امام باقر در زمان هشام بن عبدالملک: تفاوت میان نسخه‌ها

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت
 
(۴ نسخهٔ میانیِ ایجادشده توسط همین کاربر نشان داده نشد)
خط ۷: خط ۷:


== مقدمه ==
== مقدمه ==
روزی که [[یزید بن عبدالملک]] از [[دنیا]] رفت، برادرش هشام بن عبدالملک به [[خلافت]] رسید. و این واقعه در [[روز]] بیست و پنجم شوّال واقع گردید. هشام بن عبدالملک به احول [[بنی امیه]] معروف بود. و احول به‌معنای کسی است که چشم او لوچ باشد. وی به تمام کسانی که دارای حسب و نسب [[شریف]] و بلند بودند [[حسادت]] کرده و با هر [[انسان]] شریفی [[دشمنی]] می‌ورزید.
روزی که یزید بن عبدالملک از دنیا رفت، برادرش هشام بن عبدالملک به [[خلافت]] رسید. و این واقعه در روز بیست و پنجم شوّال واقع گردید. هشام بن عبدالملک به احول [[بنی امیه]] معروف بود. و احول به‌معنای کسی است که چشم او لوچ باشد. وی به تمام کسانی که دارای حسب و نسب [[شریف]] و بلند بودند [[حسادت]] کرده و با هر [[انسان]] شریفی [[دشمنی]] می‌ورزید.


[[یعقوبی]]، هشام بن عبدالملک را این‌چنین توصیف می‌نماید: وی فردی‌ [[بخیل]]، [[خشن]]، [[ظالم]] و بسیار قسی القلب بود، وی همان کسی است که [[زید بن علی]] را به [[قتل]] رساند و [[امام]] [[ابو جعفر باقر]]{{ع}} در [[زمان]] او [[مبتلا]] به انواع [[مصیبت‌ها]] و [[ناگواری‌ها]] گردید. مانند: دستگیری امام{{ع}} و بردن آن حضرت به [[دمشق]] و [[زندانی]] کردن ایشان‌. بعد از اینکه هشام از زندانی کردن امام ره به جایی [[نبرد]] و برعکس بر [[عزت]] و عظمت ایشان افزوده شد، دستور داد تا [[امام باقر]]{{ع}} [[شهر دمشق]] را ترک کرده و به [[مدینه]] بازگردد؛ چراکه می‌ترسید [[مردم]] دمشق با دیدن امام باقر{{ع}} شیفته و شیدای او شوند و افکار عمومی بر ضدّ بنی امیه جهت‌گیری نماید. امّا نقشه [[پلیدی]] در سر پروراند. وی به تمام بازارهای [[شهرها]] و مغازه‌ها و اماکن [[تجاری]] که در راه دمشق به مدینه واقع شده بود دستور داد تا درها را بر روی کاروان امام باقر{{ع}} ببندند و هیچ‌گونه چیزی به آن حضرت نفروشند، مراد هشام بن عبدالملک از این دستور شوم این بود که امام{{ع}} در اثر [[تشنگی]] و [[گرسنگی]] در میان راه از بین برود و خونش نیز لوث شده به گردن هشام نیفتد. قافله امام حرکت کرد. آنان در حالی‌که از گرسنگی و تشنگی [[ناتوان]] شده بودند به یکی از شهرها رسیدند. امّا [[اهل]] آن [[شهر]] مغازه‌های خود را به روی امام بستند. گویند این شهر، [[شهر]] [[تاریخی]] «[[مدین]]» خاستگاه [[حضرت شعیب]] [[پیغمبر]]{{ع}} بوده است؛‌ امام در این [[زمان]] خطاب به [[مردم]] آن [[شهر]] سخنانی گفتند که آنها از [[ترس]] نزول عذاب مغازه‌ها را باز کرده و و [[امام]]{{ع}} آنچه را که می‌خواستند خریدند<ref>مناقب، ج۴، ص۶۹۰، بحار الانوار، ج۱۱، ص۷۵؛ و ر.ک: حیاة الامام المحمّد الباقر، ج۲، ص۴۰- ۶۶.</ref> و بدین‌گونه بود که نقشه [[شیطانی]] [[طاغوت]] زمان [[هشام بن عبدالملک]] و آنچه را که برای نابود کردن [[امام باقر]]{{ع}} [[برنامه‌ریزی]] کرده بود همه [[فاسد]] شده و درهم [[شکست]]. خبر این مسأله و ناکام ماندن این [[توطئه]] به گوش او رسید. امّا هشام بن عبدالملک به این مقدار از [[پستی]] و [[دشمنی]] بسنده نکرد. وی مدام به دنبال به راه انداختن غائله‌هایی برای امام باقر{{ع}} بود تا اینکه سمّی کشنده برای به [[شهادت]] رساندن آن حضرت فرستاد<ref>[[سید منذر حکیم|حکیم، سید منذر]]، [[پیشوایان هدایت ج۷ (کتاب)|پیشوایان هدایت ج۷]]، ص۱۲۴ ـ ۱۳۶.</ref>.
از جلوه‌های [[بخل]] و خساست او این است که وی همواره می‌گفت: درهم را بر درهم نه تا [[مال]] بسیاری شود<ref>البخلاء، ص۱۵۰.</ref>. وی به اندازه‌ای مال جمع کرد که هیچ خلیفه‌ای قبل از او این مقدار مال جمع نکرده بود<ref>اخبار الدول، ج۲، ص۲۰۰.</ref>. وی خود این‌گونه بر بخل و خساست خویش اعتراف کرده است که: من هیچگاه بر چیزی [[حسرت]] نخورده‌ام به مانند حسرتی که چون چیزی به کسی می‌بخشم مبتلای به آن می‌شوم. خلافت همچون مریضی که نیازمند داروست نیازمند [[پول]] است‌<ref>انساب الاشراف، ج۸، ص۳۹۹، چاپ دار الفکر، تحریرشده ۱۴۱۹ هجرى.</ref>.
 
آورده‌اند که [[هشام بن عبدالملک]] روزی وارد باغ میوه خود گردید. [[اصحاب]] و [[یاران]] او از میوه درختان خوردند. وی از آن پس به [[غلام]] خود دستور داد تا همه آن درختان را برکند و به‌جای آنها [[زیتون]] بکارد تا کسی از آن نخورد<ref>البخلاء، ص۱۵۰.</ref>.
 
یعقوبی، هشام بن عبدالملک را این‌چنین توصیف می‌نماید: وی فردی‌ [[بخیل]]، [[خشن]]، [[ظالم]] و بسیار قسی القلب بود، وی همان کسی است که [[زید بن علی]] را به [[قتل]] رساند و [[امام]] ابو جعفر باقر{{ع}} در [[زمان]] او [[مبتلا]] به انواع [[مصیبت‌ها]] و [[ناگواری‌ها]] گردید. نمونه‌هایی از این برخوردهای نامناسب را در پیش‌رو دارید:
 
== دستگیری [[امام باقر]]{{ع}}، بردن آن حضرت به [[دمشق]] و [[زندانی]] کردن ایشان‌ ==
هشام بن عبدالملک این فرمانروای طاغوت‌منش به [[حاکم]] خود در [[مدینه]] دستور داد امام باقر{{ع}} را به سوی دمشق روانه کند. تاریخ‌نویسان درباره این ماجرا دو [[روایت]] ذکر کرده‌اند:
 
=== روایت اوّل ===
امام باقر{{ع}} هنگامی که به دمشق رسید و هشام خبر آمدن آن حضرت را شنید به درباریان خود دستور داد تا پس از پایان سخن او با امام، برخوردی توهین‌آمیز با امام باقر{{ع}} داشته باشند. امام باقر{{ع}} بر هشام داخل شد و بر افرادی که در مجلس هشام نشسته بودند [[سلام]] کرد. امّا به‌عنوان [[خلافت]] به هشام سلام نکرد. هشام بسیار [[خشمگین]] شد، رو به امام باقر{{ع}} کرد و گفت: ای محمد بن علی همیشه یک نفر از شما باید باشد تا [[وحدت]] صفوف [[مسلمین]] را بشکند و [[مردم]] را به سوی خود خوانده، خود را از روی [[سفاهت]] و [[نادانی]] امام بداند.
 
سپس هشام ساکت شد و جیره‌خواران و مزدورانش شروع به [[مسخره کردن]] و به زبان آوردن کلمات ناپسند نسبت به امام باقر{{ع}} نمودند. اینجا بود که امام باقر{{ع}} به سخن آمده فرمودند: {{متن حدیث|أَيُّهَا النَّاسُ! أَيْنَ تَذْهَبُونَ؟ وَ أَيْنَ يُرَادُ بِكُمْ؟ بِنَا هَدَى اللَّهُ أَوَّلَكُمْ وَ بِنَا يَخْتِمُ آخِرَكُمْ، فَإِنْ يَكُنْ لَكُمْ مُلْكٌ مُعَجَّلٌ، فَإِنَّ لَنَا مُلْكاً مُؤَجَّلًا، وَ لَيْسَ بَعْدَ مُلْكِنَا مُلْكٌ، لِأَنَّا أَهْلُ الْعَاقِبَةِ، يَقُولُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ- وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ}}؛ ای [[مردم]]: کجا می‌روید؟ شما را کجا می‌برند؟ پیشینیان شما به‌واسطه [[خاندان]] ما [[هدایت]] شدند و پسینیانتان نیز هدایتشان به‌وسیله خاندان ما ختم خواهد شد. اگر شما دولتی زودهنگام به دست آورده‌اید، ما نیز [[حکومتی]] دیرهنگام داریم که بعد از ما حکومتی نخواهد بود؛ چراکه ما از [[اهل]] عاقبت هستیم و [[خداوند]] فرموده است که عاقبت از آن [[پرهیزکاران]] است‌<ref>بحار الانوار، ج۱۱، ص۷۵.</ref>.
 
[[امام باقر]]{{ع}} پس از آنکه دل‌های آنان را پر از حزن و اندوه کرد و آنان نتوانستند پاسخی به منطق [[قوی]] آن حضرت بدهند از نزد هشام خارج شد.
 
آنگاه مردم [[نادان]] شامی بر [[امام]]{{ع}} هجوم آوردند. در حالی‌که می‌گفتند: این پسر [[ابو تراب]] است ـ از زمان معاویه مردم [[شام]] این [[لقب]] را برای تحقیر امام [[امیر المؤمنین علی بن ابی طالب]]{{ع}} به‌کار می‌بردند ـ امام باقر{{ع}} دیدند که بهتر است آنان را به [[راه راست]] هدایت کنند و [[حقیقت]] [[اهل بیت]] را به این مردم بشناسانند. روی همین جهت بود که در میان مردم شام به سخنرانی ایستادند، امام باقر{{ع}} پس از [[حمد]] و [[ثنای الهی]] و [[درود]] بر [[رسول خدا]]{{صل}} فرمودند: ای اهل [[شقاق]] و [[تفرقه]] و [[دورویی]]، ای نوادگان [[نفاق]] و دورویی، ای کسانی که پرکننده [[دوزخ]] و هیزم جهنّمید، پیش از آنکه چهره‌هایی را محو کنیم و در نتیجه آنها را به قهقرا بازگردانیم، یا همچنان‌که «[[اصحاب سبت]]» را [[لعنت]] کردیم، آنان را (نیز) لعنت کنیم که [[فرمان خدا]] همواره تحقق یافته است از بدگویی نسبت به ماه تابان و دریای جوشنده، [[شهاب ثاقب]]، [[ستاره]] هدایت [[مؤمنان]] و [[صراط مستقیم]] دست نگاه دارید... .
 
سپس کمی با مردم صحبت کرده و بعد فرمودند: آیا شما همزاد رسول خدا{{صل}} ـ یعنی امام امیر المؤمنین علی بن ابی طالب{{ع}} ـ را مسخره می‌کنید؟ آیا زبان به بدگویی سرسلسله [[دین خدا]] گشوده‌اید؟ پس بعد از تحقیر چنین شخصیتی به کدام راه خواهید رفت؟! و کدام [[اندوه]] را پس از او از خود خواهید راند؟ هیهات، به [[خدا]] [[سوگند]] که او به‌واسطه سبقت در ایمان برجستگی پیدا کرد و به واسطه خصلت‌های نیکویش [[سعادتمند]] گشته و بر نهایت [[سعادت]] دست یافت. وی بر حیله‌ها [[پیروز]] شد، [[چشم‌ها]] به سوی او [[خیره]] گشت و گردن‌های گردنکشان در برابر او [[خاضع]] گردید و در پیمودن پلّکان کمال، گوی [[سبقت]] را از دیگران ربود، پس خیال آنان را که تصور رسیدن به مقامش را داشتند [[باطل]] کرد و آنان را از دست یافتن به آن مرتبه [[ناتوان]] ساخت و چگونه از جایی چنین دوردست یافتن برای آنان میسّر خواهد بود؟!
 
سپس [[امام باقر]]{{ع}} ادامه دادند: چگونه می‌شود رخنه فقدان کسی را ترمیم نمود که چون [[مسلمانان]] به [[عقد اخوّت]] به یکدیگر می‌پیوستند او [[برادر رسول خدا]]{{صل}} شد، و هنگامی که [[مردم]] هرکدام نسب خود را به یکدیگر متّصل می‌کردند، او نسبت [[برادری]] خونی با [[پیغمبر]] داشت و هنگامی که به [[جنگ]] برمی‌خاستند همدست و همداستان او بود. کسی که چون مسلمانان فتح و گشایشی می‌یافتند همچون [[ذو القرنین]] محافظ گنج‌های آنان بود، وی کسی بود که چون [[فرمان]] [[تغییر قبله]] صادر شد به هر دو [[قبله]] [[نماز]] خوانده بود.
 
کسی که هنگامی که همه [[کافر]] بودند [[پیامبر اکرم]]{{صل}} به [[ایمان]] او [[شهادت]] داده بود و هنگامی که همه از پذیرش مسئولیت [[لغو]] [[پیمان]] با [[مشرکان]] عهدشکن شانه خالی می‌کردند این‌بار این [[مسئولیت]] را به دوش کشید، کسی که در شب محاصره چون‌ همه بی‌قرار شده بودند در بستر و فراش پیامبر اکرم به‌جای او خوابید، و همان کسی که در هنگام وداع با پیامبر اکرم اسرار الهی در نزد او به ودیعت نهاده شد<ref>مناقب آل ابى طالب، ج۴، ص۲۰۳- ۲۰۴.</ref>.
 
هنگامی که امام باقر{{ع}} [[فضیلت]] [[امام]] [[أمیر المؤمنین]]{{ع}} را در میان [[شامیان]] منتشر نمود، [[هشام بن عبدالملک]] دستور داد تا آن حضرت را دستگیر کرده و به [[زندان]] انداختند. امّا در زندان نیز [[امام باقر]]{{ع}} مورد استقبال قرار گرفت. آنجا که [[زندانیان]] دور آن حضرت حلقه زده و از [[دانش]] و [[آداب]] آن حضرت بهره‌ها می‌بردند. تا آنجا که [[مدیر]] [[زندان]] ترسید در زندان فتنه‌ای به‌پا شود؛ لذا به نزد هشام رفت و به او از این مطلب خبر داد. اینجا بود که [[هشام بن عبدالملک]] بیچاره شد و چاره‌ای جز [[آزادی]] امام باقر{{ع}} از زندان و بازگرداندن آن حضرت به شهرش یعنی [[مدینه]] ندید<ref>بحار الانوار، ج۱۱، ص۷۵.</ref>.
 
=== [[روایت]] دوّم ===
این روایتی است که [[لوط بن یحیی اسدی]] از امارة بن زید واقدی نقل می‌کند. گوید: هشام بن عبدالملک در یکی از سال‌ها به [[سفر]] [[حجّ]] رفت‌<ref>یعقوبى، تاریخ سفر حجّ هشام را سال ۱۰۶ هجرى نقل کرده است.</ref>، در آن سال [[امام]] [[محمّد]] [[باقر]]{{ع}} به همراه فرزند برومند خود امام [[جعفر صادق]]{{ع}} نیز به سفر حجّ آمده بودند. در این سفر امام جعفر صادق{{ع}} در برابر گروهی از [[مردم]] که در میان آنها [[مسلمة بن عبدالملک]] [[برادر]] هشام نیز حضور داشت این‌چنین فرمودند: [[سپاس]] خداوندی را که محمّد{{صل}} را به [[حقّ]] به [[پیامبری]] [[مبعوث]] کرد و ما را به واسطه انتساب به او گرامی داشت. پس ما انتخاب شده [[خداوند]] در میان [[بندگان]] و بهترین [[بندگان خدا]] هستیم. هرکس از ما [[تبعیت]] کند سعادتمندشده و هرکس با ما [[دشمنی]] ورزیده [[مخالفت]] نماید [[بدبخت]] گردیده است... مسلمة بن عبدالملک به نزد برادرش هشام رفته و آنچه را که از [[امام صادق]]{{ع}} شنیده بود برای او نقل نمود. هشام این مطلب را در [[دل]] خود نگاه داشت و تا زمانی که در [[سرزمین حجاز]] بود متعرّض این دو امام [[بزرگوار]] نگردید. امّا هنگامی که به [[دمشق]] مراجعت کرد، به [[حاکم]] یثرب نامه‌ای نوشت و در آن نامه دستور داد تا امام باقر و امام صادق{{عم}} را به نزد او بفرستد. هنگامی که این دو امام بزرگوار به دمشق رسیدند، هشام سه [[روز]] تمام از پذیرفتن و بار دادن به آنها خودداری نمود و آنها را بیرون قصر نگاه داشت. وی با این‌کار قصد داشت تا به این دو [[امام]] بزرگوار توهین کرده و مقام آنها را پایین بیاورد.
 
وی عاقبت در [[روز]] چهارم به [[امام صادق]] و [[امام باقر]]{{عم}} [[اجازه]] ورود داده و با آنها دیدار کرد. در آن‌روز مجلس او آکنده از [[امویان]] و سایر درباریان بود. در آن مجلس ندیمان هشام هدفی نصب کرده و [[پیران]] [[بنی‌امیه]] با کمان، به سمت آن [[هدف]] تیر می‌انداختند.
 
امام صادق{{ع}} می‌فرماید: «هنگامی که ما وارد [[قصر]] منصور شدیم، پدرم از پیش و من به دنبال او می‌رفتم. هشام گفت: ای [[محمّد]]، به همراه پیران [[قوم]] و [[عشیره]] خود تیر بینداز. پدرم گفت: «من دیگر برای [[تیراندازی]] پیر شده‌ام. کاش مرا از این کار معاف می‌داشتی». هشام فریاد زد: به [[حق]] آنکه ما را به [[دین]] خود [[عزّت]] بخشید و به [[حقّ]] پیامبرش محمّد تو را از این کار معاف نمی‌دارم.
 
این [[طاغوت]] [[گمان]] کرده بود که امام{{ع}} در تیراندازی دچار اشکال می‌شود و این وسیله‌ای برای پایین آوردن [[شأن]] و مقام آن حضرت در مقابل غوغائیان [[اهل شام]] می‌شود؛ لذا بود که به یکی از پیران [[بنی امیه]] اشاره کرد تا کمان خود را به امام باقر{{ع}} بدهد. وی کمان خود را به همراه تیری به امام باقر{{ع}} داد. آن‌ حضرت تیر را به چله کمان گذاشته و هدف را به‌وسیله آن مورد اصابت قرار دادند. تیر آن حضرت مستقیم به وسط هدف خورد. سپس امام باقر{{ع}} تیر دوّمی برداشته و باز به طرف هدف تیراندازی کردند. اینجا بود که تیر دوّم پشت تیر اوّل را شکافت و آن را از وسط به دو نیم کرد و در جای تیر اوّل در وسط هدف قرار گرفت. امام{{ع}} تیراندازی را ادامه دادند تا اینکه نه تیر یکی در پشت دیگری زدند و همه در یک مکان وارد شد. این کاری بود که از بزرگترین تیراندازان [[دنیا]] نیز ساخته نبود. هشام از شدّت [[خشم]] بی‌تاب شد و نتوانست جلوی خود را بگیرد و با صدای بلند گفت: ای ابا جعفر، تو تیراندازترین فرد [[عرب]] و [[عجم]] هستی و خیال می‌کنی که برای این کار پیر شده‌ای؟!! سپس از اینکه در میان این جمع از [[امام باقر]]{{ع}} تعریف و [[تمجید]] کرده است پشیمان شد. مدّتی سر به زیر انداخت و امام باقر{{ع}} روبروی او ایستاده بود. هنگامی که ایستادن امام باقر{{ع}} به طول انجامید، آن حضرت [[خشمگین]] شدند و [[غضب]] از خطوط چهره آن حضرت نمایان گشت. آن حضرت هرگاه خشمگین می‌شدند به سمت [[آسمان]] نگاه می‌کردند.
 
هنگامی که هشام خشم [[امام]] را دید برخواست و امام را در آغوش گرفته، وی را در سمت راست خود نشاند. آنگاه رو به امام باقر{{ع}} کرده و گفت: ای [[محمّد]]، همواره [[قریش]] [[سرور]] و آقای عرب و عجم خواهد بود تا زمانی که امثال تو در میان قریش باشد. آفرین!! چه کسی این [[تیراندازی]] را به تو آموخته است؟ در چه [[سنّی]] تیراندازی را آموخته‌ای؟ آیا جعفر نیز مانند تو می‌تواند تیراندازی کند؟ امام باقر{{ع}} در پاسخ [[هشام بن عبدالملک]] فرمودند: «ما خاندانی هستیم که صفات کمال را از یکدیگر به [[ارث]] می‌بریم».
 
[[طاغوت]] برآشفت. صورتش قرمز شد و از شدّت خشم به جوش و خروش افتاد. مدّتی سر به زیر افکند. سپس سر برداشت و گفت: آیا ما همه پسران عبدمناف نیستیم؟ آیا نسب ما و شما یکی نیست؟ امام{{ع}} [[گمان]] [[باطل]] او را ردّ کرده و فرمودند: «آری، ما این‌چنینیم و از یک نسب، امّا [[خداوند متعال]] از [[اسرار]] پنهان و دانش‌های [[خالص]] خود به ما چیزهایی اختصاص داده که به غیر ما اختصاص نداده است».
 
هشام گفت: آیا خداوند متعال محمّد{{صل}} را از شجره نسب عبدمناف به سوی همه [[مردم]]، از سفید و سیاه و سرخ [[مبعوث]] نکرده است؟ پس در عین حال که [[پیامبر خدا]]{{صل}} به سمت همه مردم، یکسان [[مبعوث]] شده است شما این چیزی را که هیچ‌کس ندارد از کجا به [[ارث]] برده‌اید؟ و این قول [[خداوند عزّ و جلّ]] می‌باشد که گفته است: {{متن قرآن|وَلِلَّهِ مِيرَاثُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ}}<ref>«و میراث آسمان و زمین از آن خداوند است» سوره آل عمران، آیه ۱۸۰.</ref>؛ پس شما این [[علم]] را از کجا به ارث برده‌اید در حالی‌که بعد از [[محمّد]] [[پیامبری]] نیامده و شما [[پیامبر]] نیستید؟!
 
[[امام]]{{ع}} [[کلام]] او را با دلیلی رسا ردّ کردند. آن حضرت فرمودند: «دلیل من قول [[خداوند متعال]] به [[پیامبر اکرم]]{{صل}} است که: {{متن قرآن|لَا تُحَرِّكْ بِهِ لِسَانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ}}<ref>«زبانت را به (خواندن) آن مگردان تا در (کار) آن شتاب کنی» سوره قیامه، آیه ۱۶.</ref>. به همین خاطر بود که در میان [[اصحاب]] خود تنها با برادرش علی{{ع}} خلوت و [[نجوا]] می‌کرد و با سایران این کار را انجام نمی‌داد. تا آنجا که در این‌باره آیه‌ای از [[قرآن]] نازل شد که فرمود: {{متن قرآن|وَتَعِيَهَا أُذُنٌ وَاعِيَةٌ}}<ref>«و گوش‌های نیوشنده آن را به گوش گیرند» سوره حاقه، آیه ۱۲.</ref> و پیامبر اکرم{{صل}} فرمود: من از [[خدا]] خواستم که آن گوش را گوش تو قرار دهد ای علی، پس برای همین بود که علی{{ع}} گفت: [[پیامبر خدا]]{{صل}} به من [[هزار باب]] از [[دانش]] آموخت که از هر بابی از آنها هزار باب دیگر گشوده می‌شود که این [[دانش‌ها]] را پیامبر اکرم{{صل}} از سرّ پنهان خود فقط به [[أمیر المؤمنین]]{{ع}} آموخت. همچنان‌که [[خداوند متعال‌]] نیز این [[اسرار]] را فقط به پیامبر خود آموخت. پیامبر{{صل}} به [[علی بن ابی طالب]]{{ع}} دانش‌هایی آموخت که به هیچ‌یک از [[قوم]] خود آن دانش‌ها را نداده است و این دانش‌ها و [[کمالات]] به [[میراث]] به ما ([[اهل بیت]]) رسیده و به سایر افراد [[فامیل]] و بستگان ما از [[قریش]] نرسیده است.
 
هشام که جانش از این جواب [[آتش]] گرفته بود نگاهی خشمگینانه به [[امام باقر]]{{ع}} انداخت و خطاب به آن حضرت این‌چنین گفت: علی همواره ادّعا داشت که به [[علم غیب]] [[آگاهی]] دارد. امّا [[خداوند]] کسی را بر علم غیب خود مطّلع نکرده است. پس چگونه و از کجا علی چنین ادّعایی داشته است؟
 
[[امام باقر]]{{ع}} در پاسخ هشام فرمودند: «[[خداوند متعال]] بر [[پیامبر]] خود کتابی نازل کرده است که در میان دو جلد آن آنچه واقع‌شده و تا [[روز قیامت]] واقع خواهد شد آمده است. در [[قرآن مجید]] می‌خوانیم: {{متن قرآن|وَنَزَّلْنَا عَلَيْكَ الْكِتَابَ تِبْيَانًا لِكُلِّ شَيْءٍ}}<ref>«و بر تو این کتاب را فرو فرستادیم که بیانگر هر چیز است» سوره نحل، آیه ۸۹.</ref> و {{متن قرآن|وَكُلَّ شَيْءٍ أَحْصَيْنَاهُ فِي إِمَامٍ مُبِينٍ}}<ref>«و هر چیزی را در نوشته‌ای روشن بر شمرده‌ایم» سوره یس، آیه ۱۲.</ref> و {{متن قرآن|مَا فَرَّطْنَا فِي الْكِتَابِ مِنْ شَيْءٍ}}<ref>«ما در این کتاب، هیچ چیز را فرو نگذاشته‌ایم» سوره انعام، آیه ۳۸.</ref> و {{متن قرآن|وَمَا مِنْ غَائِبَةٍ فِي السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ إِلَّا فِي كِتَابٍ مُبِينٍ}}<ref>«و هیچ (چیز) پنهانی در آسمان و زمین نیست مگر که در کتابی روشنگر (آمده) است» سوره نمل، آیه ۷۵.</ref> و خداوند به پیامبر خود [[وحی]] کرده است که در ظرف [[اسرار]] و [[دانش]] پنهانش هیچ چیزی را باقی نگذارد مگر اینکه آن را در گوش علی [[نجوا]] کند. پس پیامبر{{صل}} [[علی بن ابی طالب]] را دستور داد تا پس از مرگش [[قرآن]] را جمع‌آوری کند و تنها او ـ و نه کس دیگری از [[قوم]] و [[قبیله]] [[پیامبر اکرم]]{{صل}} ـ متولّی [[غسل]] و کفن و دفن پیامبر اکرم{{صل}} گردد، آن حضرت به [[اصحاب]] خود فرمودند: بر اصحاب و قوم من غیر از برادرم علی{{ع}} [[حرام]] است که به عورت من نگاه کنند. امّا علی{{ع}} از من است و من از او هستم. برای اوست آنچه برای من است و بر اوست آنچه بر من است. او کسی است که [[دین]] مرا ادا می‌کند و وعده‌های مرا به ثمر می‌نشاند، سپس به اصحاب خود فرمود: علی بن ابی طالب بر [[تأویل قرآن]] [[جنگ]] خواهد کرد همچنان‌که من بر تنزیل قرآن [[جنگ]] نمودم، هیچ‌کس تأویل قرآن را به تمام و کمال نمی‌داند مگر [[علی بن ابی طالب]]، به همین خاطر بود که [[رسول خدا]]{{صل}} فرمود: {{متن حدیث|أَقْضَاكُمْ عَلِيٌّ}}؛ داناترین شما به [[دانش]] [[قضاوت]] علی است. یعنی او در میان شما [[قاضی]] است و عمر بن خطّاب گفت: {{عربی|لَو لَا عَلِيٌّ لَهَلَكَ عُمَرُ}}؛ اگر علی نبود هر آینه عمر هلاک شده بود. عجبا که عمر به [[فضیلت]] علی بن ابی طالب اعتراف کرده است، امّا دیگران فضیلت او را [[انکار]] می‌کنند.
 
هشام سر به زیر انداخت. هیچ راهی برای ردّ کلمات [[امام باقر]]{{ع}} ندید. ناچار رو به امام باقر{{ع}} کرد و به آن حضرت عرض کرد: از من حاجتی بخواه. امام باقر{{ع}} خطاب به هشام فرمودند: «من در حالی از [[شهر]] و [[دیار]] خود خارج شدم که [[اهل]] و عیالم از خروج من به [[وحشت]] افتاده و نگران بودند». هشام گفت: [[خداوند]] وحشت آنها را با بازگشت تو به سوی آنان به [[آرامش]] مبدّل خواهد کرد. دیگر در [[شام]] نمان و همین امروز به سمت شهر و دیار خود بازگرد<ref>دلائل الامامه، ص۱۰۴- ۱۰۶.</ref>.
 
این [[روایت]] اشاره‌ای به ماجرای دستگیری و [[زندانی]] شدن امام باقر{{ع}} در شهر دمشق ندارد. امّا به این مطلب اشاره دارد که خارج شدن [[امام]]{{ع}} از [[مدینه]] در حالتی غیرطبیعی بوده است تا آنجا که اهل و عیال آن حضرت از خروج ایشان به وحشت افتاده بودند<ref>[[سید منذر حکیم|حکیم، سید منذر]]، [[پیشوایان هدایت ج۷ (کتاب)|پیشوایان هدایت ج۷]]، ص ۱۲۴-۱۳۲؛ [[مهدی کمپانی زارع|کمپانی زارع، مهدی]]، [[امام محمد بن علی (مقاله)|مقاله «امام محمد بن علی»]]، [[دانشنامه امام رضا ج۲ (کتاب)|دانشنامه امام رضا ج۲]]، ص۴۶۵-۴۸۰؛ پژوهشگاه حوزه و دانشگاه، [[تاریخ اسلام بخش اول ج۲ (کتاب)|تاریخ اسلام بخش اول ج۲]]، ص۲۳۲.</ref>.
 
== امام باقر{{ع}} و عالم مسیحی ‌==
امام باقر{{ع}} در سفری که به شام داشت با دانشمندی از بزرگان [[نصاری]] دیدار کرد. در این دیدار میان امام باقر{{ع}} و آن دانشمند مناظره‌ای درگرفت که‌ در نتیجه آن دانشمند [[مسیحی]] به عجز و [[ناتوانی]] خود در برابر امام باقر{{ع}} و عدم [[توانایی]] بر [[مناظره]] و [[محاجّه]] با آن حضرت اعتراف نمود. [[ابو بصیر]] چنین روایت می‌کند که: امام باقر{{ع}} فرمودند: «به قصد دیدار با یکی از خلفای [[بنی‌امیه]] به شام رفته بودم. ناگهان گروهی از [[مردم]] را دیدم که به سویی می‌روند، گفتم: جماعت کجا می‌روید؟ گفتند: به سوی دانشمندی می‌رویم که هرگز کسی را به مانند او را ندیده‌ایم. او کسی است که از درون ما خبر می‌دهد. [[امام]]{{ع}} فرمودند: من به دنبال آنان رفتم تا اینکه آنان به تالار بزرگی داخل شدند که در آن [[مردمان]] بسیاری گرد آمده بودند، طولی نکشید که پیرمرد فرتوتی که با تکیه بر دو مرد حرکت می‌کرد وارد شد. او به اندازه‌ای پیر بود که ابروهایش روی چشمانش را گرفته بود و او ابروان را با پارچه بسته بود. هنگامی که مجلس آرام گرفت عالم [[مسیحی]] نگاهی به من انداخت و گفت: آیا تو از مایی یا از [[امّت]] مرحومه؟
 
گفتم: از امّت مرحومه. آن مرد گفت: از دانشمندان یا [[نادانان]] آنها هستی؟ گفتم: از نادانان نیستم. [[مرد]] مسیحی گفت: آیا شما می‌پندارید که به [[بهشت]] می‌روید، در آنجا می‌خورید و می‌آشامید امّا هیچ‌گونه فضولاتی نخواهید داشت؟!! به او گفتم: آری. عالم [[نصرانی]] گفت: بر این مطلب دلیلی بیاور. گفتم: هیچ دانسته‌ای که جنین در شکم مادر از غذای مادر می‌خورد و از آنچه مادر می‌نوشد، می‌نوشد. امّا هیچ‌گونه فضولاتی ندارد. عالم مسیحی گفت: تو که گفتی از دانشمندان نیستی؟!
گفتم: گفتم که من از نادانان نیستم. عالم مسیحی گفت: مرا از ساعتی خبر بده که نه از ساعات [[روز]] است و نه از ساعات شب. گفتم: این [[ساعت]] طلوع [[خورشید]] است، که ما آن را نه از شب حساب می‌کنیم و نه از روز و در آن ساعت حال [[بیماران]] بهتر می‌شود.
 
عالم مسیحی مات و حیران گردید، و دوباره به [[امام باقر]]{{ع}} عرض کرد: مگر تو نگفتی که‌ از دانشمندان امّت نیستی؟!
گفتم: من فقط گفتم که از نادان‌ها نیستم. عالم مسیحی گفت: به [[خدا]] قسم که مسأله‌ای از تو می‌پرسم که از جواب آن درمانی.
 
گفتم: آنچه داری روکن. مرد گفت: مرا از دو مرد خبر ده که در یک ساعت به [[دنیا]] آمدند و در یک [[ساعت]] مردند. امّا یکی از آنها صد و پنجاه سال عمر کرد و دیگری پنجاه سال. گفتم: این دو [[مرد]] «[[عزیر]]» و «عزرة» بودند، آنها در یک [[روز]] به [[دنیا]] آمدند. امّا چون به سنّ مردی رسیدند روزی عزیر سوار بر درازگوش به روستایی وارد شد که ویران شده بود، «عزیر» با خود گفت: [[خداوند]] چگونه این روستا و ساکنان آن را پس از این ویرانی و [[مرگ]] دوباره زنده خواهد کرد، عزیر از کسانی بود که خداوند وی را به [[نبوّت]] برگزیده و او را [[هدایت]] کرده بود. به همین خاطر بود که چون این [[فکر]] از مغز او گذشت [[خداوند متعال]] بر وی [[خشم]] گرفت و او را صد سال میرانید و پس از صد سال زنده‌اش کرد. سپس به او گفته شد: چه مدّت خوابیده بودی؟ او گفت: یک روز یا کمتر از یک روز. امّا [[برادر]] دیگر صد و پنجاه سال عمر کرد و خداوند او و برادرش را در یک روز از دنیا برد.
 
دانشمند [[مسیحی]] بر سر [[اصحاب]] و [[یاران]] خود فریاد کشید که: به خداوند [[سوگند]] دیگر با شما صحبت نمی‌کنم و تا دوازده ماه روی مرا نخواهید دید<ref>الدرّ النّظیم، ص۱۹۰؛ دلائل الامامه، ص۱۰۶.</ref>، عالم مسیحی [[گمان]] کرده بود که یارانش عمدا [[امام]] [[محمّد]] [[باقر]]{{ع}} را در مجلس او آورده‌اند تا وی را مفتضح و [[رسوا]] کنند، امام [[ابو جعفر]] محمّد باقر{{ع}} از جای برخاست. امّا تمام محلّه‌های [[شام]] شروع به صحبت از بسیاری [[فضیلت]] و قدرت علمی [[امام باقر]]{{ع}} نمودند<ref>[[سید منذر حکیم|حکیم، سید منذر]]، [[پیشوایان هدایت ج۷ (کتاب)|پیشوایان هدایت ج۷]]، ص ۱۳۳.</ref>.
 
== اقدام برای [[ترور]] [[امام باقر]]{{ع}}‌ ==
به هر صورت [[حاکم]] طاغوت‌صفت زمانه [[هشام بن عبدالملک]] دستور داد تا امام باقر{{ع}} شهر دمشق را ترک کرده و به [[مدینه]] بازگردد؛ چراکه می‌ترسید [[مردم]] [[دمشق]] با دیدن امام باقر{{ع}} شیفته و شیدای او شوند و افکار عمومی بر ضدّ [[بنی امیه]] جهت‌گیری نماید. امّا نقشه [[پلیدی]] در سر پروراند. وی به تمام بازارهای [[شهرها]] و مغازه‌ها و اماکن [[تجاری]] که در راه دمشق به مدینه واقع شده بود دستور داد تا درها را بر روی کاروان امام باقر{{ع}} ببندند و هیچ‌گونه چیزی به آن حضرت نفروشند، مراد هشام بن عبدالملک از این دستور شوم این بود که [[امام]]{{ع}} در اثر [[تشنگی]] و [[گرسنگی]] در میان راه از بین برود و خونش نیز لوث شده به گردن هشام نیفتد.
 
قافله امام حرکت کرد. آنان در حالی‌که از گرسنگی و تشنگی [[ناتوان]] شده بودند به یکی از شهرها رسیدند. امّا [[اهل]] آن [[شهر]] مغازه‌های خود را به روی امام بستند. گویند این شهر، شهر [[تاریخی]] «[[مدین]]» خاستگاه [[حضرت شعیب]] [[پیغمبر]]{{ع}} بوده است؛‌ هنگامی که امام باقر{{ع}} اوضاع را این‌چنین دیدند از کوهی که در کنار آن شهر بود بالا رفتند و صدا را این‌گونه بلند کردند که: {{متن حدیث|يَا أَهْلَ الْمَدِينَةِ الظَّالِمِ أَهْلُهَا أَنَا بَقِيَّةُ اللَّهِ يَقُولُ اللَّهُ تَعَالَى: {{متن قرآن|بَقِيَّتُ اللَّهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ وَمَا أَنَا عَلَيْكُمْ بِحَفِيظٍ}}<ref>«برنهاده خداوند برای شما بهتر است اگر مؤمن باشید و من بر شما نگهبان نیستم» سوره هود، آیه ۸۶.</ref>}}؛ ای اهالی شهری که اهل آن همه [[ستمگر]] و بیدادگر هستند. من بقیة الله هستم، [[خداوند]] می‌فرماید: اگر [[مؤمن]] باشید، باقیمانده [[خدا]] برای شما بهتر است، و من بر شما نگاهبان نیستم.
 
هنوز کلمات امام تمام نشده بود که مردی از [[پیران]] آن شهر از [[خانه]] خارج شد و در میان اهل آن [[قریه]] ندا در داد که: ای [[قوم]]، به خدا قسم که این کلمات، همان کلماتی است که شعیب [[پیامبر]] با آن [[مردم]] را [[دعوت]] کرد، به [[خدا]] [[سوگند]] اگر به سوی این مرد نروید و بازارهای خود را بازنکنید [[عذاب]] [[خداوند]] همچون [[زمان]] شعیب‌ از بالا و پایین بر شما نازل خواهد شد. این‌بار مرا تصدیق کرده و از من [[اطاعت]] کنید و اگر خواستید بعدا دیگر از من اطاعت نکنید و در هر کاری مرا [[تکذیب]] نمایید. امّا بدانید که من [[خیرخواه]] شما هستم.
 
[[اهل]] آن [[شهر]] [[وحشت]] کرده و دعوت پیرمردی که آنان را [[نصیحت]] کرده بود پذیرفتند. در مغازه‌هایشان را بازکردند و [[امام]]{{ع}} آنچه را که می‌خواستند خریدند<ref>مناقب، ج۴، ص۶۹۰، بحار الانوار، ج۱۱، ص۷۵؛ و ر.ک: حیاة الامام المحمّد الباقر، ج۲، ص۴۰- ۶۶.</ref>، و بدین‌گونه بود که نقشه [[شیطانی]] [[طاغوت]] زمان [[هشام بن عبدالملک]] و آنچه را که برای نابود کردن [[امام باقر]]{{ع}} [[برنامه‌ریزی]] کرده بود همه فاسد شده و درهم [[شکست]]. خبر این مسأله و ناکام ماندن این [[توطئه]] به گوش او رسید. امّا هشام بن عبدالملک به این مقدار از [[پستی]] و [[دشمنی]] بسنده نکرد. وی مدام به دنبال به راه انداختن غائله‌هایی برای امام باقر{{ع}} بود تا اینکه سمّی کشنده برای به [[شهادت]] رساندن آن حضرت فرستاد<ref>[[سید منذر حکیم|حکیم، سید منذر]]، [[پیشوایان هدایت ج۷ (کتاب)|پیشوایان هدایت ج۷]]، ص ۱۳۶.</ref>.


== منابع ==
== منابع ==
{{منابع}}
{{منابع}}
# [[پرونده:151921.jpg|22px]] [[سید منذر حکیم|حکیم، سید منذر]]، [[پیشوایان هدایت ج۷ (کتاب)|'''پیشوایان هدایت ج۷''']]
# [[پرونده:151921.jpg|22px]] [[سید منذر حکیم|حکیم، سید منذر]]، [[پیشوایان هدایت ج۷ (کتاب)|'''پیشوایان هدایت ج۷''']]
# [[پرونده:IM010522.jpg|22px]] پژوهشگاه حوزه و دانشگاه، [[تاریخ اسلام بخش اول ج۲ (کتاب)|'''تاریخ اسلام بخش اول ج۲''']]
# [[پرونده: 1100515.jpg|22px]] [[مهدی کمپانی زارع|کمپانی زارع، مهدی]]، [[امام محمد بن علی (مقاله)|مقاله «امام محمد بن علی»]]، [[دانشنامه امام رضا ج۲ (کتاب)|'''دانشنامه امام رضا ج۲''']]
{{پایان منابع}}
{{پایان منابع}}



نسخهٔ کنونی تا ‏۱۵ ژانویهٔ ۲۰۲۵، ساعت ۰۹:۱۴

مقدمه

روزی که یزید بن عبدالملک از دنیا رفت، برادرش هشام بن عبدالملک به خلافت رسید. و این واقعه در روز بیست و پنجم شوّال واقع گردید. هشام بن عبدالملک به احول بنی امیه معروف بود. و احول به‌معنای کسی است که چشم او لوچ باشد. وی به تمام کسانی که دارای حسب و نسب شریف و بلند بودند حسادت کرده و با هر انسان شریفی دشمنی می‌ورزید.

از جلوه‌های بخل و خساست او این است که وی همواره می‌گفت: درهم را بر درهم نه تا مال بسیاری شود[۱]. وی به اندازه‌ای مال جمع کرد که هیچ خلیفه‌ای قبل از او این مقدار مال جمع نکرده بود[۲]. وی خود این‌گونه بر بخل و خساست خویش اعتراف کرده است که: من هیچگاه بر چیزی حسرت نخورده‌ام به مانند حسرتی که چون چیزی به کسی می‌بخشم مبتلای به آن می‌شوم. خلافت همچون مریضی که نیازمند داروست نیازمند پول است‌[۳].

آورده‌اند که هشام بن عبدالملک روزی وارد باغ میوه خود گردید. اصحاب و یاران او از میوه درختان خوردند. وی از آن پس به غلام خود دستور داد تا همه آن درختان را برکند و به‌جای آنها زیتون بکارد تا کسی از آن نخورد[۴].

یعقوبی، هشام بن عبدالملک را این‌چنین توصیف می‌نماید: وی فردی‌ بخیل، خشن، ظالم و بسیار قسی القلب بود، وی همان کسی است که زید بن علی را به قتل رساند و امام ابو جعفر باقر(ع) در زمان او مبتلا به انواع مصیبت‌ها و ناگواری‌ها گردید. نمونه‌هایی از این برخوردهای نامناسب را در پیش‌رو دارید:

دستگیری امام باقر(ع)، بردن آن حضرت به دمشق و زندانی کردن ایشان‌

هشام بن عبدالملک این فرمانروای طاغوت‌منش به حاکم خود در مدینه دستور داد امام باقر(ع) را به سوی دمشق روانه کند. تاریخ‌نویسان درباره این ماجرا دو روایت ذکر کرده‌اند:

روایت اوّل

امام باقر(ع) هنگامی که به دمشق رسید و هشام خبر آمدن آن حضرت را شنید به درباریان خود دستور داد تا پس از پایان سخن او با امام، برخوردی توهین‌آمیز با امام باقر(ع) داشته باشند. امام باقر(ع) بر هشام داخل شد و بر افرادی که در مجلس هشام نشسته بودند سلام کرد. امّا به‌عنوان خلافت به هشام سلام نکرد. هشام بسیار خشمگین شد، رو به امام باقر(ع) کرد و گفت: ای محمد بن علی همیشه یک نفر از شما باید باشد تا وحدت صفوف مسلمین را بشکند و مردم را به سوی خود خوانده، خود را از روی سفاهت و نادانی امام بداند.

سپس هشام ساکت شد و جیره‌خواران و مزدورانش شروع به مسخره کردن و به زبان آوردن کلمات ناپسند نسبت به امام باقر(ع) نمودند. اینجا بود که امام باقر(ع) به سخن آمده فرمودند: «أَيُّهَا النَّاسُ! أَيْنَ تَذْهَبُونَ؟ وَ أَيْنَ يُرَادُ بِكُمْ؟ بِنَا هَدَى اللَّهُ أَوَّلَكُمْ وَ بِنَا يَخْتِمُ آخِرَكُمْ، فَإِنْ يَكُنْ لَكُمْ مُلْكٌ مُعَجَّلٌ، فَإِنَّ لَنَا مُلْكاً مُؤَجَّلًا، وَ لَيْسَ بَعْدَ مُلْكِنَا مُلْكٌ، لِأَنَّا أَهْلُ الْعَاقِبَةِ، يَقُولُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ- وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ»؛ ای مردم: کجا می‌روید؟ شما را کجا می‌برند؟ پیشینیان شما به‌واسطه خاندان ما هدایت شدند و پسینیانتان نیز هدایتشان به‌وسیله خاندان ما ختم خواهد شد. اگر شما دولتی زودهنگام به دست آورده‌اید، ما نیز حکومتی دیرهنگام داریم که بعد از ما حکومتی نخواهد بود؛ چراکه ما از اهل عاقبت هستیم و خداوند فرموده است که عاقبت از آن پرهیزکاران است‌[۵].

امام باقر(ع) پس از آنکه دل‌های آنان را پر از حزن و اندوه کرد و آنان نتوانستند پاسخی به منطق قوی آن حضرت بدهند از نزد هشام خارج شد.

آنگاه مردم نادان شامی بر امام(ع) هجوم آوردند. در حالی‌که می‌گفتند: این پسر ابو تراب است ـ از زمان معاویه مردم شام این لقب را برای تحقیر امام امیر المؤمنین علی بن ابی طالب(ع) به‌کار می‌بردند ـ امام باقر(ع) دیدند که بهتر است آنان را به راه راست هدایت کنند و حقیقت اهل بیت را به این مردم بشناسانند. روی همین جهت بود که در میان مردم شام به سخنرانی ایستادند، امام باقر(ع) پس از حمد و ثنای الهی و درود بر رسول خدا(ص) فرمودند: ای اهل شقاق و تفرقه و دورویی، ای نوادگان نفاق و دورویی، ای کسانی که پرکننده دوزخ و هیزم جهنّمید، پیش از آنکه چهره‌هایی را محو کنیم و در نتیجه آنها را به قهقرا بازگردانیم، یا همچنان‌که «اصحاب سبت» را لعنت کردیم، آنان را (نیز) لعنت کنیم که فرمان خدا همواره تحقق یافته است از بدگویی نسبت به ماه تابان و دریای جوشنده، شهاب ثاقب، ستاره هدایت مؤمنان و صراط مستقیم دست نگاه دارید... .

سپس کمی با مردم صحبت کرده و بعد فرمودند: آیا شما همزاد رسول خدا(ص) ـ یعنی امام امیر المؤمنین علی بن ابی طالب(ع) ـ را مسخره می‌کنید؟ آیا زبان به بدگویی سرسلسله دین خدا گشوده‌اید؟ پس بعد از تحقیر چنین شخصیتی به کدام راه خواهید رفت؟! و کدام اندوه را پس از او از خود خواهید راند؟ هیهات، به خدا سوگند که او به‌واسطه سبقت در ایمان برجستگی پیدا کرد و به واسطه خصلت‌های نیکویش سعادتمند گشته و بر نهایت سعادت دست یافت. وی بر حیله‌ها پیروز شد، چشم‌ها به سوی او خیره گشت و گردن‌های گردنکشان در برابر او خاضع گردید و در پیمودن پلّکان کمال، گوی سبقت را از دیگران ربود، پس خیال آنان را که تصور رسیدن به مقامش را داشتند باطل کرد و آنان را از دست یافتن به آن مرتبه ناتوان ساخت و چگونه از جایی چنین دوردست یافتن برای آنان میسّر خواهد بود؟!

سپس امام باقر(ع) ادامه دادند: چگونه می‌شود رخنه فقدان کسی را ترمیم نمود که چون مسلمانان به عقد اخوّت به یکدیگر می‌پیوستند او برادر رسول خدا(ص) شد، و هنگامی که مردم هرکدام نسب خود را به یکدیگر متّصل می‌کردند، او نسبت برادری خونی با پیغمبر داشت و هنگامی که به جنگ برمی‌خاستند همدست و همداستان او بود. کسی که چون مسلمانان فتح و گشایشی می‌یافتند همچون ذو القرنین محافظ گنج‌های آنان بود، وی کسی بود که چون فرمان تغییر قبله صادر شد به هر دو قبله نماز خوانده بود.

کسی که هنگامی که همه کافر بودند پیامبر اکرم(ص) به ایمان او شهادت داده بود و هنگامی که همه از پذیرش مسئولیت لغو پیمان با مشرکان عهدشکن شانه خالی می‌کردند این‌بار این مسئولیت را به دوش کشید، کسی که در شب محاصره چون‌ همه بی‌قرار شده بودند در بستر و فراش پیامبر اکرم به‌جای او خوابید، و همان کسی که در هنگام وداع با پیامبر اکرم اسرار الهی در نزد او به ودیعت نهاده شد[۶].

هنگامی که امام باقر(ع) فضیلت امام أمیر المؤمنین(ع) را در میان شامیان منتشر نمود، هشام بن عبدالملک دستور داد تا آن حضرت را دستگیر کرده و به زندان انداختند. امّا در زندان نیز امام باقر(ع) مورد استقبال قرار گرفت. آنجا که زندانیان دور آن حضرت حلقه زده و از دانش و آداب آن حضرت بهره‌ها می‌بردند. تا آنجا که مدیر زندان ترسید در زندان فتنه‌ای به‌پا شود؛ لذا به نزد هشام رفت و به او از این مطلب خبر داد. اینجا بود که هشام بن عبدالملک بیچاره شد و چاره‌ای جز آزادی امام باقر(ع) از زندان و بازگرداندن آن حضرت به شهرش یعنی مدینه ندید[۷].

روایت دوّم

این روایتی است که لوط بن یحیی اسدی از امارة بن زید واقدی نقل می‌کند. گوید: هشام بن عبدالملک در یکی از سال‌ها به سفر حجّ رفت‌[۸]، در آن سال امام محمّد باقر(ع) به همراه فرزند برومند خود امام جعفر صادق(ع) نیز به سفر حجّ آمده بودند. در این سفر امام جعفر صادق(ع) در برابر گروهی از مردم که در میان آنها مسلمة بن عبدالملک برادر هشام نیز حضور داشت این‌چنین فرمودند: سپاس خداوندی را که محمّد(ص) را به حقّ به پیامبری مبعوث کرد و ما را به واسطه انتساب به او گرامی داشت. پس ما انتخاب شده خداوند در میان بندگان و بهترین بندگان خدا هستیم. هرکس از ما تبعیت کند سعادتمندشده و هرکس با ما دشمنی ورزیده مخالفت نماید بدبخت گردیده است... مسلمة بن عبدالملک به نزد برادرش هشام رفته و آنچه را که از امام صادق(ع) شنیده بود برای او نقل نمود. هشام این مطلب را در دل خود نگاه داشت و تا زمانی که در سرزمین حجاز بود متعرّض این دو امام بزرگوار نگردید. امّا هنگامی که به دمشق مراجعت کرد، به حاکم یثرب نامه‌ای نوشت و در آن نامه دستور داد تا امام باقر و امام صادق(ع) را به نزد او بفرستد. هنگامی که این دو امام بزرگوار به دمشق رسیدند، هشام سه روز تمام از پذیرفتن و بار دادن به آنها خودداری نمود و آنها را بیرون قصر نگاه داشت. وی با این‌کار قصد داشت تا به این دو امام بزرگوار توهین کرده و مقام آنها را پایین بیاورد.

وی عاقبت در روز چهارم به امام صادق و امام باقر(ع) اجازه ورود داده و با آنها دیدار کرد. در آن‌روز مجلس او آکنده از امویان و سایر درباریان بود. در آن مجلس ندیمان هشام هدفی نصب کرده و پیران بنی‌امیه با کمان، به سمت آن هدف تیر می‌انداختند.

امام صادق(ع) می‌فرماید: «هنگامی که ما وارد قصر منصور شدیم، پدرم از پیش و من به دنبال او می‌رفتم. هشام گفت: ای محمّد، به همراه پیران قوم و عشیره خود تیر بینداز. پدرم گفت: «من دیگر برای تیراندازی پیر شده‌ام. کاش مرا از این کار معاف می‌داشتی». هشام فریاد زد: به حق آنکه ما را به دین خود عزّت بخشید و به حقّ پیامبرش محمّد تو را از این کار معاف نمی‌دارم.

این طاغوت گمان کرده بود که امام(ع) در تیراندازی دچار اشکال می‌شود و این وسیله‌ای برای پایین آوردن شأن و مقام آن حضرت در مقابل غوغائیان اهل شام می‌شود؛ لذا بود که به یکی از پیران بنی امیه اشاره کرد تا کمان خود را به امام باقر(ع) بدهد. وی کمان خود را به همراه تیری به امام باقر(ع) داد. آن‌ حضرت تیر را به چله کمان گذاشته و هدف را به‌وسیله آن مورد اصابت قرار دادند. تیر آن حضرت مستقیم به وسط هدف خورد. سپس امام باقر(ع) تیر دوّمی برداشته و باز به طرف هدف تیراندازی کردند. اینجا بود که تیر دوّم پشت تیر اوّل را شکافت و آن را از وسط به دو نیم کرد و در جای تیر اوّل در وسط هدف قرار گرفت. امام(ع) تیراندازی را ادامه دادند تا اینکه نه تیر یکی در پشت دیگری زدند و همه در یک مکان وارد شد. این کاری بود که از بزرگترین تیراندازان دنیا نیز ساخته نبود. هشام از شدّت خشم بی‌تاب شد و نتوانست جلوی خود را بگیرد و با صدای بلند گفت: ای ابا جعفر، تو تیراندازترین فرد عرب و عجم هستی و خیال می‌کنی که برای این کار پیر شده‌ای؟!! سپس از اینکه در میان این جمع از امام باقر(ع) تعریف و تمجید کرده است پشیمان شد. مدّتی سر به زیر انداخت و امام باقر(ع) روبروی او ایستاده بود. هنگامی که ایستادن امام باقر(ع) به طول انجامید، آن حضرت خشمگین شدند و غضب از خطوط چهره آن حضرت نمایان گشت. آن حضرت هرگاه خشمگین می‌شدند به سمت آسمان نگاه می‌کردند.

هنگامی که هشام خشم امام را دید برخواست و امام را در آغوش گرفته، وی را در سمت راست خود نشاند. آنگاه رو به امام باقر(ع) کرده و گفت: ای محمّد، همواره قریش سرور و آقای عرب و عجم خواهد بود تا زمانی که امثال تو در میان قریش باشد. آفرین!! چه کسی این تیراندازی را به تو آموخته است؟ در چه سنّی تیراندازی را آموخته‌ای؟ آیا جعفر نیز مانند تو می‌تواند تیراندازی کند؟ امام باقر(ع) در پاسخ هشام بن عبدالملک فرمودند: «ما خاندانی هستیم که صفات کمال را از یکدیگر به ارث می‌بریم».

طاغوت برآشفت. صورتش قرمز شد و از شدّت خشم به جوش و خروش افتاد. مدّتی سر به زیر افکند. سپس سر برداشت و گفت: آیا ما همه پسران عبدمناف نیستیم؟ آیا نسب ما و شما یکی نیست؟ امام(ع) گمان باطل او را ردّ کرده و فرمودند: «آری، ما این‌چنینیم و از یک نسب، امّا خداوند متعال از اسرار پنهان و دانش‌های خالص خود به ما چیزهایی اختصاص داده که به غیر ما اختصاص نداده است».

هشام گفت: آیا خداوند متعال محمّد(ص) را از شجره نسب عبدمناف به سوی همه مردم، از سفید و سیاه و سرخ مبعوث نکرده است؟ پس در عین حال که پیامبر خدا(ص) به سمت همه مردم، یکسان مبعوث شده است شما این چیزی را که هیچ‌کس ندارد از کجا به ارث برده‌اید؟ و این قول خداوند عزّ و جلّ می‌باشد که گفته است: ﴿وَلِلَّهِ مِيرَاثُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ[۹]؛ پس شما این علم را از کجا به ارث برده‌اید در حالی‌که بعد از محمّد پیامبری نیامده و شما پیامبر نیستید؟!

امام(ع) کلام او را با دلیلی رسا ردّ کردند. آن حضرت فرمودند: «دلیل من قول خداوند متعال به پیامبر اکرم(ص) است که: ﴿لَا تُحَرِّكْ بِهِ لِسَانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ[۱۰]. به همین خاطر بود که در میان اصحاب خود تنها با برادرش علی(ع) خلوت و نجوا می‌کرد و با سایران این کار را انجام نمی‌داد. تا آنجا که در این‌باره آیه‌ای از قرآن نازل شد که فرمود: ﴿وَتَعِيَهَا أُذُنٌ وَاعِيَةٌ[۱۱] و پیامبر اکرم(ص) فرمود: من از خدا خواستم که آن گوش را گوش تو قرار دهد ای علی، پس برای همین بود که علی(ع) گفت: پیامبر خدا(ص) به من هزار باب از دانش آموخت که از هر بابی از آنها هزار باب دیگر گشوده می‌شود که این دانش‌ها را پیامبر اکرم(ص) از سرّ پنهان خود فقط به أمیر المؤمنین(ع) آموخت. همچنان‌که خداوند متعال‌ نیز این اسرار را فقط به پیامبر خود آموخت. پیامبر(ص) به علی بن ابی طالب(ع) دانش‌هایی آموخت که به هیچ‌یک از قوم خود آن دانش‌ها را نداده است و این دانش‌ها و کمالات به میراث به ما (اهل بیت) رسیده و به سایر افراد فامیل و بستگان ما از قریش نرسیده است.

هشام که جانش از این جواب آتش گرفته بود نگاهی خشمگینانه به امام باقر(ع) انداخت و خطاب به آن حضرت این‌چنین گفت: علی همواره ادّعا داشت که به علم غیب آگاهی دارد. امّا خداوند کسی را بر علم غیب خود مطّلع نکرده است. پس چگونه و از کجا علی چنین ادّعایی داشته است؟

امام باقر(ع) در پاسخ هشام فرمودند: «خداوند متعال بر پیامبر خود کتابی نازل کرده است که در میان دو جلد آن آنچه واقع‌شده و تا روز قیامت واقع خواهد شد آمده است. در قرآن مجید می‌خوانیم: ﴿وَنَزَّلْنَا عَلَيْكَ الْكِتَابَ تِبْيَانًا لِكُلِّ شَيْءٍ[۱۲] و ﴿وَكُلَّ شَيْءٍ أَحْصَيْنَاهُ فِي إِمَامٍ مُبِينٍ[۱۳] و ﴿مَا فَرَّطْنَا فِي الْكِتَابِ مِنْ شَيْءٍ[۱۴] و ﴿وَمَا مِنْ غَائِبَةٍ فِي السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ إِلَّا فِي كِتَابٍ مُبِينٍ[۱۵] و خداوند به پیامبر خود وحی کرده است که در ظرف اسرار و دانش پنهانش هیچ چیزی را باقی نگذارد مگر اینکه آن را در گوش علی نجوا کند. پس پیامبر(ص) علی بن ابی طالب را دستور داد تا پس از مرگش قرآن را جمع‌آوری کند و تنها او ـ و نه کس دیگری از قوم و قبیله پیامبر اکرم(ص) ـ متولّی غسل و کفن و دفن پیامبر اکرم(ص) گردد، آن حضرت به اصحاب خود فرمودند: بر اصحاب و قوم من غیر از برادرم علی(ع) حرام است که به عورت من نگاه کنند. امّا علی(ع) از من است و من از او هستم. برای اوست آنچه برای من است و بر اوست آنچه بر من است. او کسی است که دین مرا ادا می‌کند و وعده‌های مرا به ثمر می‌نشاند، سپس به اصحاب خود فرمود: علی بن ابی طالب بر تأویل قرآن جنگ خواهد کرد همچنان‌که من بر تنزیل قرآن جنگ نمودم، هیچ‌کس تأویل قرآن را به تمام و کمال نمی‌داند مگر علی بن ابی طالب، به همین خاطر بود که رسول خدا(ص) فرمود: «أَقْضَاكُمْ عَلِيٌّ»؛ داناترین شما به دانش قضاوت علی است. یعنی او در میان شما قاضی است و عمر بن خطّاب گفت: لَو لَا عَلِيٌّ لَهَلَكَ عُمَرُ؛ اگر علی نبود هر آینه عمر هلاک شده بود. عجبا که عمر به فضیلت علی بن ابی طالب اعتراف کرده است، امّا دیگران فضیلت او را انکار می‌کنند.

هشام سر به زیر انداخت. هیچ راهی برای ردّ کلمات امام باقر(ع) ندید. ناچار رو به امام باقر(ع) کرد و به آن حضرت عرض کرد: از من حاجتی بخواه. امام باقر(ع) خطاب به هشام فرمودند: «من در حالی از شهر و دیار خود خارج شدم که اهل و عیالم از خروج من به وحشت افتاده و نگران بودند». هشام گفت: خداوند وحشت آنها را با بازگشت تو به سوی آنان به آرامش مبدّل خواهد کرد. دیگر در شام نمان و همین امروز به سمت شهر و دیار خود بازگرد[۱۶].

این روایت اشاره‌ای به ماجرای دستگیری و زندانی شدن امام باقر(ع) در شهر دمشق ندارد. امّا به این مطلب اشاره دارد که خارج شدن امام(ع) از مدینه در حالتی غیرطبیعی بوده است تا آنجا که اهل و عیال آن حضرت از خروج ایشان به وحشت افتاده بودند[۱۷].

امام باقر(ع) و عالم مسیحی ‌

امام باقر(ع) در سفری که به شام داشت با دانشمندی از بزرگان نصاری دیدار کرد. در این دیدار میان امام باقر(ع) و آن دانشمند مناظره‌ای درگرفت که‌ در نتیجه آن دانشمند مسیحی به عجز و ناتوانی خود در برابر امام باقر(ع) و عدم توانایی بر مناظره و محاجّه با آن حضرت اعتراف نمود. ابو بصیر چنین روایت می‌کند که: امام باقر(ع) فرمودند: «به قصد دیدار با یکی از خلفای بنی‌امیه به شام رفته بودم. ناگهان گروهی از مردم را دیدم که به سویی می‌روند، گفتم: جماعت کجا می‌روید؟ گفتند: به سوی دانشمندی می‌رویم که هرگز کسی را به مانند او را ندیده‌ایم. او کسی است که از درون ما خبر می‌دهد. امام(ع) فرمودند: من به دنبال آنان رفتم تا اینکه آنان به تالار بزرگی داخل شدند که در آن مردمان بسیاری گرد آمده بودند، طولی نکشید که پیرمرد فرتوتی که با تکیه بر دو مرد حرکت می‌کرد وارد شد. او به اندازه‌ای پیر بود که ابروهایش روی چشمانش را گرفته بود و او ابروان را با پارچه بسته بود. هنگامی که مجلس آرام گرفت عالم مسیحی نگاهی به من انداخت و گفت: آیا تو از مایی یا از امّت مرحومه؟

گفتم: از امّت مرحومه. آن مرد گفت: از دانشمندان یا نادانان آنها هستی؟ گفتم: از نادانان نیستم. مرد مسیحی گفت: آیا شما می‌پندارید که به بهشت می‌روید، در آنجا می‌خورید و می‌آشامید امّا هیچ‌گونه فضولاتی نخواهید داشت؟!! به او گفتم: آری. عالم نصرانی گفت: بر این مطلب دلیلی بیاور. گفتم: هیچ دانسته‌ای که جنین در شکم مادر از غذای مادر می‌خورد و از آنچه مادر می‌نوشد، می‌نوشد. امّا هیچ‌گونه فضولاتی ندارد. عالم مسیحی گفت: تو که گفتی از دانشمندان نیستی؟! گفتم: گفتم که من از نادانان نیستم. عالم مسیحی گفت: مرا از ساعتی خبر بده که نه از ساعات روز است و نه از ساعات شب. گفتم: این ساعت طلوع خورشید است، که ما آن را نه از شب حساب می‌کنیم و نه از روز و در آن ساعت حال بیماران بهتر می‌شود.

عالم مسیحی مات و حیران گردید، و دوباره به امام باقر(ع) عرض کرد: مگر تو نگفتی که‌ از دانشمندان امّت نیستی؟! گفتم: من فقط گفتم که از نادان‌ها نیستم. عالم مسیحی گفت: به خدا قسم که مسأله‌ای از تو می‌پرسم که از جواب آن درمانی.

گفتم: آنچه داری روکن. مرد گفت: مرا از دو مرد خبر ده که در یک ساعت به دنیا آمدند و در یک ساعت مردند. امّا یکی از آنها صد و پنجاه سال عمر کرد و دیگری پنجاه سال. گفتم: این دو مرد «عزیر» و «عزرة» بودند، آنها در یک روز به دنیا آمدند. امّا چون به سنّ مردی رسیدند روزی عزیر سوار بر درازگوش به روستایی وارد شد که ویران شده بود، «عزیر» با خود گفت: خداوند چگونه این روستا و ساکنان آن را پس از این ویرانی و مرگ دوباره زنده خواهد کرد، عزیر از کسانی بود که خداوند وی را به نبوّت برگزیده و او را هدایت کرده بود. به همین خاطر بود که چون این فکر از مغز او گذشت خداوند متعال بر وی خشم گرفت و او را صد سال میرانید و پس از صد سال زنده‌اش کرد. سپس به او گفته شد: چه مدّت خوابیده بودی؟ او گفت: یک روز یا کمتر از یک روز. امّا برادر دیگر صد و پنجاه سال عمر کرد و خداوند او و برادرش را در یک روز از دنیا برد.

دانشمند مسیحی بر سر اصحاب و یاران خود فریاد کشید که: به خداوند سوگند دیگر با شما صحبت نمی‌کنم و تا دوازده ماه روی مرا نخواهید دید[۱۸]، عالم مسیحی گمان کرده بود که یارانش عمدا امام محمّد باقر(ع) را در مجلس او آورده‌اند تا وی را مفتضح و رسوا کنند، امام ابو جعفر محمّد باقر(ع) از جای برخاست. امّا تمام محلّه‌های شام شروع به صحبت از بسیاری فضیلت و قدرت علمی امام باقر(ع) نمودند[۱۹].

اقدام برای ترور امام باقر(ع)‌

به هر صورت حاکم طاغوت‌صفت زمانه هشام بن عبدالملک دستور داد تا امام باقر(ع) شهر دمشق را ترک کرده و به مدینه بازگردد؛ چراکه می‌ترسید مردم دمشق با دیدن امام باقر(ع) شیفته و شیدای او شوند و افکار عمومی بر ضدّ بنی امیه جهت‌گیری نماید. امّا نقشه پلیدی در سر پروراند. وی به تمام بازارهای شهرها و مغازه‌ها و اماکن تجاری که در راه دمشق به مدینه واقع شده بود دستور داد تا درها را بر روی کاروان امام باقر(ع) ببندند و هیچ‌گونه چیزی به آن حضرت نفروشند، مراد هشام بن عبدالملک از این دستور شوم این بود که امام(ع) در اثر تشنگی و گرسنگی در میان راه از بین برود و خونش نیز لوث شده به گردن هشام نیفتد.

قافله امام حرکت کرد. آنان در حالی‌که از گرسنگی و تشنگی ناتوان شده بودند به یکی از شهرها رسیدند. امّا اهل آن شهر مغازه‌های خود را به روی امام بستند. گویند این شهر، شهر تاریخی «مدین» خاستگاه حضرت شعیب پیغمبر(ع) بوده است؛‌ هنگامی که امام باقر(ع) اوضاع را این‌چنین دیدند از کوهی که در کنار آن شهر بود بالا رفتند و صدا را این‌گونه بلند کردند که: «يَا أَهْلَ الْمَدِينَةِ الظَّالِمِ أَهْلُهَا أَنَا بَقِيَّةُ اللَّهِ يَقُولُ اللَّهُ تَعَالَى: ﴿بَقِيَّتُ اللَّهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ وَمَا أَنَا عَلَيْكُمْ بِحَفِيظٍ[۲۰]»؛ ای اهالی شهری که اهل آن همه ستمگر و بیدادگر هستند. من بقیة الله هستم، خداوند می‌فرماید: اگر مؤمن باشید، باقیمانده خدا برای شما بهتر است، و من بر شما نگاهبان نیستم.

هنوز کلمات امام تمام نشده بود که مردی از پیران آن شهر از خانه خارج شد و در میان اهل آن قریه ندا در داد که: ای قوم، به خدا قسم که این کلمات، همان کلماتی است که شعیب پیامبر با آن مردم را دعوت کرد، به خدا سوگند اگر به سوی این مرد نروید و بازارهای خود را بازنکنید عذاب خداوند همچون زمان شعیب‌ از بالا و پایین بر شما نازل خواهد شد. این‌بار مرا تصدیق کرده و از من اطاعت کنید و اگر خواستید بعدا دیگر از من اطاعت نکنید و در هر کاری مرا تکذیب نمایید. امّا بدانید که من خیرخواه شما هستم.

اهل آن شهر وحشت کرده و دعوت پیرمردی که آنان را نصیحت کرده بود پذیرفتند. در مغازه‌هایشان را بازکردند و امام(ع) آنچه را که می‌خواستند خریدند[۲۱]، و بدین‌گونه بود که نقشه شیطانی طاغوت زمان هشام بن عبدالملک و آنچه را که برای نابود کردن امام باقر(ع) برنامه‌ریزی کرده بود همه فاسد شده و درهم شکست. خبر این مسأله و ناکام ماندن این توطئه به گوش او رسید. امّا هشام بن عبدالملک به این مقدار از پستی و دشمنی بسنده نکرد. وی مدام به دنبال به راه انداختن غائله‌هایی برای امام باقر(ع) بود تا اینکه سمّی کشنده برای به شهادت رساندن آن حضرت فرستاد[۲۲].

منابع

پانویس

  1. البخلاء، ص۱۵۰.
  2. اخبار الدول، ج۲، ص۲۰۰.
  3. انساب الاشراف، ج۸، ص۳۹۹، چاپ دار الفکر، تحریرشده ۱۴۱۹ هجرى.
  4. البخلاء، ص۱۵۰.
  5. بحار الانوار، ج۱۱، ص۷۵.
  6. مناقب آل ابى طالب، ج۴، ص۲۰۳- ۲۰۴.
  7. بحار الانوار، ج۱۱، ص۷۵.
  8. یعقوبى، تاریخ سفر حجّ هشام را سال ۱۰۶ هجرى نقل کرده است.
  9. «و میراث آسمان و زمین از آن خداوند است» سوره آل عمران، آیه ۱۸۰.
  10. «زبانت را به (خواندن) آن مگردان تا در (کار) آن شتاب کنی» سوره قیامه، آیه ۱۶.
  11. «و گوش‌های نیوشنده آن را به گوش گیرند» سوره حاقه، آیه ۱۲.
  12. «و بر تو این کتاب را فرو فرستادیم که بیانگر هر چیز است» سوره نحل، آیه ۸۹.
  13. «و هر چیزی را در نوشته‌ای روشن بر شمرده‌ایم» سوره یس، آیه ۱۲.
  14. «ما در این کتاب، هیچ چیز را فرو نگذاشته‌ایم» سوره انعام، آیه ۳۸.
  15. «و هیچ (چیز) پنهانی در آسمان و زمین نیست مگر که در کتابی روشنگر (آمده) است» سوره نمل، آیه ۷۵.
  16. دلائل الامامه، ص۱۰۴- ۱۰۶.
  17. حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۷، ص ۱۲۴-۱۳۲؛ کمپانی زارع، مهدی، مقاله «امام محمد بن علی»، دانشنامه امام رضا ج۲، ص۴۶۵-۴۸۰؛ پژوهشگاه حوزه و دانشگاه، تاریخ اسلام بخش اول ج۲، ص۲۳۲.
  18. الدرّ النّظیم، ص۱۹۰؛ دلائل الامامه، ص۱۰۶.
  19. حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۷، ص ۱۳۳.
  20. «برنهاده خداوند برای شما بهتر است اگر مؤمن باشید و من بر شما نگهبان نیستم» سوره هود، آیه ۸۶.
  21. مناقب، ج۴، ص۶۹۰، بحار الانوار، ج۱۱، ص۷۵؛ و ر.ک: حیاة الامام المحمّد الباقر، ج۲، ص۴۰- ۶۶.
  22. حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۷، ص ۱۳۶.