهیم هفتاد قصیده از آن را انتخاب کرد و در یک کتاب جداگانه نوشت، و هنگامی که کشته شد من آن را اظهار کرده و بیرون آوردم و مردم آن را به من نسبت دادند، و این همان هفتاد قصیده می‌باشد که آن را انتخاب مفضل نامیده‌اند و سپس من بر آن افزودم تا یکصد و بیست قصیده شد.

پس هنگامی که ابراهیم خروج کرد من با او بودم، وقتی به خانه سلیمان بن علی رسید ایستاد و آب طلب کرد، آبی آوردند، نوشید، پس بعضی از کودکان سلیمان بن علی (عباسیان) بیرون آمدند، آنان را در بر گرفت و گفت: اینها از ما و ما از اینها هستیم و اینها اهل ما هستند و از ما و گوشت ما هستند ولی پدرانشان بر ما تسلط پیدا کردند و حقوق ما را گرفتند و خون‌های ما را ریختند، سپس به این شعر تمثل جست: مَهْلاً بَنِي عَمِّنا ظُلامَتَنا إِنَّ بِنا سُورَةً مِنَ الغَلَقِ‌ لِمِثْلِكُمْ نُحْمَلُ السُّيُوفُ وَ لا تُغْمَزُ أَحْسابُنا مِنَ الرِّقَقِ‌ إِنِّي لَأَنْمِي إِذَا انْتَمَيتُ إِلى‌ عِزٌّ عَزِيزٍ وَ مَعْشَرٍ صُدُقِ‌ بِيضٌ سباطُ كَاَنَّ أَعْيُنَهُمْ‌ تُكَحَّلُ يَومَ الهِياجِ بِالعَلَقِ[۸].

من به ابراهیم گفتم: این اشعار زیبا از کیست؟ گفت: از ضرار بن خطاب فهری است در آن روز که از خندق عبور کردند بر رسول خدا (ص)، و علی بن ابی طالب (ع) در روز جنگ صفین آن را خواند، و حسین (ع) آن را در روز طف (کربلا) خواند، و زید بن علی در روز سبخه[۹] به آن تمثل جست، و یحیی بن زید در روز جوزجان خواند، و ما هم امروز خواندیم.

مفضل گوید: من از تمثل به این شعر فال بد زدم که هیچ کس آن را نخواند مگر اینکه کشته شد؛ سپس به «باخمری» رفتیم، وقتی نزدیک آنجا رسیدیم و خبر کشته شدن برادرش را آوردند، رنگش تغییر کرد سپس با صدای بلندی گریه کرد و گفت: خدایا! اگر تو می‌دانی که محمد برای تحصیل رضایت تو قیام کرد و فرمانبرداری تو را می‌طلبید و می‌خواست کلمه و دین تو بلند شود و از فرمان تو پیروی و اطاعت گردد، پس او را بیامرز و بر او رحمت فرست و از او خشنود باش و آنچه به سوی او رفته از آخرت بهتر از دنیا قرار ده. آنگاه به شدت گریست و اشعاری را خواند. مفضل گوید: به او تعزیت و تسلیت گفتم و او را به خاطر بی‌تابی‌اش سرزنش کردم، پس شعری از درید بن صمه خواند. سپس سپاهیان منصور مانند منصور ظاهر شدند و ابراهیم خود اقدام به مبارزه کرد، به مردی نیزه‌ای زد و من گفتم: تو خود اقدام به جنگ می‌کنی و سپاهیان گرد تو جمع‌اند؟ باز شعری خواند، چون جنگ شدت گرفت به من گفت: مرا با خواندن شعر حرکتی ده.

مفضل گوید: من شعری خواندم. گفت: آن را دوباره بخوان؛ و در چهره او نمایان شد که کشته خواهد شد. پس من توجه نمودم و از خواندن آن اشعار پشیمان شدم و گفتم غیر از آن را می‌خوانم. گفت: همین را بخوان. آن را اعاده کردم. او پس از شنیدن آن ابیات رکاب زد و حمله کرد و از نظرم ناپدید شد، پس تیری بر او اصابت کرد و او را به قتل رساند و این آخرین ملاقات من با او بود[۱۰].[۱۱]

قیام ابراهیم

ابراهیم بن عبدالله بن حسن بن حسن بن علی بن ابی طالب در سال ۱۴۵ قیام کرد و برادرش محمد بن عبدالله هم که پیش از این ذکر شد در همین سال قیام کرده بود. پیش از اینکه ابراهیم ظاهر گردد منصور به شدت در تعقیب او بود و او را جستجو می‌نمود.

از کنیز او حکایت شده است که در یک نقطه از زمین پنج سال قرار نداشته و گاهی در فارس و گاهی در کرمان و یک مرتبه در منطقه کوهستانی و یک بار در حجاز و یک بار در یمن و گاهی در شام تا اینکه به موصل رفت. منصور به تعقیب او فرستاد.

ابراهیم خود حکایت کرده است: تعقیب در موصل مرا ناچار کرد تا اینکه بر سفره منصور نشستم، پس بیرون آمدم و از طلب کردن من دست برداشت. گروهی از سپاه منصور اظهار تشیع می‌نمودند و نامه‌ای برای ابراهیم نوشته و از او خواستند نزد آنان برود تا بر منصور یورش برند.

ابراهیم به بغداد در جایی که سپاه منصور بود رفت، و منصور را آینه‌ای بود که در آن نظر می‌کرد و دشمن را از دوست می‌شناخت؛ پس در آن آینه نظر کرد و به مسیب گفت: من ابراهیم را دیدم که در میان سپاه من است و روی زمین دشمنی سخت‌تر از او ندارم، پس تحقیق کن ببین او کدام است؟ پس منصور دستور داد پلی را بنا کنند، ابراهیم با مردم بیرون آمد تا آن را تماشا کند، چشم منصور بر او افتاد و ابراهیم در میان مردم رفت و خود را پنهان کرد، سپس نزد کسی به نام قامیا رفت و او ابراهیم را به اتاقی برد. منصور برای یافتن ابراهیم تلاش بسیاری کرد و همه جا نگهبان گذاشته بود تا اینکه مخفیگاه ابراهیم شناسایی شد[۱۲].

رهایی از دام منصور

سفیان بن حیان قمی هنگامی که دریافت که در دام مأموران منصور گرفتار شده‌اند به ابراهیم گفت: اکنون می‌بینی که بر ما چه مشکلی پدید آمده است و به ناچار بایستی خود را در مخاطره اندازیم. ابراهیم گفت: تو در این کار مختار هستی. پس سفیان بن حیان قمی نزد ربیع دربان منصور رفت و از او اجازه ملاقات با منصور خواست؛ ربیع او را نزد منصور برد.

هنگامی که منصور سفیان را دید او را ناسزا گفت و دشنام داد. سفیان گفت: ای امیرالمؤمنین! من سزاوار هرچه گویی هستم، ولی من نزد تو آمدم در حالی که توبه کردم و هر چه خواهی انجام خواهم داد و ابراهیم بن عبدالله را نزد تو خواهم آورد، من آنان را آزمایش کردم و خیری در آنان نیافتم؛ پس مجوزی برای من و غلامم بنویس و سپاهی را با من روانه کن. منصور مجوزی برای او نوشت و سپاهی را در اختیار او قرار داد و هزار دینار به او داد و گفت: از این هزار دینار کمک بگیر.

سفیان گفت: مرا به آن نیازی نیست، و سیصد دینار از آنها را برداشت و به همراه سپاه حرکت کرد. پس وارد آن خانه شد که ابراهیم در آنجا مخفی شده بود، ابراهیم لباس پشمی بر تن و قبایی مانند غلامان در بر داشت، سفیان بر او فریاد زد و او به پاخاست، و او را مانند اربابان امر و نهی می‌کرد.

پس حرکت کردند تا اینکه به مدائن رسیدند، کسی که نگهبان پل بود جلوی آنان را گرفت، سفیان آن مجوز منصور را به او نشان داد، وقتی از آنجا عبور کرد نگهبان پل به سفیان گفت: این غلام نیست بلکه او ابراهیم بن عبدالله است، برو که تو را مشکلی نباشد؛ و آنان را رها کرد، پس بر کشتی سوار شدند و به بصره رفتند[۱۳].

ورود ابراهیم به بصره

هنگامی که ابراهیم با لباس غلامان به همراه سفیان بن حیان قمی و تعدادی از سپاه منصور به بصره آمدند؛ سفیان تعدادی از آن مأموران را به خانه‌ای می‌آورد که دو درب داشت و تعدادی از آن مأموران را کنار یکی از درب‌های خانه می‌نشاند و به آنان می‌گفت: حرکت نکنید تا نزد شما بیایم، و او از درب دیگر خارج می‌شد و آنان را جا می‌گذاشت، تا اینکه تمام آن مأموران را متفرق کرد و خود تنها ماند[۱۴].

در اهواز

به امیر بصره خبر رسید که ابراهیم به بصره آمده است؛ پس در صدد تعقیب و پیدا کردن او بر آمد، و سفیان بن حیان قمی را جستجو کرد و مأموران او را تعقیب کردند ولی او را نیافتند. ابراهیم پیش از آن به اهواز رفت و نزد حسن بن خبیب مخفی شد. محمد بن حصین به دنبال پیدا کردن او بود، روزی گفت: امیرالمؤمنین (منصور) مرا خبر داده است که منجمان به او گفته‌اند که ابراهیم در اهواز است در جزیره‌ای میان دو نهر. من آنجا را جستجو کردم ولی او را نیافتم و فردا تصمیم دارم در شهر اهواز او را جستجو کنم.

حسن بن خبیب نزد ابراهیم آمد و به او خبر داد، سپس ابراهیم را با خود به بیرون شهر اهواز برد و در آن روز محمد بن حصین به دنبال ابراهیم نرفت؛ در پایان روز به هنگام نماز عشاء حسن بن خبیب با ابراهیم به سوی شهر اهواز برگشتند در حالی که هر کدام بر الاغی سوار بودند، پس ابراهیم به گونه‌ای از الاغ پیاده شد که کسی متوجه او نشود.

محمد بن حصین راه را بر حسن بن خبیب گرفت و از او سؤال کرد: کجا بودی؟ گفت: از نزد بعضی از خویشان خود می‌آیم؛ پس او را رها کرد. پس حسن نزد ابراهیم آمد و او را سوار کرد و به منزل خود برد[۱۵].[۱۶]

بازگشت به بصره

بازگشت ابراهیم به بصره در سال ۱۴۳ و یا ۱۴۵ بود. برادرش محمد در مدینه مردم را به بیعت با او دعوت کرد؛ گروهی با او بیعت کردند که در میان آنان فقها و اهل علم بسیار بودند و وقتی دیوان او را شمردند تعداد بیعت کنندگان به چهار هزار نفر می‌رسید.

در عمدة الطالب آمده است که: شخصیت‌های برجسته‌ای با او بیعت کردند که از آن جمله: بشیر رحال، اعمش سلیمان بن مهران، عباد بن منصور قاضی صاحب مسجد عباد در بصره، مفضل بن محمد و سعید بن حافظ بودند. و گفته می‌شود که ابوحنیفه نیز با او بیعت کرد.

ابوالفرج گوید: سفیان بن معاویه - امیر بصره - به او متمایل شد، و در اول ماه رمضان سال ۱۴۵ قیام کرد. منصور در آن هنگام با سپاهی اندک در کوفه بود زیرا او بخشی از سپاه خود را برای جنگ با محمد بن عبدالله و گروهی دیگر را به ری و بخشی دیگر را به آفریقا فرستاده بود و سه فرمانده به بصره به کمک سفیان بن معاویه امیر بصره فرستاد. هنگامی که ابراهیم قصد قیام داشت، سفیان را آگاه کرد، پس چون فرماندهان گرد او جمع شدند ابراهیم مرکب‌های آنان را به غنیمت گرفت و آن هفتصد مرکب بود. پس نماز صبح را در مسجد جامع بصره به جای آورد و دارالاماره را محاصره کرد و سفیان ابن معاویه در قصر بود، او از ابراهیم امان خواست، امانش داد.

وقتی ابراهیم داخل قصر بصره شد برای او حصیری انداختند، پس بادی وزیدن گرفت و آن حصیر را برگرداند؛ مردم این را به فال بد گرفتند. ابراهیم گفت: ما فال بد نمی‌زنیم، و همان طور روی آن نشست. سپس فرماندهان را زندانی کرد و امیر بصره نیز با آنان بود و بر او زنجیز نازکی زد تا منصور بداند او نیز زندانی است. جعفر و محمد پسران سلیمان بن علی از طرف منصور با ششصد نفر سپاه آمدند؛ ابراهیم، فرمانده‌ای را با پنجاه نفر فرستاد که آنان را شکست داد که مجبور به فرار شدند. ابراهیم گفت: فراری را تعقیب نکنید و مجروح را نکشید. ابراهیم خود به درب خانه زینب دختر سلیمان بن علی رفت و او را امان داد و گفت: کسی متعرض آنان نشود. ابراهیم در حالی بصره را تصرف کرد که در بیت المال آن دویست هزار درهم بود، آنها را بر داشت و میان یاران خود به هر نفر پنجاه درهم داد، مردم می‌گفتند: پنجاه و بهشت. پس مغیره را به اهواز با دویست نفر فرستاد و امیر اهواز محمد بن حصین با چهار هزار نفر برای مقابله او آمد و مغیره آنان را شکست داد و وارد اهواز شد.

و عمرو بن شداد را روانه فارس کرد و آنجا را نیز گرفت و مروان بن سعید عجلی را با هفده هزار به واسطه فرستاد و آنجا را نیز تصرف کرد.

منصور برای جنگ با او پنج هزار و گفته شده بیست هزار نفر - را اعزام کرد و نبردهایی میان آنان رخ داد، و بعد از آن توافق کردند آتش بس برقرار شود تا مردم در امر ابراهیم و منصور نظر کنند.

ابراهیم همچنان در بصره بود و عاملان خود را به نواحی اعزام می‌کرد و سپاهیان خود را می‌فرستاد تا اینکه خبر کشته شدن برادرش محمد بن عبدالله به او رسید، او مردم را از کشته شدن برادرش آگاه کرد و بصیرت و انگیزه مردم در جنگ با منصور بیشتر گردید[۱۷].[۱۸]

در بصره

ابوسلمة ابن نجار که از اصحاب ابراهیم است گوید: ما نزد ابراهیم در بصره بودیم، گروهی از دهجرانیه که مزرعه‌دار بودند نزد ابراهیم آمدند و گفتند: ای پسر رسول خدا! ما گروهی هستیم که از اعراب نیستیم و با کسی هم پیمان نمی‌باشیم، مالی را آورده‌ایم که از آن برای پیشبرد کارت کمک بگیری.

ابراهیم گفت: هر کس مالی دارد برادرش را با آن مال کمک کند، و من این مال را نمی‌گیرم. سپس گفت: جز دو راه وجود ندارد: یا سیره و روش علی بن ابی طالب (ع) و یا آتش[۱۹].

ابراهیم یکی از کارگزارن ابوجعفر منصور به نام حمید بن قاسم را دستگیر کرد، مغیره یکی از یاران ابراهیم به او گفت: این شخص را به من واگذار کن. ابراهیم گفت: می‌خواهی با او چه کنی؟ گفت: او را شکنجه کنم تا اموالی که در اختیار او است بدهد. ابراهیم گفت: ما را به مالی که با شکنجه گرفته شود نیازی نباشد[۲۰].[۲۱]

نماز بر جنازه

ابراهیم در بصره بر جنازه‌ای نماز گزارد و بر آن چهار تکبیر گفت، عیسی بن زید به ابراهیم گفت: چرا یک تکبیر از تکبیر‌های نماز جنازه را کم کردی در حالی که تکبیر خاندانت را می‌دانی؟[۲۲].

گفت: این کار مردم را بهتر گرد می‌آورد و ما به اجتماع آنان نیازمندیم، و در تکبیری که من آن را ترک کردم انشاء الله ضرری نخواهد بود. پس عیسی از ابراهیم به سبب همین کار جدا شد و اعتزال جست. چون این خبر به ابوجعفر منصور رسید نزد عیسی فرستاد و از او خواست که زیدیه را از ابراهیم جدا سازد؛ ولی او نپذیرفت و منصور در این امر موفق نشد تا اینکه ابراهیم کشته شد. پس عیسی بن زید مخفی شد، به ابوجعفر منصور گفته شد: عیسی بن زید را تعقیب و جستجو نمی‌کنی؟

منصور گفت: نه به خدا سوگند، بعد از محمد و ابراهیم دیگر کسی از ایشان را طلب نخواهم کرد؛ آیا من کاری کنم که از آنان بعد از این یادی بماند؟ ابوالفرج گوید: عیسی هیچ‌گاه از ابراهیم جدا نگردید و از او کناره‌گیری نکرد و در باخمری با ابراهیم بود تا اینکه او کشته شد، آنگاه عیسی متواری و پنهان شد تا زمانی که از دنیا رفت و خبر آن را بعدها ذکر خواهیم کرد[۲۳].[۲۴]

سخنان ابراهیم

حجاج بن بصیر گوید: ابراهیم در بصره بر منبر رفت و گفت: ای مردم! من بر این عقیده هستم که تمام چیزهایی که بندگان خدا با آنها از خدا طلب خیر می‌کنند خلاصه می‌شوند در سه چیز: سخن گفتن؛ و نظر کردن؛ و سکوت کردن: پس هر سخنی که در آن ذکر نباشد، لغو است؛ و هر سکوتی که در آن اندیشه و تفکر نباشد، سهو و اشتباه است و هر نظری که در آن عبرت نباشد، غفلت است. پس خوشا بر حال کسی که سخن او ذکر، و نگاه او عبرت، و سکوت او تفکر باشد، و خانه او برایش وسیع باشد، و بر گناهان خود گریه کند، و مسلمانان از او ایمن باشند[۲۵].

پس مردم از این سخنان او تعجب می‌کردند و او قصد می‌کرد هر چه را می‌خواست؛ سپس صدای خود را بلند کرد و گفت: خدایا! تو امروز پدرانی را به فرزندانشان و فرزندانی را به وسیله پدرانشان یاد می‌کنی، پس ما را نزد خودت به محمد (ص) یاد کن، و پدران را در فرزندان و فرزندان را در پدران محافظت نما، و ذریه پیامبرت محمد (ص) را حفظ کن. پس گریه مردم آن مکان را به لرزه در آورد[۲۶].[۲۷]

بشیر رحال

قیمت‌ها به یک‌باره در بصره بالا رفت و گران شد؛ مردم با ابراهیم برای دعا کردن به جبانه (منطقه وسیع و یا قبرستان) آمدند و قصه‌گویان برمی‌خاستند و سخن می‌گفتند و پس از آن دعا می‌نمودند. بشیر از جا برخاست و گفت: ننگ باد، خداوند در هر چیزی نافرمانی شد و حرمت‌ها هتک گردید و خون‌ها ریخته شد و غنایم به ناحق تصرف شد، با این همه دو نفر از شما برنخاستند که بگویند: این را تغییر دهیم و دعا کنیم که خداوند این را برطرف سازد؛ تا اینکه اکنون قیمت‌ها این‌گونه گران شد. اکنون بر مرکب سوار شده و از جاهای دور و نزدیک به اینجا آمدید و فریاد می‌زنید که خدا ارزانی را برای شما فراهم آورد. خدا قیمت‌ها را ارزان نکند و با شما هرچه خواهد بنماید.

محمد بن موسی گوید: روزی من در کنار بشیر رحال بودم که او پیر بود و محاسن زیادی داشت و سر خود را پایین انداخته و سکوتی طولانی کرد، آنگاه سر برداشت و گفت: ای منبر! لعنت خدا باد بر تو و کسانی که اطراف تو می‌باشند، به خدا سوگند اگر اینان نبودند معصیت خدا نمی‌شد، و به خدا سوگند اگر اینان مرا اطاعت می‌کردند هر مردی از آنان را بر حق خود وامی‌داشتم، چه به حق عمل کننده باشد یا تارک آن. و به خدا سوگند اگر من باقی بمانم، تمام تلاش خود را در این جهت صرف خواهم کرد و یا اینکه خداوند مرا از این چهره‌ها که در آنها می‌بینم که پذیرای اسلام نیستند، راحت نماید.

گوید: ما ترسیدیم که قبل از آنکه پراکنده شویم، او گردن‌های ما را با ریسمان ببندد. و بشیر به ابوجعفر منصور اعتراض می‌کرد و می‌گفت: ای کسی که دیروز می‌گفتی اگر ولایت از ما شود، به عدالت رفتار کنیم و چنین و چنان کنیم؛ اکنون که حکومت و ولایت را در اختیار داری، کدام عدالت را ظاهر ساختی؟ و کدام دستم را از میان برداشتی؟ و کدام ستمدیده را دادرسی کردی؟ چقدر امشب به شب گذشته شباهت دارد، و در سینه من حرارتی است که آن را به جز عدل و یا حرارت نیزه خنک نسازد[۲۸].[۲۹]

حرکت از بصره

سپس ابراهیم تصمیم گرفت از بصره حرکت کند، یارانش از مردم بصره به او گفتند: در بصره بمان و سپاهیان خود را بفرست، پس اگر سپاهی با شکست روبه‌رو شد، آنان را با لشکر دیگری مدد کن، که در این صورت جایگاه تو مایه ترس دشمن خواهد بود؛ و اموال را جمع کن تا گام‌هایت استوراتر باشد. کسانی که از اهل کوفه نزد ابراهیم بودند به او گفتند: در کوفه گروه‌هایی هستند که با دیدنت خود را فدای تو کنند، و در صورت ندیدنت عواملی خواهد بود که آنان را از کمک کردن به تو باز می‌دارد. پس ابراهیم از بصره به سوی کوفه حرکت کرد.

خبر حرکت ابراهیم از بصره زمانی به منصور رسید که سپاه اندکی با او بود، او گفت: به خدا سوگند نمی‌دانم چه کنم؟ در لشکرگاه من بیش از دو هزار نفر وجود ندارد، و من سپاهیانم را پراکنده کرده‌ام: سی هزار نفر آنها با مهدی (پسر منصور) در ری می‌باشند، و با محمد بن اشعث چهل هزار سپاه در آفریقا است، و باقی مانده آنان با عیسی بن موسی هستند؛ به خدا سوگند اگر از این ماجرا به سلامت بیرون آمدم، هرگز خود را با کمتر از سی هزار سپاه نگذارم. سپس به عیسی بن موسی نامه نوشت و از او خواست که به سرعت بازگردد. نامه منصور هنگامی که به عیسی بن موسی رسید که او برای عمره محرم شده بود، پس آن را رها کرد و بازگشت.

منصور نامه دیگری به سلم بن قتیبه نوشت و او را از ری فراخواند و به او گفت: به سوی سپاه ابراهیم برو و جمعیت آنان تو را نترساند، به خدا سوگند او و برادرش محمد دو شتر بنی‌هاشم‌اند که کشته خواهند شد، پس به آنچه می‌گویم اطمینان داشته باش؛ و دیگر فرماندهان را با او همراه کرد. همچنین نامه‌ای به پسرش مهدی نوشت و به او امر کرد خزیمة بن خازم را به اهواز بفرستد. مهدی او را با چهار هزار سوار روانه اهواز نمود، وقتی او به آنجا رسید با مغیره جنگ کرد. پس مغیره به بصره بازگشت و خزیمه شهر اهواز را سه روز برای غارت مباح نمود.

خبر‌های شکست هواداران منصور در بصره، اهواز، فارس، واسط و مدائن پی در پی به او می‌رسید؛ و این در حالی بود که اهل کوفه با یکصد هزار جنگجو در کنارش بودند و منتظر دستوری بودند تا بر او یورش برند؛ و منصور پنجاه روز در نمازخانه‌اش ماند و در همان جا می‌خوابید و می‌نشست، و جامه‌ای رنگین پوشیده بود که گریبانش چرک و کثیف شده بود و نه آن را عوض می‌کرد و نه از جایگاه نمازش جدا می‌شد مگر اینکه می‌خواست در جمع مردم ظاهر شود که در آن وقت لباس سیاه می‌پوشید و وقتی به خلوت باز می‌گشت همان لباس را به تن می‌کرد و دو زن را از مدینه برای او به هدیه آوردند: فاطمه دختر محمد بن عیسی بن طلحه بن عبیدالله و ام‌الکریم دختر عبدالله از فرزندان خالد بن اسید؛ او حتی به آنها نگاه هم نمی‌کرد. به او گفته شد: این دو زن نسبت به تو بد گمان شدند. گفت: این روزها وقت زنان نباشد و من توجهی به آنها نکنم تا اینکه یا سر ابراهیم برای من و یا اینکه سر من برای او باشد.

حجاج بن قتیبه گوید: هنگامی که خبرهای شکست نیروهای منصور پی در پی به او می‌رسید، من نزد او رفتم و بر او سلام کردم، و این در حالی بود که خبر بصره و اهواز و فارس به او رسیده بود و سپاهیان ابراهیم قوت گرفته و در کوفه یکصد هزار نفر منتظر فریادی هستند تا بر او حمله کنند؛ دیدم که او به خاطر این خبرها ایستاده و از شدت ناراحتی آرام ندارد و سخت پریشان است[۳۰].[۳۱]

سپاهیان منصور

سپس منصور عیسی بن موسی را با پانزده هزار سپاه و جلوتر از سپاه او حمید بن قحطبه را با سه هزار نفر روانه کرد، منصور در هنگام بدرقه به آنان گفت: این خبیثان - یعنی منجمان - ادعا می‌کنند که وقتی با ابراهیم برخورد کنی، سپاه تو حرکتی کنند و منهزم شوند آنگاه تو با ابراهیم برخورد کرده و سپاه نزد تو بر می‌گردند و عاقبت و پایان این نبرد به نفع تو خواهد بود. از طرف دیگر ابراهیم از بصره حرکت کرد، در یکی از شب‌ها در میان سپاه خود به طور پنهانی می‌گذشت تا از سپاهیان خود با خبر شود، صدای طنبور و نوازندگی شنید؛ و باز شب دیگری آمد و باز همان صدا را شنید و گفت: نباید انتظار پیروزی داشت از سپاهی که در آن این‌گونه امور باشد؛ سپس اشعاری را خواند که دانستند ابراهیم از ترک بصره نادم و پشیمان است[۳۲].[۳۳]

تعداد سپاه ابراهیم

نام یکصد هزار نفر در دیوان ابراهیم ثبت شده بود، و گفته شده است که با او در مسیر راه ده‌ها هزار نیرو بود. به او گفته شد: در راهی غیر از آن راهی که عیسی به طرف تو می‌آید، حرکت کن و به سوی کوفه روانه شو چون منصور در کوفه یاورانی ندارد و اهل کوفه به تو خواهند پیوست و برای منصور محل بازگشتی به جز حلوان نیست. اما ابراهیم این کار را نکرد. همچنین به او گفتند: شبانه بر آنان حمله کن. گفت: من دوست ندارم شبانه حمله کنم مگر بعد از اخطار دادن به دشمن.

مردی از اهل کوفه به او گفت: به من امر کن که به کوفه رفته و مردم آنجا را به پیوستن به سپاه تو دعوت کنم. گفت: آنان را ابتدا به طور پنهانی دعوت کنم سپس به صورت آشکار، و هنگامی که فریاد اهل کوفه بلند شد چیزی توجه منصور را از حلوان باز نمی‌گرداند (یعنی فرار می‌کند).

پس ابراهیم با بشیر رحال در این باره مشورت کرد، او گفت: اگر به آنچه می‌گویی اطمینان داری، این نظر و پیشنهاد خوبی است، ولی ما مطمئن نیستیم شاید وقتی گروهی از اهل کوفه به سوی تو حرکت کنند، منصور سپاهی را اعزام نماید و سر راه آنان را بسته و افراد بی‌گناه و زنان را بگیرند و این (تصمیم) وسیله‌ای برای این‌گونه جنایت‌ها شود. آن مرد کوفی گفت: گویا شما برای جنگ با منصور بیرون آمدند و از کشته شدن ضعیف و زن و کودک پرهیز می‌کنید؛ مگر رسول خدا (ص) سپاهیان خود را نمی‌فرستاد تا اینکه جنگ کنند و همین امور اتفاق می‌افتاد؟ بشیر رحال گفت: کسانی که پیامبر (ص) با آنان این‌گونه رفتار می‌کرد، کافر بودند ولی اینها مسلمان هستند[۳۴].[۳۵]

باخمری

پس ابراهیم رأی بشیر را پذیرفت و به راه ادامه داد تا اینکه در «باخمری» فرود آمد (فاصله باخمری تا کوفه شانزده فرسخ است) و در برابر عیسی بن موسی که فرمانده سپاه منصور بود ایستاد. سلم بن قتیبه نزد ابراهیم فرستاد و پیشنهاد کرد که خندقی را برابرشان ایجاد نمایند تا فقط از یک طرف با دشمن مقابله کنند، و به او گفت: اگر چنین نکنی فرصت خوبی را از دست خواهی داد که در آن می‌توانی به پشت سپاه منصور برسی. ابراهیم این پیشنهاد را با یاران خود در میان گذاشت، آنان گفتند: آیا خندقی ایجاد کنیم در حالی که ما برتر و تعداد ما بیشتر از آنان است؟! نه به خدا سوگند چنین کاری را نخواهیم کرد.

گفت: پس به سوی منصور می‌رویم. یاران ابراهیم گفتند: چرا به سوی او برویم در حالی که هر وقت او را خواستیم، در دست ما خواهد بود. ابراهیم به فرستاده سلم بن قتیبه گفت: شنیدی آنچه را می‌گویند؟ پس بازگرد. ابراهیم با سپاه خود در یک صف قرار گرفتند، برخی از یارانش به او گفتند: سپاه خود را به چند گُردان تقسیم کن که اگر یکی از آنها شکست خورد، گردان‌های دیگر به کمک آن بشتابند. دیگران نپذیرفتند و گفتند: بایستی همه در یک صف گرد آییم و صرف اسلام یک صف می‌باشد زیرا خدای تعالی می‌فرماید: ﴿إِنَّ الله يُحِبُّ الَّذِينَ يُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِهِ صَفًّا كَأَنَّهُمْ بُنْيَانٌ مَرْصُوصٌ[۳۶][۳۷].[۳۸]

شروع جنگ

ابراهیم سپاهیان خود را منظم کرد و بر میسره سپاه خود یزید بن لبید یشکری، و بر میمنه عیسی بن زید را گمارد؛ و چون هر دو سپاه آماده نبرد شدند مردی بلند قامت و آبی چشم از میان سپاهیان عیسی بن موسی بیرون آمد و فریاد برآورد: ای یاران ابراهیم! به خدا سوگند من محمد برادر ابراهیم را کشتم.

محمد جعفری گوید: چهار نفر از سپاهیان ابراهیم بیرون آمدند و مانند بازهای شکاری به سوی آن شخص رفته و به خدا سوگند طولی نکشید که سر او را آوردند، و از سپاه عیسی کسی آن مرد را یاری نکرد. مسعود رحال کوفی گوید: من در باخمری حضور داشتم و به ابراهیم در حالی که در خیمه‌اش بود نگاه می‌کردم، در برابر او علَمی بود طلایی رنگ که بر زمین زده شده بود و شنیدم او می‌گفت: ابوحمزه کجا است؟ پس مردی کوتاه قد و سوار بر اسب آمد، وقتی نزدیک رسید او را شناخت، مردی بود که در کوفه نزدیک خانه ابن مسعود کلاه درست می‌کرد.

ابراهیم به او گفت: این علَم را بگیر و در طرف چپ بایست و حرکت نکن. او علم را گرفت و در میسره ایستاد، دو سپاه در برابر یکدیگر صف کشیدند و هنگامی که ابراهیم کشته شد و یارانش شکست خورده و فرار کردند او همچنان در جای خود ایستاده بود. به او گفته شد که ابراهیم کشته شد و مردم رفتند. گفت: ابراهیم به من گفته است که از اینجا حرکت نکنم. پس جنگ کرد تا اینکه اسب او از پای درآمد، سپس پیاده جنگید تا اینکه کشته شد[۳۹].[۴۰]

شکست سپاه منصور

در آن روز جنگ سختی روی داد و حمید بن قحطبه فرمانده سپاه منصور رو به فرار گذاشت و سپاه نیز با او فرار کردند. عیسی بن موسی بر آنان فریاد زد و آنان را قسم داد که اطاعت کنند، ولی آنان بازنگشتند و به او توجهی نکردند. پس حمید بن قحطبه در حالی که شکست خورده بود برگشت، عیسی بن موسی به او گفت: خدا را در نظر داشته باش و اطاعت کن. حمید بن قحطبه گفت: در فرار کردن و شکست، اطاعت نباشد.

پس مردم رفتند و به جز تعداد اندکی کسی با عیسی نماند. به او گفته شد: از این مکان دور شو تا اینکه مردم نزد تو آیند آنگاه حمله کن. عیسی گفت: من هرگز از جای خود حرکت نکنم تا کشته شوم و یا اینکه خدا مرا پیروز گرداند، و به خدا سوگند اگر من از دشمن شکست خورده و فرار کنم خاندان من هرگز به روی من نظر نکنند و عیسی هر کسی را می‌دید، می‌گفت: به اهل بیت من سلام برسانید و به آنان بگویید من چیزی را عزیزتر از جانم نیافتم که فدای شما کنم و آن را در راه شما بدهم[۴۱].

شکست سپاه ابراهیم

در این هنگام که هر کس مشغول خود بود و کسی به دیگران توجه نمی‌کرد، ناگهان جعفر و محمد پسران سلیمان بن علی از پشت سر بر سپاه ابراهیم حمله کردند، دیگر یاران ابراهیم که فراریان را تعقیب می‌کردند از این جریان غافل بودند ناگهان دیدند که جنگ پشت سر آنان است، پس به عقب برگشتند، که در طرف مقابل فراریان از سپاه منصور بازگشتند، در نتیجه سپاه ابراهیم شکست خورد.

از چیزهایی که به منصور کمک کرد، این بود که فراریان سپاهش در مسیر بازگشت و فرار به رودخانه‌ای برخورد کردند که نمی‌توانستند از آن بگذرند و راه دیگری نداشتند، به ناچار همه آنان بازگشتند؛ و بر عکس یاران ابراهیم، اطراف خود را آب قرار داده بودند که از یک طرف جنگ کنند و وقتی شکست خوردند راه فرار نبود و آب مانع از فرار آنان شد، و ابراهیم با ششصد نفر یا چهارصد نفر از یارانش استقامت کردند. حمید بن قحطبه جنگ می‌کرد و سرهای کشته شدگان را نزد عیسی می‌فرستاد[۴۲].

و گفته شده است که علت شکست سپاه ابراهیم این بود که وقتی سپاهیان منصور رو به فرار گذاشتند و یاران ابراهیم آنان را تعقیب کردند، منادی ابراهیم فریاد زد: فراریان را تعقیب نکنید، پس یاران ابراهیم بازگشتند. چون سپاه منصور دیدند که یاران ابراهیم باز می‌گردند تصور کردند که فرار می‌کنند؛ لذا بازگشتند و این باعث شکست سپاه ابراهیم شد[۴۳].[۴۴]

فرار سپاه منصور

سلم بن فرقد گوید: هنگامی که سپاه منصور در برابر سپاه ابراهیم قرار گرفت، سپاهیان ابراهیم عیسی فرمانده سپاه منصور و لشکر او را شکست دادند به طوری که آنان از باخمری فرار کرده و تا اوایل کوفه رسیدند، پس ابوجعفر منصور دستور داد که شترها و اسب‌ها را در تمام دروازه‌های کوفه برای فرار آماده کردند. حفص بن حکیم گوید: منصور از ابراهیم می‌ترسید و می‌گفت: وای بر تو ای ربیع[۴۵] چگونه ما شکست بخوریم در حالی که حکومت به فرزندان ما نرسیده است، پس امارت کودکان چه شد؟

و سلم بن فرقد گوید: هنگامی که اصحاب ابراهیم سپاه منصور را تعقیب می‌کردند، محمد بن ابی‌العباس سپاه خود را به کناری برده بود، چون دید سپاه ابراهیم لشکر را شکست داده و آنان را تعقیب می‌کنند، پرچم‌های خود را جمع کرد و پا به فرار گذاشت و بر بالای شریعه آمدند و در آنجا چیزی را مشاهده کردند و تصور کردند که آن کمین است. فریاد زدند: کمین، کمین؛ پس همه پا به فرار گذاشتند[۴۶].[۴۷]

کشته شدن ابراهیم

عبدالحمید گوید: از ابوصلابه سؤال کردم: چگونه ابراهیم کشته شد؟ ابوصلابه گفت: من به او نگاه می‌کردم در حالی که بر اسب محمد بن یزید ایستاده بود و به سپاه عیسی بن موسی فرمانده منصور نظر می‌کرد که پشت کرده و فرار می‌کردند و او را پشت سر گذارده بودند و عیسی پرچم خود را به عقب برگردانیده بود، و یاران ابراهیم با آنان در حال نبرد بودند.

ابراهیم قبای زردی بر تن داشت و گرما او را ناراحت کرده بود، پس دکمه قبای خود را گشود و قبا باز شد و سینه او نمایان گردید، در این هنگام تیری آمد و به گلوگاهش اصابت کرد؛ من او را دیدم که دست در گردن اسب کرد و بازگشت و زیدیه اطراف او را گرفتند[۴۸]. پس گفت: مرا فرود آورید. او را از اسب به زیر آوردند[۴۹]. بشیر رحال او را به سینه خود چسبانید تا اینکه در آغوش او از دنیا رفت، و بشیر نیز در حالی کشته شد که ابراهیم در آغوشش بود و این آیه را تلاوت می‌کرد: ﴿وَكَانَ أَمْرُ الله قَدَرًا مَقْدُورًا[۵۰] و گفت: ما به دنبال چیزی بودیم و خدا غیر از آن را اراده کرد. چون ابراهیم کشته شد اصحاب و یارانش همچنان در اطراف او به نبرد با سپاه منصور ادامه دادند.

حمید بن قحطبه به سپاه خود گفت: بر این گروه حمله کنید تا آنان را از جای خودشان عقب برانید. پس بر آنان حمله کردند تا اینکه توانستند آنان را از جایی که ابراهیم در آن کشته شده بود دور کنند. سپاه منصور آمدند و سر از بدن ابراهیم جدا کردند و نزد عیسی بردند، عیسی پیاده شد و سجده کرد و سر ابراهیم را نزد منصور فرستاد[۵۱].

ابوالکرام جعفری گوید: من آنجا بودم که «اقطع» غلام عیسی بن موسی آمد و گفت: به جان تو سوگند این سر ابراهیم است که در خورجین من است. عیسی بن موسی به من گفت: نگاه کن اگر سر ابراهیم است، برای من سوگند یاد کن تا تو را تصدیق کنم؛ و اگر سر او نیست، سکوت کن. ابوالکرام گوید: من آمدم و به او گفتم: سر را به من نشان بده. او سر را از خورجین خود بیرون آورد در حالی که گونه او تکان می‌خورد، به او گفتم: وای بر تو چگونه بر آن دست یافتی؟ گفت: تیری بر او اصابت کرد و او کشته شد، یارانش روی او افتادند و دست و پای او را می‌بوسیدند و من دانستم که او همان ابراهیم است. پس جای آن را دانستم و یاران ابراهیم برابر جسد او جنگ می‌کردند.

هنگامی که آنها کشته شدند من آمدم و سر از بدنش جدا کردم. ابوالکرام گوید: من نزد عیسی آمدم و به او خبر دادم، و او ندا کرد و امان داد[۵۲].[۵۳]

خواب حسن بن جعفر

محمد بن زیاد گوید: حسن بن جعفر برای من نقل کرد و گفت: در کوفه که بودم دیدم فراریان از سپاه عیسی بن موسی به هنگام روز وارد کوفه شدند، و وقتی شب فرا رسید من مانند کسی که خواب می‌بیند دیدم گویا مردانی جنازه‌ای را به آسمان بالا می‌بردند و می‌گفتند: ای ابراهیم! چه کسی بعد از تو برای ما خواهد بود؟ حسن بن جعفر گوید: برادرم مرا از خواب بیدار کرد. من به او گفتم: چرا مرا بیدار کردی؟ گفت: صدای تکبیر را بر درب خانه ابوجعفر منصور بشنو، به خدا سوگند بدون سبب تکبیر نمی‌گویند؛ که در آن هنگام خبر کشته شدن ابراهیم بن عبدالله بن حسن بن حسن آمد[۵۴].[۵۵]

سر ابراهیم نزد منصور

حسن بن زید بن حسن بن علی گوید: نزد منصور بودم هنگامی که سر ابراهیم بن عبدالله را در میان ظرفی آوردند و آن را برابر منصور قرار دادند. وقتی من آن را دیدم چنان غصه و اندوهی دلم را فرا گرفت که راه گلویم را بست و از بیم آنکه مبادا منصور متوجه شود خود را کنترل کردم. پس منصور روی به من کرد و گفت: ای ابا محمد! آن همان است؟ (یعنی همان سر ابراهیم است؟). گفتم: آری ای امیرالمؤمنین، و من دوست داشتم که خداوند او را بر اطاعت تو وامی‌داشت و تو در چنین موقعیتی قرار نمی‌گرفتی که او را به قتل برسانی.

منصور گفت: من هم دوست داشتم که خدا او را بر اطاعت من وامی‌داشت و من در چنین موقعیتی قرار نمی‌گرفتم، ولی ابراهیم خواست و قصد کرد که ما در این موقعیت قرار بگیریم و جان‌های ما نزد ما گرامی‌تر از جان او بود[۵۶]. مسعودی ذکر کرده است: برای منصور غذایی از مغز و شکر درست کرده بودند که خوشش آمد و مورد توجه او قرار گرفت. پس گفت: ابراهیم قصد کرده بود ما را از این غذا و امثال آن محروم نماید[۵۷].

ابن اثیر نقل کرده است: سر ابراهیم را نزد منصور آوردند و برابر او نهادند. چون منصور آن را دید گریست و اشک چشمش بر گونه ابراهیم ریخت. سپس گفت: به خدا سوگند من این را خوش نداشتم ولی تو به من و من به تو مبتلا شدیم. آنگاه در مجلس عمومی نشست و به مردم اذن داد و هرکس وارد می‌شد برای خشنودی منصور به ابراهیم ناسزا می‌گفت و او سکوت کرده و رنگش دگرگون شده بود؛ تا اینکه جعفر بن حنظله دارمی وارد شد، ایستاد و سلام کرد و سپس گفت: ای امیر المؤمنین! خدا اجر تو را عظیم گرداند نسبت به پسر عمویت و از آنچه او در حق تو تفریط کرد، بگذرد. پس رنگ منصور باز شد و روی به او کرد و گفت: ای ابا خالد؛ به اینجا خوش آمدی. مردم دانستند که این اظهارات او را خشنود می‌کند لذا پس از آن مانند جعفر بن حنظله می‌گفتند[۵۸].[۵۹]

آگاهی از شهادت

دختر عبدالله بن محمد بن علی بن الحسین (ع) گوید: به عمویم جعفر بن محمد (ص) گفتم: امر محمد بن عبدالله بن الحسن چه خواهد شد؟ فرمود: فتنه‌ای است که در آن محمد نزد بیت رومی کشته می‌شود و برادرش (ابراهیم) که از مادر و پدر با او یکی است در عراق در حالی کشته خواهد شد که پاهای اسب او در آب باشد[۶۰].[۶۱]

منصور و امام صادق (ع)

یونس بن ابی یعقوب گوید: با گوش خود شنیدم از جعفر بن محمد (ع) که فرمود: هنگامی که ابراهیم در «باخمری» کشته شد ما را از مدینه آوردند و کسی از ما که به حد بلوغ رسیده بود در مدینه نماند؛ همه آمدیم تا وارد کوفه شدیم، پس یک ماه در آنجا ماندیم و در انتظار این بودیم که کشته شویم. سپس ربیع حاجب نزد ما آمد و گفت: این علویان کجایند؟ دو نفر از خردمندانتان بر امیرالمؤمنین وارد شوند. امام صادق (ع) فرمود: من و حسن بن زید نزد منصور رفتیم. او به من گفت: تو غیب می‌دانی؟ گفتم: غیب را به جز خدا نداند. منصور گفت: تو هستی که مالیات را نزد تو می‌آورند؟ گفتم: ای امیرالمؤمنین! نزد شما می‌آورند. منصور گفت: می‌دانید برای چه شما را‌طلبیدم؟ گفتم: نه. گفت: می‌خواهم خانه‌های شما را خراب کنم و دل‌های شما را بترسانم و درختان خرمای شما را قطع سازم و شما را به «سراة»[۶۲] تبعید کنم تا کسی از اهل حجاز و اهل عراق به شما نزدیک نشود زیرا آنان برای شما مفسده هستند.

امام صادق (ع) فرمود: به او گفتم: ای امیرالمؤمنین! به سلیمان عطا شد، او سپاسگزاری کرد؛ و ایوب مبتلا شد، صبر نمود؛ و به یوسف ظلم شد، گذشت کرد؛ و تو از همان نسل می‌باشی. پس او تبسمی کرد و گفت: این جملات را تکرار کن، و من تکرار کردم. منصور گفت: مانند تو باید بزرگ قوم باشد، و من از شما درگذشتم و جرم اهل بصره را به شما بخشیدم. آن حدیثی را که پیش از این برایم از پدرت از پدرانش از رسول خدا (ص) گفته بودی، نقل کن. گفتم: پدرم از پدرانش از رسول خدا (ص) به من حدیث کرد: صله رحم، خانه‌ها را آباد و عمرها را طولانی کند، اگرچه کافر باشند. منصور گفت: این را نخواستم.

گفتم: پدرم از پدرانش از علی (ع) از رسول خدا (ص) به من حدیث کرد که: رحم‌ها به عرش آویزان هستند و ندا دهند: وصل کن هر کس که مرا وصل کرد و قطع کن هر کس که مرا قطع نمود. منصور گفت: این مقصودم نبود. گفتم: پدرم از پدرانش از علی (ع) از رسول خدا (ص) به من حدیث کرد که فرمود: به درستی که خدای عزوجل می‌فرماید: من رحمان هستم و رحم را خلق کردم و نامی از نام‌های خود را برای آن قرار دادم، پس هر کس آن را وصل کند وصل به من شده، و هرکس آن را قطع کند من او را قطع خواهم کرد. منصور گفت: این حدیث هم منظورم نبود.

گفتم: پدرم از پدرانش از علی (ع) از رسول خدا (ص) به من حدیث کرد که: پادشاهی از پادشاهان زمین سه سال از عمرش باقی مانده بود، پس چون او صله رحم کرد خداوند آن سه سال را سی سال قرار داد. منصور گفت: همین حدیث مقصودم بود، اکنون کدام یک از بلاد نزد تو محبوب‌تر است؟ به خدا سوگند من با شما صله رحم می‌کنم. امام صادق (ع) فرمود: به منصور گفتم: مدینه. پس ما را روانه مدینه نمود و خداوند مؤونه او را کفایت کرد[۶۳].[۶۴]

منابع

پانویس

  1. باخمری: نام مکانی میان کوفه و واسط که به کوفه نزدیک‌تر است؛ و گفته‌اند: از باخمری تا کوفه هفده فرسخ است، و در آنجا قبر ابراهیم بن عبد الله بن حسن بن حسن است. (معجم البلدان، ج۱، ص۳۱۶).
  2. مقاتل الطالبیین، ص۳۱۵.
  3. عمدة الطالب، ص۹۹.
  4. «سپس دیواری در آن (شهر) یافتند که می‌خواست فرو افتد» سوره کهف، آیه ۷۷.
  5. اعیان الشیعه، ج۳، ص۱۳۸.
  6. مقاتل الطالبیین، ص۳۱۶.
  7. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص۴۰۶.
  8. «عمو زاده‌های ما از ستم به ما خودداری کنند؛ که ما را یورشی است که دل را تنگ کند. برای همانند شما شمشیر‌ها حمل می‌شود؛ و حسب‌های ما مورد عیب قرار نگیرد. من هنگامی که خودم را نسبت دهم؛ به کسی که برخوردار از عزت و راستگو است. سفید رویان و زیبا محاسن‌هایی که گویا چشمانشان؛ روز جنگ و کارزار به خون سرمه کشیده شده است».
  9. سبخه: نام مکانی در کوفه است.
  10. مقاتل الطالبیین، ص۳۷۲.
  11. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص۴۰۸.
  12. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص۴۱۰.
  13. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص۴۱۱.
  14. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۴۱۲.
  15. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۵۶۰.
  16. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص۴۱۲.
  17. اعیان الشیعة، ج۳، ص۲۴۰.
  18. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص۴۱۳.
  19. مقاتل الطالبیین، ص۳۳۳.
  20. مقاتل الطالبین، ص۳۳۴.
  21. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص۴۱۵.
  22. از این نقل استفاده می‌شود که تفاوت اهل بیت پیامبر (ع) در فقه و احکام با دیگران مشهور و معلوم بوده است، و مردم می‌دانستند که خاندان پیامبر بر جنازه پنج تکبیر می‌گفتند، از این رو هنگامی که ابراهیم بن عبدالله به چهار تکبیر اکتفا کرد و تکبیر پنجم را نگفت مورد اعتراض عیسی بن زیاد قرار گرفت. و اما اینکه چرا ابراهیم چهار تکبیر گفت، همان‌طور که از سخن او استفاده می‌شود تقیه کرد و معلوم می‌شود اکثر کسانی که با او بودند شیعه نبودند؛ زیرا او گفت: ما نیازمند به اجتماع آنان هستیم. و اما اینکه گفت: نگفتن یک تکبیر ضرری نمی‌زند، احتمال دارد به جهت تقیه باشد که تکبیر پنجم را نگفت، و ممکن است نماز را بر آن جنازه بر مذهب عامه خواند و آن جنازه و کسان آن جنازه از عامه بودند که بر اساس نظر آنان عمل کرد.
  23. مقاتل الطالبیین، ص۳۳۵.
  24. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص۴۱۵.
  25. مقاتل الطالبیین، ص۳۳۶.
  26. مقاتل الطالبیین، ص۳۳۷.
  27. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص۴۱۶.
  28. مقاتل الطالبیین، ص۳۴۰.
  29. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص۴۱۷.
  30. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۵۶۵.
  31. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص۴۱۹.
  32. اعیان الشیعه، ج۳، ص۱۴۰.
  33. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص ۴۲۰.
  34. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۵۶۷.
  35. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص۴۲۱.
  36. «بی‌گمان خداوند کسانی را دوست می‌دارد که در راه او صف زده کارزار می‌کنند چنان که گویی بنیادی به هم پیوسته (و استوار) اند» سوره صف، آیه ۴.
  37. اعیان الشیعه، ج۳، ص۱۴۱.
  38. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص۴۲۲.
  39. مقاتل الطالبیین، ص۳۴۵.
  40. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص۴۲۳.
  41. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص۴۲۴.
  42. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۵۶۹.
  43. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۵۷۰.
  44. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص۴۲۵.
  45. او ربیع بن یونس، دربان و وزیر منصور است و در سال ۱۶۹ از دنیا رفت. (وفیات الاعیان، ج۱، ص۱۸۵).
  46. مقاتل الطالبیین، ص۳۴۶.
  47. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص۴۲۵.
  48. مقاتل الطالبیین، ص۳۴۸.
  49. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۵۶۹.
  50. «و فرمان خداوند دارای اندازه‌ای سنجیده است» سوره احزاب، آیه ۳۸.
  51. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۵۷۰.
  52. مقاتل الطالبیین، ص۳۴۸.
  53. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص۴۲۶.
  54. مقاتل الطالبیین، ص۳۵۳.
  55. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص۴۲۸.
  56. مقاتل الطالبیین، ص۳۵۲.
  57. اعیان الشیعه، ج۳، ص۱۴۲.
  58. کامل ابن اثیر، ج۵، ص۵۷۱.
  59. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص۴۲۸.
  60. مقاتل الطالبیین، ص۲۴۸.
  61. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص۴۳۰.
  62. گفته شده است که «سراة» رشته کوه‌هایی است که ابتدای آن از انتهای سرزمین شروع و تا شام ادامه دارد. (مراصد الاطلاع، ج۲، ص۷۰۳).
  63. مقاتل الطالبیین، ص۳۵۰؛ اعیان الشیعه، ج۳، ص۱۴۲.
  64. نظری منفرد، علی، نهضت‌های پس از عاشورا، ص۴۳۰.